eitaa logo
عسل 🌱
9.3هزار دنبال‌کننده
160 عکس
63 ویدیو
0 فایل
http://eitaa.com/joinchat/2867200012C970b5042b7 فریده علی کرم نویسنده رمانهای عسل، عشق بیرنگ، پراز خالی، شقایق خانه کاغذی،بامن بمان
مشاهده در ایتا
دانلود
شروع فصل دو رمان عسل. دوستان توجه کنید . فصل یک تا پارت ۱۹۰ هست و الباقیش اشتراکیه و باید اشتراک پرداخت کنید هر دو فصل با هم ۱۰۰ تومن
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 فصل ۲ به نام خدا پاییز بود و برگ ریزان، من هم که عاشقش بودم. سویشرت و شلوارم را پوشیدم و به حیاط رفتم و سرگرم قدم زدن شدم. با خودم اولز میخواندم و میرفتم که چشمم به گوشه باغ افتاد و خشکم زد. ریتا سرگرم صحبت با پسری قد بلند و لاغر بود. نزدیک تر رفتم و از پشت درخت مخفیانه نگاهش کردم. بادیدن اریا استرسم تشدید شد. این اینجا چه کار میکرد؟ چطوری وارد باغ شده؟ ریتا که میدانست در ورودی باغ با دوربین کنترل میشود. یک گام به عقب رفتم و خودم را به ندیدن زدم پایم به لنگ اب گیر کرد ونقش زمین شدم. از صدای افتادن من ، اندو به سمتم چرخیدند. ریتا سراسیمه نزدیکم امدو گفت چی شد عسل جون؟ نگاهی به اریا انداختم و ارام گفتم این اینجا چیکار داره؟ تو چه احمقی هستی ریتا، فرهاد دوربین ها رو هر روز نگاه میکنه ریتا خندیدو گفت حواسم هست، از در نیامده تو،از دیوار اومده بالا متحیر گفتم از کدوم دیوار؟ از همون دیواره دیگه، رفته خونه همسایه از اونجا اومده بالا به صورت خودم کوبیدم وگفتم خاک بر سرم همسایه نبینه بره فرهاد بگه. ریتا با کلافگی گفت تو چقدر تو هپروتی عسل، خونه بغلیتون که خالیه تو از کجا میدونی؟ از پنجره اتاقم نگاه کردم. معلومه که خالیه، چند روز زیر نظرم داشتمش. برخاستم کلاه سویشرتم را روی سرم کشیدم و گفتم بگو بره بیرون. اگر فرهاد بفهمه سرتو میبره، تازه اون به کنار جواب باباتو چی میخوای بدی؟ ریتا به سمت اریا رفت چیزی را در گوشش گفت و اریا از دیوار بالا پرید. و رفت. زانویم را ماساژ دادم و گفتم تو چقدر نترسی دختر، این کارت خیلی خطرناکه. ای بابا چه خطری اگر بابا و مامانت بفهمن که .... اگر تو بهشون نگی از کجا میخوان بفهمن؟ خیالت راحت من چیزی نمیگم اما دیگه اینکارو نکن. در پی سکوت ریتا ادامه دادم خواهشی که ازت دارم. اگر خدایی ناکرده لو رفتی و کسی متوجه شد یه وقت به عموت نگی من میدونستم ها ریتا هینی کشیدو گفت این حرفها چیه عسل جون؟ من دیگه با تو دوستم الان چند ماهه اینجاییم من اذیتت کردم؟ سرم را به علامت نه بالا دادم. و ریتا ادامه داد بابت گذشته هزار بار ازت عذرخواهی کردم ، یه بار دیگه هم میگم. من غلط کردم منو ببخش. ریتا را بوسیدم و به سمت خانه حرکت کردیم. ظهر شد اعظم خانم خورشت کرفس بار گذاشته بود. فرهاد وارد خانه شد به استقبالش رفتم و به گرمی با او سلام و احوالپرسی کردم. وارد اشپزخانه شدو گفت میز و بچین اعظم خانم که دارم از گرسنگی میمیرم.
سراپای مرا ورانداز کردو گفت سر زانوت چی شده؟ نگاهی به شلوار پاره خودم انداختم و گفتم خوردم زمین اخمی کردو گفت کجا؟ تو باغ دیگه، داشتم قدم میزدم افتادم. سرش را پایین انداخت و نهارش را خورد اعظم خانم خداحافظی کرد و از خانه مان رفت. فرهاد را دیدم که پشت لبتاپش نشسته ناگاه تنم لرزید مشکوک نگاهم کردو گفت بیا اینجا اهسته اهسته نزدیکش رفتم روی من زوم کردو گفت اینجا چی دیدی که داری با عجله برمیگردی ؟ نگاهی به لبتاپ انداختم و گفتم ریتا اونجا وایساده بود. خوب چرا داری با عجله بر میگردی ؟ پاسخی به او ندادم و به ادامه فیلم خیره ماندم . فرهاد نفسی کشیدو گفت چیدلره بهت میگه که زدی تو صورت خودت؟ مدتی بعد فرهاد ادامه داد چی شد که ریتا رفت ودوباره برگشت ؟ بیشترین از این اگر سکوت میکردم فرهاد عصبی میشد برای همین گفتم من داشتم قدم میزدم ریتا رو دیدم داره با خودش حرف میزنه برای اینکه خلوتشو بهم نریزم سریع خاستم برگردم که افتادم.بعد ریتا اومد بلندم کرد و..... فرهاد لپتابش را بست و گفت شما دوتا یه جور رفتار میکنید که واقعا شک بر انگیزه کنارش نشستم وگفتم چه شکی فرهاد ؟ حواستو به ریتا خیلی جمع کن عسل،ریتا درسته تقریبا همسن و سال توإ ،اما با تو خیلی فرق داره. ارام گفتم چه فرقی؟ اون شوهر نداره، هرکاری هم کنه چون مجرده پدر و مادرش لاپوشونی میکنند و میگذره اما اگر خدایی ناکرده پای تو وسط بیاد که من نمیگذرم من سکوت کردم دلم میخواست ریتا را رسوا کنم و خودم راحت شوم. اما ترس از واکنش فرهاد و اینکه قضیه را برای شهرام بازگو کند مانعم شد، فرهاد ادامه داد بعد هم عسل خانم، تو بی روسری راه میفتی میری تو حیاط با خودت نمیگی یه وقت شهرام سر زده پاشه راه بیفته بباد خونه؟ مکثی کردوادامه داد از این به بعد بی روسری حیاط نرو سرم را پایین انداختم و گفتم چشم. فرهاد سرجایش دراز کشید و من هم برخاستم لباسهای مرتب پوشیدم و از خانه خارج شدم و در ایوان نشستم لحظاتی بعد ریتا نزدیکم امدو گفت چرا تنها نشستی؟ با نگرانی رو به ریتا گفتم فرهاد نشست همه فیلم و نگاه کرد یه شک هایی هم کرد ریتا تروخدا دیگه اینکارو نکن. ریتا سرش را به علامت نه بالا دادو گفت هیچی نمیشه. سپس کنارم نشست و گفت من و اریا همدیگرو خیلی دوست داریم اما بابام با ازدواج ما مخالفه میگه چون اون قبلا اعتیاد داشته بابام ازش بدش میاد سکوت کردم و ریتا ادامه داد خوب الان ترک کرده،دیگه ایرادش چیه که بابام بهم نه میگه. ابرویی بالا دادم وگفتم چی بگم ریتاجان حتما بابات یه چیزی و صلاح میدونه که اینح،ف ومیزنه اما من اریا رو دوست دارم. سپس موذیانه خندیدو گفت توچی؟ تو عموفرهاد و دوست نداری؟ سر تایید تکان دادم وگفتم چرا خوب منم اونو دوسش دارم. اماازدواج ما کلا فرق داشت،بحث عشق وعاشقی وسط نبود. ریتا لبش را گزیدو گفت دوستنداشتی یکی بود که واقعا عاشقش میشدی، دلت پر پر میزد که ببینیش و باهاش بیرون بری؟ دوست نداشتی.... خندیدم وگفتم سرنوشت منم اینجوری بود دیگه ریتا جان.فرهاد هم خوبه دوسش دارم. اخمی کردو گفت کجاش خوبه ؟ بد اخلاقه ، همیشه عصبیه، ده سال هم از تو بزرگتره، اون چطوری میخواد تورو درک کنه؟ حرفهاتو بفهمه؟ اهی کشیدم و گفتم تقدیر منم این بود دیگه تقدیرت اینه که یه نفر بهت زور بگع و اگرهم حرفش و گوش ندادی کتک بخوری ؟ سرم را پایین انداختم وگفتم فرهاد الان خیلی بهتر شده ها ریتا پوزخندی زدو گفت بهتر نشده خانم.تو داری حرف گوش میدی و هر چی اون میگه چشم میگی همین الان پاشو برو تو خونه یه حرکتی کن عصبی بشه اگر بازهم کتکت نزد بیا یه سیلی بزن تو صورت من. تو خوبی که عمو مهربون شده، والا اون هیچ تغییری نکرده. صدای مرجان که ریتا را فرا میخواند کلام او را برید. به سمت او چرخیدم مرجان گفت پاشو بیا بالا سرم را به علامت نه بالا دادم وگفتم راحتم. مدتی بعد با صدای فرهاد به خودم امدم اینجایی عسل جان؟ به سمت او چرخیدم وگفتم بیدار شدی ؟ نزدیکم امد کنارم نشست و گفت غروب پاییز واقعا دلگیره ها سر تایید تکان دادم فرهاد دستم را گرفت و گفت چرا نقاشی نمیکشی دیگه با بی میلی گفتم تنهایی حوصله م نمیاد فکری کردو گفت زنگ بزنم به زهره بگم روزها بیاد اینجا؟ ابرویی بالا دادم وگفتم زهره دیگه چیزی واسه یاد دادن به من نداره میتونه که از تنهایی درت بیاره؟ چشمانم رنگ التماس گرفت و گفتم الان اول مهره وقت دانشگاه..... اخم فرهاد کلامم را قطع کرد سرش را پایین انداخت و گفت چند هزار باید بهت بگم اسم دانشگاه و جلوی من نیار؟ ارام گفتم اخه.... نگاه تیزش روی من افتادو گفت دهنتو ببند لال شو. من از دانشگاه بدم میاد و اجازه نمیدم توپاتو به اونجا بگذاری. حدقه اشک در چشمانم حلقه زد و دیدم تار شد سرم را پایین انداختم فرهاد با دستش ارام
به پهلوی من زدو گفت یادت رفته که سر دانشگاه رفتنت چه بلایی سر زندگیمون اومد؟ اشک جاری شده از چشمم را پاک کردم وگفتم اون قضیه مال دو سال پیشه. صدایش کمی بالا رفت ، محکم و قاطع گفت نه کمی به او خیره ماندم وگفتم لااقل بریم اموزشگاه یه کلاس پیش استاد سالی خانی ..... حرفم را برید و گفت فعلا خفه شو عسل،رواعصابم راه رفتی کلافه شدم بعدأ در این مورد باهم صحبت میکنیم. لبم را گزیدم و سرم را پایین انداختم . برخاست و گفت بلند شو بریم تو دستم را گرفت و مرا به دنبال خودش روانه خانه کرد، در را بست و گفت احترام خودتو نگه دار عسل، هزار بار تاحالا بهت گفتم جلوی من اسم دانشگاه و نیار، خیلی دوست داری یدونه بکوبم تو دهنت حرفتو تکرار کن نگاهم روی فرهاد قفل شده بود و حرفهای ریتا توی سرم دیکته میشد. فرهاد از مقابل من گذشت و سرجایش نشست، مدتی بعد صدایش را میشنیدم که تلفنی صحبت میکند از نوع حرف زدن او متوجه شدم که مخاطبش استاد سالی خانی است. ارتباط را قطع کرد و برخاست پشت اپن ایستاده بودم. نزدیکم امدو گفت میگه من صبح کلاس دارم ،اگر بتونم سعی میکنم بندازمش بعد از ظهر نگاهی به فرهاد انداختم وگفتم خوب اگر صبح باشه ایرادش چیه؟ صبح من سرکارم نمیتونم که ببرمت و بیارمت. خیره به فرهاد ماندم وگفتم اژانس..... حرفم را بریدو گفت نه اهی کشیدم و سرم را پایین انداختم. فرهاد وارد اشپزخانه شدو به سمت سماور رفت به طرف او چرخیدم وگفتم با یه راننده اژانس صحبت کن مثل سرویس ...... به سمتم چرخید و با فریاد گفت نه یعنی نه،یا خودم میبرم میارمت یا هیچ جا حق نداری بری. اب دهانم را قورت دادم وگفتم خوب منم ادمم فرهاد خونه حوصله م سر میره از من رو برگرداندو گفت خفه شو عسل،زیاد داری حرف میزنی ها ارام گفتم یعنی چی خفه شو. به سمت من چرخید کمی با تهدید نگاهم کردو گفت معنی خفه شو چی میشه؟ الان من حرف بدی نزدم که تو اینطوری داری منو ناراحت میکنی. همه ش توهین و بی احترامی ، اخه مگه من چی گفتم ؟ من خواسته ها و نیاز هامو به تو نگم پس برم به کی بگم؟ فرهاد از اشپزخانه خارج شدوگفت زیاد داری حرف میزنی ها، یدونه که بزنم تو دهنت یاد میگیری معنی خفه شو چی میشه کلام او را با پوزخند بریدم و گفتم میدونی فرهاد ، الان که فکرشو میکنم میگم خدارو شکر که عمه کتی بود . به سمت من چرخید و گفت چرا یاد عمه کتی افتادی ؟ اب دهانم را قورت دادم و گفتم هر چیکه بود اگر بد یا خوب حداقل ادب و تربیت و یاد من داد که توروی کسی وای نایستم و هی بگم خفه شو ضر نزن. تو با این لحن حرف زدنت چیزی از ارزش من کم نمیکنی در واقع داری خودتو و شخصیتتو نشون میدی، البته تقصیر خودت هم نیست ها هیچ موقع کسی بالاسرت نبوده که بهت بگه این حرف ونزن، ادب داشته باش. فرهاد با حرص پوزخندی زد و گفت ببین کی داره به من میگه بی خانواده. سرم را پایین انداختم و گفتم پدر من احمد بوده ، منم زیر دست عمه م بزرگ شدم اگر پدرت احمد بوده چرا داری از عموی من ارث و میراث میگیری؟ نگاهی به فرهاد انداختم حرفم اتش را به جانش انداخته بود کفری شدو گفت باشه، من بی پدر و مادر و بی خانواده ، اما تو خفه شو. دانشگاه بهت اجازه نمیدم بری ، اموزشگاهم میخواستم بزار بری اما حالا که این حرفها رو زدی اونم نمیزارم بری بتمرگ تو خونه به جهنم که حوصله ت سر میره. روی کاناپه نشست من هم روی صندلی نهار خوری نشستم. هردو ساکت بودیم شام را اماده کردم و او ذا فراخواندم غذایش را در سکوت خورد و یکراست به اتاق خوابش رفت. من هم افسرده وناراحت کمی در خانه چرخ زدم وسپس به اتاق خواب رفتم از حالت او میتوانستم حدس بزنم که بیدار است و خود را به خواب زده، ارام کنارش دراز کشیدم و چشمانم را بستم . صبح شد با صدا اعظم خانم وفرهاد بیدار شدم. از اتاق خارج شدم وسلام کردم.فرهاد پاسخم را نداد. اعظم خانم مرا سرمیز فراخواند روبروی او نشستم از اینکه با من قهر کرده استرس ودلهره داشتم. صبحانه اش را که خورد به اتاق خواب رفت مدتی بعد صدایش قلبم رالرزاند عسل برخاستم و سراسیمه سمت اتاق رفتم به ورودی که نزدیک.شدم صدایش امد که گفت مگه با تو نیستم؟ مرا که در نزدیکی اتاق دید دستم را گرفتترس بر من غلبه کرد وارد اتاق کرد مقابل کمد بردو گفت یه دست لباس بده من بپوشم. متعجب از حرکت او ماندم و گفتم چرا خودت بر نمیداری؟ نگاهی به من انداخت از چشمانش میترسیدم در کمد را با لگد بیشتر باز کردو گفت بده بپوشم دیگه، مگه زن نیستی ؟ مگه تو این خونه کار خاصی انجام میدی که من حتی یه دست لباس تمیز هم ندارم؟ نگاهی به کمدش انداختم کمی لباسهایش را وارسی کردم یکدور دور من چرخید و گفت نمیخواد دانشگاه بری و دنبال کلاس رفتن باشی ، خونتو مرتب کن. لباس های روز قبلش را پوشید و گفت ظهر برگشتم فقط دلم میخواد یکد
ست لباس کثیف تو این خونه باشه، همه رو جمع کن بده اعظم خانم بندازه ماشین وایسا اتوشون کن و اویزون کن سر جاشون. به او نگاهی انداختم سر تاسفی تکان دادو گفت خاک برسرت کنند، حالا خوبه خدمتکار هم داری . مکثی کردو گفت ببینم عمه کتی هم واسه ت خدمتکار میگرفت؟ تو خونه اون که بودی لباسهاتو کی میشست؟ سرم را پایین انداختم فرهاد پوزخندی زدو ادامه داد اگر کارهای خونتو بکنی حوصله ت سر نمیره. کیفش را برداشت و از خانه خارج شد. بغض راه گلویم را بسته بود. لباس های کثیف را به سمت اشپزخانه بردم و داخل ماشین ریختم اعظم خانم با لب گزیده گفت باز لباس هاش ..... حرفش را بریدم و گفتم اره بهت کهگفتم لباس کثیف هاتون و بیار اینجا بریز تو سبد من بشورم. ماشین را روشن کردم و روسری روی سرم انداختم و به حیاط رفتم مدتی گذشت صدای ریتا رشته افکارم را برید سلام عسل جون با دیدن من ناراحت شدو گفت چی شده ؟ سرم را به علامت نه بالا دادم و گفتم هیچی نشده الان اریا میخواد بیاد منو ببینه تمام وجودم ترس شدو گفتم ول کن ترو خدا ریتا چیزی نمیشه، مامانم رفته بیمارستان یه تصادفی اوردند، حالا چه تصادفی که به پزشک زنان مربوطه من نمیدونم. بابام هم رفت سرکار ت ظهر هم نمیان تو چرا مدرسه نمیری؟ الودگیه هواست دیگه، تعطیلم. صدای زنگ گوشی اش بلند شدو گفت اومد از من فاصله گرفت. لحظه ایی دلم به حال او غبطه خورد و با حسرت نگاهش کردم . که چه عاشقانه با اریا صحبت میکرد. در همین اوصاف بودم که در باغ باز شد . مثل برق گرفته ها پریدم اریا و ریتا به سمت در خیره ماندند. ریتا به سمت من امد و اریا پشت درخت نشست. اتو مبیل مرجان وارد خانه شد
اریا نشسته نشسته پشت ساختمان رفت ریتا رو به من گفت اینقدر تابلو نکن خونسرد باش الان میخوای چیکار کنی؟ اون راه رفتن و خودش پیدا میکنه دیوارهای پشت باغ و عموت کلا سیم خاردار کشیده اینطرف ساختمون هم که دوربین داره. ببین چه دردسری ساختی ها مرجان نزدیک ما شدو گفت خوب خوش میگذرونیدها سلام کردم و به اوخستخ نباشید گفتم ریتا گفت مامان پس چرا زود اومدی؟ بنده خدا فوت شد تو تصادف کل شکمش ترکیده بود. اهی کشید و گفت من خسته م ببخشید سد راه شدم و گفتم بیا خونه ما سرش را به علامت نه بالا داد با اصرار گفتم بیا دیگه ما چایمون اماده س اعظم خانم با یک سبد رخت وارد حیاط شد به مرجان سلام کرد و سرگرم پهن کردن انها شد که با صدای افتادن و اخ اریا توجه همه به طرف صدا جمع شد. قلبم به تپش افتاد. مرجان کنجکاو گفت صدای چی بود؟ ریتا با ان و من گفت صدا؟ اره از اون پشت یه صدایی اومد سپس به سمت پشت ساختمان رفت. دست ریتا را سفت فشردم ، ریتا لرزان گفت چه غلطی کنم عسل جون نمیدونم. بخدا مامانت اگر بفهمه به بابات میگه ، بابات هم به عموت میگه فرهاد سرمنو میبره که چرا به من نگفتی بگو من نمیدونستم دیروز داشت فیلم هارو چک میکرد یه بوهایی برد من گردن نگرفتم. مرجان کمی ان جا نگاه کردو گفت واقعا صدای چی بود؟ متعجب ماندم. مرجان سمت پله ها رفت و گفت ببخشید من خسته م میرم بالا با رفتن مرجان رو به ریتا گفتم کجا رفت؟ نمیدونم، یعنی از سیم خاردارها رفت بالا؟ نمیتونه که، فرهاد دومتر سیم خاردار بسته ها. یعنی رفته تو خونه تو؟ چشمانم گرد شد ته دلم خالی شدو گفتم تورو خدا ریتا ، من از عموت میترسم برو بیرونش کن وارد خانه شدیم. اریا روی صندلی نهار خوری نشسته بود و سیگار میکشید. هینی کشیدم و گفتم اقا اریا از خانه ما برو بیرون، من شوهرم ناراحت میشه منو دعوا میکنه اریا دستی به زانویش گرفت و گفت چشم، من معذرت میخولم. سپس در اشپزخانه را باز کرد ریتا جلو رفت و گفت اریا برو پشت ساختمان من میرم بالا حواس مامانمو پرت میکنم بهت تک زنگ زدم از دیوار برو بالا اریا سر مثبت تکان داد خانه مارا که ترک کرد نفس راحتی کشیدم. اعظم خانم وارد خانه شد و گفت بوی سیگار میاد نگاهی به او انداختم ، وارد اشپزخانه شد و گفت عجیبه، اقا فرهاد که سیگار نمیکشه.... بی اهمیت به حرف او به سمت اتاق خواب رفتم ادکلنم را اوردم و در اشپزخانه زدم. صدای ماشین فرهاد قلبم را لرزاند . نگاهی به ساعت انداختم نمایانگر یازده بود.از شانس بد من همین امروز فرهاد باید زودتر به خانه می امد. سریع در اشپزخانه به پشت حیاط را باز کردم و نگاهی انداختم اریا هنوز انجا ایستاده بود. با دست به او اشاره کردم که برود. اریا لنگان لنگان حرکت کرد . روسری ام را در اوردم فرهاد وارد خانه شد. جلو رفتم و گفتم سلام اخم هایش در هم بود پاسخ سلامم را سرد دادو وارد اشپزخانه شد. نگاهی به سراپای من انداخت ، روسری را روی ادکلن در دستم انداختم نگاه تیز بینش روی دست من افتادو گفت چی تو دستته؟ لعنت به تو فرهاد با این ابهتت من همیشه خودم باعث رسوایی خودم میشدم. دستانم را گشودم وگفتم ادکلن اینجا چیکار میکنه؟ فکری کردم. نگاهی به اعظم خانم که مرا مینگریست انداختم و گفتم اوردم یه کم به اعظم خانم زدم. فرهاد سرش را پایین انداخت ، روی صندلی نشست و گفت یه لیوان چای...... کلامش را نیمه رها کردو گفت عسل؟ انگار قلبم از جایش کنده شد روسری و ادکلن را روی کابینت نهادم و گفتم بله؟ این چیه؟ فندک نقره ایی رنگی را بالا اوردو گفت این از کجا اومده تو خونه من؟ تمام بدنم شروع به لرزیدن کرد. نگاهی به اعظم خانم انداختم و گفتم نمیدونم. اخم های فرهاد در هم رفت و گفت یعنی چی نمیدونم. با خر که طرف نیستی؟ این فندک.... خوب فندکه دیگه، لابد تو خونه بوده. این فندک مارکه، با بنزین کار میکنه من همچین فندکی نداشتم. سپس برخاست و گفت چرا رنگت پرید؟ ناخواسته یک گام به عقب رفتم و گفتم من نمیدونم به خدا فرهاد نگاهی به اعظم خانم انداخت و گفت این فندک مال شماست اعظم خانم؟ اعظم خانم جلو امدو گفت ببینمش؟ فندک را از فرهادگرفت و گفت حتمی مال پسرم بوده تو وسایل های من اومده اینجا. اخه پسر من از این چیزها زیاد داره. فرهاد نفس پر صدایی کشید و به طرف یخچال رفت شیشه اب را بیرون اورد و سمت ظرفشویی رفت دستش به سمت یک لیوان رفت کمی به سینگ خیره ماندو گفت بیا اینجا؟ از ترس پاهایم به زمین چسبیده بود. نگاهی به فرهاد انداختم و گفتم چی شده؟ صدایش بالا رفت و گفت گمشو بیا اینجا تیز قدم برداشتم نزدیکش رفتم و گفتم بله با انگشت به فیلتر سیگاری که در سبد اشغال ظرفشویی بود اشاره کردو گفت اون چیه؟ به ظرفشویی خیره ماندم نیمه نگاهی به فرهاد انداختم و گفتم نمیدون
م. لحظه ایی برق از چشمانم پریدو صدای سیلی محکم فرهاد به صورتم در گوشم پیچید. اعظم خانم هینی کشیدو گفت اقا فرهاد؟ پشت دستم را روی صورتم نهادم و گفتم چرا منو زدی؟ با فریاد گفت چون داری دروغ میگی؟ سپس موعایم را در دستش گرفت دیوانه وار فریاد کشید و گفت اون فیلتر سیگار کیه تو خونه من ؟ جیغی کشیدم دستم را به موهایم گرفتم سیلی بعدی فرهاد به گوشه سرم خورد. احساس کردم از ضربه دست او چیزی در سرم جابجا شد. اعظم خانم جلو امد بازوی فرهاد را گرفت و گفت توروخدا ولش کن پسرم. بخدا من شاهدم شما که رفتی سرکار، رفت یه خورده لباس اورد ریخت تو ماشین و بعد هم رفت تو حیاط نشست. فرهاد مرا رها کردو رو به اعظم خانم با فریاد گفت توهم باهاش همدستی، توهم دروغ میگی، فندک مال پسرت نیست. ادامه رمان زیبا و‌پر هیجان عسل ۶۰۰۰۰ اگر میخواهید ادامه این روان رو‌بخونید مبلغ ۶۰۰۰۰ تومان به شماره کارت ۶۳۹۳۴۶۱۰۳۱۷۱۸۵۵۰ واریز کنید و‌فیش را برای نویسنده ارسال کنید. و لینک کانال اصلی رو‌دریافت کنید. @fafaom
سلام. با عرض ادب و احترام به همه هم وطنان کرد و همه اهل سنت و شیعه . این رمان بر اساس واقعیت نوشته شده. بنده به هیچ عنوان قصد بی احترامی و یا انتقاد به هیچ مذهب و قوم و قبیله ایی ندارم. چندین بار مطالب را میخونم تا خدایی نکرده کسی بابت نوشته های من نرنجه و ناراحت نشه. اگر جمله ایی یا مطلبی هست که باعث رنجش هم وطنان عزیزم چه شیعه و چه سنی و چه کرد و یا هر قوم و قبیله ایی ،شده. خواهش میکنم عذر خواهی من را بپذیرید من تمام تلاشم را کردم که نوشتن این رمان کسی رو آزرده نکنه. این رمان براساس واقعیت است.
امام‌خامنه ایی : (یکی از کارهایی که باید انجام گیرد جلوگیری از نشر آثار تفرقه انگیز است چه در محیط شیعه و چه محیط سنی.)
قطعاً تلاش برای تحقق وحدت شعه و سنی و تاکید بر نقاط ‌اشتراک به جای برخی اختلاف‌ها امروز یک وظیفه مهم برای همه است و باید این رهنمود امام راحل(ره) را آویزه گوش کنیم که فرمودند: «این از عنایات اسلام است که همه برادران اهل سنت و شیعه با هم‏ هستند و اختلافی هم با یکدیگر ندارند... آنهایی که می‏‌خواهند بین اهل سنت و اهل تشیع فاصله ایجاد کنند نه سنی هستند نه شیعه. اینها اصلًا به اسلام کار ندارند...»
بامن بمان 💐💐💐 دوبار ارام به در کوبیدم و وارد شدم. سلام کردم و مقابل میز اقای رضوانی ایستادم. مردی حدودا چهل ساله بود به سرو وضع ظاهر خودش زیادی رسیدگی میکرد همیشه ادکلن زده و شیک پوش بود .‌کتش را مرتب کرد صاف نشست و گفت بفرمایید بنشینید خانم نظری مقابلش نشستم و گفتم در خدمتتون هستم. لبخندی زدو گفت یه مسئله ایی هست چند وقته که میخوام بهتون بگم با کنجکاوی گفتم چه مسئله ایی؟ من قراره با چند نفر کار لوازم ارایش انجام بدم یعنی فروش لوازم ارایش و هم به کار لوازم بهداشتیمون اضافه کنم. اما نمیخوام خانم صمدی رو وارد این کار کنم. چرا ایشون که سالهاست منشی شرکت شماست خانم صمدی خانم خوبیه. ولی مثل شما جذاب نیست. سرم را پایین انداختم . بنارا براین گذاشتم که اقای رضوانی از این حرف نیت بدی نداشته باشد. اقای رضوانی ادامه داد خیلی خشک و جدی رفتار میکنه . از نظر چهره هم فروشنده لوازم ارایش باید یکم بهتر باشه ببخشید مگه رفتار من تو شرکت چطور بوده که این حرف و زدید؟ من منظور بدی نداشتم به هر حال یه آیتم هایی هست که شما دارید ولی ایشون ندارند. مردد مانده بودم که چه بگویم اگر قبول نمیکردم و اخراج میشدم قسط های قرعه کشی م را چه میکردم؟ تا پیدا شدن کار بعدی پس انداز نداشتم از طرفی کنار اقای رضوانی دیگر احساس خطر داشتم. جسته و گریخته از بچه های شرکت شنیده بودم که اهل یک سری روابط نامشروع است اما چون تا به حال به چشم خودم ندیده بودم قضاوت نا اگاهانه نکرده بودم.
با من بمان💐💐💐 برخاست و گفت اون میزی که اونطرف اتاق هستش و میخوام به شما اختصاص بدم. چند روزی هم ممکنه نیام و میخوام شرکت رو به شما بسپارم خانم برای دیدن مادرش میخواد بره المان باید کارهای رفتن بچه هام و جور کنم. مکث کردو گفت حقوقتون دوبرابر میشه پورسانت فروش هم بهتون تعلق میگیره. ته دلم خوشحال شدم . با این در امد به رویای خرید ماشین نزدیک تر میشدم مقابلم ایستادو گفت فقط یه مسئله دیگه سرم را بالا اوردم و گفتم چی؟ حضور شما در این اتاق با من تنهادرست نیست . شما هم اندامی داری که اقایون دوست دارند . من هرچقدرهم نگاه نکنم به هرحال ادمیزادم دیگه. با اخم نگاهش کردم و او گفت یه محرمیت موقت باید باهم بخونیم. دندانهایم را روی هم فشردم دستم را بالا اوردم و با هرچه توان که داشتم سیلی محکمی به صورت اقای رضوانی زدم . هینی کشیدو با فریاد گفت تو چه غلطی کردی ؟ از او چند گام فاصله گرفتم و با فریاد گفتم غلط خودت میکنی مرتیکه هیز چشم چران. به طرف در پاتند کردم‌. در را که گشودم پسری با قدی بلند و ریش و سبیل و موهای خرمایی. با ظاهری بسیار زیبا و شانه هایی پهن به طرف در چرخید من مبهوت او و جذابیتش ماندم و او هم مات از صدای دعوای ما اقای رضوانی مانتویم رااز شانه م کشیدو گفت گوش کن ببین چی بهت میگم گدا زاده.... به طرفش چرخیدم و گفتم گدا زاده خودتی و جد ابادت مرتیکه بی ناموس. خانم صمدی جلو امدو گفت چی شده خانم نظری رضوانی گفت گورتو گم کن از شرکت من برو بیرون حساب کتابتم میگم بچه های حسابداری بزنن برات. الان که پنجم ماهه . پنج روز حقوقم و سگ خورد من پول ا م بی ناموسی مثل تورو نمیخوام حجوم رضوانی به طرف من را ان پسر خوشتیپ کنترل کرد خانم صمدی گفت چی شده خانم نظری مرتیکه به من میگه بیاصیغه من بشو رضوانی با فریاد گفت خفه شو دروغ گو خانم صمدی با اخم رو به رضوانی گفت دروغ میگه؟ تو دهنت و ببند. اشک از چشمان صمدی جاری شدو گفت دیروز هم به من میگه اگر با من نباشی باید از شرکت بری من بخاطر شوهر مریضم که گوشه بیمارستانه..... رضوانی رو به پسر جوان گفت دیاکو تو برو تو دفتر