عسل 🌱
#پارت69 🦋پر از خالی🦋 خیره به او ساکت ماندم و او ادامه داد کی به پلیس زنگ زد؟ همچنان ساکت بودم
#پارت70
🦋پر از خالی🦋
کیف و گوشی م را برداشتم و به دنبال ارش راهی شدم. وارد رستوران امیر که شدیم بغض راه گلویم را بست . یاد عشق پاکی که به سیاوش داشتم افتادم. دلم پرکشید برای ان روزها که با چه اشتیاقی به باغچه می امدم. نیما سینی به دست جلو امد با دیدن من جا خورد نگاهش را جمع کرد و سلام ریزی گفت از کنارم رد شد سلامش را با بغض پاسخ دادم. نگاهم به جایگاه خواننده افتاد انگار سیاوش ان بالا ایستاده بود و با تمام احساس اهای عالیجناب عشق را میخواند هر از چندگاهی هم با چشمانش دل من را میبرد.
راستش دلم نه برای سیاوش بلکه برای ان حالی که ان روزها داشتم تنگ بود. دنیا انگار پیش چشمانم پررنگ تر از الان بود. احساس میکنم ان روزها که حسی به نام عشق در وجودم ریشه داشت گلهای باغ خوشبوتر بودند .
اسمان ابی تر بود و همه چیز درخشش خاصی داشت اما اکنون انگار همه جا تیره و تار است.
امیر جلو امد انگارکه از دیدن من خوشحال نشده باشد رو به ارش گفت
سلام اینو چرا اوردی اینجا
شاکیانه گفتم
منظورت از این منم؟
نیمه نگاهی به منانداخت و گفت
همین چند ماه پیش بود که اون یه لا قبای اسمون جل اومد اینجا و به خاطر ایشون حیثیت منو برد.
احساس کردم در لحن ایشون امیر متلکی نهفته بود. نگاهی به ارش انداختم و رو به امیر گفتم
همین نیم ساعت پیش پدر زن این اقا اومد باشگاه کلی فحش هرزگی به من داد شیشه دفتر و هم زد شکست. چقدر هم فحش به مامان خدابیامرز داد. اونجا هوار میزد و میگفت ناموس ملکی ها رو فلان ........
ارش کلامم را بریدومتعجب گفت
خدا وکیلی اینطوری گفت؟
رو به ارش گفتم
فکر میکنی چرا میلاد زدش؟ اگر بچه های باشگاه نرسیده بودند که کشته بودش.
امیر رو به ارش با تعجب گفت
واقعا؟
رو به امیر شاکیانه گفتم
پس ارش هم دیگه باشگاه نره دیگه، این چه رفتاری بود که تو در بدو ورود من کردی؟ واقعا از ادب و تربیت به دوره
ارش با کلافگی گفت
ول کن دیگه کتایون
بغض ناشی از دلتنگی برای روزهایی که عاشق نامردی همچون سیاش بودم در گلویم ترکید. امیر را بهانه کردم اشک از چشمانم روان شد و گفت
این چه رفتاری بود که تو با من کردی؟ من خواهرتم بی معرفت. اشغال که نیستم.
امیر پشیمان از گفته اش دستم را گرفت و گفت
بیا بریم تو معذرت میخوام.
سر جایم صاف ایستادم و گفتم
نمیام.
رو به ارش ادامه دادم
سوئیچتو بده من تو ماشینت میشینم.
ارش با بی حوصلگی گفت
ول کن دیگه
اژانس میگیرم میرم خونه ها
#پارت70
خانه کاغذی🪴🪴🪴
ساکت شدم و سرم را پایین انداختم. لحظه ایی از سر کنجکاوی سربلند کردم و به امیر نگاه کردم با اخم مرا مینگریست .
سپس گفت
من اولش دوستت داشتم وقتی اومدم خاستگاریت با خودم میگفتم محرم که بشیم هرشب اینقدر فروغ و نازش میکنم تا بخوابه. صبح هم با ناز و نوازش بیدارش میکنم یکی و استخدام میکنم غذا و نظافت خونه رو برسه. یکی رو هم استخدام میکنم هرروز بیاد ماساژش بده و از این ماسک ها یی که زنها میزنن پوستشون خوب بمونه براش بزنه . میگفتم فروغ و بیارم تو خونه م نمیزارم اب تو دلش تکون بخوره یه جور خوشبختش میکنم که....
کلامش را بریدم و گفتم
فعلا که قلبم داره از استرس سگت وای می ایسته فکمم بابت سیلی ایی که....
اجازه نداد حرفم را کامل کنم مشمئز به من نگاه کردو گفت
از همون جا فهمیدم که چموشیو باید اول رامت کنم بعد که دیدم رام شدی خوشبختت کنم. فردا میرم اون مرتیکه رو میارم اگر راست گفته باشی که هیچ اما اگر دروغ گفته باشی بلایی سرت میارم...
تهدیدو دوست داری نه؟
تهدید نیست
دست در کشوی میزش کرد میله ایی که سرش دایره ایی به اندازه کف دست داشت را در اوردو گفت
نقره داغ تاحالا به گوشت خورده؟
بدنم لرزید و گفتم
چی؟
اینو میزارم داغ بشه میچسبونم به بازوت جاش تا همیشه میمونه هر وقت نگاهت بیفته بهش یادت بیاری که امیر سرداری و اسکول کردی و نتیجه ش چی شد.
اب دهانم را از استرس قورت دادم و او گفت
تاحالا چهار نفرو نقره داغ کردم دعا کن پنجمیش نشی
با صدایی لرزان گفتم
تو مگه انسان نیستی
من خیلی دوستت داشتم اینو خودت خواستی
چشمانم پر از اشک شدو گفتم
من دارم راست میگم اما اگر بی گناهی من ثابت نشه چی؟
من بلدم بفهمم کی راست میگه کی دروغ .
پاکت سیگارش را از جیبش در اورد یک نخ از ان را روشن کردو گفت
چطور شد که این برگه رو رو کرد؟
#پارت70
ساعت چهار بعد از ظهر بود که رسیدیم ادرس را دادم و جلوی خانه عمه ایستاد بغض راه گلویم را بست فرهاد پیاده شدو گفت
_چطوری بریم تو
_کلید خونه اربابه
فرهاد نگاهی به در انداخت و از ان بالارفت در را برایم باز کرد وارد حیاط شدیم اب روی حوض پراز برگ و خاک بود دریچه تخلیه اب حوض پای درختان را کشیدم حیاط پر شده بود از نارنج عطر نارنج گیج کننده بود پله ها را بالا رفتیم روی ایوان ایستادم اهی کشیدم دست دراز کردم یک نارنج چیدم ویاد عمه افتادم لحظه ایی صدایش در گوشم پیچید
_گلجان، اینقدر نارنج نچین هنوز نرسیده
اشک روی گونه ام غلطید فرهاد اشکم را پاک کرد و گفت
_اینجارو دوست داری ؟
سرم را به نشانه تایید تکان دادم و گفتم _دوست دارم تا ابد اینجا بمونم .
فرهاد لبخندی زدو گفت
_پس من چی؟
این حرف فرهاد مرایاد رفتار دیشبش انداخت ، نمیدانم چهره ام چطور تغییر حالت داد که فرهاد متوجه شد، کمی فاصله گرفت و گفت
_درو چطوری باز کنم
_عمه همیشه یه کلید یدک توی اون گلدون بالایی میذاشت
فرهاد در را باز کرد و گفت
_زود باش شب شد
وارد خانه شدم گوشه گوشه خانه عمه مرا یاد گذشته می انداخت رنج این چند وقت دور بودن از امنیتی که عمه کتی برایم ساخته بود ،همه بغض شده بود توی گلویم ، به سراغ کمد عمه رفتم کشوی مدارک را باز کردم ، سند خانه و شناسنامه را برداشتم کارت عابر بانکم را هم برداشتم که فرهاد گفت
_این چیه؟
_عمه همه ارث پدریشو به خیریه دادو این خونه رو گذاشت برای من.
فرهاد کارت را نشان دادو گفت
_این چیه؟
_دویست ملیون پول ریخت به حسابم که من ماه به ماه سودشو بگیرم و زندگی کنم.
اخم های فرهاد در هم رفت.
سپس گفت
_دیگه سند نداری؟
_نه
_پس ارث پدرت چی؟
_بابام ناراحتی قلبی داشت همه چیشو فروخت خرج درمانش کرد ما از بی جا و مکانی اومدیم خونه عمه م
فرهاد فکری کرد و گفت
_اگر تموم شد بریم؟
_لباس هامو بر دارم ؟
_تو هر چی بخوای من برات میخرم این لباس ها به چه دردت میخوره؟
_دوسشون دارم
فرهاد با بی میلی گفت
_خیلی خوب
وارد اتاق خودم شدم فرهاد بدنبالم وارد شد وگفت
_عجب اتاقی داشتی؟
اتاق من روبه باغ پشتی بود پنجره های بزرگ نمای اتاق را زیبا کرده بود یک تخت صورتی گوشه اتاقم بود کمدی پر از کتاب و پر از عروسک داشتم لباسهایم را جمع کردم لپ تابی که عمه دوماه قبل از مرگش برایم خریده بود را جمع کردم از داخل کشو گوشی ام را در اوردم به همراه شارژرش همه را داخل کیف گذاشتم فرهاد گفت
_گوشی هم داشتی؟
سر مثبت تکان دادم
فرهاد کیفم را برداشت و گفت
_ بریم
ازخانه خارج شدم و گفتم
_یه لحظه صبرکن
_چیکار داری؟
_میخوام خونه عمه م را بسپارم به همسایمون
_چرا؟
_حواسش باشه بره جارو کنه ، عوضش نارنج ها رو بفروشه برای خودش
تو بشین تو ماشین خودم میرم
_تورو که نمیشناسه
_خیلی خوب بیا باهم بریم