#پارت17
خانه کاغذی🪴🪴🪴
با عصبانیت برخاستم فریبا دستم را گرفت و گفت
کجا؟
می خوام برم به سینا بگم خوشا به غیرتت منو میخوای به کی بدی ؟به یه لات بی سر و پا؟
فریبا دستم را کشید و گفت
بشین سرجات عمه و امیر حرفی نزدن که تو جلو جلو میخوای بری این حرفا رو بزنی
پس من چیکار کنم ؟فکر اینکه من برم خونه عمه بمونم رو از سرتون بیرون کنید
فریبا کمی به من خیره ماند و گفت
خونه رو گذاشته برای فروش .داره کارهای رفتنشو انجام میده. یه روز میاد بهت میگه فروغ دارم خونه رو تحویل میدم تو هم بفرما برو خونه عمه میخوای چیکار کنی؟
با دهان نیمه باز به فریبا خیره ماندم پولی هم نداشتم که بگویم برای خودم خانه اجاره می کنم سرم را پایین انداختم و حرفی نزدم فریبا برخاست و گفت
من دیگه میرم بخوابم توهم سعی کن اشکان و مجاب کنی که تا دو ماه دیگه تکلیف شو با تو معلوم کنه سکوت کردم تا فریبا از اتاقم بیرون برود در را پشت سر خودش بست به دیوار تکیه کردم و در افکارم غرق شدم به این می اندیشیدم که حالا باید چه کنم چشمانم گرم شده و نم نمک خوابم برد
صبح با صدای آلارم گوشیم از خواب بیدار شدم و راهی شرکت شدم
#پارت18
خانه کاغذی🪴🪴🪴
با این اندک حقوقی که من از کار شرکت می گرفتم فقط امورات روزانه ام می گذشت اصلاً پولی برای پس انداز کردن نمیماند که من بخواهم با آن خانه اجاره کنم از طرفی دو ماه بود که به صورت قراردادی وارد شرکت شده بودم و مطرح کردن پیشنهاد وام می دانستم جواب منفی می دهد هر فکری به سرم زد اگر بخواهم از بانک وام بگیرم ضامن می خواهد و من ضامنی ندارم ساعت خیلی زود گذشت و من تعطیل شدم ماشین گرفتم و به کافه رفتم به جز اشکان کسی در کافه نبود لبخند زدم و گفتم
کار و کاسبی چطوره؟
کمی با ناامیدی گفت
از صبح تا حالا یه نفرم نیومده .
خواستم به او دلداری بدهم برای همین گفتم
اشکال نداره حالا روز اول انقدر اینجا شلوغ بشه که وقت سر خاراندن نداشته باشی
سری تکان داد و گفت
امیدوارم همین طوری که تو میگی بشه
اونایی که قرار بود بیان بازی کنیم چی شدن ؟
خبری ازشون نیست نیم ساعت گذشته اما هنوز نیومدن
اشکال نداره من که اومدم
خندید و گفت
توهم نمیومدی که من این وسط خودمو دار میزدم
خدا نکنه عزیزم
بابام از صبح تا حالا دو بار زنگ زده هر دو بار شم میگه بهت گفتم بیا دم نمایشگاه با هم کار کنیم آخه چای و قهوه دست مردم دادن هم شد کار
چرا نا امیدت میکنه؟
میگه از اول هم بهت گفته بودم داری پولتراحروم می کنی این همه هزینه کردی کافه باز کردی اونجا مشتری نمیاد
هنوز یک روز هم نشده که تو در کافه رو باز کردی انتظار داری تمام میزهات رزرو شده باشه؟
سرش را پایین انداخت و گفت
دار و ندارم و اینجا گذاشتم اگر کافه سود دنده حیثیتم جلوی پدر و مادرم میره
نه عزیزم به چیزای خوب فکر کن حتما جواب میده.
مدام استرس دارم میترسم اگر از پس کرایه کافه بر نیام باید چیکار کنم ؟
بابات کمکت نمیکنه؟
میگه من یه سرمایه اولیه برای کارتو در نظر گرفته بودم بهت دادم خودت میدونی که با این سرمایه چیکار کنی. قرار نیست من تا آخر عمرت حمایتت کنم .اگر کافه سود داشت که خداروشکر اگر هم نداشت دو سه ماه صبر می کنی از اونجا به بعد کافه رو جمع می کنی میای دم نمایشگاه حق اعتراض هم نداری
نمایشگاه هم که بد نیست عزیزم
#پارت19
خانه کاغذی🪴🪴🪴
میدونم نمایشگاه بد نیست اما من اون کار و دوست ندارم
بابام میگه ده تا چایی بدی دست مردم چقدر سود داره ؟
خندیدم و گفتم
یعنی چی؟
میگه یه ماشین بفروشی انگار که یک ماه توی کافه کارکردی. منو مسخره میکنه میگه اگر به چای دادن دست مردم علاقه داری میتونستی این همه هزینه نکنی بیای نمایشگاه آبدارچی بشی
خندیدمو گفتم
خداوکیلی آخر انگیزه است
اشکان هم خندید و گفت
شانس من اینجوریه دیگه
نفس پر صدایی کشیدم و گفتم
نگران نباش انشالله که درست میشه
بشین لاقل دوتا قهوه با هم بخوریم
نشستم و منتظر اشکان ماندم در افکارم غرق شدم از صبح تا حالا هزار بار با خودم دوتا چهارتا کردم تا چطور به اشکان بگویم
فقط دو ماه فرصت دارم در غیر این صورت ممکن است لاشخوری مثل امیر....
صدایش رشته افکارم را پاره کرد
به چی فکر می کنی عشقم؟
لبخند عمیقی زدم و گفتم
هیچی مهم نیست
مقابلم نشست و گفت
از صبح دارم مگس میپرانم
خندیدم و گفتم
من خودم ذهنم درگیره
درگیری چی خانومم ؟
فریبا با نامزدش صحبت کرده می خواد از ایران بره خانواده امیر مجتبی ارمنستان زندگی می کنن. میخواد بره پیش خانواده شوهرش .
لبخند عمیقی زد و گفت
چقدر خوب ارمنستان جای خیلی قشنگیه بعد از ازدواجمون میریم بهشون سر میزنیم .
آهی کشیدم و گفتم سینا هم با یه خانومی آشنا شده میخوان برن ترکیه
خندید و گفت کل خانواده دارن از ایران میرن ؟
سر تایید تکان دادم و گفتم
این ماه فریبا ماه بعد سینا
پس تو چی؟
نمیدونم خونه رو هم گذاشته برای فروش
اخم هایش را درهم کشید و گفت یعنی چی؟
#پارت20
خانه کاغذی🪴🪴🪴
از دیشب تا حالا من هنگ کردم همش دارم به این فکر می کنم که چیکار کنم؟
خونه رو بفروشه تکلیف تو چی میشه؟
فکر کنم باید برم خونه عمم بمونم
لبش را گزید و گفت
اشکال نداره تکلیف من نهایت تا ۶ ماه دیگه روشن میشه .سه چهار ماه صبر می کنم اگر کافه سود نداشت میرم پیش بابا
به اشکان خیره ماندم کمی از قهوه را نوشیدم و با خود گفتم
من دو ماه بیشتر فرصت ندارم تو از شش ماه دیگر میزنی.
اشکان برخاست و فنجان ها را از روی میز جمع کرد .
صدای زنگ اس ام اس ام بلند شد با دیدن شماره پدرش دلم لرزید.
اگر میفهمید که من ارتباط پنهانی با پدرش دارم خیلی برایم سنگین تمام میشد .پیامش را باز کردم و خواندم
سلام فروغ خانوم میتونم ببینمتون
آن را پاک کردم و تلفن را سریع سایلنت نمودم دوباره پیام داد اگر جوابت مثبت تا نیم ساعت دیگه همون کافه دیشبی باش پیامش را باز هم پاک کردم. گوشه لبم را گزیدم و به فکر فرو رفتم اشکان از خانواده ثروتمندی بود پدرش وضع مالی خیلی خوبی داشت اگر می توانستم کمی پول از او قرض بگیرم برای خودم خانه اجاره میکردم و تا ازدواجم با اشکان آنجا می ماندم.
جرقه امیدی در ذهنم روشن شد برخاستم و گفتم
ببخشید اشکان فریبا پیام داده میگه زود بیا خونه کارم داره من باید برم.
انگار این حرفم حسابی اشکان را ناامید کرد و گفت
واقعاً داری میری؟
آره ببخشید فریبا پیام داده میگه زود بیا کار واجب دارم .
سر تایید تکان داد و گفت
باشه عزیزم مراقب خودت باش
منو ببخش اگر که کارش زود تموم شد سعی می کنم بازم بیام
باشه برو عزیزم.
از کافه خارج شدم ماشین گرفتم و به کافه ای که دیشب رفته بودیم رفتم .
ایرج خان منتظرم بود شاخه گلی هم روی میز بود نزدیکش شدم و
گفتم سلام
برخاست و گفت
سلام فروغ جان
لبخند زدم اما ته دلم از این که مرا جان خطاب کرده بود لرزید با خودم گفتم
من جای دخترش هستم منظوری ندارد نشستم شاخه گل را که به طرفم گرفت متعجب گفتم
این برای چیه؟
لبخندی زد چشمانش غمگین شد و گفت هیچی منظور بدی نداشتم اما چون نتونستم عاشقی کنم توهم خیلی شبیه تهمینه هستی خواستم مثل این جوانک ها گل بیاورم .من بشم ایرج چند سال پیش توهم تهمینه .
گلش را جمع کرد و گفت
اگر ناراحت شدی معذرت می خواهم.
از این که پیر مردی با این سن از من عذرخواهی کند شرمنده شدم گل را از روی میز برداشتم و گفتم
نه چه حرفیه ؟چرا باید ناراحت بشم. اتفاقا من خیلی گل دوست دارم.
آنرا بوییدم و گفتم
ممنونم
سفارش دو فنجان قهوه داد و گفت
دوست داشتم تو کافه اشکان همدیگرو میدیدیم اما چیکار کنم که نشد
خوب آقاایرج بازم از گذشته برام بگین آهی کشید و گفت
دیگه چی بگم ؟بابات با تهمینه ازدواج کرد و من موندمو یه عشق نیمه کاره من موندمو یه عالمه نامه من موندمو یه دنیا خاطره من موندمو یه عمر حسرت.
خیره به ایرج ماندم دلم برایش سوخت سرم را پایین انداختم دلم میخواست زودتر پیشنهاد پول قرض گرفتن را مطرح کنم اما خجالت کشیدم دست در جیبش کرد و گفت
اون موقع زیاد دست و بالم باز نبود با اولین حقوقم برای تهمینه یه انگشتر خریده بودم که هیچ وقت قسمت نشد بهش بدم اما انگشتر همیشه پیشم بود
دست در جیبش کرد جعبه قدیمی کوچکی در آورد و گفت
دیشب که از پیشم رفتی احساس کردم باید این انگشتر رو به تو بدم
جعبه را از دستش گرفتم و گفتم
ببینم
در جعبه را گشودم انگشتر طلا با یک نگین در وسطش داخل جعبه بود . البته بیشتر شبیه حلقه بود تا انگشتر! آن را در آوردم و گفتم
واقعاً اینو چند ساله دارید؟
لب هایش را تر کردو گفت
فقط این نیست خیلی چیزهای دیگر هست که دلم میخواد مال تو باشه
در دلم جشن عروسی برپا شد اگر چند تکه طلای دیگر از او بگیرم احتیاجی به قرض گرفتن از او نمی شد .
ایرج قهوه را خورد و گفت
اگر مایل باشی دوست دارم تورو یه جایی ببرم که اونجا خاطرات خیلی زیادی دارم
اشتیاقم زیاد شد و گفتم
کجا ؟
نفس پر صدایی کشید و گفت
به دور از چشم معصومه خانوم مادر اشکان و بچه ها یه خونه باغی دارم
با تعجب گفتم
یعنی اشکان و شهلا وخانمتون نمیدونن؟ شما خونه باغ دارید
نه چندساله اونجارو دارم هراز چند گاهی که خیلی از روزگار دلم میگیره میرم اونجا و با خودم خلوت می کنم اونجا یک گنجینه ای دارم که دوست دارم به تو نشون بدم
دست و پایم لرزید هرچی کار مخفیانه کرده بودم اما این یکی را اصلاً تا به حال تجربه نکرده بودم.
از طرفی این پیرمرد می دانست که من و پسرش عاشق همیم
#پارت21
خانه کاغذی🪴🪴🪴
از طرفی به هر حال او غریبه بود و نمیشد با او به خانه رفت.
لبخندی زد و گفت
هر وقت دوست داشتی بهم خبر بده. دوست دارم اونجا رو ببینی هرچی که نامه از مادرت دارم قاب گرفتم به دیوار کوبیدم
اشک در چشمانم جمع شد سن و سالی نداشتم که مادرم را از دست دادم این همه سال از فوت مادرم میگذشت اما محال بود جایی دور هم جمع شویم و من مادر م را گوشه ای از جمع نبینم هرچه خط قرمز و چهارچوب داشتم نادیده گرفتم و گفتم
خیلی دلم میخواد نامه های مادرم رو ببینم
کی میتونی وقت بزاری یه روز باهم بریم اونجا؟ فقط خواهش می کنم اشکان از این موضوع چیزی متوجه نشه
خیالت راحت هر وقت فرصت مناسب بود بگید باهم بریم اونجا
برای من که همیشه مناسبه تو ببین کی وقت می کنی باهم بریم
من باید از شرکت مرخصی بگیرم فردا بهتون خبر میدم که کی میتونم بیام
من منتظره خبر تو میمونم
#پارت22
خانه کاغذی🪴
برخاستم و ازکافه خارج شدم. دلم میخواست به کافه اشکان بروم اما ساعت نزدیک هشت بود و نم نمک موقع خانه رفتنم شده بود.
قدم زنان به یک طلافروشی رفتم قیمت انگشتر را پرسیدم . اگر این دوماه با اتوبوس فقط به شرکت و بعد از ان خانه باز میگشتم و حقوق این دو ماهم به علاوه انگشتری که پدر اشکان داده بود. بازهم نمیشد خانه ایی اجاره کرد.
به خانه. رسیدم. نه فروغ خانه بود و نه سینا
به سرم زد مسئله نیاز مالی م را سربسته با ایرج مطرح کنم برای همین شماره ش را گرفتم ایرج گفت
جانم فروغ جان
سلام اقا ایرج
سلام از ماست. اتفاقی افتاده؟
نه اتفاقی که نیفتاده اما من مسئله ایی رو میخواستم باهاتون در میان بگذارم.
چه مسیله ایی فروغ جان؟
راستش نمیدونم چطور باید بهتون بگم
با من راحت باش اصلا نمیخواد تعارف و رودربایستی داشته باشی
من نیاز به یه مقدار پول دارم میخوام ببینم شما میتونی یه وام برام جور کنی؟
مکثی کردو گفت
چقدر پول لازم داری؟
پنجاه ملیون حداقل
برای چه کاری میخوای؟
راستش نمیدونم اینکه به شما این حرف و میزنم درسته یا غلط . فقط تنها کسی که به ذهنم رسید ازش کک بخوام شمایید.
چی شده؟
برادرم خونمون رو گذاشته برای فروش و میخواد از ایران بره .با رفتن اون من باید به خانه عمه م برم و من نمیخوام این اتفاق بیفته. میخوام برای خودم پول پیش جور کنم.
خوب به جای اینکه خونه اجاره کنی و بعد هم مجبور بشی اسباب اثاثیه بخری میتونی بری تو همون خونه باغی که من گفتم زندگی کنی
سکوت کردم پیشنهاد ایرج بد هم نبود.
ایرج ادامه داد
گواهی نامه رانندگی داری؟
بله . رانندگی بلدم.
اگر خواستی وام بگیری یه ماشین بخر که رفت و امدت اسون تر باشه اخه ویلای من یکم دوره
میتونید وام و برام جور کنید؟
بله حتما
#پارت23
خانه کاغذی🪴🪴🪴
ببخشید اقا ایرج زشت نیست من تو اون خونه بمونم. به هرحال اشکان وقتی بپرسه من چه جوابی بهش بدم.
به اشکان چه ربطی داره؟
اخه من و اون قراره باهم ازدواج کنیم. اون از من میپرسه حالا که سینا داره از ایران میره تو کجا قراره بری
بگو ویلای عمه م. اون که نمیدونه ویلابرای منه
میترسم اگر یه وقت بفهمه....
نه نمیفهمه خیالت راحت باشه
ممنونم. نمیدونم لطفتون رو چطور جبران کنم.
من اگر کاری رو برای تو انجام بدم فکر میکنم اینکارو برای تهمینه کردم دلم خوش میشه.خیلی بده که یه عمر در حسرت کسی که دوسش داری بمونی
ممنونم
دوتا عکس سه در چهار کپی شناسنامه و کارت ملیتو به همراه یه کپی از فوت نامه پدرت . به همراه اصل شناسنامه و کارت ملیت . به من بده فردا اول وقت کارهای وامتوجور کنم.
فردا براتون میارم.
فردا خیلی دیره همین الان میام ازت میگیرم .
من الان خونه م نمیتونم بهتون بدم.
من صبح میخوام برم بانک با رییس کار دارم مدارکتو بده اژانس برام بیاره
باشه چشم
ارتباط را که قطع کردم. مدارک را با اژانس فرستادم . وارد خانه که شدم. تلفنم زنگ خورد نام اشکان در حصار دوقلب روی صفحه افتاد.
ارتباط را وصل کردم و گفتم
جانم
کمی کلافه و عصبی بود گفت
با کی حرف میزنی فروغ؟
با فریبا
تو معلوم هست چته؟ اومدی اینجا میگی فریبا گفته برگردی خونه کارت داره رفتی خونه میگی تلفنی با فریبا حرف میزنم.
#پارت24
خانه کاغذی🪴🪴🪴
اولش فریبا خونه بود بعد رفت بیرون . از بیرون تماس گرفت برای خونه چیزی لازم نداریم. مگه چی شده؟
یه خورده رفتارات مشکوکه
چرا مشکوکم ؟
تو امروز تو کافه که بودی واقعاً فریبا بهت گفت بیا خونه؟
آره چطور مگه ؟
میتونی از صفحه پیامک فریبا یه اسکرین شات بگیری برام بفرستی؟
بند دلم پاره شد از حرف او جا خوردم و گفتم
چرا؟
می خوام ببینم واقعاً فریبا به تو پیام داده؟
یعنی حرف منو قبول نداری ؟
اگر بگم نه خیلی ناراحت میشی ؟
دلم میخواد دلیل این بی اعتمادی تو بدونم.
دلیل این بی اعتمادی اینه که الان فریبا و امیر مجتبی اینجا بودند.
چشمانم گرد شدو گفتم چی
همین که تو از کافه رفتی فریبا و امیر مجتبی اینجا اومدن گل گرفته بودند برای تبریک افتتاحیه کافه.
در پی سکوت من گفت
خیلی دلم میخواد بدونم با این عجله کجا رفتی .
همچنان ساکت بودم پاسخی نداشتم که به او بدهم
اشکان تکرار کرد
میشنوی فروغ؟ اون کی بود که به تو پیام داد توهم با عجله از کافه رفتی.
لبم رو گزیدم هرچه فکر کردم چیزی به ذهنم نرسید که بگویم اشکان که از لحنش پیدا بود حسابی عصبی شده گفت
هیچی نمیگی نه؟
فکری به ذهنم رسید و گفتم
دلم میخواد بگم ولی میترسم تو ناراحت بشی
من از اینکه از تو دروغ بشنوم ناراحت میشم هیچ حقیقتی نمیتونه تا این حد من و ناراحت کنه
در مورد زندگی سینا و فریبا امروز یه چیزایی بهت گفتم اما نتونستم همه حقیقت رو بهت بگم.
با کلافگی گفت
میگی یا نه؟
قرارمون با سینا این بود که من برم خونه عمه اونجا زندگی کنم این چیزی بود که من به تو گفتم درسته؟
بله درسته
پسر عمه م میخواد منو خواستگاری کنه در واقع من اگر پامو به خونه عمم بزارم باید با اون ازدواج کنم . امروزم عمه بهم پیام داده بود که میخواد بیاد خونمون
سکوت اشکان از آن سوی خط نشان از ناراحتی اش داشت
#پارت25
خانه کاغذی🪴🪴🪴
بعد از کمی مکث گفت
من نمیفهمم یعنی چی؟ یعنی اگر سینا بره تو باید با پسر عمه ت ازدواج کنی؟
بغض راه گلویم را بست و گفتم
بله
چقدر وقت داری؟
دو ماه من نمیزارم این اتفاق بیفته فروغ من بدون تو نمیتونم زندگی کنم.
اشک از چشمانم جاری شدو گفتم
اشکان دیشب تا صبح نتونستم بخوابم من تو ذهنم یه خونه رویایی ساختم که توش با تو زندگی کنم من تو ذهنم برای توی غذا پختم. با تو زندگی کردم با تو سفر کردم من به کسی به جز تو نمیتونم فکر کنم .از طرفی شرایط زندگیم یه جوری شده که من تصمیم گیرنده نیستم.
گریه نکن عزیزم من نمیزارم این اتفاق بیفته.با بابام صحبت می کنم تو همین هفته میایم خونتون اگر قرار باشه بری خونه عمت خوب می آیی خونه خودمون یه محرمیت موقت میخونیم تا کارهای عروسیمون انجام بشه.
اشک هایم را پاک کردم و گفتم
نمیدونم سینا چشه رو چه حساب میخواد این کارو با من بکنه پسر عمم آدم خوبی نیست . اصلا معلوم نیست چیکاره ست . اهل شرو دعواست. نمیدونم چرا این تصمیم را گرفته.اصلا سنشم به من نمیخوره. سیزده چهارده سال از من بزرگتره
بهش فکر نکن من تمام تلاشم را می کنم نمیزارم این اتفاق بیفته.
ممنون عزیزم
تو هم دیگه بهم دروغ نگو امروز توی کافه باید راستشو به من میگفتی من ذهنم هزار راه رفت که تو کجا رفتی دروغگویی بی اعتمادی میاره
باشه عزیزم من ازت معذرت می خوام
#پارت26
خانه کاغذی🪴🪴🪴
نگران نباش من بابامو راضی میکنم بیاییم خاستگاریت
راضیش میکنی؟
اره یکم رو ازدواج من حساسه
متوجه نمیشم یعنی چی حساسه؟
طوری با ان و من کردن انگار که نمیخواست حرفی را بزند گفت
بابام بیشتر تمایل داره من دختر عمومو بگیرم.
متغگعجب گفتم
واقعا؟
نه اینکه اجباری باشه ها پیشنهادش بیشتر روی اونه
حتی از اون شب افتتاحیه که منو دید؟
بعد از اون دیگه در اینباره حرفی نزدیم.
متعجب سکوت کردم که اشکان گفت
باهاش حرف میزنم در مورد رفتن برادرت چیزی نمیگم همینکه پاپیش بزارن و ما نامزد بشیم برام کافیه
ممنون عزیزم
ارتباط را قطع کردم . دل نگران از اتفاقات اخیر بودم. از اینکه اشکان میخواست رفتن سینا را نگوید امامن به پدرش گفته بودم.
محال بود ایرج خان که با من اینطور مهربان بود با ازدواج ما مخالفت کند .
پس چرا اشکان چنین حرفی را به من زده بود.
#پارت27
خانه کاغذی🪴🪴🪴
کمی به ایرج شک کردم. ایکاش قبل از اینکه موضوع را به ایرج بگم به خود اشکان میگفتم
ایکاش مدارکم را برایش نفرستاده بودم. اخه فوت نامه پدرم چه ربطی به وام داشت .
ولوله به جانم افتاد حرف اشکان ته دلم را خالی کرده بود.
با امدن فریبا به خانه انگار قوت قلب گرفتم.
جلو رفتم و گفتم
تو رفته بودی کافه اشکان؟
با لبخند گفت
اره بهت گفت؟
ای کاش به من میگفتی
چطور مگه؟
من کاری داشتم میخواستم از کافه بیام گفتم تو زنگ زدی کارم داری ابرو حیثیتم جلوی اشکان رفت
فریبا با قهقهه خنده گفت
وای...چه جوابی دادی؟
سرتاسف تکان دادم و او گفت
گفتم دامادمون کافه زده برم تبریک بگم
سکوت کردم. دلم میخواست از مسائلی که ایرج راجع به گذشته مامان حرف زده بود صحبت کنم برای همین گفتم
فریبا
درحالیکه به طرف اشپزخانه میرفت گفت
جانم
تو از گذشته مامان چیزی میدونی؟
گذشته مامان؟
خیلی دلم میخواد بدونم با بابا چطور اشنا شدن و ازدواج کردن
فریبا پوزخندی زدو گفت
چه حرفهایی میزنی ها
تو میدونی؟
من از مامان پرسیده بودم .بهم گفت
بابای من و بابای کیوان تو مسجد همو دیده بودن و باهم قول و قرار گذاشتن یه روزم اومد گفت فردا عروسیته منم خوشحال شدم که فردا قراره عروس بشم. صبحش ارایشگر اومد منو ارا ویرا کرد یه لباس عروس هم از همسایه ها گرفتند تنم کردن یه قیمه هم بار گذاشتن. و من شدم عروس. سرسفره عقداز زیر چادر یواشکی نگاه میکردم ببینم شوهرم کیه. از تو اینه روبروم دیدم شوهرم کیوانه خوشحال شدم.
یعنی قبل ازدواج بابارو یا کس دیگرو دوست نداشته؟