#پارت185
خانه کاغذی🪴🪴🪴
بلند گفت
مصطفی
مصطفی که مثل غلام حلقه به گوش منتظر دستور بود جلو امدو گفت
بله امیر خان
قلیون و اماده کن بیار
چشم
فرزانه رو به من گفت
من خیلی قلیون دوست دارم شماهم میکشی؟
نه من نمیکشم.
فرزانه رو به امیر گفت
امیر خان شما چرا مارو برای جشن عروسیتون دعوت نکردید؟
بلافاصله کیومرث گفت
فکر میکنم الان نامزد باشین درسته؟
من سکوت کردم امیر گفت
نه من سه ماهه زن گرفتم.
متعجب گفت
واقعا؟
اره بابا رفته بودم فرانسه یادته؟ ماه عسلم بود دیگه
بچه ها گفتن دیشب تو مراسم تولد همسر ایرج خان. خانمته اورده بودی.
اره دیشب اوردمش.خانمم ترکیه بود. تازه برگشته.
چراعروسیت مارو دعوت نکردی؟
عروسی نگرفتم.
مصطفی با قلیان امدو ان را مقابل کیومرث نهاد. و رفت. کیومرث گفت
چرا عروسی نگرفتی؟ بعدا پشیمون میشی
امیر اشاره ایی به من کرد و گفت
اصرار خانمم بود
#پارت186
خانه کاغذی🪴🪴🪴
میدانستم علت این دروغ هایی که میگوید چیست. اینقدر گند به بار اورده بود که ترس داشت نکند کسی مراسم عروسی اش را برهم بزند.
حالا فهمیدم چرا مکان جشن عروسی را میخواست خودش انتخاب کند.
هیچ کدام اینها برایم مهم نبود. ذهن مرا یک چیز در گیر کرده بود که من نمیتوانستم این هیولا را به عنوان شوهر بپذیرم. تصور اینکه بخواهد به من نزدیک شود برایم وحشتناک بود.
استرس بر من غلبه کرد دلم میخواست کاری انجام دهم تا از شدت استرسم کم شود شروع کردم به جمع کردن میز امیر پایش را روی پایم گذاشت و کمی فشرد نیمه نگاهی به امیر انداختم . همچنان که با کیومرث حرف میزد دستش را روی دستم گذاشت. متوجه شدم که نباید میز را جمع میکردم.
حرفش که تمام شد کمی بلند گفت
مهیار
مهیار که مثل مجسمه وسط حیاط پشت به ما ایستاده بود چرخیدو گفت
بله امیر خان
بیا روی میز و خلوت کن.
ضربان قلبم بالا رفت. من کار بدی کرده بودم؟ نباید ظرف هارا جمع میکردم؟
مهیار میز را مرتب کرد . امیر گفت
جببین قلیون خانم درسته؟
فرزانه گفت
ممنون خوبه
به مصطفی بگو بیاد الکس و ببره
بله امیرخان
خیلی دلم میخواست بدانم مگر حقوق این مصطفی چقدر است که امروز کتک خورد ولی باز در مقابل امیر خم میشود و بله قربان میگوید. بیست و چهارساعت شبانه روز هم در خدمت امیر است سه موتورسوار دیگر هم بودند ولی از هیچ کدامشان خبری نبود.
امدو الکس را برد.فرزانه رو به من گفت
شما اصلا قلیان نمیکشی؟
نه شما بکش راحت باش
چیزی هم نمیخوری حرف هم نمیزنی انگار ناراحتی
حرف فرزانه ممون بود برایم دردسر شود برای همین گفتم
نه اتفاقا خیلی هم ارامم. دارم حرفهاتونو گوش میدم.
فرزانه رو به امیر گفت
امیر اقا خانمت ازچیزی ناراحته؟
امیر از گوشه چشم به من نگاه کرد و گفت
نه. خانمم کلا اهل صحبت کردن نیست .
کیومرث با خنده رو به فرزانه گفت
یکم یاد بگیر. مخ منو میخوری ؟
فرزانه به بازوی کیومرث کوبیدو گفت
خودم الان باهاش حرف میزنم.
رو به من گفت
خوب عزیزم شما تحصیلاتت چقدره؟
استرس گرفتم. نمیدانستم الان باید چه پاسخی بدهم. لبهایم را فشردم و گفتم
من کارشناسی هنرهای تجسمی دارم.
چه خوب که هنرمندی من اهل درس خواندن نبودم دیپلممو که گرفتم دانشگاه شرکت نکردم. ولی دوره ارایشگری دیدم. کیومرث که نمیزاره من کار کنم اما من استاد رنگ مو هستم. اگر خواستی موهاتو رنگ کنی من در خدمتم
ممنونم.
چطور شد که با امیر اقا اشنا شدی؟
نگاهی به امیر انداختم . دلم میخواست او به جای من هرجوابی که دوست دارد بدهد.
#پارت187
خانه کاغذی🪴🪴🪴
امیر کامی از سیگارش گرفت و همچنان ساکت بود. من گفتم
خوب ما از بچگی هم و میشناختیم.
امیر نجاتم دادو گفت
فروغ دختر دایی خدابیامرزمه
فرزانه با قهقهه خنده گفت
پس یه عشق قدیمی بوده درسته؟ از اونها که از بچگی همو دوست داشتن
لبخندی زدم و گفتم
اره همچین چیزی
کیومرث گفت
اخه چطور ممکنه شما فاصله سنیتون هم زیاده امیر سی و هفت سالشه فروغ خانم فکر نکنم بیشتر از بیست و سه چهار سال داشته باشه. سیزده سال فاصله سنی که عشق قدیمی و بچگی نمیشه فکر کن امیر بیست سالش که بوده فروغ خانم تازه رفته کلاس اول
سپس با فرزانه خندیدند امیر هم خندیدو گفت
راستی کیومرث . از مالک شرفی چه خبر؟
با کاری که باهاش کردی دیگه خبری ازش نیست.
چیکار میکنه؟ هنوزم نزول میگیره؟
نه فعلا داره اجاره اپارتمانهاشو میگیره میخوره شغل نداره
مگه اپارتمان داره؟
یه هفت هشت تا سمت جنوب شهر داره. کرایه هاشم اونقدری نمیشه ولی داره اموراتشو میگذرونه
خودش کجاست؟
چی کارش داری؟ باز پرونده داری ازش؟
امیر کمی به کیومرث نگاه کردوبعد از چند ثانیه طولانی گفت
می دونی کجاست؟
نه والا نمیدونم.
پوزخندی زدوگفت
نمیدونی؟
کیومرث که انگار اخلاقیات امیر را خوب میشناخت گفت
اینکه الان کجاست و نمیدونم. ولی دیروز دیدمش
#پارت188
خانه کاغذی🪴🪴🪴
کجا دیدیش؟
تو باغ ایرج خان. داشت برای تولد خانم اقا ایرج یه کارهایی میکرد.
پس چرا تو مراسم نبود؟
اول مراسم بود از اواسطش رفت .
فرزانه رو به کیومرث گفت
من داشتم با خانمش صحبت میکردم امیر خان که اومد اونها رفتن. اتفاقا بادیگاردهاشم بودن باهاشون.
امیر سرتایید تکان دادوبلند گفت
مصطفی
مصطفی تیز امدو گفت
بله امیرخان.
این دوتا سگ باهم برخوردن.
فعلا نه. الکس قبولش نمیکنه.
با اشاره دست مصطفی را فرستاد که برود. رو به کیومرث گفت
دوسه روز بمونه اگر کنار نیان بهت میگم.
فرزانه رو به کیومرث گفت
بریم؟
کیومرث سرتایید تکان داد امیر گفت
کجا برید؟ تازه سرشبه
اخه کیمیا خونه خواهرمه دل نگرون اونم.
خوب کیمیا رو هم میاوردید
هم خودش اذیت میشه هم مارو اذیت میکنه
برخاستند و بعد از خداحافظی آنجارا ترک کردند . وارد خانه که شدیم امیر گفت
تو خانم این عمارتی . توی این خونه به سیاه و سفید دست نزن. در شان خانم من نیست که کیومرث و زنش بخورن تو جمع کنی
خیره خیره به او نگاه کردم. دلم میخواست بپرسم. واقعا اگر من خانم تو و این خانه هستم چه اشکالی داشت که از مهمان پذیرایی کنم؟ اما به خاطر رفتار امروزش اصلا دوست نداشتم با او هم کلام شوم.
امیر ادامه داد
مصطفی و مهیار دارن ماهی خداد ملیون حقوق میگیرن . باید کار کنن. وظیفشونه. مهیار ازپنج بعد از ظهر تا نه صبح . مصطفی هم بیست و چهارساعت شبانه روز در خدمت منن.
روی کاناپه ها نشست و گفت
بشین
نگاهی به ساعت انداختم یازده و نیم شب بود. ارام گفتم
میخوام بخوابم.
بیا بشین کارت دارم. حالا میخوابی
#پارت189
خانه کاغذی🪴🪴🪴
مقابلش نشستم. امیر گفت
بابام پیام داده پس فردا جشنه. فردا من کار دارم. اما تو باید یه سری خرید هارو بری انجام بدی . من نمیتونم باهات بیام. با مصطفی میفرستمت برو ...
کلامش را بریدم و گفتم
چه خریدی؟
خرید عروسی.
سرم را به علامت نه بالا دادم و گفتم
من نمی رم.
اخم هایش در هم رفت و گفت
روحرف من حرف نزن فروغ
خوب دلم نمیخواد برم.
با مصطفی نری مجبوری با مامانم بری . مامانم ازت کینه داره باهاش بری بیرون بیچاره ت میکنه.
نه که با مصطفی نرم با مامانت برم. من کلا نمیرم.
یه سری چیزها باید خریده بشه فروغ. تو با اون لباس چه کفشی میخوای بپوشی؟
شماره پام سی و هشته برو خودت بخر
میگم من وقت ندارم یه کار مهم دارم باید اونو انجام بدم.
به عمه بگو بره بگیره
سیگارش را از جیبش در اوردو گفت
تا کی میخوای با من کل کل کنی ؟
یک نخ روشن کرد و گفت
کاری که گفتم و انجام میدی یه لیست بهت میدم دونه به دونشو باید بخری . بیشتر خریدی اشکال نداره اما کمتر نه
میگم نمیرم. نمیخوام.
سیگارش را روشن کردو گفت
غروب برمیگردم اگر نرفته بودی خرید هرچی دیدی از چشم خودت دیدی.
برخاستم. امیر گفت
کی بهت گفت پاشی؟
دوباره نشستم امیر گفت میری ارایشگاهی که ادرس میدم. اونجا هم برای پس فردا وقت میگیری . بعد میری اتلیه ....
با کلافگی گفتم
نمیرم. دوست ندارم برم.
سکوت کردم . امیر کامی از سیگارش گرفت و گفت
من مدام دارم سعی میکنم باهات خوب رفتار کنم چرا یه کار میکنی که منم عصبی بشم یه غلطی بکنم بعد خون خونم بخوره و پشیمون بشم
#پارت190
خانه کاغذی🪴🪴🪴
کامی از سیگارش گرفت و گفت
یکم رفتارتو درست کن دیگه
تو مگه نگفتی منو مجبور نمیکنی که باهات ازدواج کنم.؟
بعدشم بهت گفتم دیگه سراغ اون پسره نرو اگر بری منم پای حرفهام نیستم.
خوب من یه کار نیمه تمام داشتم که باید انجامش میدادم.
انگشت خطابه اش را رو به من بالا اوردو با صدایی بلند گفت
تو خیلی غلط کردی که کار نیمه تمام داشتی. تو اون مراسم نشستی کنار من همه دیدنت فردای اونروز پاشدی رفتی پیش اون؟ نگفتی اگر یکی از اشناهای من دیده بودت چه بی ابرویی و ننگی برای من درست میشد؟
کامی از سیگارش گرفت ان را روی سرامیک کف خانه پرت کردو برخاست. از سرشانه لباسم گرفت مرا بلند کرد با ترس و لرز بلند شدم و گفتم
خیلی خوب ....
خفه شو دهنت و ببند برو تو اتاق خواب چشمم بهت نیفته .
مرا به طرف اتاق خواب هل داد دوسه قدمی که رفتم لای در رسیدم عصبانیت برمن غلبه کرد. چرخیدم و گفتم
از اول هم من میخواستم برم تو اتاق بخوابم. خودت گفتی وایسا باهات کار دارم. والا من. ...
مگه نمیخواستی بری. الان برو بخواب دعوا درست نکن. من امروز خیلی از دستت عصبانی شدم یه بلایی سرت میارم بعد پشیمون میشم. برو بگذار امشب بگذره
بالا بری پایین بیای من دوست ندارم با تو ازدواج کنم. تو داری خودتو به زور به من تحمیل میکنی. داری عشق و از من گدایی میکنی . من حالم ازت بهم میخوره . دوستت ندارم. میبینمت چندشم میشه
دوسه قدم به طرفم امد من کمی عقب رفتم امیر گفت
برو فروغ. دارم به زور جلوی خودم و میگیرم ها . تو تمام عمرم اینقدر در مقابل کسی سکوت نکرده بودم که در مقابل تو خفه خون گرفتم.
بگذار یه چیز و بهت بگم بدونی. نه اینکه فکر کنی تورو نمیخوام چون دلم جای دیگه ست ها. نه دلمم دیگه جایی نیست. با بابات رفتم کار نیمه تمامم رو تمام کردم . اون مسئله تموم شد. اما اگر تو این کره زمین فقط تو یه دونه مرد باشی من بازم تو وحشی روانی و نمیخوام.
کفری شدو گفت
پس تو خونه من چه غلطی میکنی؟ اگر چندشت میشه منو ببینی چرا نمیری؟ چرا موندی؟ مفت میخوری مفت میپوشی مفت زندگی میکنی ضر اضافه هم میزنی؟ میخوای همین الان بندازمت بیرون تا صبح تو خیابون سگ لرز بزنی؟
اشک در چشمانم حدقه زد امیر ادامه داد
تو نبودی داشتن نصفه شب به زور میبردنت؟به من پیام دادی اومدم جمعت کردم؟
نگاهم را از او گرفتم امیر ادامه داد
مامان بابام مگه نیومدن بردنت چی شد؟ دوساعت نتونستی بمونی بازم پیام دادی بیا دنبالم.
قدم به قدم جلو امد . من به دیوار چسبیدم امیر ادامه داد
#پارت191
خانه کاغذی🪴🪴🪴
اونروز که چادر اعظم خانم و پوشیدی و رفتی من که خونه نبودم. خداشاهده که بهت زنگ زدم دیدم نمیخوای برگردی پیگیرت هم نشدم. زنگهامم برای این بود که یه پولی بهت بدم تو خیابون نمونی. اومدم دیدم مثل سگ پشت در خانه من داری میلرزی .
دیشب مگه نگفتی پول دارم میخوام برم درصورتی که من میدونم هیچی نداری. گفتم اگر پول کم داری بهت کمک هم میکنم پس چرا نرفتی؟
یک قدم به عقب رفت و با فریاد گفت
چه مرگته فروغ؟ اگر نمیخوای با من زندگی کنی بیا گورتو گم کن از جلو چشمم برو نامرد روزگارم اگر بگذارم اواره بمونی.
سرم را پایین انداختمقطرات اشکم مثل باران رویزمین میریخت و هرلحظه بیشتر ازقبل در خودم مشکستم وفرو میریختم. هم دلم میخواست بروم هم به چه امیدو انگیزه ایی میرفتم. اصلا کجا میرفتم.ترس از شب و سرما مرا به زمین چسبانده بود.
برای چی اینکارهارا میکنی؟ میخوای منو عصبی کنی که چی بشه؟ وای میستی توروی من ضرضر میکنی که تهش من اعصابم بهم بریزه اینهارو بگم بشنوی ؟ نمیتونی محترمانه بری بخوابی؟
اشکهایم را پاک کردم و به او نگاه کردم. امیر دو قدم به طرفم امد و گفت
منو نمیخوای فروغ؟ ازمن بدت میاد؟ حالت داره بهم میخوره منو میبینی؟ من دارم عشق و ازت گدایی میکنم؟
دستش را به طرف در خروجی گرفت و گفت
هرررری.....راه باز جاده دراز . چقدر پول لازم داری که اواره نمونی؟ از بی جایی اینجا موندی؟ میخوای همین الان بفرستمت بری توی یه اپارتمان اسباب اثاثیه هم هست تا هروقت دلت خواست مفت و رایگان اونجا بمونی؟ خودمم حمایتت میکنم. مواد غذایی پول همه چی میدم برات بیارن. برو به میل خودتزندگی کن.
در پی سکوت من گفت
من دارم کوتاه میام اخم و تخمت و نادیده میگیرم که با شرایطت کنار بیای تو واسه من شاخ و شونه میکشی؟
لب گشودم و گفتم
تو کوتاه میای؟ رفتار امروزت با من کوتاه اومدنت بوده؟
بهت نگفتم هرحرفی بین ما میشه یا تو خونه اتفاقی میفته نه میشنوی و نه میبینی؟ چرا بابابام دردو دل کردی به خودم میگفتی؟
منو با اون وضعیت کشیدی بردی ببری پیش سگ وحشیت کوتاه اومدنت بود.
خوب بگو چه غلطی کرده بودی که من اینکارو کردم دیگه.
اگر من برات مهم بودم هرگزاینکارونمیکردی. با خودت نگفتی این حرکت باعث میشه فروغ از من متنفر بشه؟
مگه تو اونموقع که داشتی میرفتی کافه اون پسره باخودت گفتی امیر اگر بفهمه چه واکنشی نشون میده؟
هردوساکت شدیم. امیر کمی بعد گفت
فردا مثل بچه ادم میری کارهایی که گفتم و انجام میدی. الانم شب بخیر . از جلو چشمم برو.
وارد اتاق خواب شدم.این اندازه تحقیر شدن را اصلا نمیتوانستم هضم کنم.
روی تخت دراز کشیدم به جهت ارام کردن ذهنم گوشی ایی که برایم خریده بود را برداشتم. زمانیکه داخل حیاط بودیم. فریبا دوسه باری به من زنگ زده بود.
پیام هم داده بود . سلام چرا جواب نمیدی؟ حالت خوبه؟ ..
بلافاصله پاسخش را دادم
سلام . ممنون تو خوبی؟
چند دقیقه بعد فریبا نوشت
حالت خوبه؟ با امیر خوبید؟
اره عزیزم همه چیز خوب و عالیه؟
راضی هستی؟
اشک از چشمانم جاری شدو نوشتم
خدارو شکر
فردا صبح ساعت پنج بلیط دارم. باید برم ارمنستان اونجا خونه زندگیمو ببینم .
به این سرعت داری میری؟
امیر مجتبی میگه بریم هم خونتو ببین و هم من یه کاری دارم برمیگردم ماه بعد برای همیشه میرم.
ایشالله خوشبخت بشی.
تو چی؟ عقد نشدید؟
نمیدانستم اگر به فریبا بگویم عقدمان پس فردااست واکنش امیر چه خواهد بود برای همین نوشتم
نه فعلا
منو از خودت بی خبر نگذار
باشه عزیزم فعلا خداحافظ
#پارت192
خانه کاغذی🪴🪴🪴
برای خودم یک بازی نصب کردم و سرگرم شدم . هرچند وقت یکبار صدای فندک امیر میامد و این یعنی سیگار میکشد.
همچنان بازی میکردم که امیر وارد اتاق شد . نگاهی به من و گوشی در دستم انداخت در کمد را باز کرد پتویش را برداشت و گفت
چیکار میکنی؟
تلفنم را به طرفش گرداندم و گفتم
بازی
نفس پرصدایی کشیدو از اتاق رفت.
صبح شد مثل برنامه همیشه با صدای بیجواب ماندن سلام اعظم خانم بیدار شدم .
برخاستم از اتاق که خارج شدم امیر کت و شلوار پوشیده و مرتب وسط خانه ایستاده بود رو به من گفت
صبحانه ت را که خوردی برو بیرون مصطفی منتظرته. ادرس هارو براش فرستادم لیست خریدرو هم به تو پیامک کردم. تلفنت سایلنت نباشه . لباس مرتب بپوش از مصطفی هم فاصله نگیر.
سرتایید تکان دادم.
دست در جیبش کرد کارت عابر بانکی که داخل کیف چرم بود را در اورد و گفت
رمزش و برات پیامک میکنم.
نزدیکم امدو در گوشم گفت
با مصطفی یک کلمه حق نداری حرف بزنی
سرتایید تکان دادم
ان را از دستش گرفتم.
از خانه بدون خداحافظی رفت.
صبحانه م را خوردم. با وجود اینکه اصلا دلم نمیخواست به این خرید بروم اما مانتو و شالم را پوشیدم و از خانه خارج شدم .
#پارت193
خانه کاغذی🪴🪴🪴
مصطفی کنار ماشین ایستاده بود. با دیدن من در صندلی عقب را باز کرد . نشستم او هم سوار شدو گفت
سلام.
پاسخ سلامش را دادم . از اینه نگاه متعجبی به من انداخت. انگار مرسوم نبود کسی در این خانه جواب سلام کسی را بدهد. اینکه من پاسخ سلامش را دادم برایش تعجب برانگیز بود.
از حیاط که خارج شد گفتم
اقا مصطفی بابت دیروز من یه تشکر بهتون بدهکارم. واقعا ازتون ممنونم.
مصطفی نگاهش را به روبرو اصلا تغییر نداد. انگشت سبابه اش را روی بینی اش گذاشت و سرش را به علامت نه بالا داد.
ادامه دادم
من واقعا داشتم از ترس سکته میکردم. ببخشید شماهم بخاطر من تو دردسر افتادید.
مصطفی سرتاسفی تکان دادو انگشتش را روی بینی اش کوبید.
متعجب اطرافم را نگاه کردم اینجا که جز من و او کسی نبود. سکوت کردم. حال احالی این خانه گویا حسابی خراب بود.
مقابل یک پاساژ ایستاد. پیاده شد . من همچنان مردد بودم که باید چی کار کنم. به سمت من امد در سمت من را باز کرد پیاده شدم. و دوشادوش مصطفی راه افتادم از ماشین که فاصله گرفتیم گفت
داخل ماشین با من صحبت نکنید اونجا شنود هست.
انگار مرا به برق سه فاز وصل کردند متعجب گفتم
چی؟
شنود وصله
لبم را گزیدم و گفتم
کجاست؟ چطوری میتونم صدامو پاک کنم؟
به گوشیش وصله
توی پیشانی م کوبیدم و گفتم
وای... حالا چیکار کنم؟
مصطفی حرف نزد و من گفتم
بدبخت شدم اقا مصطفی برگردم بیچاره م میکنه.
مصطفی همچنان ساکت بود.من هم ادامه ندادم اولین مغازه را نشانم داد. امیر فکر همه چیز را کرده بود موبه موخریدهایم را انجام دادم.
ارایشگاه و اتلیه را رزو کردم و به خانه بازگشتم. به خودم امیدواری دادم که امیر به سراغ صدای داخل ماشین نمیرود.
مصطفی خریدها را داخل خانه پشت در نهادو رفت.
ساعت سه بعد از ظهر بود کمی ضعف داشتم. اما زیاد به اخلاق او مشرف نبودم نمیدانستم که اگر نهار بخورم واکنشش چیست. ترجیح دادم منتظر بمانم. ساعت نزدیک شش بعداز ظهر بود که امد. من روی تخت نشسته بودم . صدایم زد
فروغ
لای در ایستادم و گفتم
سلام
قدم به قدم جلو امد. این نزدیک شدنش مراترساند به من که رسید دست به سینه مقابلم ایستاد و گفت
با مصطفی حق نداری یک کلمه حرف بزنی یعنی چی فروغ؟
اب دهانم را قورت دادم و ارام
مگه چی گفتم؟ ازش تشکر کردم.
#پارت194
خانه کاغذی🪴🪴🪴
بازویم را گرفت تکانی به من داد و با اخم گفن
من بهت گفتم با اون یک کلمه حق نداری حرف بزنی. تو غلط میکنی از اون تشکر میکنی.
با دلخوری به او نگاه کردم با دست دیگرم دستش را از بازویم کندم. مرا رها کرد و گفت
چرا بازبون حرف تو کله ت نمیره؟ باید بزنمت تا حالیت بشه چی میگم؟
احالا مگه چی شده؟ من فقط ازش تشکر کردم .
غلط کردی تشکر کردی.اون کار درستی نکرده بود که تو ازش تشکر کنی.
اگر سکوت میکرد اون سگه من تکه پاره میکرد خیلی درست بود اره؟ چون انسانیت به خرج داده...
از من رو گرداندو گفت
خسته شدم از بس باهات حرف زدم و انگار میخ تو فولاد کوبیدم.
اشک جاری شده از چشمم را پاک کردم . امیر گفت
اون خیلی بیجا کرده که تو کار من دخالت کرده . همونجا هم جوابش و گرفت . توهم غلط میکنی که ازش تشکر میکنی .
فقط تو کار درست انجام میدی نه؟ اسم خودت و گذاشتی مرد ؟ واسه من شاخ و شونه میکشی؟ من اصلا زورم میرسه از خودم دفاع کنم؟ این مردونگیته؟ ضعیف کشی بهت خیلی حال میده؟
مکثی کردم و ادامه دادم
وحشی بازی های تو همش درسته . اما من از یه انسانی که جلوی روانی بازی تورو گرفته تشکر کردم اشتباهه اره؟ اصلا خوب کاری کردم.
تیز به طرفم چرخید مرا به طرف دیوار هل داد از حرکت او ترسیدم. با اخم و صدایی محکم گفت
خوب کاری کردی؟ غلط بیجا کردی . یه بار دیگه برای چندمین باربهت میگم. این خونه قانون داره اگر میخوای اینجا بمونی باید به حرفهایی که من میزنم گوش بدی .
سکوت کردم. چون به قول خودش من اهل مبارزه نبودم.این رینگ فقط به خودم آسیب میزد.او به اشپزخانه رفت و من به اتاق خواب
کمی بعد صدایش امد
پس تو نهار چی خوردی؟
مضطرب به در خیره ماندم. تن صدایش را بالا بردو گفت
کر خانم با توام
از همانجا گفتم
کوفت خوردم.
لای در ظاهر شدو گفت
نهار چی خوردی؟
کوفت خوردم. کوفت
پاشو برو غذاتو بخور
سیرم.
کمی نگاهم کردو گفت
بیرون چیزی خوردی؟
نخیر.
پس چجوری سیری؟ کوفت که ادم و سیر نمیکنه
اشتها ندارم.
همچنان به من خیره بود که گفتم
خودت که میدونی من هیچ پولی ندارم. کارت تو دستم بوده اونم تمام تراکنش هاش توی کیفمه برو ببین من چی خریدم و چقدر پول خرج کردم.
#پارت195
خانه کاغذی🪴🪴🪴
همچنان به من خیره نگاه میکرد. کمی صبر کردم و گفتم
من به قول تو اواره و بی کس و کار و فقیر و بیچاره م دارم به ازدواج با تو تن میدم. تو چرا میخوای منو بگیری؟
سرتاسفی برایم تکان دادوگفت
متاسفانه دوستت دارم.
پوزخندی زدم و گفتم
نخیر تو منو دوست نداری از تصاحب کردن خوشت میاد.والا کسی که کسی دوست داره این رفتارها و برخورد ها رو باهاش نمیکنه.
وقتی حرف تو سرت نمیره چطوری باید حالیت کنم؟
. برو بیرون دیگه . چی از جونم میخوای؟ از صبحه هرکاری که گفتی و انجام دادم . کار دیگری هم باید برات انجام بدم؟
بدنبال سکوت او گفتم
برو بیرون من و نبینی
نهار نمیخوری؟
محکم و با تنفر گفتم
نه
به جهنم که نمیخوری . دوتا تیکه استخونی همینطور به نخوردن و لج کردنهات ادامه بده تا از گرسنگی .....
ادامه حرفش را که خورد سری تکان دادم و گفتم
ادامشم بگو دیگه . بگو بمیری.
رو برگرداندو از اتاق خارج شد. مثلا فردا عروسی من بود. و من شب قبلش در اتاق بغض قورت میدادم. چه نقشه هایی که برای زندگی م نداشتم.
اون از اشکان نامرد این هم از این قول بی شاخ و دم . باز دم امیر گرم لااقل پناهم داده اشکان که مرا از کافه اش بیرون کرد.
به سراغ موبایلم رفتم و بازی ام را باز کردم. صدای زنگ آیفن امد. امیر گفت
استخونی . از لانه ت بیا بیرون مامان بابام اومدن
برخاستم از اتاق بیر ون امدم و گفتم
لانه مال حیوونه درست حرف بزن .
در پی سکوت امیر گفتم
خودتم یه جانشستی که دورتا دورت پنجره ها حفاظ داره مثل قفس.
امیر همچنان ساکت بود میدانستم بخاطر حضور پدرو مادرش است. به طرف در رفت و من برای اینکه انتقامم را از او بگیرم گفتم
اقایی که همه کارها و حرفهات درسته و مثل کاراگاه ها همه جا دوربین و شنود داری یذره ادب و تربیت هم داشتی بد نبود. حرف دهنتو بفهم.
شالم را روی سرم انداختم او همچنان ساکت بود در را گشود پدرو مادرش داخل امدند. به انها سلام کردم عمه سراپای مرا ورانداز کرد. و گفت
گریه کردی فروغ؟
نه
چشمات قرمزه چرا؟
امیر پدرو مادرش را به نشستن دعوت کرد عمو علی با مهربانی رو به من گفت
.خوبی دخترم؟
لبخندی زدم و گفتم
اره خدارو شکر.
عمه نگاهی به خریدهای من گوشه پذیرایی انداخت و گفت
خرید بودی؟
نگاهی به امیر انداختم در سکوت به میز خیره بود. من گفتم
بله خرید بودم.
برو بیار ببینم چی خریدی؟
امیر با کلافگی گفت
همونهایی که پیامک کردی و همونها رو خریدیم. فردا اعظم خانم میاد میچینه برو نگاه کن الان من حوصله بهم ریختگی ندارم.
خداراشکر که امیر به دادم رسید در ان پاکت ها لباس زیر هم بود و من واقعا از نمایش دادنشان شرمم میشد.
عمه گفت
ارایشگاه و اتلیه چی؟ رزرو کردید؟
اره مامان همه ش انجام شده.
وقت گلفروشی گرفتی ماشینتو گل بزنی؟
اره اونکارهم کردم.
منم که فرصت کارت پخش کردن نداشتم عمه ها و عموهات و تلفنی دعوت کردم اما جایی که واسه جشن انتخاب کردی خیلی دوره امیر حالا چرا اونجا؟
جای خیلی قشنگیه حالا میری میبینی .
باغ شخصیه؟
اره مامان شخصیه گفتم مهیار امروز رفته اونجا دیزاینر برده اماده ست. یه گروه تشریفات هم هماهنگ کردم غذا و میوه شیرینی رو خودشون میارن .
عمو علی گفت
خوب خدارو شکر که همه چیز اماده ست.
عمه گفت
ارایشگاه جایی که گفتم رفتید؟
نه فروغ خودش یه جارو سراغ داشت گفت میخوام برم اونجا
با تعجب به امیر نگاه کردم و او گفت
دوستشه
عمه اخم کرد و گفت
کارش خوب هست حالا؟ آبرو ریزی نکنه؟
امیر سکوت کرد و عمه اشاره ایی به من کردو گفت
یه کار نکنه ابرو و حیثیتمون جلوی فامیلهای بابات بره
امیر دستی لای موهایش کشیدو گفت
مهمونها همون صدنفرن دیگه ؟
عمو علی گفت
تو خودت دوستهاتو دعوت نکردی؟
نه
#پارت196
خانه کاغذی🪴🪴🪴
رو به من گفت
دخترم تو دوستی اشنایی کسی و نداری؟
عمه گفت
فروغ فامیل مادری که نداره یه خاله داره اونم ترکیه ست.
فریبا و سینا چی؟
عمه گفت
فریبا که براش مهم نبوده عروسی خواهرشه رفته ارمنستان . سینا هم ...
سپس پوزخندی زدو گفت
اونم با یه بیوه زنی که یه بچه داره رفیق شده . ندیدی مگه فروغ و اورد انداخت خونه امیر
منظورم دوست و اشناست.
من سکوت کردم حرف عمه حسابی به من بر خورد . فریبا اصلا نمیدانست که ما جشن داریم. عمو گفت
فروغ دوست و اشنا نداری؟
نمیدونم عمو اینم از عمه بپرس. عمه که بجای من همه سوالهای شمارو جواب داد اینم بپرس بهت بگه
امیر دخالت نکرد عمو علی گفت
راست میگه خانم. هرکس دنبال زندگی خودشه. فریبا هم شوهر داره.سیناهم ازدواج کرده دیگه تو چیکار داری با کی ازدواج کرده؟
نگاهم به امیر افتاد اخم هایش در هم بود برخاست چهار عدد چای ریخت داخل سینی نهاد و روی میز نهاد. عمه نگاهی به من انداخت و گفت
معمولا خانم خونه پذیرایی میکنه . پاشو یه میوه ایی چیزی بیار
نگاهم به امیر افتاد و او گفت
خودم میارم تو بلند نشو
سپس رو به عمه گفت
فروغ دستش بخیه داره مامان نمیتونه
وارد اشپزخانه شد عمو علی گفت
بیا بشین بابا ما چیزی نمیخواهیم.
عمه گفت
منظورم این بود که یاد بگیره مهمون میاد پاشه پذیرایی کنه
سپس برخاست وارد اشپزخانه شد در گوش امیر پچ پچ میکرد. عمو علی نزدیک من شدوارام گفت
به حرفهای عمه ت اهمیت نده. من پشت توام بابا . این مراسم هم مال تواِ ببین چی دوست داری به خودم بگو برات انجام بدم.
همه چیز خوبه.
اگر کاری دوست داری انجام بدی برنامه خاصی برای عروسیت داری بگو من خودم درستش میکنم.
ممنون عمو همه چیز همونطوریه که میخوام.
صدای زنگ موبایل امیر بلند شد نگاهم به صفحه اش افتاد نام حجت بود. نگاهی به امیر انداختم با مادرش سرگرم پچ پچ بودند.
تلفنش قطع شد. با ظرفی از میوه از اشپزخانه خارج شد. شدید ضعف کرده بودم. دلم میخواست یک موز بخورم اما اصلا دستم به سمت سفره امیر نمیرفت .
عمه سرجایش نشست دوباره تلفن امیر زنگ خورد گوشی اش را برداشت ارتباط را وصل کردو گفت
الو...
فاصله ام با اوزیاد بود و نمیتوانستم گوش تیز کنم صدای ان سوی خط را هم بشنوم. امیر گفت
اره درست شد..... سه تا برگه چک داده دوتاش دست مصطفی ست .... بهش زنگ بزن بگو ادرس بده براش ببره.
ارتباط را بی خداحافظی قطع کرد