eitaa logo
عآشقـٰانِ پࢪواز
520 دنبال‌کننده
6.5هزار عکس
1.8هزار ویدیو
8 فایل
بسم رب او:(🦋🌱! اینجا باهم حالمون خوبھ! چرا کھ پاتوق مونھ🍃😉 ما برآنیم که اندکی بهتر شویم:( هرچه بودی یا هرکه بودی مهم نیست مهم این است الان آن چه خواهے شد💎 بخوان از شروطمان در سنجاق📌 🎋در خدمتم: @asheghan_parvaz_313
مشاهده در ایتا
دانلود
رفیق میگما... ¦ ‌┈━═•••❁🕊❁•••═━┈ 🌿 @asheghan_parvaz ‌┈━═•••❁🕊❁•••═━┈
هدایت شده از ••𝑫𝒆𝒍𝒂𝒓𝒂𝒎|دلآرام••
سلام و عرض ادب خدمت تمامی دلارامی ها دوستان عزیز ما نیاز به یک خانم خوش صدا با فن بیان عالی داریم 😁 برای ساخت پادکست ❤️❤️ اگر کسی تمایل بود که با ما در این زمینه همکاری کنه ما در خدمتیم 😌♥️ ممنون میشم همسایه های عزیز هم این پیام رو فور کنن☺️🌹 راستی آیدی 😁😁😅 @Banoyenezam
https://harfeto.timefriend.net/16629123277319 ✓با گوش جان میشنویم 😉🌺 "عیدتون مبارکـــ💛🌿" +صحبت کنیم 🙃 +بنظرتون، چطوری میشه که سرباز واقعی امام زمان باشیم..؟! 🤗 +نظری سوالی، حرفی سخنی و... اگر درباره کانال دارید، بفرمایید😉🌸 🌻🌚²⁵
ساعت ۱۱:۳٠ پاسخ میدیم😇
فور↑
سلام علیکم✨ پارت گذاری رمان ناحله تقدیم نگاه پاکتون🍃🌙 ۴،۵،۶
🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸 ☘🌸☘🌸☘🌸 🌸☘🌸☘🌸 ☘🌸☘🌸 🌸☘🌸 ☘🌸 🌸 رمان‌ناحله🌿 کفشمو پام کردم از راهروی حیاطمون گذشتم نگاه به بوته های گل رز صورتی و قرمز سمت راست باغچه افتاد یدونشو چیدم و گذاشتم تو جیب مانتو مدرسم از حیاط بیرون رفتم در ماشینو باز کردمو توش نشستم به راننده سالم کردم .کتاب زیستمو از تو کیفم در اوردم که یه نگاه بهش بن دازم این اواخر از بس که این کتابا رو خوندم حالم داش بهم میخورد از همه چی هر کاری کردم که بتونم تمرکز کنم نشد هر خطی که میخوندم از اتفاقای دیروز یادم میومد از پرت شدن خودم رو آسفالت تا رسیدن امدادای غیبی خدا از لحظاتی که ترس و دلهره همه ی وجودمو فرا گرفته بود زمانیکه دیگه فکر کردم همه چی تموم شده و دیگه بایدبا همه چی خداحافظی کنم خیلی لحظات بدی بود اگه اونایی که کمکم کردن نبودن قطعا االن من اینجا نبودم تو اون کوچه ی تاریک که پرنده پر نمیزد احتمال زنده بودنم 0 درصد بود . وای خدایا ممنونتم بابت همه ی لطفی که در حق من کردی تا اینکه برسیم هزار بار خدارو شکر کردم و یادم افتاد من تو اون شرایط حتی ازشون تشکرم نکردم کل راه به همین منوال گذشت و همش تو فکر اونا بودم و حتی یک کلمه درس نخوندم دریغ از یه خط ... وقتی رسیدم مدرسه سوییشرتمو در آوردم و رو آویز آویزون کردم و نشستم رو صندلیم کیفمم گذاشتم رو شوفآژ ، کنار دستم . عادت نداشتم با کسی حرف بزنم از ارتباط با بچه ها خوشم نمیومد مخصوصا که همشون از خانواده های جانباز و شهید و شیمیایی بودن یا خیلی الت و بی فرهنگ یا خیلی خشک و متحجر یا ازین ور بوم افتاده یا از اون ور بوم افتاده ولی خب من معموال خیلی متعادل بودم نه بدون تحقیق چیزیو میپذیرفتم و نه تعصب خاصی رو چیزی داشتم ترجیح هم میدادم راجع به چیزایی که نمیدونم بدون ادعا بخونم و اطالعات بدست بیارم برا همینم اکثر معلما تو قانع کردن من مونده بودن . خب دیگه تک دختر قاضی بودن این مشکالتم داره کتابمو گرفتم دستم و مشغول مطالعه شدم که ریحانه رسید بغل دستی خوش ذوق و خوش اخالقم بود با اینکه چادری واز خانواده مذهبی بود ولی خیلی شیطون بود یه جورایی ازش خوشم میومد میشه گفت تو بچه های کلاس بیشتر با اون راحت بودم همینکه وار د کالس شد و سالم علیک کردیم متوجه زخم روی صورتم شد زخمی که حتی مامانمم اول صبح متوجهش نشده بود چشاش و گرد کرد و گفت _وایییی وایییی وایییی دختر این چیههه رو صورتت ؟ خندیدم و سعی کردم بپیچونمش دستشو زد زیر چونش و با شوخی گف +ای کلک!!! شیطون نگام کرد و گفت شوهرت زدت ؟دسش بشکنه الهی ذلیل شده با این حرفش باهم زدیم زیر خنده... انقدر حرف زد و سوال پرسید که دیگه نتونستم دربرابر زبونش مقاومت کنم برا همین از سیر تا پیاز ماجرای دیروزو براش تعریف کردم اونم هر دقیقه سرشو میبرد سمت سقف و خدا رو شکر میکرد ازینکه الان زندم . مشغول صحبت بودیم که معلم زیست با ورقه های خوشگل امتحانی وارد شد خیلی سریع صندلیامونو جابه جا کردیم و برا امتحان آماده شدیم با اینکه چیزی نخونده بودم ولی یه چیزایی از قبل یادم می اومد به همونقدر اکتفا کردم.... 🌸 ☘🌸 🌸☘🌸 ☘🌸☘🌸 🌸☘🌸☘🌸 ☘🌸☘🌸☘🌸 🌸☘🌸☘🌸☘🌸
🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸 ☘🌸☘🌸☘🌸 🌸☘🌸☘🌸 ☘🌸☘🌸 🌸☘🌸 ☘🌸 🌸 رمان‌ناحله🌿 معلم زیست با اخم اومد سمتم و رو به من کرد و گفت: _نگاه کن تو همیشه آخری همیشه هم من باید به خاطر تو بشینم ازش عذرخواهی کردمو ورقه رو تحویل دادم در همین حین مدیر وارد کالس شد و گف _چون امروز جلسه داریم شما زودتر تعطیل میشین اونایی که پیاده میرن برن اونایی هم که میخان با خانوادشون تماس بگیرن بیان دفتر با ذوق وسایلمو از روی میزم جمع کردم وبزور چپوندم تو کیفم از ریحانه و بچه ها‌‌ خداحافظی کردمو از مدرسه زدم بیرون یه دربست گرفتم تا دم خونه‌خودمم مشغول تماشای بیرون از زاویه پنجره نشسته وکثیف ماشین شدم یه مانتو تو یکی از مغازه ها نظرمو جلب کرد همون طور که داشتم بهش نگاه میکردم متوجه صدای تیک تیک قطره های بارون شدم یه خمیازه کشیدم و محکم زدم تو سرم با این کارم راننده از تو اینه با حالت تاسف انگیزی نگام کرد خجالت کشیدم و رومو کردم سمت پنجره اخه االن وقت بارون باریدنه؟ منم ک ماشالا به بارون حساس مث چی خوابم میبره اخمام رفت تو هم یه دست به صورتم کشیدم و مشغول تماشای بیرون شدم ماشین ایستاد یه نگاه به جلو انداختم تا دلیلشو بفهمم که چشام به چراغ قرمز خورد پوفی کشیدم و دوباره به یه جهت خیابون خیره شدم همینطور که نگاهم و بی هدف رو همچی میچرخوندم یهو حس کردم قیافه ی آشنایی به چشم خورد برای اینکه بهتر ببینم شیشه ماشین رو کشیدم پایین وقتی فهمیدم همون پسریه که دیروز یهو از آسمون برای نجاتم فرستاده شد دوستشم‌ کنارش بود خیره شدم بهشون و اصال به قطره های بارون ک تو صورتم میخورد توجه نداشم دوستش خم شدو یه بنری گرفت تو دستش، اون یکی هم بالا داربست مشغول بستن بنر بود دقت که کردم دیدم بنر اعلام برنامه یه هیئته‌تا چراغ سبز شه خیلی مونده بود سعی کردم بفهمم چی دارن میگن ا خنده داد میزد و میگفت _از بنر نصب کردن بدم میاد از بالا داربست رفتن بدم میاد محمد میدونه من چقدر، از بلندی بدم میاد اینا رو میگفت و با دوستش میخندیدن وا یعنی چی؟ الان این سه تا جمله انقدر خنده داره؟ خوب لابد واسه خودشون بودکه اینطوری میخندن ! چند متر پایین ترم دو نفر دیگه داشتن همین بنرو وصل میکردن به نوشته روش دقت کردم تا ببینم چیه (ویژه برنامه ی شهادت حضرت فاطمه زهرا )(س) زیرشم اسم یه مداح نوشته شده بود قسمت پایین تر بنر ادرس و زمان مراسم هم نوشته بود یه لحظه به سرم زد از آدرسش عکس بگیرم سریع گوشیمو در اوردم زوم کردم و عکس گرفتم یهو ماشین حرکت کرد و هم زمان صدای راننده هم بلند شد ک با اخم گفت : خانوم شیشه رو بکشید بالا سرده ماشینم خیس بارون شد ... 🌸 ☘🌸 🌸☘🌸 ☘🌸☘🌸 🌸☘🌸☘🌸 ☘🌸☘🌸☘🌸 🌸☘🌸☘🌸☘🌸
🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸 ☘🌸☘🌸☘🌸 🌸☘🌸☘🌸 ☘🌸☘🌸 🌸☘🌸 ☘🌸 🌸 رمان‌ناحله🌿 فکرم مشغول شده بود نفهمیدم کی رسیدیم از ماشین پیاده شدم و داشتم میرفتم که دوباره صدای راننده و شنیدم : - خانوم کرایه رو ندادین!!! دوباره برگشتم و کرایه رو دادم بهش که اروم گفت معلوم نیست ملت حواسشون کجاست بی توجه به طعنه اش قدمام و تند کردم و رفتم درو باز کنم تا بخوام کلید و تو قفل بچرخونم موش ابکشیده شدم با باز شدن در خونه از بوی قرمه سبزی سرم گیج رفت خالصه همچی و یادم رفت و بدون اینکه توجه ای به لباسام که ازش آب میچکید داشته باشم مستقیم رفتم آشپزخونه مثه قحطی زده ها شیرجه زدم سمت گاز و در قابلمه رو برداشتم و یه نفس عمیق کشیدم تو حال خوشم غرق بودم ک یهو صدای جیغی منو از اون حس قشنگم بیرون کشید: +فاااااااااااطمهههههههههههههههههههههه با این وضع اومدییی آشپزخونه ؟؟ مگه نمیدونیییی بدممم میادد؟ بدووو برو بیروووون به نشونه تسلیم دستام و بالا گرفتم قیافم و مظلوم کردم و گفتم: چشمم مامان جان چرا داد میزنی زَهرم ترکید مامان :یالا مامان جان بدوو برو لباسات و عوض کن چشمممم ولی خانوم اجازه هست چیزی بگم ؟؟؟ یجوری نگام کرد و اماده بود چرت و پرت بگم و یه چیزی برام پرت کنه که گفتم :سلاممم مامان:علیییککک،برووو فهمیدم اگه بیشتر از این بمونم دخلم در اومده داشتمم میرفتم سمت اتاقم ک دوباره داد زد +فاااااااطمههههههههه _جانمممممممم +وایستا ببینم با تعجب نگاش میکردم اومد نزدیکم دستش و گرفت زیر چونه ام و سرم و به چپ و راست چرخوند یهو محکم زد تو صورتش چند لحظه که گذشت تازه یه هولی افتاد تو دلم و حدس زدم ک چیشده +صورتت چیشدهه؟؟ به ِمن ِمن افتادم و گفتم _ها ؟ صورتم ؟ صورتم چیشد ؟ چپ چپ نگام کرد جوری که انگاری داره میگه خر خودتی دیدم اینجوری فایده نداره اگه تعریف نکنم چیشده دست از سرم بر نمیداره .... 🌸 ☘🌸 🌸☘🌸 ☘🌸☘🌸 🌸☘🌸☘🌸 ☘🌸☘🌸☘🌸 🌸☘🌸☘🌸☘🌸
انـدڪی راجع به دوران شگفت‌انگیز ظهور بخونیم😍✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
صبح همون با سلام به آقامون امام زمان (عج) شروع شد 😍🖐 طول روزمون رو انشااللّٰه بدون گناه😌🤲 شب‌مون هم مهدوی تموم کنیم✨ شبتون مهدوی...🦋🌙
ܢܼܚܚܩِ‌ࡆࡋࡋܣ‌ࡆࡋܝ‌ܥܩࡆࡍ߭‌ࡆࡋܝ‌َܥࡅ࡙ܝܩܢ✨🌸 「🌸🌿」 +قبل‌خواب‌وضوفࢪاموش‌نشہ🌱 اعمآل‌قبل‌خوآبم‌انجام‌بده‌ࢪفیق🙂 ¹قࢪآنوختم‌بفࢪمآ..「♥️」 ¹سہ‌عددقل‌هولله『🔗』 ²مؤمنان‌ࢪوازخودت‌ࢪاضےبفࢪما..〈💚〉 ²اللھم‌الغفࢪالمونین‌والمؤمنات⦅🌼⦆ ³پیآمبࢪآنوشفیع‌خودت‌ڪن..❮🦋❯ ا¹مرتبه:اللھم‌صل‌علےمحمدوآل‌محمدوعجل‌فࢪجھم،اللھم‌صل‌علےجمیع‌الانبیآوالمࢪسلین〈🌻〉 ⁵هزآࢪࢪڪعت‌نمآزبوخون【🌹】 ³مࢪتبہ:یفعل‌الله‌مآیشآبقدࢪه،ویحڪم‌مآیࢪیدبعزتہ...〈🌙〉 ⁴.یہ‌حج‌ویہ‌عمࢪ‌بہ‌جآبیاࢪ❴🌿❵ ¹مࢪتبہ‌:سبحآن‌الله‌والحمدلله‌ولآاله‌الاالله‌والله‌و اڪبࢪ❪🌸❫ شبتون‌مهدوی "✨" ''سلامتےآقا‌امام‌زمان‌﴿؏ـج﴾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💌☁️ ۱-خیلی خوشحالیم که راضی هستید.. 🌸 خواهش میکنیم.. 🌻 ۲-بله دقیقا درسته... 🌿، باید ظاهر و باطن یکی باشه ۳-خواهش... 🌸🌿، بله حتما.. ۴-😇😍🌿 ‌┈━═•••❁🕊❁•••═━┈ 🌿 @asheghan_parvaz ‌┈━═•••❁🕊❁•••═━┈
❤️اللهم عجل لولیک الـ؋ـرج🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
؛╌╌╌╌╌╌╌╌╌╌╌╭ ✸راه های تعدیل استرس...🐝🌼 ؛╌╌╌╌╌╌╌╌╌╌╌╌╌╌╌ ✸عدم فاجعه پنداری هربار که میخوای نتیجه کاراتو فاجعه پیش بینی کنی یادت بیار که این فکرا فقط حاصل اضطرابه ؛╌╌╌▾╌╌╌▾╌╌╌ ✸تمرکز روی دایره کنترل هرچی که باعث اضطرابت شد، به این فک کن که آیا قابل کنترل توعه یا اصلا دست تو نیست ؛╌╌╌▾╌╌╌▾╌╌╌ ✸اصلاح خودگویه های منفی یادت نره اگر بخوای خود خوری کنی و به خودت سرکوفت بزنی، فقط اضطرابت تقویت میشه. ؛╌╌╌▾╌╌╌▾╌╌╌ ✸مرور تجارب قبلی  تجارب قبلیتو با خودت مرور کن و یادت بیار که هیچ کدومشون به بدترین شکل پیش نرفتن ؛╌╌╌╌╌╌╌╌╌╌╌╌╌╌╌ 👩🏻‍🔧 ؛╌╌╌╌╌╌╌╌╌╌╌╰
😍بزرگى توصیه مى‌کند: «کم‌تر بترس، بیش‌تر امیدوار باش؛ کم‌تر ناله کن، بیش‌تر نفس بکش؛ کم‌تر متنفر باش، بیش‌تر عشق بورز، در این صورت بیش‌تر چیزهاى خوب جهان، از آنِ تو خواهند شد.
وقتی از دنبال کردن چیزهای اشتباه دست می‌کشید ، به چیزهای درست فرصت می دهید تا دنبال شما بیایند. 🦋🌸
عاشقان پنجره باز است اذان میگویند.. 🌿♥️ "حی الصلاة"...
رۅیـٰا‌پَرداز‌بـٰاش‌... ۅ‌یـٰادت‌بـٰاشہ‌ڪِہ‌چِرا‌شُرو؏‌ڪَردۍ¡ 💚🌱 🌚🌿⸾⸾
• ⁷ ترس بزرگ که مانع موفقیتت میشه💛🌨"• 「💛」ترس از شکست 「🌨」ترس از تغییر 「💛」ترس از پذیرفته نشدن 「🌨」ترس از کافی نبودن 「💛」ترس از قضاوت شدن 「🌨」ترس از عدم موفقیت 「💛」ترس از دوست داشته نشدن 🌚🌿⸾⸾
با آمدنت قاعده‌ی عشـــ♥️ــق به‌هم خورد…":) • •
راز جوانی من در این است که هر روز چیز تازه ای یاد می گیرم
¦→📓••• •‌ فلســفھ حجــاب؛ تنھــا بہ گنــاھ نیفتــادنــ مــردها نیست...❌ ڪھ اگــر☝️🏻چنیــن بود، پس چــرا خــداوند طُ را در عاشقانه ترین💞 عبــادتت📿 با حجــاب کامل🧕 بہ حضــور مےطلبــد…؟؟ جنســ💎 تو با عفــت درآمیخته شده...😌 👌🏻
امیرالمومنین علی (ع) می فرمایند: هر کس خود را جلودار عده ای قرار داده است قبل از تعلیم آنها به ساختن خودش فکر کند.