eitaa logo
عآشقـٰانِ پࢪواز
462 دنبال‌کننده
6.2هزار عکس
1.8هزار ویدیو
9 فایل
بسم رب او:(🦋🌱! اینجا باهم حالمون خوبھ! چرا کھ پاتوق مونھ🍃😉 ما برآنیم که اندکی بهتر شویم:( هرچه بودی یا هرکه بودی مهم نیست مهم این است الان آن چه خواهے شد💎 بخوان از شروطمان در سنجاق📌 🎋در خدمتم: @asheghan_parvaz_313
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸 ☘🌸☘🌸☘🌸 🌸☘🌸☘🌸 ☘🌸☘🌸 🌸☘🌸 ☘🌸 🌸 رمان‌ناحله🌿 فکرم مشغول شده بود نفهمیدم کی رسیدیم از ماشین پیاده شدم و داشتم میرفتم که دوباره صدای راننده و شنیدم : - خانوم کرایه رو ندادین!!! دوباره برگشتم و کرایه رو دادم بهش که اروم گفت معلوم نیست ملت حواسشون کجاست بی توجه به طعنه اش قدمام و تند کردم و رفتم درو باز کنم تا بخوام کلید و تو قفل بچرخونم موش ابکشیده شدم با باز شدن در خونه از بوی قرمه سبزی سرم گیج رفت خالصه همچی و یادم رفت و بدون اینکه توجه ای به لباسام که ازش آب میچکید داشته باشم مستقیم رفتم آشپزخونه مثه قحطی زده ها شیرجه زدم سمت گاز و در قابلمه رو برداشتم و یه نفس عمیق کشیدم تو حال خوشم غرق بودم ک یهو صدای جیغی منو از اون حس قشنگم بیرون کشید: +فاااااااااااطمهههههههههههههههههههههه با این وضع اومدییی آشپزخونه ؟؟ مگه نمیدونیییی بدممم میادد؟ بدووو برو بیروووون به نشونه تسلیم دستام و بالا گرفتم قیافم و مظلوم کردم و گفتم: چشمم مامان جان چرا داد میزنی زَهرم ترکید مامان :یالا مامان جان بدوو برو لباسات و عوض کن چشمممم ولی خانوم اجازه هست چیزی بگم ؟؟؟ یجوری نگام کرد و اماده بود چرت و پرت بگم و یه چیزی برام پرت کنه که گفتم :سلاممم مامان:علیییککک،برووو فهمیدم اگه بیشتر از این بمونم دخلم در اومده داشتمم میرفتم سمت اتاقم ک دوباره داد زد +فاااااااطمههههههههه _جانمممممممم +وایستا ببینم با تعجب نگاش میکردم اومد نزدیکم دستش و گرفت زیر چونه ام و سرم و به چپ و راست چرخوند یهو محکم زد تو صورتش چند لحظه که گذشت تازه یه هولی افتاد تو دلم و حدس زدم ک چیشده +صورتت چیشدهه؟؟ به ِمن ِمن افتادم و گفتم _ها ؟ صورتم ؟ صورتم چیشد ؟ چپ چپ نگام کرد جوری که انگاری داره میگه خر خودتی دیدم اینجوری فایده نداره اگه تعریف نکنم چیشده دست از سرم بر نمیداره .... 🌸 ☘🌸 🌸☘🌸 ☘🌸☘🌸 🌸☘🌸☘🌸 ☘🌸☘🌸☘🌸 🌸☘🌸☘🌸☘🌸
مریم : جانم عزیز خانم ، جانم ؟! عزیز خانم : سه ساعته دارم صدات میکنم ، کجایی تو دختر ؟ مریم : همینجا ، ( لبخندی زدم و ادامه دادم ) خب عزیز خانم واقعاً دلم نمی‌خواد اینجا رو ترک کنم عین یه تیکه بهشت میمونه که شما رنگ و بوی این بهشت کوچولویی . من دیگه رفع زحمت میکنم عزیز خانم عزیز خانم به یکباره اخم فجیهی کرد و با لحن تندی گفت : چی چی رو میرم ، تازه برات شربت عسل و گل گاو زبون آوردم . بیا بشین ببینم سرم را پایین انداختم به سمت عزیز خانم رفتم . شربت رو از دستش گرفتم . بسم‌الله و لبیک گفتم و شربت رو یک نفس سر کشیدم . بعد با انرژی مضاعفی که بهم تزریق شده بود گونه عزیز خانم رو بوسیدم و گفتم : نه دیگه ، باشه برای یه روز دیگه . من که ولت نمیکنم عزیز خانم مگر اینکه خودت بخوای منو دیگه نبینی عزیز خانم دستش روی گونش بود و به این فکر میکرد که چقدر دلش یه دختر عین مریم میخواست تا اینگونه او را ببوسد و از او برای شربت های انرژی آورش تشکر کند . ناگهان به خودش آمد : نه نه معلومه که نه قدمت روی چشمم . بیا بازم بیا زود بیا باشه ؟ مریم از اینکه عزیز خانم کمی هول شده بود خندش گرفت و گفت : چشم چشم . الان برم خونه باید برای خورشید و امیرعلی غذا بپزم . وگرنه میموندم پیشت عزیز خانم با تردید پرسید : بچه داری دختر جون مریم خنده کنان گفت : بله که دارم از اون شیطوناش هم دارم . عزیز خانم بعد از سفارشات لازم در مورد اینکه دفعه بعدی حتماً خورشید را هم بیاورد و حواسش باشد زود زود به وی سر بزند ؛ مریم را تا دم در آبی رنگ منبت کاری شده راهنمایی کرد . ادامه دارد ... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
ادامه معلم بعد از آن، من در مقابل او احساس شاگردی می‌کردم. حالاتش مثل کسی شد که چیزی را گم کرده! او بیشتر در تلاطم بود. دنبال این بود که چیزی که گم کرده را پیدا کند. به قول خودش می‌گفت:《 هی می‌دوم به چیزی دل ببندم، ولی نمی‌توانم!》 این بحث مهمی است. یک شب ما نشستیم در این مورد صحبت کردیم. به من گفت: اصلاً هیچی من رو سیر نمی‌کنه. به هیچ چیز این دنیا علاقه ندارم. اصلاً هیچ چیزی نیست که به آن دل ببندم. چیزهایی که برای مردم بسیار مهم است صبح تا شب به خاطر آن تلاش می‌کنند، من آن را مثل بازی کودکان می‌دانم! بعد گفت: احساس می‌کنم اصلاً من اهل این دنیا نیستم، غریبه‌ام. این حرف‌ها را از ته دل می‌گفت. واقعاً هم اعتقاد داشت. این‌ها مواردی بود که در روایات آمده. به ما گفته‌اند: ببینید و دل نبندید، چشم بیندازید و دل نبازید، که دیر یا زود باید گذاشت و گذشت. علی در اوج جوانی که همه به دنبال آرزوهای مختلف هستند، از این بندها رها شده بود و سر مطلب در همین نکته است. بعد در مسجد مشغول فعالیت شد. تمام نوجوان‌ها را به سوی قرآن می‌کشاند. در مسجد وقتی جلسات قرآن داشتیم، افراد را گروه گروه تقسیم می‌کرد، مثلاً به یک گروه می‌گفت: شما آیات در مورد تقوا را پیدا کنید، به گروه دیگر می‌گفت: آیات در مورد انفاق و... یادم هست سال ۵۹ اولین روزهای جنگ بود که من جبهه رفتم. آن زمان، علی سیفی به خاطر سن کم نمی‌توانست بیاید. ولی بعدها اولین بار که با ایشان رفتیم، متوجه حالات عجیب او در جبهه شدم. حالاتی که ایشان موقع ورود به مناطق جنگی داشت، مثل شخصی بود که برای اولین بار بعد از سال‌ها انتظار به زیارت اباعبدالله الحسین (علیه السلام) برود. چنین آدمی از دور که مرقد را می‌بیند از خود بیخود می‌شود و... ایشان در خط اول جبهه، همین حالت را داشت. وقتی آنجا رسید آرامش پیدا کرد. یعنی حالت تلاطم و نگرانی که اینجا داشت، به آرامش تبدیل شد. مثل اینکه اصلاً از قفس دنیا بیرون آمده! @asheghan_parvaz
عآشقـٰانِ پࢪواز
🔮داستان🔮 . #قلبم_برای_تو❤❤ . قسمت_پنجم . 🔮از زبان مریم روز دوم وارد فکه شدیم از خاک رملی فکه خیلی
🔮 . ❤❤ از زبان مریم بعد از چند جا و زیارت بالاخره وارد طلائیه شدیم از طلائیه خیلی چیزا شنیده بودم اینکه اینجا جای خیلی خاصیه و خیلی دوست داشتم زودتر بهش برسم. وقتی وارد شدیم اینجا با جاهای قبلی برام فرق داشت.. هم حس و حالش هم منظرش... هرکی یه گوشه ای نشسته بود و با شهدا راز و نیاز میکرد. -زهرا:مریم بعضیا چه حال خوبی دارن -آره زهرا.بهشون غبطه میخورم😔 -و بعضیا هم چه بی شخصیتن 😑صدای خندشون رو میشنوی از پشت سر؟! -کیا هستن ؟!😯 -همون سه نفر دیگه 😐من نمیدونم اینا چرا اومدن اینجا -حتما فک کردن پیک نیکه 😑 -به اینا غبطه نمیخوری؟!😂 -چرا😐 . . 🔮از زبان سهیل روز دوم اردو شروع شد بعد از دیدن چند جا قرار شد جایی بریم به نام طلاییه . حسن: داش سهیل داریم میریم معدن طلاها وحید: دستگاه گنج یاب نیاوردیم که با خودمون😮 -اشکال نداره با بیل میکنیم 😂 -سهیل: حالا طلاهاش کجا هست؟! 😉 -حسن : ما که هرچی میبینیم فعلا فقط طلای سیاهه 😂 وحید:یعنی خوشم میاد این بچه بسیجیا فقط منتظر گریه ان.خاک میبینن گریه میکنن..آب میبینن گریه میکنن...راوی حرف میزنه گریه میکنن...ساکته گریه میکنن..حالا چه مرگشونه نمیدونم؟😐 -فک کنم زن میخوان باباشون براشون نمیگیره😂 -شایدم دختره بهشون گفته ریش داری زنت نمیشم😀 -راستی این مذهبیا چجوری عاشق میشن؟؟این چادریا که همه شبیه همن 😁 -عاشق نمیشن که بابا.میرن به مامانشون میگن زن میخوایم اونم یکی رو انتخاب میکنه دیگه یا شایدم ده بیست سی چهل میکنن😂 حسن :-نه بابا عاشق هم میشن.صفحه این پسره سید مهدی بنی هاشمی رو ندیدین مگه شعر پعر میگه برا چادر؟!😃😃 وحید: اون که دیوونست...ولش کن 😀😂 -اخه بعد عاشق بشن گم نمیکنن عشقشون رو؟! -فک کنم فرداش گم کنن😀مثلا میگن عاشق این بودم یا اینیکی؟!😯نه اون دیروزی چادرش براق تر بود 😂 -خلاصه عالمی دارن برا خودشونا😀 . سهیل: بچه ها بریم پیش هم کاروانیا...زیاد دور نشیم -حسن: آره دور بزنیم.دیگه بقیش هم مثل همینجاست😉 وحید: بچه ها نگاه کنین انگار یه چی دارن پخش میکنن.فک کنم میان وعده دارن میدن مارو خبر نکردن نامردا -حسن:بدو بریم . -سلام اخوی حاجی 😀 -سلام برادر -حاجی چی پخش میکردی به ما ندادیا😆 -الان میدم به شما هم...بفرمایین -این چیه؟؟😯آرد نخودچیه؟!😟بخوریمش؟! -خاک طلائیه هست برادر.برای تبرک -این مسخره بازیا چیه حاجی.خاک خاکه دیگه😑 به جای اینا دو تا کلوچه میدادی. -این خاک فرق داره برادر. -برا شما همه چیز فرق داره.ما میریم سمت مسجده.خاکبازیهاتون تموم شد ما هم صدا کنید. . . . بامــــاهمـــراه باشــید🌹
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸 🌱🌸🌱🌸🌱🌸 🌸🌱🌸🌱🌸 🌱🌸🌱🌸 🌸🌱🌸 🌱🌸 🌸 پویان و افشین با ماشین تو خیابان ها دور میزدن. افشین با سرعت از فرعی وارد خیابان اصلی شد و با یه ماشین دیگه تصادف کرد.ولی پیاده نشدن. منتظر بودن راننده اون ماشین بیاد ولی راننده اون ماشین هم پیاده نمیشد. به پویان گفت: -راننده ش دختره،چادری هم هست.تو برو.خسارت هم اگه میخواد میدم ولی ردش کن بره. پویان نگاه معنا داری بهش انداخت، و پیاده شد.وقتی راننده اون ماشین رو دید خشکش زد.فاطمه نادری بود. فاطمه وقتی متوجه پویان شد، خواست پیاده بشه ولی پویان اجازه نداد. فاطمه تعجب کرد. پویان گفت: -همون دوست دیوانه م رانندگی میکرده.نمیخوام متوجه بشه با شما تصادف کرده.شما سریع برید،تمام خسارت ماشین تون رو خودم بعدا تقدیم میکنم. مریم با تعجب گفت: -چرا؟!! پویان تازه متوجه حضور مریم شد.به تته پته افتاد. فاطمه متوجه علاقه پویان به مریم شد.با احترام گفت: -نیازی به خسارت نیست.این دومین باریه که به من لطف میکنید.امیدوارم بتونم یه روزی جبران کنم.خدانگهدار. ماشین رو روشن کرد و رفت. وقتی فاطمه رفت، پویان نفس راحتی کشید. با خودش گفت، کاش میشد درمورد مریم به فاطمه بگم.حتما کمکم میکنه... ولی حتی اگه فاطمه بتونه مریم رو راضی کنه،پدرومادر خودم راضی نمیشن. کور سوی امیدی که تو دلش روشن شده بود دوباره خاموش شد.افشین بوق زد.سمت ماشین رفت و سوار شد. -چیشد؟ -هیچی،گفت خسارت نمیخواد و رفت. -میشناختیش؟ پویان به چشمهای افشین نگاه کرد و گفت: -حالا چون عاشق یه دختر چادری شدم باید تمام دختر چادری های این شهر رو بشناسم؟! مرموز نگاهش کرد و گفت: -آخه زود راضی شد! -خب اونم عاقل و خانوم بود.وقتی عذرخواهی کردم فهمید با آدم متشخصی طرفه،زود بخشید. -تو گفتی ولی من که باور نکردم. -بجای اینکه باور کنی درست رانندگی کن. یک هفته به رفتن پویان مونده بود. میخواست با فاطمه صحبت کنه ولی نمیدونست کجا. تو دانشگاه نمیشد،... دومین اثــر از؛ 🌸 🌱🌸 🌸🌱🌸 🌱🌸🌱🌸 🌸🌱🌸🌱🌸 🌱🌸🌱🌸🌱🌸 🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸
عآشقـٰانِ پࢪواز
کاش وقتی بیست ساله بودم می دانستم (فصل جدید) •سیرک وارونه• --- ¦ هرگونه کپی از کتاب ممنوع ❗️ 🌿@asheghan_parvaz