eitaa logo
عآشقـٰانِ پࢪواز
502 دنبال‌کننده
6.5هزار عکس
1.8هزار ویدیو
8 فایل
بسم رب او:(🦋🌱! اینجا باهم حالمون خوبھ! چرا کھ پاتوق مونھ🍃😉 ما برآنیم که اندکی بهتر شویم:( هرچه بودی یا هرکه بودی مهم نیست مهم این است الان آن چه خواهے شد💎 بخوان از شروطمان در سنجاق📌 🎋در خدمتم: @asheghan_parvaz_313
مشاهده در ایتا
دانلود
گفتم‌یڪۍازخوشۍھاۍدنیاروبھم‌بگو؟ _بامڪث‌گفت‌ڪربلا ..' _گفتم‌یڪیش‌روبگۍ،نگفتم‌ڪہ‌ھمشوبگۍ(:
○نَه‌نَگین‌کُشتَن‌مادَرُ.🖤. ○بِگین‌کُشتَن‌نَفَس‌ِ‌عَلیُ.🥀.... با‌درد ِپهلو؎شڪسته،جدال‌کن . . تقصیر ِدست ِبسته‌من‌شدحلـٰال‌کن. . ●مَردی‌کِه‌کَنده‌بوددرخیبررا،زِجا ●وامیکندپس‌ازتودر‌خانه‌را‌به‌زور ○اِی‌روزِگارِ‌غَریبی‌عَلی💔... °السَّلاَمُ‌عَلَيْكِ‌أَيَّتُهَاالصِّدِّيقَةُ‌الشَّهِيدَةُ°
سلام و خدا قوت به همه مجاهد های راه علم😅 ادمین تیام هستم‌ بعد از پدتها و بد قولی های فراوان در خدمت شما هستم🥲 واقعا دلم برای این حرف زدنا تنگ شده بود . . آقا ما یه کتابی و داخل کانال می‌زاشتیم. یادتونه؟«قسمت نوزدهم» که بعدش من یه سفر برام پیش اومد بعد کرای جهادمون و بعدش مشکل برای چشمم پیش اومد خلاصه از هفت خان رستم گذشتیم و دیگه در خدمت شماییم با پارت گذاری کتاب (بیا مشهد)💪🏻
ادامه ماجرای شفا امدادگر می‌گفت: آقای سیفی داد می‌زد که یا مهدی (عجل الله تعالی فرجه الشریف) مرا شفا بده تا به جبهه برگردم. بعد از این سخن، پتو را به یک طرف انداخته و بلند شده راه می‌رفتم. امدادگر می‌گفت: تمام بدن من خوب شده بود و فقط پای چپم مانده بود. از آنجا مرا به شیراز آوردند. در شیراز بعد از چند روز، روز پنجشنبه دکتر آمد و گفت: سیفی تو هستی؟ گفتم: بلی. گفت: روز شنبه برای عمل آماده باش. گفتم: ترکش‌ها را در خواهید آورد؟ گفت: نه، مگر نمی‌دانی؟ پای تو را قطع خواهیم کرد. خودت درخواست کرده‌ای که در شیراز عمل شوی. من به او جواب نداده او هم پی کارش رفت. من بر سر دوراهی قرار گرفتم. با خود گفتم: خدایا من چه کار کنم؟! در خودم آن لیاقت را نمی‌دیدم که اگر به مشهد بروم اتفاقی روی خواهد داد، در این افکار بودم که یک ارتشی وارد شد و گفت: شما فلانی هستی؟ من در خانه ناراحتی دارم و پای مرا قطع خواهند کرد، نوبت عمل خودت را به من می‌دهی؟ من قبول کردم و گفتم مسئله‌ای نیست. دیگر حالا از فکر عمل خلاص شدم. وضو گرفته خوابیدم. با نیت خوابیدم و با خدایم عهد بستم که ای خدا، اگر پای من خوب شود بلافاصله به جبهه خواهم رفت. ساعت ۲:۳۰ شب بود که بیدار شدم. از اینکه خوابی ندیدم ناراحت شده و دوباره خوابیدم. در خواب دیدم که در جای تاریکی قرار دارم که یک لحظه نورانی شد. دیدم از بالای سر من پرنده‌های سفیدی پرواز می‌کنند و هر یک به سر من برگ‌هایی از گل می‌اندازند. یکی از آنها که بال‌هایش خونین بود، آمد جلوی من نشست و گفت: امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) سلام رسانید. فرمودند: ببخشید که من نتوانستم بیایم، در خرمشهر زخمی زیاد است و... به قولت عمل کن. بیا مشهد و انشاالله شفا می‌یابی. این پرنده بلند شد و رفت و من از خواب پریدم. وقت نماز بود. در کنار من رفقایی داشتم، یکی اهل اصفهان و دوتای دیگر تهرانی بودند. به آنها گفتم که فردا خرمشهر را فتح می‌کنند.
یکی از دوستان میگفت: یکروز با جناب شیخ به جایی می رفتیم یکدفعه من دیدم جناب شیخ باتعجب و حیرت😳 به زنی که موی بلند👩‍🦰 و لباس شیکی💃 داشت نگاه میکند❗ ازذهنم گذشت که ایشان به ما می گوید ❌چشمتان را از نامحرم برگردانید و خودش اینطور نگاه میکند❗🤔 فهمید و گفت: توهم میخواے ببینی من چی میبینم⁉️ ببین❗ من نگاه کردم، دیدم ....😱😱🤯😰🔥🔥🔥🔥🔥🔥 برای دیدن ادامه داستان و صدها داستانک و پند و اندرزهای زیبا به بپیوندید:👇👇👇 ➡️✅ @rahekhoda 🇮🇷
بفرمایید چایی...! ☕️
شبتون منور به نگاه مادر‌..💔 یا علی مدد🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
روتین‌ ظھر‌ براۍ‌ دختراۍ‌ موفق🌸👩🏻‍🌾:) - یه‌ ناهار‌ خوشمزه‌ بخور.💛🍜. - یه فیلم ببین.🧡🍿. - گوشیت‌ و‌ پیامهات‌ رو‌ چک‌ کن.📱✨. - برو‌ سراغ‌ کارهات.🖍🌸. - اتاقت‌ و‌ وسایلت‌ رو مرتب‌ کن.👀🌱. ⥂ 📄🧡ᝰ
《°یہ‌‌صلوات‌براے‌ظهور‌آقا‌مے‌فرستے‌🥺♥️°》