eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5.2هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
250 ویدیو
37 فایل
✨️﷽✨️ . 💚ازاین‌لیست‌کپی‌ #حرومه!❌️ https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/32342 . 🤍ن‍اشناس‌بم‍ون https://daigo.ir/secret/9932746571 . ❤️همه‌ی‌فعالیت‌هامون‌نذرظهورامام‌غریبمون‌مهدی‌موعود‌ عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۸♡ درحال‌بارگذاری...
مشاهده در ایتا
دانلود
🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤 🌟وَلَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِی 🌟عیون أخبارالرضا علیه‌السلام، ج۲ ص۱۳۶. 🖤رمان تاریخی، بصیرتی و معرفتی 🌟قسمت ۳۱ میمونه درب اتاق را گشود، میخواست دمپایی‌های حصیری را به پا کند، اما به یکباره چیزی حس کرد ، هوای اطراف را با تمام قوا به داخل سینه اش کشید ... درست است، بوی زهرا می آمد...بوی علی در فضا پراکنده بود و بوی فاطمی و علوی با عطر محمدی گره خورده بود... ذوقی شدید بر وجودش عارض شد، بدون اینکه چیزی به پای خود بپوشد ، با شتاب زیاد و پای برهنه، به سمت اتاق پیامبر که بوی بهشت را میداد، روان شد...آنقدر شتاب زده بود که چند بار دامن بلندش، زیر پاهایش گیر کرد و میخواست بر زمین سرنگون شود و تلو تلو خوران خود را به درب اتاق رسانید.. همانطور که نفس‌نفس میزد درب را گشود، خود را به داخل اتاق انداخت و با دیدن رخسار ملکوتی بهشتیان روی زمین، آرامشی بر قلب پر از تپشش حاکم شد. زنی که او را به اتاق خوانده بود، پشت سرش وارد شد و‌گفت : _نمیدانم این دخترک را چه شده؟ انگار مجنون شده؟ تا به او گفتم که رسول‌خدا کارتان دارد ،مانند دیوانه ها ،سراسیمه خود را به اینجا رسانید.. میمونه،نگاهی شرمگین به چهره پیامبر انداخت و سپس چشم به زمین دوخت و از شدت هیجان شروع به جوییدن لبهایش نمود و پیش خود میگفت...براستی که این زن راست میگوید، من مجنونم ...من دیوانهٔ محمدم....من عاشق فاطمه‌ام ...من مجنون علی‌ام... حضرت رسول نگاه پر از مهرش را به میمونه انداخت و سپس رو به علی و زهرا، فرمود : _دیروز که آمدید و خدمتکار می‌خواستید و من از دادن آن امتناع کردم تا دخترم همرده فقیران جامعه زندگی کند و هیچ‌ برتری بر آنها نداشته باشد، خداوند به خاطر این عمل، مرا ستود و پس از نزول آیه «فَقُلْ لَهُمْ قَوْلًا مَيْسُورًا» امر فرمود تا خدمتکاری به دخترم فاطمه، عطا کنم. و سپس با اشاره به میمونه ادامه داد : _یا زهرا، این دختر که نجاشی برای ما فرستاده و‌ گویا بزرگی از بزرگان سرزمینش است و نجاشی نام میمونه بر او نهاده ، برای کمک در کار خانه، بهترین گزینه ایست که می توانم به خانه‌ات بفرستم...این دختر که اعمالش به سفیدی نقره است را «فِضه» می نامم...دخترم با او به عدالت برخورد کن، کارهای خانه را تقسیم کن ،به طوریکه که نه خودت خسته شوی و نه فضه... فضه که با شنیدن این سخن ،مرغ روحش انگار در آسمان اوج گرفته بود ،اشک ریزان خود را به دامان زهرا انداخت و همانطور که عطر بهشتی این خانم آسمانی را به عمق جان می‌کشید، سر بر آستانش می‌سایید. زهرا مانند مادری مهربان، دست به زیر شانه‌های این دخترک که بیش از ده سال نداشت،برد ،او را بلند کرد و به آغوش کشید و فرمود: _به زندگی زهرا خوش آمدی فضه جان.... 🌟ادامه دارد.... 🖤نویسنده؛ طاهره سادات حسینی https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🖤🌟🖤🌟🖤🌟
🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤 🌟وَلَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِی 🌟عیون أخبارالرضا علیه‌السلام، ج۲ ص۱۳۶. 🖤رمان تاریخی، بصیرتی و معرفتی 🌟قسمت ۳۲ فضه همرا با بالا آمدن دستان مبارک زهرا ، از جا برخواست و همانطور که از شدت شوق، اشک از چشمانش جاری بود،نگاهی به فاطمه که حسن و حسین دو طرفش را گرفته بودند انداخت و از چهرهٔ آسمانی او، نگاهش به رخسار ملکوتی علی کشیده شد و دستانش را بلند کرد... و با لحنی پر از هیجان گفت : _خدایا...خدای خوبم...تمام عمر را سپاسگزار این نعمت خواهم بود، ممنونم که تقدیر مرا با تقدیر بهترین بندگانت گره زدی ... در این هنگام، همان زن قاصد که به دنبال او به درب اتاقش آمده بود با لحنی که از شوخی حکایت می‌کرد رو به او‌گفت : _آهای دخترک قند و عسل که اینچنین خودت را در دل همه جا می‌کنی، از کجا متوجه شدی که همنشین بهترین بندگان خدا شده‌ای؟ تو‌که تازه چند هفته است به مدینةالنبی آمدی و در منزل رسول بودی و این مدت کافی نیست برای شناختنی چنین عمقی... فضه نگاهی پر از مهر به جمع پیش رویش انداخت و گفت : _برای رسیدن به حقیقت و دانستن این موضوع، یک لحظه هم در محضر ایشان باشی کفایت میکند، من ندیده بودم رویشان و درک نکرده بودم محضرشان را اما ندای‌فطری و‌ حقیقت‌جوی جانم، از فرسنگها فاصله،مرا با ایشان پیوند داد... و اما در این مدتی که اینجا بودم، چیزهایی را دیدم که خود بر این موضوع دلالت داشت...براستی که روزی کنار دست «أم ایمن» مشغول تدارک مرغ بریان بودیم، ام ایمن از علاقهٔ وافری که به رسول داشت، می‌خواست این غذای لذیذ را برای دوست داشتنی‌ترین موجود قلبش هدیه کند...مرغ بریان آماده شد و آن را به محضر پیامبر آوردیم...رسول خدا فرمودند:«این را برای چه کسی آوردی؟»ام ایمن عرض کرد:«آن را برای شما فراهم کرده ام.»در این هنگام رسول خدا فرمود:«بارالها! محبوب‌ترین خلق تو،نزد خودت و نزد من را برسان تا از این مرغ بریان نوش جان کند.» من کاملا آگاه بودم که پیامبر هر حرکتش در پی مصلحتی و هر دعایش برای اندرزی‌ست، دانستم که او می‌خواهد با این دعا که بی‌شک در کمتر آنی به اجابت می‌رسید، محبوب‌ترین خلق را نزد خداوند به امتش بشناساند، پس خوب دقت کردم،ببینم چه کسی شریک غذای پیامبر می‌شود...در این لحظه درب خانه را زدند...قلبم به تپش افتاد، می‌خواستم خود از جا برخیزم و درب را بگشایم که پیامبر به «اَنَس بن مالک» که آن‌هم در آنجا خدمتکار بود،فرمودند درب را بازکند... انس از جا بلند شد و درحالیکه زیر لب زمزمه می کرد:«کاش زنندهٔ درب از انصار باشد تا ارجحیت انصار بر همگان برملا شود.» تا این را شنیدم فی‌الفور پشت سر انس راه افتادم، چون می‌دانستم اگر زننده درب کسی از مهاجرین باشد، انس شاید حیله‌ای بکار برد و از ورودش به خانه و شریک شدنش در غذای پیامبر،ممانعت کند‌...انس درب را گشود و من که پنهانی او را می پاییدم، دیدم.... 🌟ادامه دارد.... 🖤نویسنده؛ طاهره سادات حسینی https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🖤🌟🖤🌟🖤🌟
🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤 🌟وَلَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِی 🌟عیون أخبارالرضا علیه‌السلام، ج۲ ص۱۳۶. 🖤رمان تاریخی، بصیرتی و معرفتی 🌟قسمت ۳۳ فضه به اینجای حرفش که رسید نگاهی پر از مهر و‌ محبت به علی انداخت و ادامه داد: _من از بین دو لنگه درب، قامت مردانهٔ مولایم علی را دیدم، اما اَنس با مشاهده علی، انگار که به مذاقش خوش نیامد عنوان بهترین خلق از آنِ او باشد،به علی گفت:«پیامبر مشغول کاری‌ست و از ملاقات شما معذور است.» این را گفت و درب را بست... و دوباره به خدمت رسول خدا آمد. رسول خدا هنوز دست به طعام نبرده بود، که بار دیگر درب را زدند و انس شتابان خود را به درب رساند، و باز هم زیر لب از خدا می خواست که مردی از انصار پشت درب باشد و باز هم زننده درب کسی جز علی نبود..انس دوباره عذری تراشید و درب را بست و داخل اتاق، نزد رسول خدا آمد و برای بار سوم درب را کوفتند...در این هنگام رسول خدا رو به انس فرمودند:«هرکس بود اورا داخل کن، تو‌ نخستین کسی نیستی که به قوم من علاقمند است، این بهترین خلق خدا،از انصار نیست، درب را بگشا و او را داخل کن..» در این زمان بود که انس با حالتی شرمگین درب را گشود، باز هم علی بود و داخل شد، بر سر سفره نشست و همراه رسول خدا مشغول تناول آن مرغ بریان شد...آری به خدا قسم ؛که من با پوست و گوشت و خونم به این ایمان رسیدم که محبوب ترین خلق خدا، علی‌ست و برگزیده‌ترین خانواده بر روی زمین، خانواده اوست... فضه باز هم دستانش را به آسمان بلند کرد و باز از خداوند بابت این موهبتی که نصیبش نموده بود، سپاسگزاری کرد... در این هنگام رسول خدا دوباره سفارش فضه را به زهرا نمود،آخر او هم بزرگ‌زاده‌ای بود که مقدر شده بود در خدمت سرور زنان عالم باشد و خوشا به سعادتش که خدمت زهرا نمود ... در تقدیر فضه مقدر شده بود که شاگرد مکتب عدالت فاطمی و زاهد مجلس علوی باشد و چه خوب او از این فرصت استفاده نمود و در تاریخ اسلام ماندگار شد... فضه، با شور و شوقی فراوان، همانطور که دست حسن را در یک دست و دست حسین را در دست دیگرش داشت، پشت سر علی و زهرا از منزل رسول خدا بیرون آمد تا به سرایی تازه که لانهٔ عشق علی و زهرا بود و عطر بهشت را میداد قدم بگذارد... به محض بیرون آمدن از خانه، فضه احساس کرد که کسی تعقیبشان میکند، آرام سرش را برگردانید و در کمال تعجب، همان جوان حبشی را که در کاروان از حبشه تا مدینه، همسفرش بود را دید... او براستی نمیدانست که آن جوان، محض خاطر او به دنبالش روان شده یا عشق بهترین بندگان خدا،او را به دنبال این خانواده آسمانی می‌کشاند... فضه سرشار از احساسات لطیف دخترانه بود، حس میکرد نه برای خدمت میرود، بلکه به آغوش پر مهر خانواده‌ای دوست‌داشتنی پناهنده شده، او تصوری از خانه و زندگی دختر پیامبر نداشت،..درست است که روزهایی را در خانهٔ پیامبر بسر برده بود و سادگی آن خانه را درک کرده بود ، اما گمان میکرد، خانهٔ زهرا با آن منزل ساده، توفیر داشته باشد. آخر زهرا دختر یکی یکدانه رسول الله بود و همسر سردار سپاه پیامبر... حتما خانه و زندگی زهرا، اندکی پر زرق و برق تر از پدرش خواهد بود. به درب خانه رسیدند و... 🌟ادامه دارد.... 🖤نویسنده؛ طاهره سادات حسینی https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🖤🌟🖤🌟🖤🌟
🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤 🌟وَلَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِی 🌟عیون أخبارالرضا علیه‌السلام، ج۲ ص۱۳۶. 🖤رمان تاریخی، بصیرتی و معرفتی 🌟قسمت ۳۴ درب خانه باز شد و وارد خانه شدند...حسن و حسین دست فضه را رها کردند و مانند پرندگان سبکبال،شروع به دویدن داخل حیاط کردند... فضه نگاهش از حیاط خاکی به در و دیوار ساده و فقیرانهٔ اتاق‌ها کشیده شد... همانطور که محو ظاهر ساده خانه بود ، فاطمه به طرفش آمد و در حالیکه دستش را میگرفت، فرمود : _بیا تا خانه را نشانت دهم... فضه بدون اینکه حرفی بزند در همان حالت بهت و شگفتی به دنبال خانم خانه روان شد، از اتاقی به اتاق دیگر،همه را دید و روی زیبای دختران فاطمه را که در اتاقشان گرم بازی بودند،بوسید... خانه ای ساده با وسیله هایی اندک که شامل... چند کاسه و لیوان و ظرف سفالی و چند ظرف مسی میشد... و کف اتاقها هم حصیرهایی از جنس شاخه های درخت نخل ،به عنوان فرش پوشیده شده بود.... قلب فضه از دیدن اینهمه و به هم فشرده شد، او که در قصر رشد یافته بود، آن زندگی های شاهانه با این زندگی ساده را مقایسه میکرد، انگار کار جهان برعکس بود... چون اگر میخواستند بزرگ یا به اصطلاح شاهی برای این دنیا انتخاب کنند، بی‌شک کسی جز پیامبر اسلام نمی‌توانست باشد و فرزندانش هم حکم شاهزاده را داشتند، اما آن تجملات شاهانه کجا و این زندگی فقیرانه کجا؟! در همین افکار بود که فاطمه همانطور که دست او را در دست مبارکش داشت، فضه را به سمت اتاقی که شبیه بقیهٔ اتاق‌ها با همان وسایل ساده بود برد و فرمود : _این‌هم اتاق شما، هر چه داریم و هر امکاناتی هست، به طور مساوی با هم تقسیم می‌کنیم، نگاه کن اتاقی را که در اختیارت قرار داده‌ایم دقیقا مانند اتاق‌هایی‌ست که خودمان در آن اقامت داریم...بفرما ،امروز را استراحت کنید و از فردا هم کارهای خانه را به مساوات تقسیم میکنیم ،یک روز تو‌ کار کن و یک روز من....آیا راضی هستی؟! فضه همانطور که مانند مجسمه‌ای سنگی خشکش زده بود، سری تکان داد و گفت : _ب...ب...بله بانوی من.. فضه وارد اتاقش شد ، اتاقی مانند دیگر اتاق های خانه ،با دیواری گلی و حصیری که بر کف آن گسترده بودند، یک کوزه آب و لیوان سفالین هم در طاقچه آن به چشم می خورد. فضه دلش از این همه سادگی یا به تعبیر او فقر، گرفته بود ، با خود می گفت : باید کاری کنم...باید چاره ای بیاندیشم تا وضع بهتر شود و در همین حین یاد آن گنجینه های طلای داخل قصرشان افتاد و یاد کیمیاگری اش و ناخوداگاه دستش به سمت گردنش رفت... آه...درست است ، کیسه ای را که در آن مواد ترکیبی برای کیمیاگری ،وجود داشت ،بر گردنش بود... با یاد آوری آن ، جرقه ای در ذهنش زد و سریع از جا برخواست... 🌟ادامه دارد.... 🖤نویسنده؛ طاهره سادات حسینی https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🖤🌟🖤🌟🖤🌟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤 🌟وَلَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِی 🌟عیون أخبارالرضا علیه‌السلام، ج۲ ص۱۳۶. 🖤رمان تاریخی، بصیرتی و معرفتی 🌟قسمت ۳۵ ازجابرخواستم به سمت اتاقی که به عنوان مطبخ از آن استفاده میکردند رفتم، چون در آنجا چند ظرف مسی دیده بودم،مستقیم به طرف آنها رفتم.. حسن و حسین هم که در حیاط مشغول جست و خیز بودند به دنبالم روان شدند‌. از بین ظروف مسی، کاسه ای را که تقریبا بزرگ هم بود انتخاب کردم... کوزه آب را هم با یک دست گرفتم و چون میخواستم با این کاسه،آزمایشم را تکرار کنم،پس لازم دیدم از صاحبخانه اجازه بگیرم و در حضور ایشان ،آن کار را انجام دهم... درب اتاقی را که زهرا و علی در آنجا بودند زدم، هنوز صدای کسی بلند نشد تا مجوز ورودم را صادر کنند که حسن و حسین با شتاب درب اتاق را گشودند و از زیر دستان من، خود را به داخل کشانیدند... زهرا که چشمشان به من افتاد، اشاره کرد که داخل شوم... و علی با لحنی پدرانه به من فرمودند: _چه شده فضه؟ هنوز نیامده میخواهی کار را شروع کنی؟ بانوی خانه که گفتند امروز لازم نیست شما کاری انجام دهید. با حالت خجالت سرم را پایین انداختم ، بااجازه‌ای گفتم و داخل اتاق شدم و گفتم : _اگر اجازه بدهید میخواهم با این ظرف مس، آزمایشی انجام دهم.. زهرا سری به نشانهٔ تایید و اجازه تکان داد و علی همانطور که لبخندی مهربان بر سیمایش نشسته بود فرمود: _بنشین و کارت را انجام بده... با تمام وجود احساس کردم که مولایم علی چه در سرم میگذرد، اما به روی خود نمی‌آورد... در محضر علی و زهرا بر زمین نشستم و حسن و حسین کنارم نشستند و حرکاتم را زیرنظر گرفتند... آرام کیسه را از گردنم بیرون آوردم و مشغول کیمیاگری شدم و... همانطور که چندی پیش در قصر پدرم و آن انبار طلا، این کار را انجام داده بودم، با مهارتی تمام مشغول به کار شدم... با سر انگشتان هنرمندم آنچنان فرز و تند کار میکردم که در کمتر از ساعت، آن کاسهٔ قرمز رنگ مس به ظرفی زرد و طلایی بدل شد که هر جواهر فروشی از دور میدانست که بی‌شک این کاسه از طلای ناب ساخته شده است... کارم که تمام شد ، درحالیکه برق شادی و موفقیت در چشمانم می‌درخشید، آن کاسه را برداشتم و با تواضعی زیاد در پیش‌روی، علی و زهرا قرار دادم و گفتم : _بفرمایید ،اینهم طلای ناب، شما میتوانید این را به بازار ببرید و با قیمت گزافی بفروشید و پولش را صرف خانه و زندگیتان نمایید... و چون دیدم علی لبخندش پررنگ‌تر شد، فکر کردم که ایشان باور ندارد این ظرف طلا باشد،... پس با صدایی لرزان ادامه دادم: _به خدا که طلاست،شما اگر آن را نزد زرگری چیره دست هم ببرید باز هم اذعان میکند که این ظرف نه مس، بلکه طلاست.... علی که انگار دوست نداشت،من بیش از این در افکار خودم دست و پا بزنم، لب به سخن گشودند و فرمودند:... 🌟ادامه دارد.... 🖤نویسنده؛ طاهره سادات حسینی https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🖤🌟🖤🌟🖤🌟
🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤 🌟وَلَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِی 🌟عیون أخبارالرضا علیه‌السلام، ج۲ ص۱۳۶. 🖤رمان تاریخی، بصیرتی و معرفتی 🌟قسمت ۳۶ علی رو به من فرمودند: _اما اگر این ظرف مس را حرارت میدادید و به صورت مذاب درمی‌آمد و سپس از فلان مواد هم استفاده میکردید،طلای ناب‌تری بدست می‌آوردید... با تعجب به مولایم چشم دوختم و برایم باورپذیر نبود که مولا علی هم سر از کیمیاگری دربیاورد... و اینچنین عالمانه همه چیز را در این باب بداند، پس با مِن ومِن گفتم : _یعنی...شما هم علم کیمیاگری میدانید؟! علی لبخند ملیحی کل رخسارش را پوشانید و فرمود : _آری ،علم کیمیا هم میدانم و نه تنها من میدانم و با اشاره به کوچک ادامه داد: _حتی این کودک هم علم کیمیا می داند... و همانطور که در دریای بهت و حیرت خودم غرق بودم ایشان ادامه دادند : _علم، یک نوع دانستنی الهی است که بر هرکدام از بندگان که لطف خدا شامل حالش شود، می‌بارد و زمانی که من از کوثر مبارک آب دهان پیامبر نوشیدم، هزار درب علم و از هر دری هزار درب دیگر به رویم گشوده شد... و براستی که به فرمودهٔ رسول خدا : «انا مدینة العلم و علیٌ بابها...همانا پیامبر شهر علم است و من درب آن هستم و هرکس که بخواهد به شهر علم وارد شود، باید از درب آن بگذرد...» وقتی که مولایم علی سخن می گفت ،تازه فهمیدم که من در چه عالمی دست و پا میزنم و ایشان در چه عالمی سیر می کنند. همانا که مولایم با این سخنان به من فهماند که مال و منال این دنیا برای ما اهلبیت کمترین اهمیتی ندارد... چرا که تمام علوم و گنجینه های دنیا در دستان ماست ، اگر می‌بینید که اینچنین فقیرانه و ساده زندگی می کنیم، بدانید که این رویهٔ ماست ، رویهٔ بندگان خدا و رویهٔ است وگرنه ما از هر ثروتمندی، ثروتمندتریم... آری مولایم علی ،با اشاره ای کوچک مرا به وادیی برد که تا به حال در آن وادی پای نگذاشته بودم... و چه خوش وارد شدم و چه زیبا فهمیدم...به راستی که نه من شاهزاده ام و نه پدرم شاه...بلکه پادشاه این عالم و شاهزاده های این عالم کسی جزء این خانواده نمی تواند باشد... آرام از جا برخواستم و رو به علی و زهرا گفتم : _مرا عفو کنید، قصد جسارت نداشتم ، بر من ببخشید که شاگردی نوپا در مکتب علوی و کلاس درس فاطمی و مسلمان محمدی هستم و از اتاق بیرون آمدم... 🌟ادامه دارد.... 🖤نویسنده؛ طاهره سادات حسینی https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🖤🌟🖤🌟🖤🌟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤 🌟وَلَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِی 🌟عیون أخبارالرضا علیه‌السلام، ج۲ ص۱۳۶. 🖤رمان تاریخی، بصیرتی و معرفتی 🌟قسمت ۳۷ روزها از حضور فضه در خانه دختر پیامبر میگذشت، خانه‌ای که انگار نه یک خانه،بلکه کلاس درس انسان‌شناسی و انسان‌سازی و خداشناسی بود و راه و رسم بندگی و بندگی کردن را می‌آموخت... و فضه شاگردی ممتاز در کلاس عدالت علوی و زهد و عرفان فاطمی بود و چه خوب درس ها را با جان و دل میگرفت، گویی می‌بایست خوب تعلیم ببیند تا در آینده، خود استادی باشد برای انسان های خداجو و حقیقت طلب... فضه مثل بقیه روزها،کارهای خانه را که به طوری مساوی بین او و بانوی خانه تقسیم شده بود، انجام داد و حال که کار روزانه‌اش تمام شده بود،به قصد مسجد از خانه بیرون آمد،...او از مولایش علی و خانمش زهرا یاد گرفته بود که همیشه قبل از اذان ظهر ، نماز مستحبی بخواند... بنابراین وضو گرفت و پیش به سوی مسجد روانه شد تا او هم از قافلهٔ سرسپردگان الهی دور نماند. وارد مسجد شد و تک و توک افرادی مشغول نماز بودند و آن میان قامت رشید علی که خاضعانه در برابر معبودش خم و راست میشد، انگار مثل خورشیدی جان بخش، میدرخشید... فضه که هنوز قطرات وضو بر صورتش نمایان بود، دستی به صورتش کشید و به رسم پیامبر که بارها دیده بود بر خاک سجده میکند، مهر نماز را پیش رویش گذاشت، میخواست نمازمستحبی را شروع کند که متوجه شد ولوله‌ای در مسجد افتاده... سر و صدا از سمت مردها می‌آمد، فضه چون دخترکی کنجکاو ،ازجابرخاست و خود را به نزدیک جایگاه مردها رسانید و سرکی کشید تا ببیند چه خبر شده... پیامبر را دید که همراه عده ای از یارانش وارد مسجد شده است و همگان به نقطه‌ای خیره اند... گویا زمان ایستاده بود و به این جماعت شوکی وارد شده بود، هیچ‌کس پلک نمی‌زد و همه محو صحنهٔ پیش‌رویشان بودند. فضه رد نگاه پیامبر و جمع اطرافش را گرفت و متوجه شد همگان خیره به مولای او، علی هستند... علی در رکوع بود و در کنارش فردی تهی دست که انگشتری گرانبها در دست داشت، ایستاده بود...درست است که فاصله کمی دور بود، اما حدس زدن اینکه ،کدام انگشتر در دست آن فقیر تهیدست است برای فضه کار مشکلی نبود..چون او خوب می‌دانست آن انگشتر چیست و از آن کیست و چقدر گرانبهاست...انگشتری که هدیهٔ نجاشی بود. در این هنگام ناگهان یکی از اطرافیان پیامبر سکوت حاکم بر مجلس را شکست و گفت : _آهای مردم، آهای مسلمانان...همهٔ شما مرا می‌شناسید ، من «عبدالله بن سلام» هستم و همگان مرا به نام دانشمندی می‌شناسند که قبلا به دین یهود بودم و تازه اسلام آورده ام... با این سخنان عبدالله بن سلام ، توجه همگان به آن سمت جلب شد..‌ 🌟ادامه دارد.... 🖤نویسنده؛ طاهره سادات حسینی https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🖤🌟🖤🌟🖤🌟