eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5.2هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
249 ویدیو
37 فایل
✨️﷽✨️ . 💚ازاین‌لیست‌کپی‌ #حرومه!❌️ https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/32342 . 🤍ن‍اشناس‌بم‍ون https://daigo.ir/secret/9932746571 . ❤️همه‌ی‌فعالیت‌هامون‌نذرظهورامام‌غریبمون‌مهدی‌موعود‌ عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۸♡ درحال‌بارگذاری...
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺 رمان 🌺قسمت ۶۵ 🍃به روایت حانیه🍃 سینی چای رو میزارم رو میز و میشینم کنار مامان. وای دارم از خجالت آب میشم. تازه گلای کنار روی میز رو میبینم، وااااای چه گلای خوشگلی، گل رز قرمز و آبی ، من دیوونه وار عاشق گل رزم. با دیدن گل ها چنان ذوقی میکنم که کلا خجالت کشیدن رو یادم میره. حدود یک ربع میگذره اما هنوزم دارن حرف میزنن ، حرفای کلا هیچی ازشون نمیفهمم و توجهی هم بهش نمیکنم. مامان امیرحسین _ میگم ببخشید وسط حرفتون، موافقید این دوتا جوون برن حرفاشونو بزنن تا صحبت ماها هم تموم بشه ؟ بابا _ بله بله البته. حانیه جان. آقا امیرحسین رو راهنماییشون کن. " بیا بیا دوباره هل میشم الان سوتی میدم، برای فرار از ضایع شدن سریع بدون هیچ حرفی به سمت اتاق میرم. امیرحسین هم با اجازه ای میگه دنبال من میاد.کنار وایمیسم و تعارف میکنم که وارد بشه. امیرحسین _ نه خواهش میکنم شما بفرمایید. بی هیچ حرفی میرم داخل، .در رو باز میزاره و پشت سرم میاد تو ، توی اتاقم کنار میز کامپیوتر دوتا صندلی بود ، نشستم رو یکی از صندلیا و امیر حسین هم روی صندلی رو به روم. ********** حدود پنج دقیقه میگذره و هردو ساکت خیره شدیم به گل های فرش . بالاخره سکوت رو میشکنه و شروع میکنه. امیرحسین _ قبل از هرچیز باید بگم که....شما حاضرید...کسی مرد زندگیتون بشه که رویای روز و شبش شهادته؟ با شنیدن کلمه ی شهادت، یاد اون روز و اون عهد میوفتم پس تنها جمله ای که به ذهنم میاد رو به زبون میارم ؛ _شما حاضرید با کسی ازدواج کنید که برای شهادت همسر آیندش با خدا عهد بسته ؟ با شنیدن این حرف لبخندی رولبش میشینه و سرش رو کمی بالا میاره اما بازهم به صورتم نگاه نمیکنه. _ فقط فکر میکنم خودتون هم بدونید من تا چند وقت پیش نه حجاب خوبی داشتم نه نماز نه روزه نه...... اجازه نمیده حرفم رو کامل کنم امیرحسین _ من این جا نیستم که با گذشتتون زندگی کنم ، من اینجام که آیندتون رو بسازم. با شنیدن این جمله به خودم افتخار میکنم که قراره همسر و همسفر این مرد بشم . امیرحسین _قول نمیدم که وضع مالیمون همیشه خوب باشه ولی قول میدم در عین همیشه رو لباتون باشه. _ من آرامش رو ، زیبایی رو و عشق رو تو سادگی میبینم.فقط..... فقط......من ، نمیتونم چادر سرم کنم. چادر رو عاشقانه دوست دارم چون یادگار مادرم خانوم فاطمه زهراس ولی نمیتونم حرمتش رو نگه دارم. امیرحسین _ ارزش چادر خیلی بالاس ولی همه چیز نیست، و اینکه اگه عاشقانه دوسش دارید من مطمئنم روزی انتخابش میکنید . با شرمندگی سرم رو پایین میندازم و حرفی نمیزنم. امیرحسین _ اگه دیگه....حرفی نیست.... میخواید بریم بیرون. زیر لب آروم بله ای میگم و به سمت در میرم. کنار وایمیستم و تعارف میکنم . _ بفرمایید. با لبخند جواب میده _ خانوما مقدم ترن. مثله خودش لبخند میزنم و از اتاق خارج میشم. با دیدنمون پدر امیرحسین میگه _ مبارکه ؟ هردو لبخندی میزنیم و امیرحسین میگه _ ان شاالله ادامه دارد.... . یه کانال پر از رمان های عاشقانه، عارفانه و شهدایی😍👇 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
✨بہ نـــــــامـ خـــــــدای شـــــــہیدان✨ 🕊🕊رمان 🕊🕊 قسمت ۲۴ دنبال ارشیا راه افتاد تا توی اتاق، باید ذهنش را خالی می کرد! _چرا تابحال در مورد نیکا چیزی نگفته بودی؟ _چی می خواستی بشنوی؟ _می گفت امشب مدام نگاهش می کردی _تو چی فکر می کنی؟ _چرا بجای جواب دادن سوال می پرسی دوباره ارشیا؟ پوف بلندی کشید و مشغول باز کردن دکمه ی سر دستش شد. _دلم می خواد یه چیزایی رو خودت بفهمی! نه اینکه من برات دیکته کنم... _آخه اون حتی گفت که منو کردی عروسک خیمه شب بازی تا.... ارشیا دکمه های سردست را پرت کرد روی میز و با عصبانیت گفت: _بسه خانوم! تو هرچی بشنوی رو باور می کنی؟ خوبه اما من دفعه اول و آخرمه که دارم توجیهت می کنم! اگر واقعا نیکا رو دوست داشتم چرا طلاقش دادم که حالا بیفتم دنبالش؟ ببینم تو اصلا فکر نکردی ببینی از بین اینهمه دختر چرا تو؟ دست روی گردنش گذاشت،.. تکیه داد به کمد چوبی سفید و نگاهش را به سقف دوخت،.. چند دقیقه سکوت کرد و بعد طوری که انگار غرق خاطرات تلخ شده بود گفت: _اون با تو خیلی داشت، زمین تا آسمون! تنها جایی که بند نبود بود! زندگی رو به می گرفت. درست طبق که بخوردش داده بودن پیش می رفت، به دلخواه آدمایی مثل مامانم که جلو چشمشون قد کشیده بود. هیچ وقت دوستش نداشتم، یعنی نمی خواست که دوست داشتنی باشه! هزار بار با زبون خوش و ناخوش حالیش کردم که باهم فرق داره، می خواستم رای ش رو بزنم که خودش بگه نه. اما قبل عقد شروطم رو قبول کرد.... گفت بخاطر تو از خیلی چیزا دست می کشم. منم مثل تو خسته ام ازین زندگی بی سر و ته و هزار چیز دیگه... اما همش چرت بود. یا دنبال بود یا... ده بار عمل زیبایی کرد! یه بار گونه می کاشت یه بار گریه می کرد که باید برداره! یا تو مزون لباس بود.. یا سالن مد و آرایش. این اواخر مدام تو کارهای شرکت سرک می کشید، می خواست توی تمام جلسه ها باشه. پایه ی همه ی سفرهای کاری بود حتی جلوتر از من! دیگه رئیس روسای بقیه شرکت ها پای معامله بیشتر از اینی که نامجو رو بشناسن با اسم نیکا آشنا بودن.هه ... من بی غیرت نبودم ریحانه، نمی تونی بفهمی چقدر کردم، اونم من! ازدواجمون به خواست خانوادم بود، تحمل کرده بودم با اینکه مطابق میلم نبود اما از یه جایی به بعد . هیچ وقت تو خونه بوی زندگی نبود، شادی و تفاهم نبود. چیزایی که برای من مهم بود برای اون پشیزی ارزش نداشت. من سختم بود، ننگم میومد که با اون سر و شکل راه بیفته بیاد پیش وکیل و رفیقای من! اما نمی فهمید، دعواش که می کردم جری تر می شد. نمی دونی چقدر سعی کردم آدمش کنم اما نذاشت. با مه لقا همدست شده بود برای انگ امل زدن به من. فکر می کرد می خوام مردسالاری کنم براش! چشمان به خون نشسته اش را بست و ادامه داد: _لعنتی...ولش کن بیشتر از این دوست ندارم بشکافم لباسی رو که با خفت از تنم درآوردمو پرت کردم تو گنجه ی خاطراتی که حالم ازش بهم می خوره، فقط اینو بگم، نمی دونی چقدر منطقی برخورد کردم که فقط طلاقش دادم!! نفرتی که از بین دندان های کلید شده اش می شنید.. باعث شد باور کند دروغ های امشب نیکا را... چه ناگفته هایی داشت ارشیا و او بی خبر بود. چه عذابی کشیده بود... _پشت دستمو داغ کردم از حتی همکلامی با آدمای بی ارزشی مثل نیکا. پس نگران نباش و به اعتماد کن. رو به روی ریحانه ایستاد دستانش را گرفت و نجوا کرد: _حرفای زیادی برای گفتن هست اما دوست ندارم بشنوی! چون می رنجی ازشون... به من کن ریحانه، همونجوری که من اعتماد کردم و روی و حساب وا کردم. هیچ وقت عوض نشو، هیچ وقت! ✨ادامه دارد.... 🕊نویسنده؛ الهام تیموری https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤 🌟وَلَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِی 🌟عیون أخبارالرضا علیه‌السلام، ج۲ ص۱۳۶. 🖤رمان تاریخی، بصیرتی و معرفتی 🌟قسمت ۳۴ درب خانه باز شد و وارد خانه شدند...حسن و حسین دست فضه را رها کردند و مانند پرندگان سبکبال،شروع به دویدن داخل حیاط کردند... فضه نگاهش از حیاط خاکی به در و دیوار ساده و فقیرانهٔ اتاق‌ها کشیده شد... همانطور که محو ظاهر ساده خانه بود ، فاطمه به طرفش آمد و در حالیکه دستش را میگرفت، فرمود : _بیا تا خانه را نشانت دهم... فضه بدون اینکه حرفی بزند در همان حالت بهت و شگفتی به دنبال خانم خانه روان شد، از اتاقی به اتاق دیگر،همه را دید و روی زیبای دختران فاطمه را که در اتاقشان گرم بازی بودند،بوسید... خانه ای ساده با وسیله هایی اندک که شامل... چند کاسه و لیوان و ظرف سفالی و چند ظرف مسی میشد... و کف اتاقها هم حصیرهایی از جنس شاخه های درخت نخل ،به عنوان فرش پوشیده شده بود.... قلب فضه از دیدن اینهمه و به هم فشرده شد، او که در قصر رشد یافته بود، آن زندگی های شاهانه با این زندگی ساده را مقایسه میکرد، انگار کار جهان برعکس بود... چون اگر میخواستند بزرگ یا به اصطلاح شاهی برای این دنیا انتخاب کنند، بی‌شک کسی جز پیامبر اسلام نمی‌توانست باشد و فرزندانش هم حکم شاهزاده را داشتند، اما آن تجملات شاهانه کجا و این زندگی فقیرانه کجا؟! در همین افکار بود که فاطمه همانطور که دست او را در دست مبارکش داشت، فضه را به سمت اتاقی که شبیه بقیهٔ اتاق‌ها با همان وسایل ساده بود برد و فرمود : _این‌هم اتاق شما، هر چه داریم و هر امکاناتی هست، به طور مساوی با هم تقسیم می‌کنیم، نگاه کن اتاقی را که در اختیارت قرار داده‌ایم دقیقا مانند اتاق‌هایی‌ست که خودمان در آن اقامت داریم...بفرما ،امروز را استراحت کنید و از فردا هم کارهای خانه را به مساوات تقسیم میکنیم ،یک روز تو‌ کار کن و یک روز من....آیا راضی هستی؟! فضه همانطور که مانند مجسمه‌ای سنگی خشکش زده بود، سری تکان داد و گفت : _ب...ب...بله بانوی من.. فضه وارد اتاقش شد ، اتاقی مانند دیگر اتاق های خانه ،با دیواری گلی و حصیری که بر کف آن گسترده بودند، یک کوزه آب و لیوان سفالین هم در طاقچه آن به چشم می خورد. فضه دلش از این همه سادگی یا به تعبیر او فقر، گرفته بود ، با خود می گفت : باید کاری کنم...باید چاره ای بیاندیشم تا وضع بهتر شود و در همین حین یاد آن گنجینه های طلای داخل قصرشان افتاد و یاد کیمیاگری اش و ناخوداگاه دستش به سمت گردنش رفت... آه...درست است ، کیسه ای را که در آن مواد ترکیبی برای کیمیاگری ،وجود داشت ،بر گردنش بود... با یاد آوری آن ، جرقه ای در ذهنش زد و سریع از جا برخواست... 🌟ادامه دارد.... 🖤نویسنده؛ طاهره سادات حسینی https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🖤🌟🖤🌟🖤🌟
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ ☆☆قسمت ۵۳ و ۵۴ با صدای قفل شدنش کمی دلم آرام میشود‌. کنار پری مینشینم و از روی ترسی که کاسه‌ی دلم را پر کرده، میگویم: _صداشو کم کن! صدا را کم میکند و گوشم از حرف‌هایی پر میشود. پری ضبط را به طرف گوشم میبرد و خیلی آرام حرف هایی که گفته میشود، میشنوم. هر کلمه ای که وارد گوشم می شود مصادف است با بند آمدن زبانم... 🎙مردی از میگوید و را همچون کلیدی برای گشایش میداند. آنچنان با شور و هیجان زبان در دهان میچرخاند که جو، مرا هم در خود میگیرد. اضطراب درونم فروکش میکند و مشتاقانه از حرف‌هایش استقبال میکنم. پری که اثرات خوشی در چهره ام مشاهده میکند، لب می گشاید: _دیدی؟ مطمئنم پشیمون نمیشی. رویا! تو زندگیت حیف میشه اگه دنبال آرمان های بری. آرمان هایی که بودن و نبودنش فرقی نداره! تو باید جزئی از تحول دنیا باشی. با هدف‌‌های والا هم‌قدم بشی. با این که در اوج احساسات هستم کمی چاشنی تفکرم میشود. _تو راست میگی ولی این هم قدم شدن شاید به قیمت تموم بشه. من هنوز آرمان های سازمان بهتره یا زندگی آروم خودم. پری نگاه کوتاهی به من می‌اندازد.حرفی برای گفتن ندارد و از کنارم رد میشود.شاید بهش برخورده است! خب بربخورد! من که نمیتوانم عجولانه تصمیم بگیرم. بلند میشوم و لباس‌هایم را عوض میکنم. پری روی تخت نشسته است و کتاب میخواند. دلم میخواهد بدانم چه میخواند اما حس میکنم نزدیکش نشوم بهتر است. وسایل نقاشی‌ام را بیرون می‌آورم و دنبال تابلوی آیه‌الکرسی هستم. صدای پری همان و هین کشیدنم همان! بالای سرم ایستاده و به بومی اشاره می کند‌. _این پیمان نیست؟ یک لحظه به خودم آمدم و با شتاب به اطرافم نگاه میکنم. آن چه نباید میشد، شده است! نمیدانم چه جوابی بدهم که یکهد از دهانم می پرد: _نه! همین یک کلمه کافی است که پری موشکافانه تا انتهای ماجرا بدود. _چرا دیگه! من اگه پیمانو نشناسم به چه دردی میخورم؟ حالا دیگر وقت ماست مالی نیست! باید چیزی بگویم اما حرف در دهانم نمیچرخد.از سر شرم انگار به گونه‌هایم کفگیر داغ چسبانده‌اند؛ سرخ سرخ است! نگاه های سنگینش مصادف میشود با بند آمدن زبانم: _آ... آره! بیشتر از این نمیتوانم بگویم اما پری به یک آره‌ی خشک و خالی رضایت نمیدهد.سر انگشتانش روی چهره‌ی پیمان سُر می خورد. هزاران بار میخواهم آب شوم و ردی از من باقی نماند. پری نگاه زیرکانه‌اش را خرج مردمک چشمانم میکند: _چه خوب کشیدی! تشکر میکنم و چاره‌ی کار را در بی‌تفاوتی میدانم. را بلافاصله بعد از پیدا کردن به سوی پری برمیگردانم. _اینو نگاه کن پری! چشم چرخاندن پری بر روی تابلو چندی میگذرد. دستش را دراز میکند و با حس خاصی لب میزند: _چقدر زیباست! فکر نمیکردم ازینجور چیزا توی بند و بساطت پیدا بشه ها! ولی آفرین! نمیدانم این کلمات چه چیز را پنهان کرده‌اند که اینقدر در عین جالب‌اند! گاهی وقتی بهشان میکنم دوست دارم را بشکافم و آن حس را به چنگ آورم. _پری، تو اینا رو میدونی؟ من فکر میکنم این کلمات دارن، یه روح بزرگ... _معنی اینا تا وقتی ارزشمنده که دستو پاتو نبنده! ببین رویا، من نمیگم اینا بده، اتفاقا خیلیم خوبه ولی من میگم تو هنوز اول راهی بهتر این فلسفه بافی ها رو ول کنی. متوجه حرف‌های یکی در میانش نمیشوم. میان گفته های پری بیداد میکند‌.باید اعتراف کنم گاهی وقت ها از پری ! که دیده بودمش نظرم بود اما حالا نمیتوانم بر عقیده‌ام استوار بمانم. من از حرفی که نتوانم آن را هضم کنم میترسم، چه از دهان پری بیرون بیاید و چه از دهان دیگران! به نظر من باید از حرف غریب ترسید، چون بی آنکه چیزی از او بدانی تو را مورد هدف قرار میدهد. با دیدن گام‌های پری و دور شدنش خوشحال میشوم. تابلوها را توی کشوی چوبی میگذارم و با کمی هُل درش را می بندم. پری دوباره به سر جایش برگشته و دست از سر کتاب برنمیدارد. تنها ساعتی از رفتن پری میگذرد که حوصله‌ام به کلی تباه است.دقایقی را توی بالکن نشسته‌ام. حرف‌های پری میان‌ رشته‌ی افکارم تلو تلو میخورد و مرا به انداخته‌. تا اخر شب صبر میکنم اما خبری از پری نمیشود. نگران گوشه‌ی تخت مچاله میشوم و به در خیره هستم.در آخر چشمانم روی هم تلنبار میشوند و در خوابی عمیق غرق میشوم. میان عالم رویا و بیداری غلت میخورم که صدای پری مرا بیرون میکشد. _رویا؟ بیدار شو دختر! تای پلکم را بالا میدهم و با دیدن چهره‌ی پری، تا اخرین حد چشمانم گرد میشود. سرش غر میزنم: _باز کجا رفتی؟ خب بهم خبر بده نه اینکه من چشمم به در خشک بشه! ☆ادامه دارد..... ☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛