🌹🖤🌹🖤🌹🖤🌹🖤🌹🖤
🖤«اللّٰهُمَّ الْعَن اوَّلَ ظاٰلم، ظَلَمَ حَقَّ مُحَمَّدٍ و آلِ مُحَمَّد»
🖤یا رب الفاطمه بحق الفاطمه إشف صدر الفاطمه بظهور الحُجّة
🌹رمان بصیرتی و معرفتی #سقیفه
🌹قسمت ۱۸
ابوبکر بادی به غبغب انداخت ، گلویی صاف کرد و گفت :
_خداوند محمد(ص) را به عنوان پیامبر شما و صاحب اختیار مؤمنان فرستاده است.خدا بر مردم منت نهاد و او را از میان همین مردم قرار داد تا اینکه پیامبر را به پیش خود فراخواند و ‼️«ریاست مردم را به خود آنها واگذار کرد تا خودشان، مصلحت خویش را به اتفاق ،اختیار کنند» مردم هم مرا به عنوان والی خود و مسؤل کارهایشان انتخاب کردند و من به یاری خدا هیچ سستی و حیرت و ترسی به خود راه نمیدهم و فقط به یاری خدا توفیق خواهم یافت ، لکن مخالفی دارم که برخلاف مردم سخن میگوید و تو را پناه خویش قرار داده و تو هم قلعه ای محکم و خواستگار و پناهی امن برای او شده ای!. ای عباس؛ تو هم باید یا بر آنچه که همگان اتفاق دارند و هم رأی شده اند ، داخل شوی یا مردم را از عقیده شان برگردانی، حال ما پیش تو آمده ایم و پیشنهادی برایت داریم ، ما میخواهیم سهمی از خلافت برای تو قرار دهیم تا برای تو نسل بعد از تو این نصیب و سهم باشد، زیرا تو عموی پیامبری، اگر چه مردم با اینکه مقام تو و رفیقت علی را میدانند، اما در خلافت ازشما رویگردانی کردند.
در این هنگام عمر هم به سخن در آمد تا آتش حرفهای ابوبکر را تند تر کند و عباس بن عبدالمطلب را به هر طریق شده با خود همراه کند تا دست از حمایت علی(ع) بردارد، پس ادامه ی سخنان ابوبکر را گرفت و گفت:
_به والله، از طرف دیگر ای بنی هاشم،بر پیامبرتان افتخار دارید،پیامبر از خانواده ی شماست...ای عباس؛ برای حاجتی نزد تو نیامدیم اما خوش نداریم که ایراد و فتنه ای بر سر آنچه که مسلمانان بر آن توافق کرده اند پیش آید و شما در مقابل ما قرار بگیرید،
عباس بن عبدالمطلب ،سخنان این دو را که نه مطابق با #عقل و #منطق و نه مطابق با #حکم_خداوند بود شنید و در پاسخ گفت : _خداوند محمد(ص) را همانطور که گفتی به عنوان پیامبر و صاحب اختیار مردم مبعوث کرد ، اگر تو خلافت را بنا به حکم و امر پیامبر گرفته ای که همگان میدانند این حق ماست که غصب کرده ای و اگر به درخواست مؤمنین است، ما هم از آن مؤمنین بودیم و لیکن از خلافت تو اطلاع نداشتیم و مشاوره و سؤالی هم در این مورد از ما نکردی و بدان ما هم به خلافت تو رضایت نمی دهیم ،زیرا ما هم از مؤمنان هستیم ،اما تو را دوست نداریم و خلافت تو را قبول نداریم.
اما اینکه گفتی برای من هم سهم و نصیبی در خلافت باشد : اگر خلافت اختصاص به تو دارد برای خودت نگهدار که ما احتیاج به حق تو نداریم و اگر حق مؤمنین است پس تو حق نداری راجع به حقوق آنان دستور بدهی و یا اظهار نظر بکنی و اگر حق ماست (که طبق امرپیامبر و حکم خدا از ماست) ما به قسمتی از آن راضی نمی شویم(یعنی خلافت را غصب کردی ، باید آن را بگردانی).
اما آنچه توگفتی ای عمر، که پیامبر از ما و شما است. بدان که پیامبر درختی است که ما شاخه های آن و شما همسایگان آن هستید، پس ما از شما سزاوارتریم.
واما آنچه گفتی که از خواسته های پراکنده می ترسیم، بدان کاری را که شما آغاز کرده اید ،ابتدای پراکندگی و اختلاف است.....
و خداوند یاری کننده است.
و اینچنین بود که توطئه عمر و ابوبکر برای جلب حمایت عباس از خلافت غصبی شان ، نافرجام ماند.
و پس از این مناظره ،
عباس بن عبدالمطلب شعری سرود به این مضمون و در هر کجا و هر زمان آن را می خواند تا به گوش همگان برسد:
گمان نمیکردم خلافت از بنی هاشم و از میان آنها از ابی الحسن علی(ع) انحراف پیدا کند.
آیا علی(ع) اولین کسی نیست که به طرف قبله نماز خواند؟
آیا او عالم ترین مردم به آثار و سنت های پیامبر نیست؟
آیا او نزدیک ترین مردم در دوران زندگی نسبت به پیامبر نبود؟
آیا او همان کسی نبود که جبرئیل در غسل و کفن پیامبر یار او بود؟
همان کسی که آنچه همه ی خوبان دارند
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾رمان معمایی، امنیتی، فانتزی و ویژه #متاهلین 🌾 #اعترافات_یک_زن_از_جهادنکاح 🌾 #قضاوت عجو
فرزانه با حرص برگشت گفت:
_قطعا همینطوره بالاخره ما یکی بود دو لیتر بنزین تو باک ماشینمون بریزه!
یه نگاه جدی به فرزانه انداختم بعد به خانم مائده گفتم:
_ببخشید ادامه بدید...
خانم مائده با آرامش گفت :
_بالاخره حق با دوستتون هم هست اگر #تفکر و #منطق پشت معنویت باشه میشه به مسیری که انتهاش بهشته رسید...ولی اگر همون تفکر و منطق نباشه هر انسانی ممکنه آخرش مثل من در یه برهه زمانی به ناکجا آباد برسه !
فرزانه که انگار فتح و الفتوح کرده باشه با یه لبخند معنادار حرفهای خانم مائده رو تایید کرد...
خانم مائده ادامه داد:
_اتفاق بدتری که در اون زمان برای من داشت می افتاد این بود که...
🌾 #امنیت اتفاقی نیست
🌾 بعضی گمانها #تهمت است
🌾ادامه دارد....
✍ نویسنده؛ سیده زهرا بهادر
🌾https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾
مرتضی خنده بلندی کرد و گفت :
_چی میگی دادا انگار خیلی وقته ایران نیومدی، حالا اگر دولت سنگ تو راه زوار نندازه باید کلاهمون را هم هوا بندازیم، ساماندهی و امکانات پیش کش...اصلا تو نمیدونی برای گرفتن همین پاسپورت و روادید و... ملت چه سختی هایی نمیکشن و توی چه صف های طویلی که واینمستند، حالا تهیه دینار و...جای خود دارد...بعدم ساماندهی از طرف دولت نیست ، این یه حرکت #خودجوش_مردمی هست،مردم #خودشون میان وسط و خودشون برنامه میریزن و #خودشون هماهنگی و ساماندهی میکنن و هیچ نهاد دولتی هم پای کار نیست دادا
دیوید از لهجه زیبا و لحن شیرین مرتضی سر ذوق آمده بود و اما فکر میکرد اغراقی در این گفته ها باشد،
درسته که دیوید تازه وارد این جمع شده بود اما طبق مطالعاتی که قبل از آمدن به این مکان انجام داده بود ،
نمیتوانست قبول کند که این حرکت بزرگ، بدون ساماندهی نیرویی پشت کار و دولتی که همه جانبه حمایت کند ،به انجام برسد.
آنطور که سازمان از او خواسته بود ،
باید متوجه میشد،
از لحاظ مادی و مالی ،این حرکت چگونه تامین میشد ،
آخر این حرکت ، #حرکت_بزرگی بود و طبق علم اقتصاد غرب که دیوید مدتها روی آن تحقیق کرده بود ،
خوب میفهمید که می بایست این پیاده روی از پشتوانهٔ مالی خوبی برخوردار باشد و او باید تمام تلاشش را می کرد تا سر از کار این مسلمانان جهان سومی درآورد ،
شک نداشت که اگر دولت پشت این حرکت نباشد ،حتما از طرف مؤسسه و نهاد خاص و مخفی و البته قدرتمند حمایت می شود ، چون اصلا با #علم و #منطق نمیخواند که حامی در ورای این اجتماع عظیم نباشد.
🚶ادامه دارد....
🎒نویسنده: سیده طاهره حسینی
✨ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌴✨🎒✨🎒✨🎒✨🎒🌴
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓
☆اَلابِذِکرِاللهتَطمَئِنَّالقُلوب
☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه
☆ #کابوس_رویایی
☆☆قسمت ۵۳ و ۵۴
با صدای قفل شدنش کمی دلم آرام میشود. کنار پری مینشینم و از روی ترسی که کاسهی دلم را پر کرده، میگویم:
_صداشو کم کن!
صدا را کم میکند و گوشم از حرفهایی پر میشود. پری ضبط را به طرف گوشم میبرد و خیلی آرام حرف هایی که گفته میشود، میشنوم. هر کلمه ای که وارد گوشم می شود مصادف است با بند آمدن زبانم...
🎙مردی از #عدالت میگوید و #اسلحه را همچون کلیدی برای گشایش میداند.
آنچنان با شور و هیجان زبان در دهان میچرخاند که جو، مرا هم در خود میگیرد.
اضطراب درونم فروکش میکند و مشتاقانه از حرفهایش استقبال میکنم.
پری که اثرات خوشی در چهره ام مشاهده میکند، لب می گشاید:
_دیدی؟ مطمئنم پشیمون نمیشی. رویا! تو زندگیت حیف میشه اگه دنبال آرمان های #کوچیک بری. آرمان هایی که بودن و نبودنش فرقی نداره! تو باید جزئی از تحول دنیا باشی. با هدفهای والا همقدم بشی.
با این که در اوج احساسات هستم کمی #منطق چاشنی تفکرم میشود.
_تو راست میگی ولی این هم قدم شدن شاید به قیمت #جونم تموم بشه. من هنوز #نمیدونم آرمان های سازمان بهتره یا زندگی آروم خودم.
پری نگاه کوتاهی به من میاندازد.حرفی برای گفتن ندارد و از کنارم رد میشود.شاید بهش برخورده است! خب بربخورد! من که نمیتوانم عجولانه تصمیم بگیرم. بلند میشوم و لباسهایم را عوض میکنم.
پری روی تخت نشسته است و کتاب میخواند. دلم میخواهد بدانم چه میخواند اما حس میکنم نزدیکش نشوم بهتر است. وسایل نقاشیام را بیرون میآورم و دنبال تابلوی آیهالکرسی هستم. صدای پری همان و هین کشیدنم همان!
بالای سرم ایستاده و به بومی اشاره می کند.
_این پیمان نیست؟
یک لحظه به خودم آمدم و با شتاب به اطرافم نگاه میکنم. آن چه نباید میشد، شده است! نمیدانم چه جوابی بدهم که یکهد از دهانم می پرد:
_نه!
همین یک کلمه کافی است که پری موشکافانه تا انتهای ماجرا بدود.
_چرا دیگه! من اگه پیمانو نشناسم به چه دردی میخورم؟
حالا دیگر وقت ماست مالی نیست! باید چیزی بگویم اما حرف در دهانم نمیچرخد.از سر شرم انگار به گونههایم کفگیر داغ چسباندهاند؛ سرخ سرخ است! نگاه های سنگینش مصادف میشود با بند آمدن زبانم:
_آ... آره!
بیشتر از این نمیتوانم بگویم اما پری به یک آرهی خشک و خالی رضایت نمیدهد.سر انگشتانش روی چهرهی پیمان سُر می خورد. هزاران بار میخواهم آب شوم و ردی از من باقی نماند.
پری نگاه زیرکانهاش را خرج مردمک چشمانم میکند:
_چه خوب کشیدی!
تشکر میکنم و چارهی کار را در بیتفاوتی میدانم. #تابلوی_آیهالکرسی را بلافاصله بعد از پیدا کردن به سوی پری برمیگردانم.
_اینو نگاه کن پری!
چشم چرخاندن پری بر روی تابلو چندی میگذرد. دستش را دراز میکند و با حس خاصی لب میزند:
_چقدر زیباست! فکر نمیکردم ازینجور چیزا توی بند و بساطت پیدا بشه ها! ولی آفرین!
نمیدانم این کلمات #درونشان چه چیز را پنهان کردهاند که اینقدر در عین #سادگی جالباند! گاهی وقتی بهشان #فکر میکنم دوست دارم #سینه_کلمات را بشکافم و آن حس را به چنگ آورم.
_پری، تو #معنی اینا رو میدونی؟ من فکر میکنم این کلمات #روح دارن، یه روح بزرگ...
_معنی اینا تا وقتی ارزشمنده که دستو پاتو نبنده! ببین رویا، من نمیگم اینا بده، اتفاقا خیلیم خوبه ولی من میگم تو هنوز اول راهی بهتر این فلسفه بافی ها رو ول کنی.
متوجه حرفهای یکی در میانش نمیشوم.
#تناقض میان گفته های پری بیداد میکند.باید اعتراف کنم گاهی وقت ها از پری #میترسم! #اوایل که دیده بودمش نظرم #متفاوت بود اما حالا نمیتوانم بر عقیدهام استوار بمانم.
من از حرفی که نتوانم آن را هضم کنم میترسم، چه از دهان پری بیرون بیاید و چه از دهان دیگران! به نظر من باید از حرف غریب ترسید، چون بی آنکه چیزی از او بدانی تو را مورد هدف قرار میدهد.
با دیدن گامهای پری و دور شدنش خوشحال میشوم. تابلوها را توی کشوی چوبی میگذارم و با کمی هُل درش را می بندم. پری دوباره به سر جایش برگشته و دست از سر کتاب برنمیدارد.
تنها ساعتی از رفتن پری میگذرد که حوصلهام به کلی تباه است.دقایقی را توی بالکن نشستهام. حرفهای پری میان رشتهی افکارم تلو تلو میخورد و مرا به #شک انداخته.
تا اخر شب صبر میکنم اما خبری از پری نمیشود. نگران گوشهی تخت مچاله میشوم و به در خیره هستم.در آخر چشمانم روی هم تلنبار میشوند و در خوابی عمیق غرق میشوم.
میان عالم رویا و بیداری غلت میخورم که صدای پری مرا بیرون میکشد.
_رویا؟ بیدار شو دختر!
تای پلکم را بالا میدهم و با دیدن چهرهی پری، تا اخرین حد چشمانم گرد میشود. سرش غر میزنم:
_باز کجا رفتی؟ خب بهم خبر بده نه اینکه من چشمم به در خشک بشه!
☆ادامه دارد.....
☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟
🌸رمان آموزنده و کمی عاشقانه #ضحی
🌸قسمت ۴۱ و ۴۲
شام در سکوت خورده شد و من هم نهایت لذت رو از پیتزای سبزیجاتم بردم!
غذا که تموم شد جعبه ها رو جمع کردم
و خواستم بلند شم که ژانت گفت:
_چرا همه آشغالا رو میبری خودمون میبریم دیگه...
سر تکون دادم:
_خب من که دارم میرم اینارم میبرم دیگه چه اشکالی داره...
جعبه ها رو توی سطل زباله انداختم و برگشتم سر جام...
خواستم سوال کنم ادامه بدیم یا نه که ژانت حرفم رو قطع کرد:
_من...
سرش رو بلند کرد و به من چشم دوخت:
_به هر حال من هم یک خداباورم... برای همین هر چی فکر میکنم نمیتونم ازت تشکر نکنم... بابت این توضیحاتی که دادی...
توی این سالها همیشه هر وقت با کسی خصوصا با کتایون سر این موضوع حرف میزدیم من اطمینان کامل داشتم ولی هیچوقت نتونستم دلیل بیارم و اثبات کنم چون متاسفانه احساسات و ادراکات قلبی قابل انتقال نیستن...
خیلی خوشحالم که اینهمه دلیل منطقی برای اثبات وجود خدا هست ولی به هر حال برای من چندان فرقی نمیکنه چون من خدا رو دیدم. حس کردم. با همون نشانه هاش که گفتی
پس چطور میتونم انکارش کنم؟ من سالها تنها زندگی کردم و هیچ حامی و کمکی نداشتم اونم توی محیط خطرناکی مثل نیویورک ولی هیچ وقت آسیبی بهم نرسید و این توی شرایط من شبیه معجزه است
چون همیشه ازش خواستم کمکم کنه...
و اون هم اینکار رو کرد.
بارها و بارها دور شدن خطر رو حس کردم درحالی که خودم هیچ وقت نمیتونستم اون خطرها رو از خودم دفع کنم...من مطمئنم که هست اما هیچ وقت نتونستم توضیحش بدم...
تو کاری که من نتونستم انجام بدم رو انجام دادی! ممنونم...
حالم منقلب شده بود از اینهمه ایمانی که توی وجود این دختر جمع شده بود. اونقدر عاشق خدا بود که فقط چند تا دلیل در اثبات حضورش به حدی شادش کرده بود که به زعم خودش آدمی رو که شاید خیال میکرد هم مسلک قاتلین پدر و مادرشه ببخشه و ازش تشکر کنه...
پس دلیل آرامشش این بود...
لبخند گرمی زدم:
_چه ایمان محکم و زیبایی داری ژانت بهت غبطه میخورم!
تو درست فکر میکنی محاله کسی صادقانه از خدا کمک بخواد و خدا کمکش نکنه برای خدا فرقی نمیکنه چه شرایطی داری چون قدرت مطلقه و نشد براش وجود نداره پس جای تعجب نیست...
واقعا کسی که به خدا وصل میشه خوش بحالش شده چون به قدرت برتر وصل شده
اینم از جذابیتهای خلقته که کوچولوهایی مثل ما هم امکان رفاقت با انتهای قدرت و محبت و آگاهی رو دارن!
اما درباره اون جمله ت که گفتی، کاملا درسته واقعیت اینه که محبت و احساسات قلبی و ادراک ها قابل انتقال نیست من الان نمیتونم این حرارتی که از این توصیف عاشقانه ی تو از خدا توی قلبم ایجاد شد رو کف دستت بریزم و تو حسش کنی!
برای معرفی یک تفکر و یک مکتب #منطق لازمه. که البته مکتب خدا تماما سرشار از منطقه چون حقه و حقیقت منطق داره همونقدر که محبت داره... اما واقعیت اینه که پذیرش یک مکتب با منطق و دلیل و برهان آغاز میشه اما با #محبت ادامه پیدا میکنه...
علم و منطق برای راستی آزمایی صحت یک تفکر و عقیده لازمه اما برای استمرارش کافی نیست. میشه باهاش شروع کرد اما نمیشه ادامه داد. استمرار و حرکت نیاز به نیروی محرکه داره
محبت همون نیروی محرکه ی طی مسیره! بعد از درک دلیل، باید محبت خدا وارد قلبی بشه تا بتونه ایمان بیاره. به قول تو باید حسّش کنی یا حتی ببینیش!
مثل حس شیرینی این شکلات.
من هرچقدرم که برات از تجربه خوردن شیرینی بگم و وصفش کنم دهنت شیرین نمیشه. باید یکی بزاری دهنت بفهمی چی میگم. #تجربه
خیلی چیزها رو باید تجربه کرد... یقین با مشاهده عملی حاصل میشه نه تئوری
برای اولین بار لبخند ژانت رو دیدم هرچند خیلی محو. و چه لحظه ی شیرینی بود... سرش رو در تایید حرفم تکون داد وسکوت کرد...
کتایون نگاهی به ساعت مچی ش کرد و گفت:
_ساعت 9 و نیمه ژانت نمیخوای بخوابی فردا قرار نیست جایی بری؟!
ژانت از جا پرید:
_چرا چرا... شب بخیر...
و بدون هیچ حرف دیگه ای رفت توی اتاقش و در رو بست
به نظر می اومد کتایون یکم از شنیدن مکالمه ما کلافه ست برای همین خواستم بحث رو عوض کنم:
_کجا میخواست بره مگه؟
_یکشنبه صبحا همیشه میره کلیسای مرکزی میدونی که خیلی دوره برای اینکه از اول مراسم باشه باید راس ساعت شیش توی ایستگاه اتوبوس باشه..
همیشه شبا زود میخوابه ولی شنبه شبا یکم زودتر!
زندگی مومنانه ژانت اونهم اینجا واقعا جذاب و قابل ستایش بود... صدای کتایون از فکر بیرونم آورد:
_میبینی این خارجیا چه خوبن انگار نه انگار مهمون داره اصلا نگفت کجا میخوابی رفت گرفت خوابید!
خندیدم:
_اشکال نداره بیا برو تو اتاق من بخواب من اینجا میخوابم.
روی کاناپه دراز کشید:
_نه من همینجا راحتم فقط اگه میتونی یه پتو بهم بده...
اصرار نکردم چون ممکن بود راحت نباشه... رفتم اتاقم...
🌱ادامه دارد.....
🌸نویسنده؛ بانو شین-الف
🌟 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌱🌟🌟🌱🌟🌟🌱
🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟
🌸رمان آموزنده و کمی عاشقانه #ضحی
🌸قسمت ۱۲۹ و ۱۳۰
_.... کانه اینهمه ظلم و ظالم اصلا به چشمش نمیاد
هیچ یک از قوای بدنی انسان رو هم که به رسمیت نمیشناسه
نه غضب نه شهوت نه خرد!
غضب که مسیح گفته یکی زد تو گوشت اینورم بگیر بذار یکی دیگه بزنه!
شهوت هم که مسیح ازدواج نکرده شما هم ازدواج نکنید!!
چرا ما میگیم مسیحیت قابلیت جهانی شدن به عنوان دین رو نداره چون مثلا به عنوان مثال همین یه آموزه رو درنظر بگیرید؛
اگر در حالت ایده آل همه مردم کره زمین مسیحی باشن و مومن هم باشن و بهش عمل کنن، نسل بشر منقرض میشه!
قوه خرد و دانش هم که هیچی یه گالیله ای پیدا شده میگه زمین گرده میگن تو کافر شدی میخوان آتیشش بزنن
این میشه که بعد از اون افراط این تفریط بعد از رنسانس بیرون میزنه که همه ی این فاکتورها در حد بی نهایت بروز پیدا میکنه
غضب که در منتهاالیه خودش، جنگ جهانی اول و دوم
در شهوت هم که دیگه هیچی یه فرویدی میاد دنیا رو به گند میکشه روابط جنسی آزاد از همه نوعش دیگه کار انسانها به ارتباط با حیوانات و حتی اشیاء کشیده
و در علم هم که خردگرایی مطلق، همه چیز رو میتونم خودم با عقل خودم درک کنم
یبارکی وحی رو هم منکر میشه
طبیعتا دین با این آموزه ها در این جامعه متجدد میشه نماد تهجر
و این انقلاب علیه دین هم انقلاب آزادی و آگاهی! اون افراط این تفریط رو به وجود آورد
وقتی نفس رو حبس میکنی طبیعتا با فشار بیشتری آزاد میشه
درد ماجرا اینجاست که این تعاریف جدید و غیر واقعی، مسیحِ شجاعِ مجاهدی که قهرمانانه با طاغوت زمان خودش درافتاد رو آماج توهین های آزادی خواهان نوین قرارمیده در حالی که حقیقتا مستحقش نیست
نیچه رو ببینید چطوری با مسیح حرف میزنه؛ میگه ای مسیح تو مرا سرخورده به بارآوردی! امیال مردانه مرا نادیده گرفتی و سرکوب کردی! یه طعنه ای هم آخرش به باور تثلیث میزنه و مسخره میکنه خدایی رو که روی صلیب اشک میریزه!
واقعا هم مسخره است اما حقیقت نداره اینا همش در ادامه همون #پروژه_تخریب چهره پیامبران در یهوده!
ژانت بعد از یکم سکوت گفت:
_مسیح باید همینطور باشه که تو میگی
منطقی تره
اما حتی اگر بپذیریم تمام کتب تحریف شدن به نظرم با وجود همه اینها مسیحیت باز هم بهترین دین برای پرستش خداست چون حداقل مسیحیت آموزه های خطرناک نداره و مروج خشونت نیست!
ضمنا امروز دین غالب مردم جهان مسیحیته خب این چه معنایی داره جز مقبولیت؟!
_اولا من که قبلا توضیح دادم در دین ما جنگیدن جز با کسی که اعلام جنگ کنه یا ظلمی ازش به خلق برسه روا نیست
کجای جنگ های اسلام کشتار و خشونت محسوب میشه!
در فضایی که جنگیدن اولین گزینه ست و تو مجبوری برای دفاع از ماهیت این مولود جدید یعنی اسلام و امتت و اینکه هضمتون نکنن از خودت دفاع کنی، کل جنگهای پیامبر در بدترین حالت و با جمع بیشترین تعداد نقل منابع تاریخی، در طول 23 سال 1300 تا کشته ست!
تازه با در نظر گرفتن کمترین اقوال میشه 300 تا!
ولی اصلا همون 1300 رو هم به 23 تقسیم کنی میشه سالی 57 نفر
یعنی آمار مرگ و میر عادی منطقه از این عدد خیلی خیلی بیشتره!
اونم تازه چه آدمایی همه حربی!
در تمام تاریخ کسی رو نمیتونید پیدا کنید که به اندازه پیامبر ما از حسن خلقش تعریف شده باشه
از تغییراتی که ایجاد کرده کاملا قابل درکه
اگر در تمام عمرش فقط همین یک سنت زنده به گور کردن دختران رو در یک پهنه منسوخ کرده باشه
تمام نهادهای حقوق بشری باید مقابلش تعظیم کنن چه اینکه این فقط گوشه ای از اثراتش بوده
محمد(ص) دکترینش رو به دنیا صادر کرد تاریخ رو به قبل و بعد از خودش تقسیم کرد
این قابل انکار نیست این با شمشیر میسره؟
پس چرا مغول ها نتونستن دکترین صادر کنن؟
چرا اونا اومدن ایران مسلمون شدن رفتن!
ولی اسلام توی ایران موند
چون مردم #خواستن و پذیرفتن
چون درونش #منطق دیدن
با وجودی که با زبان خوبی بهشون عرضه نشد
درسته بعد از پیامبر کشورگشایی هایی تحت لوای حکومت اسلامی صورت گرفت که روشش با روش و نگاه پیامبر متفاوت بود
ولی حرف من الان عملکرد پیامبرمونه
پیامبر موقع فتح مکه اگر دنبال کشتار بود باید از دم درو میکرد ولی به همه امان داد حتی ابوسفیان لیدر مشرکین در تمام جنگ ها علیه اسلام...
ما جنگ طلب نیستیم
اسلام پیروانش رو طوری تربیت میکنه که بزدل و توسری خور نباشن...ظلم رو نپذیرن و شجاع و حق طلب باشن نه جنگ طلب
قبلا هم گفتم ما اجازه شروع جنگ علیه جایی رو نداریم ما فقط از ماهیتمون دفاع میکنیم...
کتایون سر تکان داد:
_ولی عملا چیزی که میبینیم اختلافات مذهبی همیشه ریشه جنگ و کشتار بوده!
_واقعا با چه رویی این حرف رو میزنی!
جنگ جهانی اول و دوم ریشه ی مذهبی دارن؟ یا دعوای تقسیم قدرت بودن؟ بسط مدرنیته تا همین امروز 50 میلیون کشته روی دست بشریت گذاشته..
ته ته جنگ های مذهبی که اونم....
🌱ادامه دارد.....
🌸نویسنده؛ بانو شین-الف
🌟 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌱🌟🌟🌱🌟🌟🌱
امـــــام علـــی علیه السلام:
꧁ ماأَکثرَ العِبَرَ و َاقَلَّ الإِعْتِبــــــار ꧂
🌱رمان آموزنده، طلبگی و بر اساس واقعیت #مزد_خون
🌱قسمت ۳۱ و ۳۲
منصور گفت:
_نه برادرم نمیخواد! اینها از عشق حسین(ع) است و بس... این خونها شستنی نیست، ریختنیه!
متحیر ایستادم!!!😳
یه نگاه به منصور یه نگاه به بچه های هیئت ...!
من خودم از اونهایی بودم که جونم رو برای امامحسین (ع) میدادم ولی آخه اینجوری با این شکل!!؟
حقیقتا قوه ی درکم این قضیه رو هضم نمیکرد نه با #منطق عقل! نه باسودای #عشق !!!
با همون حالت نگرانی گفتم:
_والا امام حسین(ع) راضی نیست با این وضعیت عزاداری چراااا آخه!
با افتخار گفت:
_اینها از عشقه اخوی! مابخاطر #عقیدمون این کارها رو میکنیم!
یه لحظه با خودم فکر کردم که اگر هر کسی بخاطر عقیده اش هر کاری خواست انجام بده چه شیر تو شیری میشه!
حرفهای منصور و پشت سرش دیدن این سبک از عقیده، ذهنم رو درگیر که چه عرض کنم متحیر کرده بود!
ولی من یه طلبه ی شهرستانی بخاطر اهدافی اومدم توی این مسیر که تفاوتش با این جماعت خیلی زیاد بود.
تفکرشون و عقیدهای که فقط بهشون یاد میداد کاری به هیچکس و هیچ چیزنداشته باش حتی زندگی خودت!
فقط فکر کن که تو خیلی عاشقی! خیلی مقیدی همین!
اما چیزی که من دنبالش بودم میگفت: تقیدی که دست و پای زندگی که خدا برات فراهم کرده تا به تکامل برسی رو ببنده، اسمش #اسلام و زندگی اسلامی نیست!
تازه داشت کمکم قصهی پر غصهای برام روشن میشد! اما صبر کردم و دیگه چیزی نگفتم و مشغول سیبزمینیها شدم...
چقدر یک لحظه حالم بد شد
که غذایی رو دارم درست می کنم که به جای متبرک بودن و جلا دادن روح مردم، اونها رو اسیر تفکری میکنه که صرفا عزادار ظاهری بودنه و با هر نوع ابعاد دیگه حالا چه مسائل سیاسی و اقتصادی و روانشناسی و فلسفه و هنر و.... هر چی که به زندگی ربط داره و کرامت و استقلال رو حفظ میکنه کنار میذاره و کلا اسیر و بنده ی یکی دیگه کنه!!!
اینقدر با حرص سیب زمینی ها رو پوست میگرفتم که یکدفعه دستم با چاقو برید...
با صدای ناخواسته گفتم:
_آخ...
منصور اومد جلو و نگاهی به دستم کرد و محکم محل زخم رو گرفت و گفت:
_انشاالله مزد خونی که برای آقا ریخته بشه رو خودش میده! حضرت سخنران! بلند شو.. بلند شو... از کنار سیب زمینی ها، برو چهار تا عنایت از آقا بخون فردا روی منبر روضه کم نیاری! آشپز که نشدی! ببینم منبری خوبی میشی؟!
چون خیلی تابلو میشد اگه سخنرانی فردا شب رو توی کمتر از نیم ساعت کنسل میکردم به لطف خدا این کلمه ی مزد خون من رو یاد #شهدای_مدافع_حرم انداخت!
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
_منصور واقعا هم همینطوره مزد خونی که برای آقا ریخته بشه حتما خودش اجرش رو میده...
بعد خواستم صمیمیتمون حفظ بشه و کمی حال و هوای خودم رو عوض کنم، بلکم از این فشار روحی بیام بیرون گفتم:
_راستی شیخ منصور یه موضوع خوب برای فردا شب روی منبر سخنرانی در رابطه با همین مزد خون هست که خیلیم جذابه خدایش مثل بچههای مدافع حرم
بعد با هیجان ادامه دادم:
_حتما از بچه های هیئت که اینقدر عاشق امام حسین اند اینقدر راحت و با عشق خونشون رو میریزن کسی مدافع حرم هم داریم که متن سخنرانی رو بر اساس اثبات عشق و اردتش به اهل بیت(ع) خصوصا امام حسین(ع) و حضرت زینب(س) بچینم؟
دستم رو رها کرد و گفت:
_مرتضی تو بیخیال مسائل سیاسی نمیشی! برادرم روحانیت باید تبلیغ دین کنه! چکار داره به اینکه توی جامعه چه اتفاقی میافته یا فلان سیاستمدار چی میگه! یا فلان نیروی نظامی چکار میکنه!
شما فقط از امام حسین(ع) بگو... از مصائب حضرت زینب(س)... اینقدرررر کار سختیه حاجی!
مثل چهار راهی که با یه تصادف تمام مسیرهای حرکتش قفل شده باشن، قفل کرده بودم...
و داشتم فکر میکردم بله، از مصائب حضرت زینب(س) باید گفت! از اینکه یزید هم مجلس روضه برای حسین(ع) گرفت!!!
وسط همین هیاهوی ذهنی به این قطعیت رسیدم صرف گرفتن روضه کسی حسینی نمیشه آقا مرتضی! مهم #اطاعت از ولی هست...
وگرنه صرف عبادت کسی به جایی نرسیده!
و چقدر فرقه بین کسی که عبادت میکنه با کسی که داره اطاعت میکنه
به قول اون عزیزی که گفت:
"فرقش به اینه ممکنه حسین (ع) در کربلا باشه اما شما برای رضای خدا توی حوزه ی علمیه داری درس میخونی!"
درست مثل بچه های این هیئت که مرقد خانم حضرت زینب(س) به دست شقیترین افراد در حال تخریب باشه و حتی واکنشی هم نشون ندادن به این قضیه! و تنها فقط دم از عشق حسین (علیهالسلام) میزدند و روضه ی مصائب بی بی(علیهالسلام) رو میخوندند!!!
هر چند با حرفی که منصور زد خیلی چیزها دستم اومد! ولی نمیتونستم واکنش خاصی نشون بدم و به نظرم یکی از سختترین کارهای دنیا بعضی مواقع همین عادی نشون دادنه!