eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5.2هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
250 ویدیو
37 فایل
✨️﷽✨️ . 💚ازاین‌لیست‌کپی‌ #حرومه!❌️ https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/32342 . 🤍ن‍اشناس‌بم‍ون https://daigo.ir/secret/9932746571 . ❤️همه‌ی‌فعالیت‌هامون‌نذرظهورامام‌غریبمون‌مهدی‌موعود‌ عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۸♡ درحال‌بارگذاری...
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
پارت ۶۱ تا ۷۰💝📚✨👇👇
اینم ۱۰ تا پارت امروزمون نمی‌دونم ایتا چی شده ریخته بهم من قسمتها رو پشت هم گذاشتم خدا کنه درست بشه😑😑😑 اصلا نمیتونم ویرایش کنم پیامم بالا نمیاد😰
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
🌸سلام دوستان گلم رمان های درخواستی که داشتین اینا بوده👇 ❌رمان #رایحه_محراب و #آیه_های_جنون از خان
سلام دوستان گلم😊✋ رمان هایی که درخواست داده بودین خوندم اینا بودن👇👇 ❌رمان اثر خانم فتحی همزمان دختر داستان عاشق دونفر میشه که نامحرم هستن😑😑و اون دوتا اقا عاشق این دختر که چادری هم هست نامحرم نامحرمه چرا اونی که ظاهرش بچه مثبته وقتی نگاهش میکنه دلش غنج میره ولی اونی که ظاهرش مذهبی نیست نگاهش کنه بهش برمیخوره؟؟؟😐 اصلا مذهبی نیست و اتفاقا برعکس اسمش هست برای همین ثبت نکردم و توی لیست بارگذاری ننوشتم ❌رمان ، خیلی گشتم اما نویسنده رو پیدا نکردم البته اصلا خوب نبود.چون از قسمت اول دختر و پسر رمان نگاه حرام و لبخند به هم دارند و خیلی هم خوشحال هستن که هم رو میتونن جذب کنن😐 ❌رمان از مهدیه۸۳ اصلا خوب نبود چون ایام محرم مشروب خوردن داره و صمیمیت با نامحرم هم داره و بی حیایی🥺 تازه مثلا دختر داستان چادریه😑 🌸رمان بی‌سیم‌چی عشق رو میذاریم 🌸رمان عشق در یک نگاه رو هم ثبت کردم بذاریم https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
پارت ۶۱ تا ۷۰💝📚✨👇👇
۱۰ پارت سووووورپرایز میذارم😍😍😂😂😂😂 از پارت ۷۱ تا ۸۰ تقدیم نگاهتون👇👇👇
🌸✨🌸✨ ✨🌸✨ 🌸✨ ✨ 🌸رمان عاشقانه و اجتماعی (حوراء) ✨قسمت ۷۱ بالاخره روزها میگذرد و حورا توان رفتن به دانشگاه را پیدا میکند. آن روز زودتر از همیشه حرکت میکند. وارد دانشگاه که می‌شود بی اختیار با چشم به دنبال امیرمهدی می‌گردد.اما میان آن همه آدم که پیدا نمی شود.باز هم چشم می چرخاند اما او را نمی بیند. اما نمیداند امیرمهدی کمی آن طرف تر بین درختان ایستاده و او را می‌نگرد. جلو نمی‌رود، سلام نمی‌کند، حالش را نمی‌پرسد.‌.. فقط نگاه میکند‌.!.دوست داشت جلو برود اما آن استخاره جلویش را می گرفت. حورا به طرف کلاسش حرکت میکند کمی جلوتر هدی را میبیند. سلام و احوال پرسی مفصلی می کنند و به طرف کلاس راهی میشوند. بعد از اتمام کلاس حورا منتظر امیر مهدی میماند. اما او نمی آید.. انگار قصد آمدن ندارد.هنوز هم تصویر آن دعوای کذایی جلوی چشمش رژه می رود. کاش مهرزاد آن برخورد را نمی کرد. حورا حتم داشت نیامدن امیر مهدی هم به همان دلیل است. هدی وقتی حال پریشونه حورا را میبیند با خودش زمزه میکند: آیا درسته که به حورا بگم اون روز امیر مهدی نگرانت بود؟ آیا از پریشونیش کم می کنه؟ اما حرفی نزد و حورا را تا خانه راهی کرد. مهزاد هم که حالا حالش بهتربود و میتونست راه برود، به فکرحورا افتاد. باید میرفت.. میرفت و حرفی ک نصفه مانده بود را می زد.نباید بیشتر از این طولش می داد. به سمت دانشگاه حورا راه افتاد... اماتارسید دیدکه حورا سوار اتوبوس شد و او هرچه صدایش زد حورا نشنید و اتوبوس حرکت کرد.سپس سریع سوارماشینش شده وباسرعت به سمت خانه حرکت کرد. مهرزاد عجله داشت ک زودتر به خونه برسد. خیابان ها حسابی شلوغ بود...با کلی سرعت و سبقت بالاخره به خانه رسید. وارد خانه شد و سلام بلندی گفت ک متوجه شود کسی خانه هست یا نه؟! ...اماصدایی نشنید.امابازهم بایدمطمئن میشدکه مادرش درخانه نباشد. وقتی دید خبری ازمریم خانوم و بچه ها دراتاق واشپزخونه نیست، خیالش راحت شد.روشنی اتاق حورا گواهی میداد ک او در اتاقش است. پس با خودش گفت: ت و میتونی مهرزاد حورا حق اینوداره ک از رازهای زندگی خودش باخبربشه.. باید حرف نیمه تمامش راتمام میکرد.چون همین حرف باعث تغییرمسیر زندگی و تصمیمات حورا میشد...پس خودش و دلش را قرص و محکم کرد و تقه ای به در وارد کرد. ✨ادامه دارد.... 🌸 نویسنده؛ زهرا بانو https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌸🌸✨✨🌸🌸✨✨
🌸✨🌸✨ ✨🌸✨ 🌸✨ ✨ 🌸رمان عاشقانه و اجتماعی (حوراء) ✨قسمت ۷۲ حورا که فکرمیکردبازمارال است ک به سراغش رفته گفت: _بفرمایین آخر درآن خانه تنهایی کسی جزمارال خبری اززنده بودن و نبودن حورا نمی گرفت. با دیدن مهرزاد حورا حسابی جاخورد. سریع خودش راجمع و جورکرد و چادر نمازش که همیشه بالای میزش بود را سرش کرد. مهرزاد هم بادیدن حورا سریع به عقب برگشت و عذرخواهی کرد. _ بفرمایین. _ حورا تروخدا این بچه بازیا رو بزار کنار. _ بچه بازی چیه کاری دارین بگین! _این رسمی حرف زدنا و دوریا و مخفی کردنا اصلا به نفع تو نیست. _ نفع خودمو فقط خودم میفهمم. لطفا تنهام بزارین. _ بابت اون تصادف... من.. معذرت میخوام. اصلا نفهمیدم که... کنترل ماشین از دستم.. خارج شد. _ مهم نیست یادآوریش نکنین. _ پس بزار حرفمو بزنم تا نگفته نمیرم. _ اما اون روز بخاطر همین حرف داشتین من و خودتون رو به کشتن می دادین. _ متاسفم.. اشتباه کردم اصلا غلط کردم خوبه؟ _ با عذرخواهی چیزی حل نمیشه. _ خب چیکار کنم تو بگو. بخدا این موضوع خیلی حیاتیه. ربطی به علاقه منم نداره که انقدر از شنیدنش اکراه داری.؟؟این موضوع یک قضیه شخصیه درباره تو. _ خب میشنوم. مهرزاد تا خواست سخنی بگوید مریم خانم از راه رسید و حورا در اتاقش را بست. نمی خواست زن دایی اش او را با مهرزاد ببیند. حوصله جار و جنجال نداشت. این چه رازی بود که هروقت مهرزاد قصد سخن کرده بود مانعی بر سر حرفش ایجاد می شد.کاش زودتر حرفش را بگوید و حورا را از دوگانگی و سردرگمی در بیاورد. شب موقع رفتن مارال از اتاقش، دفتر یادداشتش را برداشت و قلم به دست گرفت. "بعضی ها خیال می کنند دوست داشتن ساده است خیال می کنند باید همه چیز خوب باشد تا بتوانند کسی را عاشقانه دوست داشته باشند اما من می گویم دوست داشتن درست از زمانی شروع می شود که بی حوصله می شود که بهانه می گیرد که یادش می رود بگوید دلتنگ است یادش می رود با شیطنت بگوید دوستت دارم ... اگر در روزهایِ ابری و طوفانی دوستش داشتی شاهکار کرده ای! ما عادت کرده ایم همه چیز را حاضر و آماده بخواهیم همه چیز آنطور که می خواهیم پیش برود و ادعا هم داریم که دوست داریم که عاشقیم و این درست ترین اشتباهِ ممکن است.." ✨ادامه دارد.... 🌸 نویسنده؛ زهرا بانو https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌸🌸✨✨🌸🌸✨✨
🌸✨🌸✨ ✨🌸✨ 🌸✨ ✨ 🌸رمان عاشقانه و اجتماعی (حوراء) ✨قسمت ۷۳ صبح روز بعد، بعد از راهی کردن مارال به مدرسه مهرزاد از اتاقش بیرون امد و گفت: _تو ماشین منتظرتم حورا کارت دارم زود بیا. سپس بدون این که منتظر حرف حورا بماند رفت. حورا هم برای کنجکاوی حرف نزده مهرزاد سریع حاضر شد و از خانه بیرون رفت. بدون حرفی سوار ماشین شد و مهرزاد با سرعت حرکت کرد. _ تا اتفاقی پیش نیومده که دوباره مانع بشه بزار حرفمو بزنم. ببین حورا.. تو... تو این چند سال که تو خونه ما زندگی می کنی نمیدونستی بابات برات ارث گذاشته؟ حورا باتعجب گفت: _چی؟؟؟ ارث؟ نه نمی دونستم.!!!! _ حورا بابات قبل مرگش، وصیت نامشو داده دست بابام. ازش خواسته از تو مراقبت کنه اگر از اون سفر برنگشتن. ارثی رو هم که مال تو گذاشته بوده داده به بابای من تا وقتی تو بزرگ شدی برات خرج کنه و نیازاتو تامین کنه. حورا با بهت و حیرت به لب های مهرزاد خیره شده بود. حرف هایی که از دهانش خارج میشد برای حورا غریبه بود. کاش همه این ها دروغ بوده باشد....کاش دیگر ادامه ندهد.... _ بابای منم با خیال راحت ارثتو خورده یه لیوان آبم روش. نه به تو خبر داده نه پولتو کنار گذاشته. این دایی به ظاهر مهربونت ازت اخاذی کرده میفهمی؟ ارثتو که حق رسمی و شرعی و عرفی توئه رو بالا کشیده. حالا بازم میخوای تو اون خونه بمونی؟ حورا دستش را روی سرش گذاشت... و به فکر های درهم و پریشانش نظم داد. چرا باید بعد چندین و چند سال تازه بفهمد که پدرش برای او ارثی به جا گذاشته!؟چرا باید این قضیه را از او مخفی کنند و سال ها با او مانند یک آدم اضافی برخورد کنند؟ – بگین که... این حرفا... دروغه. _ نه نیست. حالا که واقعیت رو فهمیدی یه کاری کن. اون خونه و آدماش به تو بد کردند. اما تو سکوت کردی و هیچی نگفتی. حالا باید یه کاری کنی. حورا با بی قراری گفت: _نگه دارین. میخوام پیاده شم. _ حورا گوش ک... _‌نگه دارین میگم. مهرزاد روی ترمز زد و حورا سریع پیاده شد و در را بهم کوبید. خیابان ها را طی کرد و بدون توجه به کسی گریه میکرد.... دلش داشت می ترکید. خیلی به او سخت گذشته بود. خیلی سکوت کرده بود. چقدر چیزی خواست و نشد. چقدر خرید داشت و نکرد فقط بخاطر اینکه حس میکرد خانواده دایی اش بی منت او را بزرگ کرده اند و همیشه سپاس گذار آن ها بود. به دانشگاه نرفت و مجبور شد به هدی زنگ بزند تا ساعاتی پیش او بماند. به خانه هدی رفت و با او درد و دل کرد...برای اولین بار اشکش درآمد. اشک ریخت و حرف زد. "سخته به بعضیا بفهمونی که اگه خیانت نمی کنی، دروغ نمیگی، پنهون کاری توی کارت نیست، راحت می بخشی، سخت به دل می گیری، بی منت محبت می‌ کنی، همیشه برای کمک کردن آماده ای، توی بدترین شرایطم نمیری، همیشه سعیت به انسان بودنه، زرنگ بازی در نمیاری، دلت نمیخواد مثل بعضیا باشی، که اگه خوبی... که اگه بد نیستی... نه اینکه بدی بلد نباشی، نه اینکه از روی سادگی و نفهمیته، نه اینکه جربزه‌ ی بد بودنو نداشته باشی، نه! فقط میخوای که خوب باشی... خوبی نه اینکه اجبارت باشه، انتخابته! فرق بین خوب بودن و بد نبودن با حماقت و پخمه بودن و نفهمی رو... واقعا سخته به بعضیا بفهمونی!" ✨ادامه دارد.... 🌸 نویسنده؛ زهرا بانو https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌸🌸✨✨🌸🌸✨✨
🌸✨🌸✨ ✨🌸✨ 🌸✨ ✨ 🌸رمان عاشقانه و اجتماعی (حوراء) ✨قسمت ۷۴ تمام مدت فکر مهرزاد مشغول یک چیز بود.. حورا... حورا... حورا... حال بدش وقتی از ماشین پیاده شد... کاش جلویش را می گرفت. نگرانش شده بود.اما می دانست حورا دختر عاقلی است. کاری نمیکند که پشیمان شود. وقتی به خانه رسید حورا در اتاقش بود چون چراغ اتاقش روشن بود. نمیدانست چند ساعت گذشته کجا بوده اما حال که خانه بود خیالش راحت شد. بعد شام فکرش مشغول حرف های حورا شد. مهرزاد نه شغلی داشت و نه سرمایه ای. وابسته به خانواده اش بود و این را میتوانست قبول کند. تصمیم گرفت کاری کند که به چشم حورا بیاید بلکم بتواند او را هم وابسته ی خودش کند.دوست داشت مرد ایده آل حورا بشود. یکهو جرقه ای در ذهنش زده شد.... با خودش فکر کرد: آره خودشه..یاد حرف امیر رضا افتاده و اون رفتاری که با بی رحمی با او داشت. امیر رضا فقط برای پرسیدن حالش زنگ زده بود و او همچین رفتار بدی را فقط به خاطر برادرش امیر مهدی با او داشت. بد پشیمان شده بود و به خاطر رفتار تندش با رفیقی که حتی در شرایط بد هم با او بود شرمنده شد. در لیست مخاطبین اسم امیررضا را پیدا کرد و دکمه ی تماس را زد. _سلام رفیق چطوری؟ _به آقا مهرزاد چیشده داداشمون به رفیق قدیمیش زنگ زده ؟؟ _داداش شرمندم بابت رفتار اون روزم. پام درد میکرد اعصابمو بهم ریخته بود. _دشمنت شرمنده داداش . خب...کاری داشتی؟؟! _آره. قرض از مزاحمت خواستم برام یه کار خوب جور کنی . دیگه وقتشه برم رو پاهای خودم وایسم. _این چه حرفیه بابا؟ مزاحمت نیس تازه مایه ی خوشحالیمونم هست . راستش تو مغازه ی دوم بابا یکی از فروشنده ها دیگه نمیتونه بیاد بابا هم دنبال یه نفر هست . اگه میتونی اونجا هم هستش. _دمت گرم داداش . خب پس من از کی بیام اونجا؟! _فردا بیا مغازه تا با بابا هم یه صحبتی داشته باشی. _باشه پس من فردا ساعت 10 صبح اونجام. دمت گرم حاجی نوکریم. _خواهش میکنم داداش. یا علی مدد _خدافظ مهرزاد از روز بعد مشغول کار شد.و به شدت روی کارش تمرکز داشت.... حورا هم اصلا حالش خوب نبود. باهیچکس سخن نمیگفت حتی مارال. دیگر هیچ کدامشان برایش با ارزش نبودند. حال از سکوت خودش ناراضی و پشیمان بود... حس تنهایی، اینکه همه بعنوان یه اضافه بهش نگاه میکنن برایش خیلی اذیت کننده بود. گاهی این که در زندگیت کسی را برای دوست داشتن داشته باشی... اینکه شانه ای برای گریه های شبانه ات داشته باشی... گوشی برای شنیدن دردو دل هایت داشته باشی... شایدمارال دراین چندسال تنهاکسی بود که کمی حورا را دوست داشت.اما حال حورا به قدری بد بود ک دیگر حتی مارال هم نمیتوانست تسکین دردهای روحی اوباشد. ✨ادامه دارد.... 🌸 نویسنده؛ زهرا بانو https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌸🌸✨✨🌸🌸✨✨