🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
قسمت ۱۱ تا ۳۰👇👇 ۱۰ قسمت غافلگیری😍
قسمت ۳۱ تا ۵۰ با ۱۰ قسمت غافلگیری🥰👇
💞🍀🍀💞🍀🍀💞🍀🍀
🍀🍀💞🍀🍀💞🍀🍀
💞 رمان واقعی، باستانی_معاصر و عاشقانه #عشق_پایدار
🍀قسمت ۳۱ و ۳۲
فاطمه وخاله که در کمتراز,دقیقه به اوضاع واحوال ما پی بردندوفهمیدند که چه خبر است وچه کسی خواستگاری کرده و... فاطمه که خیلی با من جور بود وبه غیر از دخترخاله بودن رفیقهای صمیمی هم بودیم, انگاری دلش برام سوخته بود امد داخل اتاق ومیخواست بیاد کنارم وبه نوعی دلداریم بدهد
که ناگاه خاله دستش راکشید وگفت:
_کنار این دختره ی پررو نرو...میترسم تورا هم از راه به در کند
وبا نگاهی خصمانه به صورتم خیره شد. چون نمیدانستم به چه گناهی,مجازات میشم, صدا زدم گفتم:
_چیه خاله ,حالا من شدم دختره ی پررو؟؟!!به خاطراینکه خواستگاربرام اومده وسر پسرت بی کلاه مونده پررو شدم؟؟بگو که قصد داشتی منو برا جلالت لقمه بگیری و حالا یکی دیگه ,بهتر ودهن پرکن تر از پسر یک لاقبا وبداخلاقت پا پیش,گذاشته سوختی ومن شدم پررو وراه به در کن اره؟؟
خاله با خشم فریاد زد:
_پسر من با اون ادم کش ها قابل قیاس نیست.
گفتم:
_یا حضرت عباس ,ازکی خواستگاری مساوی با ادمکشی شده؟؟پس یه مشت ادمکش دورم راگرفتن وخبرندارم...
ناگاه دست خاله بالا رفت تا به صورتم بزند,دستش راتوهواگرفتم وگفتم:
_دیگه نشد,مامانم نیستی که بزارم کتکم بزنی,تااینجا هم احترام خالگی وبزرگتر بودنت را نگه داشتم..
با این حرف من انگار عقده دل خاله باز شدو چشماش رابست ودهانش رابازکرد:_دختره ی کله خوار,مادربیچارت تنگ قبرستانه, کدوم مادر تو اگه قدم داشتی مادرت را زیر خاک گور نمیکردی...
خدای من ,این چی میگفت؟؟مادر من که زنده است؟؟خاله بی توجه به حال من بی رحمانه گفت وگفت...
ازعشق یوسف میرزا,
از مرگ عبدالله,
از دربه دری عزیز وبتول,
از مرگ مادرجوانمرگم ,
ازرفتن ماه بی بی ,
واز دربه دری پدر وبرادرم,
داستانهای قدیمی را که سالیان سال در دل مدفون کرده بود را اشکار کرد و وقتی همچی راتمام وکمال گفت از اتاق بیرون زد,
صدای گریه ی مادرم یاهمون خاله صغری را میشنیدم ,حال خودم بدتراز او بود,پناه بردم به قرآن ,همون قرآنی که حالا میفهمیدم یادگار پدرم اقاعزیز بود.
سرم راگذاشتم روی قران اشک ریختم.... گریه کردم.... ضجه زدم و....دیگه چیزی نفهمیدم .......
نمیدونستم چه مدت گذشته,چشام را باز کردم ,خودم را درحالی که ازتب میسوختم در رختخواب دیدم,مادرم کنار بسترم با دستمالی خیس بر سروصورت داغم میکشید تادید چشام رابازکردم,مثل قبلنا مرا به آغوش کشید وهردوبی صدا گریه کردیم, مادرم سرورویم راغرق بوسه کردولی
ازم میخواست تا حلالش کنم,درکش میکردم, پدر وخواهرومادر از دست داده بود واین بین من باعث زنده شدن خاطرات تلخ شده بودم.
گفتم:
_مادر دیگه حرفش رانزن...من ناخواسته باعث زنده شدن کابوسهاتون شدم
تا نام مادراز دهانم خارج شد,اشک شوق از دیدگان خاله صغری روان شد,باورنمیکرد به این راحتی گذشته باشم..
چشمم به قرآنی افتاد که پدر در اخرین سفرش به ماه بی بی سپرد تا به دست دخترکش برساند.دست درازکردم بردارمش , دیدم جلدش دراثر اشکهای اون شب , ازقران جداشده.
مادرم تا نگاهم رادید گفت:
_قربون دختر قشنگم بشم,ناراحت نشو , درست میشه,میدیم کتاب فروشیها درستش میکنن.....
واینگونه بود من از واقعیت وجودی خودم اگاه شدم وزندچیم رنگی دیگر گرفت,رنگی از غربت وبی کسی گرچه پدرخوانده و مادرخوانده ام مثل قبل بودند
اما من مریم قبل نبودم ,از بازی روزگار متعجب بودم ,
یک زمان مادرم را درمقابل یوسف میرزا قرار میدهد وچرخ روزگار میچرخد ومیچرخد وسپس پسر یوسف میرزا درمقابل دختر بتول قرارمیگرد ,انگار باید باشد تا من به واقعیت زندگی ام پی,ببرم
حال که فهمیدم که هستم وچه هستم باید جوری دنبال پدرم باشم,
اما چگونه؟؟با چه سرنخ ونشانه ای؟با کدام یار ویاوری؟...
💞ادامه دارد.....
✍ نویسنده: طاهره سادات حسینی
🍀 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🍀🍀🍀💞💞🍀🍀
💞💞🍀🍀🍀💞💞🍀🍀
💞🍀🍀💞🍀🍀💞🍀🍀
🍀🍀💞🍀🍀💞🍀🍀
💞 رمان واقعی، باستانی_معاصر و عاشقانه #عشق_پایدار
🍀قسمت ۳۳ و ۳۴
زندگی درسکوتی عجیب,شتابان میگذشت, پدرم ,همان پدر مهربان قبل شده بودومادر برای جبران ان سیلی تمام مهروعاطفه اش راخرجم میکرد وبیشتر از,قبل به من میرسید ونمیگذاشت آب در دلم تکان بخورد.
اما ته دلم از دست خاله کبری ناراحت بود,با اون برخورد اون روزش که با بدترین حالت رازهای مگوی زندگی مرا برملا کرد ومرا باعث مرگ مادرم معرفی کرد ,
دلم ازش گرفته بود باهاش کمتر صحبت میکردم از نگاه های جلال میگریختم ,
انگار یا هر نگاهش اتش غضبی را به جانم مینداخت غضبی که از نرسیدن به خواسته قلبی ام نشات میگرفت وتمام سعیم براین بود تا کمترباهاشون برخورد کنم,
حتی از همصحبتی با فاطمه هم کناره گیری میکردم وروزها خود را در اتاق حبس میکردم وسرم را با دوخت ودوزهای تمام نشدنی گرم میکردم ,اخر من از رفتن بیرون منع شده بودم وخاله کبری وبچه هاش مثل شاهینی در کمین بودند تا مبادا من پا را از خانه بیرون گذارم
ودر هر حال روز میگذرد و اما روزگار انجور که ما میخواهیم نمیچرخد واینک زندگی روی دیگرش را نشانم میداد.
یک ماه از آن طوفان میگذشت,
بااینکه پدرخوانده ام ,آزادم گذاشته بود به شرطی که به طرف خیاط خانه نروم ,اما من میلی به خروج ازخانه نداشتم ,
فقط یک بار برای ترمیم جلدقران به چند کتاب فروشی سرزدم که همه کتاب فروشی ها ,نشانی جایی را درمرکز شهرونزدیک مسجدجامع میدادند.که این کار راگذاشتم برای موقع مناسب تری.....
یک روز ,صبح زود باصدای بگو ومگوی پدرومادرم از خواب پریدم,تابه حال امکان نداشت این دو باهم بحث کنند ,این اولین بار بودکه اینچنین صحنه ای میدیدم.
مادرم میگفت:_چکارکنم ,خواهربزرگمه,میگه همونقدر که توحق داری ,منم حق دارم,میگه برای روزا بی بچه ایت,بچه شده ,الان دیگه سهمت تمومه و نوبتی هم باشه نوبت ماست.
وپدرم گفت:
_به خدا گناه داره,یک ذره وجدان داشته باشید این طفلک ضربه ی سختی خورده, بعدشم دختر درس خونده وهنرمندم رابدم به اون پسره که ده سال ازش بزرگتره و اخلاقشم مثل زهرمار میمونه؟؟!!!
فهمیدم دوباره برای زندگی من است که به شور نشستن,دوباره سرپرستی من را بین خودشون تقسیم میکنند,خسته بودم. و دلشکسته , کسی مهریتیمی ونداشتن پدر برجبینش خورد ,حق اظهارنظر ندارد
دیگه تحمل اینهمه کش وقوس وجنگیدن نداشتم ,خودم راسپردم دست سرنوشت....
وباز روزگار چرخید وچرخید ,گاهی بروفق مراد نیست ,اما همیشه هم تلخ نیست وشیرینیها در دل خود نهفته....
واقعا از زندگی خسته شده بودم,
بعداز چندین بار خواستگاری وگفتن ها خاله برای ازدواج با پسرش جلال چون میدانستم که راه چاره ای دیگر ندارم,تسلیم شدم,اخر به چه پشتوانه ای,میتوانستم از زیر این ازدواج اجباری شانه خالی کنم,
پدرخوانده ومادر خوانده ام گرچه اصلا راضی به ازدواج من با جلال نبودند اما جایی که زور زیاد است اجبار درکار است وانها هم درمقابل زورگویی های خاله کبری چاره ای جز پذیرش نداشتند
ومن خیلی ساده وبی سروصدا از خانه ی این خاله که به عنوان فرزندش بودم به خانه ی ان خاله به عنوان عروسش منتقل شدم,
گویی من توپی سرگردان بودم که باید بین این دوخانه خواه ناخواه پرت شوم...بلی من علی رغم میل باطنی ام پابه خانه ی جلال گذاشتم...
یک سال از ازدواج اجباری من با جلال میگذشت,خیلی ساده وبی تکلف به عقدش درآمدم,درست مثل مادرم بتول,بی سروصدا به خانه ی بخت رفتم بااین تفاوت که بین بتول واقاعزیز مهری ناگسستنی بود وزندگی من از روی اجبار.... ان هم چه زندگیی..چه استقلالی...نگوونپرس..
خاله کبری ,یکی از اتاقهاشون را داد به من وجلال,جلال مرد تندخویی بود اما ته ته قلبش من رادوست داشت
وچون طبق تربیت خاله طوری بار امده بود که احساساتش را هیچ وقت بروز نمیداد بااینکه میدانستم دوستم دارد اما هیچ وقت هیچ وقت این دوست داشتن رابه زبان نیاورد.
جلال همراه با دوبرادرش دراهنگری کار میکردند, صبح زود میرفت ووقت نماز مغرب برمیگشت,حتی نهارش هم درمحل کارش میخورد..
منم خودم راسرگرم دوخت ودوز میکردم.
کم کم ماه رمضان نزدیک میشدو من بعداز یک سال قصدکردم قران راببرم به همون ادرسی که قبلا گرفته بودم ,تا جلدش را ترمیم کنند.
به قصدبیرون رفتن چادربه سرکردم ,خاله کبری نبود ,
رفتم به مادرم,(خاله صغری)گفتم:
_میرم بیرون قرآن رابدهم درست کنم,
اخر من برای بیرون رفتن باید اجازه میگرفتم, یعنی درظاهر مستقل شده بودم اما درحقیقت علاوه برخانواده خودم خانواده خاله کبری هم به عنوان اقا بالا سر قبول کرده بودم...
💞ادامه دارد.....
✍ نویسنده: طاهره سادات حسینی
🍀 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🍀🍀🍀💞💞🍀🍀
💞💞🍀🍀🍀💞💞🍀🍀
💞🍀🍀💞🍀🍀💞🍀🍀
🍀🍀💞🍀🍀💞🍀🍀
💞 رمان واقعی، باستانی_معاصر و عاشقانه #عشق_پایدار
🍀قسمت ۳۵ و ۳۶
کنار در اتاق مادرم ایستادم گفتم:
_مامان کاری بیرون نداری من یه توک پا میرم بیرون ,کاری ,خریدی ,نداری؟میخوام قرآنم را بدم درست کنن یه ادرس گرفتم نزدیک مسجد جامع است ,زود میرم وبرمیگردم..
مادرم گفت:
_نه عزیزم ,خدابه همرات,فقط تا مادر شوهرت نیومده برگرد که زبونش باز نشه... والا این زن همیشه دنبال جار وجنجال و بهانه است اگر خواهرم نبود سالها بود این خانه را ترک میکردم ومیرفتم
به مادرم حق میدادم اخه خاله کبری زنی بدزبان بود وهمیشه دنبال بهانه ,اما من عادت کرده بودم و به حرفها وزخم زبانهاش بهایی نمیدادم....وقتی هرچی میگفت ومن جواب نمیدادم بیشتر لجش درمیامد .
به مرکز شهر رسیدم پرسان پرسان خودم را به مغازه, کتابفروشی رساندم ,دکانی نسبتا بزرگ بود.
مردی حدودا سی ساله ,داخل قفسه ها کتاب میچید وپیرمردی نورانی جلوی در، پشت میز درحال درست کردن کتاب بود... یک لحظه خیره به پیرمرد روبرویم شدم, حس غریبی داشتم ,حسی مملواز محبت که فکر کردم به خاطر ظاهر نورانی این اقا بود که با شال گردن سبزش هماهنگی داشت.
جلوی میز ایستادم,دوباره خیره خیره نگاهش کردم خدای من فقط دلم میخواست از چهره ی این پیرمرد ملکوتی, چشم برندارم.
سلام کردم,همونطور که سرش پایین بود جواب داد. گفتم:
_ببخشید جلد قرآنم جداشده میتونید درستش کنید؟؟
درحال بلند شدن ,سرش رابالا گرفت و گفت:
_بله چرا که......
تا نگاهش به چهره ام افتاد,حرف دردهانش خشکید و عنقریب بود سرنگون شود... همینطور که دستش به میز وچشمش به من بود زانوهاش شل شد...
صدا زدم آقا آقا..
مرد جوان خودش را رساند وپیرمرد رادوباره روی صندلی نشاند,پیرمرد هنوز بهت زده به من چشم دوخته بود.
مردجوان لیوانی اب به سمتش گرفت وگفت:
_بخور بابا,چطورت شد یکدفعه؟؟
وهمزمان روبه من گفت:
_بفرمایید امرتون؟؟
پیرمرد بااشاره به من ,انگاراز بهت خارج شده:
_ب ب بتول؟؟!!!
اسم مادر من راازکجا میدونست؟؟چرابه من.گفت بتول؟؟!
قرآن رابه سمتش دادم, جلد را برداشت,,,, صفحه ی اول(تقدیم به دخترم مریم),اشک چهارگوشه ی صورتش راگرفت:
_قرآن مال خودته؟؟
گفتم :
_اره از یه عزیز برام به یادگارمونده....
اشاره کرد به پسرش:
_عباااااسم,این مریم است خواهر گمشده ات به خدا که چهره اش با مادرت مو.نمیزند انگار بتول است که جان گرفته.......
ناگاه خود را از صندلی به زیر انداخت و روی زمین به سجده افتاد...
حالا من بودم که بهتم زده بود.... خداااا... یعنی... یعنی....عباس.....عزیز......خدای من ,پدرو برادرم.....
سه تایی درآغوش هم حلقه ی محبت تشکیل دادیم وچشم بود که شیرین زبانیها میکرد.....
و باز ما بی خبر از بازی روزگار که هنوز اتفاقات دارد به کار.....
حالا من, بعد از چندین سال بی کسی وبی پدری خانواده واقعیم را پیداکرده بودم,پدرم برایم تعریف کرد ازاون سالها,
گفت بعداز رسیدنشون به شهر خیلی سختی کشیدند تا تونستن باسرمایه ای که همراه داشتن وکلی دوندگی وبدبختی یک خونه بخرند,وبعدش دنبال کار باید میبودم وبعداز روزها پرس وجو اول تویه چاپخانه مشغول به کارمیشه,زندگی که روی روال میافته ,عباس رامیسپره دست یکی از همکاراش وراهی آبادی میشه تا من را همراه خودش بیاره وهمه باهم یک خانواده سه نفره تشکیل دهیم
اما تقدیر چیز دیگری در سرنوشتم ما رقم زده بود وبابا عزیز دیر میرسه,زمانی میاد که ماه بی بی فوت کرده وما ازآبادی کوچ کردیم, پرسان پرسان رد ما را تا کاروانسرا میزنه ,
اما بعداز اون هرچه بیشتر جستجومیکنه کمتر, اثری از ما میبینه...انگار که ما اب, شده ایم به زمین فرورفته ایم,هیچ اثری از ما پیدا نمیکند..
عباس که ده سالش میشه,باتلاش زیاد میفرستش قم برای تحصیل علوم دینی,اما خودش به خاطر من میمونه
بابا عزیز میگفت:
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
💞🍀🍀💞🍀🍀💞🍀🍀 🍀🍀💞🍀🍀💞🍀🍀 💞 رمان واقعی، باستانی_معاصر و عاشقانه #عشق_پایدار 🍀قسمت ۳۵ و ۳۶ کنار در اتاق
بابا عزیز میگفت:
_دلم روشن بود, میدونستم بالاخره یک روز پیدات میکنم وحالا انروز بود.
برادرم عباس ,مُعمم شده وهمون قم ازدواج میکنه وماندگار میشه وهرازچندگاهی میاد وبه بابا سرمیزنه ومقداری کتاب هم براش میاره ,سه تا بچه داره...
خیلی دلم میخواد ببینمشون,خودم که هنوز بچه ندارم اما تا چشمم به بچه میافته دلم ضعف میره..
خاله صغری وشوهرش ازاینکه پدرم راپیدا کردم خیلی خوشحال بودند.
بابام وقتی متوجه شد ازدواج کردم وخونه خاله هستم, پیشنهاد داد به خانه ی خودش نقل مکان کنیم تا هم ,بابا ازتنهایی دربیاد وهم جامون بازتر ومستقل تربشیم,اخه توخونه ی خاله همه چیمون ,ازغذا درست کردن وخوردن و...یکجا بود وفقط اتاق خوابمون جدابودکه اونم گاهی بافاطمه شریک میشدیم...
جلال اول قبول نکرد ,اما با پادرمیانی خاله صغری وشوهرش پذیرفت.
عباس تو جابه جایی خونه کمکمون کرد وعزم رفتن کرد.
چهره ی زیبایش تو لباس روحانیت ,نورانی تر ومعنوی ترمیشد,جدایی ازش سخت بود اما چاره ی دیگری نبود.
بابا یه اتاق گوشه ی حیاط برداشت وسه تا اتاق دیگر راداد به من وجلال.
زندگیم توخونه ی بابا رنگی دیگر گرفت وتحمل دعواها وسروصداهای جلال رابرام راحت ترمیکرد
خیلی وقتا میرفتم کتاب فروشی بابا وخودم رادردنیای کتاب غرق میکردم...دنیای کتاب خیلی زیبا بودهرروز تازگی جدیدی به همراه داشت.
💞ادامه دارد.....
✍ نویسنده: طاهره سادات حسینی
🍀 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🍀🍀🍀💞💞🍀🍀
💞💞🍀🍀🍀💞💞🍀🍀
💞🍀🍀💞🍀🍀💞🍀🍀
🍀🍀💞🍀🍀💞🍀🍀
💞 رمان واقعی، باستانی_معاصر و عاشقانه #عشق_پایدار
🍀قسمت ۳۷ و ۳۸
ثانیه ها ودقایق ,ساعتها وماه ها وسالها مثل برق وباد میگذشتند وزندگی در جریان بود ,گاهی با طوفان وگاهی هم بادی ملایم اما هرچه بود بیرحمانه وبه سرعت میگذشت..
شش سال از ازدواجمان میگذشت ,
اما ما صاحب فرزند نشده بودیم,از داروهای گیاهی وحکیم های سنتی گرفته وتا پزشکان علم جدیدغربی همه را امتحان کردیم وتمام راه ها را رفتیم و کلی دوا ودکتر کردیم اما اثری نداشت,که نداشت انگار مصلحت خدا دراین نبود.
انگار سرنوشت بامن سرجنگ داشت وقرار نبود هیچ وقت از زندگی ام من در ارامش باشم..
من پذیرفته بودم وزندگی راباهمه ی ناملایماتش پیش میبردم ,اما جلال هرروز بهانه میگرفت ودعواوکتک کاری راه میانداخت...
وته ته تمام بهانه هایش نبودن بچه بود وبااینکه تمام پزشکان گفته بودند من هیچ عیب ونقصی ندارم که باعث بچه دار نشدنم شود اما همیشه جلال انگ نازا بودن را به من میزدنداشتن بچه را از چشم من میدانست...بهانه های ریز ودرشتش تمامی نداشت.
وای به حال روزی که کتاب دستم میدید , خانه را روی سرم خراب میکرد ,انگار باخواندن کتاب من جنایتی,بزرگ مرتکب میشدم گاهی دورازچشمش خاطراتم را مینوشتم ,شعرمیسرودم ,اما اگر میدید واویلا میشد.
پدرم که مرد باخدا وفهمیده ای,بود خیلی وقتا دادوهوارش رامیشنید اما به روی خودش نمیاورد وکوچکترین دخالتی نمیکرد.
یک روز فاطمه خواهرجلال با دوتا بچه اش, امد خونه ما وگفت :
_مریم ازمن نشنیده بگیر اما چون دوست دارم میگم,جلال یه خونه خریده وفک کنم یه چیزایی توسرشه
گفتم :
_جدی؟چرابه من نگفته,
گفت :
_ای خواهر اون همه بدبیاریاش راگردن تو میندازه ,دیروز به مادرم میگفت ,مریم که بچه دارنمیشه ,میخوام دوباره زن بگیرم.....
بعداز رفتن فاطمه,نشستم فکرهام را کردم, دیدم این زندگی ارزش جنگیدن ندارد....به معنای واقعی کلمه کارد به استخوانم رسیده بود...دیگر صبر وتحمل کافیست,
حال که پشتیبانی مثل پدرم دارم ,تصیم دیگری گرفتن راحت تراست...
کلی با خودم فکر کردم ,
باید یه تصمیم کلی ومهم میگرفتم , تصمیمی که شاید سالها پیش باید میگرفتم وبه دلیل بی پشت وپناهی نگرفتم,اما دیگر تعلل ودو دلی کافی بود
باید کاری میکردم ,باید هدفی به زندگی پر از, فراز ونشیبم میدادم ,لااقل به خاطر پدرم که هرروز با دیدن صورت کبود من آب واب تر میشد دم بر نمیاورد..
اگر اخلاق جلال خوب بود بااین زندگی سوت وکور میساختم,اگر به علاقه های من بها میداد بازن دوم وهوو هم میساختم شاید فرجی میشد وبچه ای پا به درون این خانه میگذاشت وزندگی سوت وکور من هم رونق میگرفت,من ادم خودخواهی نبودم ,اما زندگیم بی هدف بود..
هرچه فکر کردم واقعا ته این زندگی مرگ تدریجی بود.
شب بعدازاینکه جلال خوابید ,
رفتم پیش بابا,بدون اینکه کوچکترین حرفی از گفته های فاطمه بگم,به پدرم از تصمیم گفتم.
بدون مقدمه گفتم:
_میخوام از جلال جدابشم.
پدرم که مردفهمیده ای بود گفت:
_من مدتها بود به این نتیجه رسیده بودم,اما منتظر بودم خودت تصمیم بگیری,دنیای تو و جلال دوتا دنیای متفاوته......بااینکه طلاق منفور درگاه خداوندهست اما اینجا بهترین راه حله.... تو.توی این زندگی از دست میری دخترم
روز بعد پدرم به روش خودش باجلال صحبت کرد ,انگاری جلال منتظر همچین پیشنهادی بود ولی باکلی ناز و افاده پذیرفت.
و ما به همان سادگی که به عقد هم درامدیم ,خیلی ساده تر از هم جدا شدیم......
غافل ازاینکه یک باردیگر بازی روزگار در موقعیتی دیگر مارا روبروی,هم قرار میدهد....
💞ادامه دارد.....
✍ نویسنده: طاهره سادات حسینی
🍀 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🍀🍀🍀💞💞🍀🍀
💞💞🍀🍀🍀💞💞🍀🍀
💞🍀🍀💞🍀🍀💞🍀🍀
🍀🍀💞🍀🍀💞🍀🍀
💞 رمان واقعی، باستانی_معاصر و عاشقانه #عشق_پایدار
🍀قسمت ۳۹ و ۴۰
یک ماهی میشدکه از جلال جدا شده بودم, زندگی ام ارامشی مطلق گرفته بود ارامشی که سالها بود من تجربه اش,نکرده بودم
گاهی به خاله صغری سرمیزدم,
مثل اینکه اوناهم راضی بودند ازاین جدایی, خاله صغری مثل مادر نداشته ام دوستم میداشت واز اینکه میدید من شادم او هم خوشحال بود...
چون من از روبرو شدن با خانواده خاله کبری خصوصا جلال اِبا داشتم,اکثر روزها خاله صغری با بهانه وبی بهانه به من سر میزد ومن را از دنیای شیرین کتابهای رنگ و وارنگی که گرفته بود ومن با خواندنشان عشق میکردم بیرون میکشید.
اما انگار دراین روزگار خوشم چیزی به دلم چنگ میزد و حال این روزهام مساعد نبود,
یه جور دلشوره داشتم ,میلم به هیچ غذایی نبود وهرچه هم میخوردم بالا میاوردم,
پدرم وقتی اینجور دیدم گفت:
_مریم جان ,رنگت پریده دخترم, برو درمانگاه ببین دکتری چیزی هست خودت رانشون بده...
بااینکه مطمئن بودم چیزیم نیست حداقل از,لحاظ جسمی طوریم نیست تصمیم گرفتم اگر وقتم شد به پزشک مراجعه کنم ونمیدانستم که بازهم چرخ روزگار غافلگیرم میکند...
بعداز گذشتن چند روز این پاان پا کردن و دکتر نرفتن,چون حالم بدتر میشد وبهتر نمیشد ورنگم دم به دقیقه زردتر ورنجورتر میشد
و بااصرار پدر رفتم دکتر,یه آقا بود ولهجه داشت, ازلهجه ی شکسته اش به نظرمیامد هندی باشد,ازم پرسید,:
_شوهر داری؟؟
دلیل سوالش رانفهمیدم اما به دروغ گفتم:
_اره ,چطور مگه؟؟
گفت:
_مبارکه,از شواهد برمیاد که شما باردارید...
وای خدای من این چی میگفت؟؟اخه بعد از اینهمه سال همین الان باید؟!! دنیا دور سرم چرخیدونقش زمین شدم...وقتی چشم بازکردم روی تخت تو اتاق ویزیت دکتر بودم ,
دکتره با تعجب بهم گفت:
_مثل اینکه غیرمنتظره بود براتون وانگار بدنت هم ضعیف شده خانم,وقتی با شنیدن همچین خبر مسرت بخشی اینچنین فشارتان پایین میافتد وبرزمین میافتید باید کمی نگران شد یه کم فکر خودتان وبچه تان باشید ,شما وکودکی که در راه دارید نیازمند رسیدگی وتوجه بیشتری هستید, خیلی متعجب شدم وقتی,فهمیدم به تنهایی امدید ,مگر همسرتان باشما نیست؟؟
اینقد ذهنم درگیر این حادثه غیر منتظره بود که بدون جواب دادن به دکتر و ابراز حتی یک تشکری کوچک مثل ادمهای گیج ومنگ از اتاق ویزیت بیرون امدم وراه برگشت رادرپیش گرفتم.
توراه امدن به خانه هزارتا فکر به ذهنم رسید, نمیدونستم چکار کنم ,نمیدانستم سرنوشتم بااین کودک چه میشود
اما این راخوب میدونستم که نباید بزارم خاله ها ازاین اتفاق بویی ببرند,هیچ کدامشان نباید میفهمیدند که من باردارم, چه بسا اگر میفهمیدند دوباره خواستار برگشتنم به آن جهنم میشدند وشاید برای متقاعد کردنم ,کودکم را به گرو برمیداشتند ومن که یک ماه طعم ازادی وزندگی واقعی را چشیده بودم به هیچ وجه راضی نبودم که دوباره به روزمرگی قبل دچار شوم وزندگی ام را دوباره سرشار از ظلمت وتاریکی کنم ....
بازهم لحظه ای,سخت تصمیمی سخت تر در پیش رو داشتم وخدا را شکر که پدری داشتم دانا وفهیم وهمچنین تکیه گاهی قرص ومحکم ....
به خانه که رسیدم ,هزاران فکر در مخیله ام به جنب وجوش امد وبرای,فرار از دست افکارم خود را باشست وشو ورفت وروب سرگرم کردم,
انقدر درودیوار تمیز خانه را ساییدم که روز گذشت و سایه ی شب به خانه افتاد ویادم اورد که فکر شام پدر باشم.
شب که بابا ازکتابفروشی امد,جویای احوالم شد,نمیدانستم جه جور عنوان کنم اخه تابه حال نمونه این اتفاق برایم نیافتاده بود اما بالاخره با خجالت وهزارتا جانکندن بهش گفتم...
پدرم بدون کلامی درحالی که غرق فکربود از اتاق خارج شد
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
💞🍀🍀💞🍀🍀💞🍀🍀 🍀🍀💞🍀🍀💞🍀🍀 💞 رمان واقعی، باستانی_معاصر و عاشقانه #عشق_پایدار 🍀قسمت ۳۹ و ۴۰ یک ماهی میشد
پدرم بدون کلامی درحالی که غرق فکربود از اتاق خارج شد وبه سمت کتابخانه اش که خیلی از وقتها عبادتگاه اوهم محسوب میشد رفت
ودر تاریکی شب ,چراغ اتاقش روشن شد وپدرم مستقیم به سمت میز چوبی گوشه اتاق رفت و قرآنش ,مونس شبهای تنهایی اش را برداشت وپس,از بوسه ای بر ان درش راباز کرد وفارغ از تمام افکار دنیوی مشغول خواندن شد
ومن با دیدن این حالت پدر ارام گرفتم وبه تاثیر از او قران خودم که باعث پیدا کردن این تکیه گاه امنم شده بود به بغل گرفتم تا باخواندن صفحه وایاتی از,ان ارام گیرم..
روز بعد به پیشنهاد پدر که میخواست مرا از حال وهوای خودم بیرون اورد وازفکرهای بیهوده نجاتم دهد با پدرم به کتابفروشی رفتیم,
بین راه پدرم به من گفت:
_دخترم تصمیمت چیه؟؟عاقلانه تصمیم بگیر الان پای یک بچه درمیان است,ببین چه کاری به صلاحته...الان تو یک زن پخته و دنیا دیده وصدالبته زجر کشیده ای ,مطمئنم که تصمیم درستی میگیری ومنم هم هرچه تصمیمت باشد ,پشتت هستم وتااخرین توانم کمکت خواهم کرد..
گفتم:
_دیشب تاصبح فکر کردم,من نمیخوام که جلال وخاله و...ازاین موضوع بویی ببرند,اخه جلال نامزدی شده وازطرفی من دیگه تحمل برگشتن وزندگی دوباره را باجلال ندارم.
پدرم گفت :
_من به خواسته ی تواحترام میگذارم امیدوارم هیچ وقت ازاین تصمیم پشیمون نشی...هرچند که وجود یک پدر بالای سربچه لازم است اما با اخلاق جلال که شاهدش بودم وحالا هم عروس نورسیده اش فکر میکنم تصمیمت عاقلانه باشد
این اتفاق زمانی افتاد که اوضاع سیاسی مملکت بهم ریخته بود,یعنی یه جورایی داشت درست میشد,
زمزمه های انقلاب وسخنرانیهای امام خمینی همه جا راگرفته بود.
پدرم ارادت وعلاقه ی خاصی به امام داشت واین موضوع بهترین بهانه ای شد که هرچه داشتیم ونداشتیم بفروشیم وراهی قم شویم...
خیلی خوشحال بودم ,از زمانی که یاد دارم , پایم رااز کرمان بیرون نگذاشته بودم و زندگی درجوار حرم بی بی معصومه س برایم ارزویی محال بود که الان داشت تحقق پیدا میکرد....
💞ادامه دارد.....
✍ نویسنده: طاهره سادات حسینی
🍀 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🍀🍀🍀💞💞🍀🍀
💞💞🍀🍀🍀💞💞🍀🍀
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
قسمت ۳۱ تا ۵۰ با ۱۰ قسمت غافلگیری🥰👇
بریم ۱۰ تای بعدی👇
💞🍀🍀💞🍀🍀💞🍀🍀
🍀🍀💞🍀🍀💞🍀🍀
💞 رمان واقعی، باستانی_معاصر و عاشقانه #عشق_پایدار
🍀قسمت ۴۱ و ۴۲
بعداز روزها چشم انتظاری ویک خداحافظی جانسوز,از,خاله صغری راهی قم شدیم
اما به خاله سپردم که به خاله کبری وبچه هاش نگه که ما کجا میریم وبه خاله صغری هم قول دادم اگر شرایط بر وفق مراد بود به ادرسشان براش نامه بنویسم وخبری از خودم به او بدهم
ومن میدانستم شرایط طوریست که شاید تااخر عمرم نتوانم خبری به خاله صغری که جای مادرم را داشت بدهم واین به خاطر حفظ زندگی ام وحفظ بچه ای که در راه داشتم بود وبس
بالاخره بعداز چندین ساعت خسته کننده سفر به شهرقم رسیدیم,شهر آب و آیینه, شهر حرم وکرم,شهردین,شهر مردان راستین...
وتا چشمم به گنبد عمه جانم افتاد تمام خستگی سفر وحال بدم بر باد رفت..
رفتیم خانه ی عباس,خونه ی عباس ,خونه ای کوچک وخشتی اما خیلی باصفا ,با چهار اتاق تودرتو بود,
«زهرا» همسر برادرم زنی باایمان و بسیار مهربان سه تاپسرقدونیم قد به نامهای, محمد, علی,حسین داشت.
از بودن کنارخانواده ام لذتی غیرقابل وصف میبردم,زهرا زنی بود که درسیاست هم فعالیتهای زیادی میکرد
وکم کم باعث شد من هم پام به این عرصه بازبشه,با اینکه بارداربودم اما خودم را از تب وتا نمی انداختم ,
شبها اعلامیه هایی راکه داداش میاورد بادست مینوشتم وزهرا زحمت پخششون رامیکشید,
پدرم بعداز یک ماه پرس وجو وبا کمک عباس ودوستاش یه خونه ی جم وجور نزدیک حرم خرید وما رسما ساکن قم شدیم.
آخ چه کیفی داشت هرروز نمازت راتوحرم بی بی بخونی,هروقت دلگیرازاین دنیا میشی با دلگویه هایت درحرم ,سبک وسبک بشی....
عباس خیلی وقتا برای تبلیغ وپخش سخنان امام خمینی درسفر بود,مخفیانه میامد ومخفیانه میرفت,
به خودم میبالیدم به داشتن چنین خانواده ای وچنین پدروبرادری....
پدرم هم دست کمی از عباس نداشت از بیست وچهارساعت ,بیست وسه ساعتش را درزیرزمینی نزدیک حرم برای چاپ.وتکثیر اعلامیه بودند.
ماه اخر بارداریم بود,اوضاع کشور بهم ریخته بود هرشب حکومت نظامی بود, جوانها هرروز مثل برگ پاییزی برزمین میریختند,
دیگه روز میگذشت پدرم رانمیدیدم ,به خاطر حالم به خانه ی عباس رفتم,اوضاع انجا هم همینطور بود ,عباس,شب وروز نداشت مدام درامد ورفت.
یک شب که نه عباس,بود ونه پدر,دردی جانکاه بروجودم مستولی شد,زهرا که سه بارتجربه ی بارداری راداشت ,بچه ها راسپرد دست مادرش که خانه شان دیواربه دیوارهم بود.وباهم راهی بیمارستان شدیم....
دردی سخت وجانکاه بود اما وقتی به این فکر میکردم که قرار است موجود شیرینی را ببینم حلاوتی در جانم میافتاد
بالاخره وقت اذان صبح دخترم پا به روی این کره ی خاکی گذاشت ,موجودی زیبا وشکننده,صورتی که مثل خودم بودم وشباهت ظاهریش به مادر عیان بود.
اسمش را «معصومه» گذاشتم,چون هم پاک ومعصوم بود وهم از قدمش, مجاور حرم بی بی شده بودم.
معصومه خوش قدم بودد و روز بعدازتولد معصومه امام خمینی به وطن برگشت و دوازده روز بعد انقلاب پیروز شد.....
انگار دنیا داشت روی دیگرش را نشانم میداد واینبار بع هرطرف مینگریدم,جشن بود وشادی ...
ازخوشحالی درپوست خود نمیگنجیدیم,واقعا به معنای واقعی در زمستان ,بهار امده بود...
زندگی روی خوشش را نشانم داده بود,انچه درخواب میدیدم ,درواقعیت محقق شده بود.....
معصومه ی کوچک هرروز زیبا وزیباتر میشد ,دعا میکردم سرنوشتش هم به زیبایی صورتش باشد...
وواقعا ازبرکت وجود معصومه ی کوچکم بود که عشقهای خفته بیدار شد....
واینبار روزگار عاشقانه تر میچرخید.....
معصومه خوشحال روزنامه را به مادرنشون داد..
ماماااان ریاضی تهران قبول شدم
زینب,معصومه رادرآغوش فشرد وگفت لیاقتش راداشتی دخترم,ان شاالله تمام تلاشت رابرای خدمت به جامعه بکنی وموفق وپیروز باشی.
🍀(ازاینجای داستان ,قصه از زبان معصومه, میباشد)
تلفن زنگ زد,
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
💞🍀🍀💞🍀🍀💞🍀🍀 🍀🍀💞🍀🍀💞🍀🍀 💞 رمان واقعی، باستانی_معاصر و عاشقانه #عشق_پایدار 🍀قسمت ۴۱ و ۴۲ بعداز روزها
تلفن زنگ زد,بدووو گوشی رابرداشتم ,فک میکردم «ریحانه»,دوستم باشه:
_الو
……:_الو سلام معصومه خانم گل و گلاب , میدونم که شیری نه روباه,فقط بگو چه رشته ای قبول شدی؟
گفتم:
_زن دایی,ریاضی,تهران
زن دایی زهرا یک افرین محکمی گفت و امر فرمود گوشی رابدهم به مامانم.
خداحافظی کردم وگوشی رادادم دست مامان...ودو دوست قدیمی مشغول گپ وگفت شدند.....
با دایی عباس راهی تهران شدیم,کارای ثبت نام وخوابگاه و...را یک نفس انجام دادیم .
دایی از جاگیرشدن من مطمئن شد,راهی قم شد وسفارش کرد هروقت خواستم بیایم یه زنگ بزنم تاخودش یا محمد بیاد دنبالم.. ..
سه تا پسر دایی خیلی خوب با حجب و حیا و سربه زیر بودندو من, مثل برادر نداشته دوستشون داشتم.
درس ودانشگاه خوب پیش میرفت ,گاهی من میرفتم قم پیش مامان وگاهی مامان میومد به دیدنم,
مادرم بعد از شهادت پدربزرگم اقاعزیز که در اخرین روزهای جنگ تحمیلی به شهادت رسید,تنهای تنها زندگی راچرخاند,
یه جورزن خودساخته وهنرمندی بود از خیاطی گرفته تا طراحی روی پارچه وحتی سرودن شعرو...
ازهرانگشتش یک هنرمیبارید ,به من هم ازاینهمه هنر نقاشیش رسیده بود.
به نقاشی چهره ی افراد علاقه ی خاصی داشتم اما هیچ وقت به طور حرفه ای دنبالش نرفتم،همیشه برای دل خودم طراحی میکردم اما طرحهایی که میکشیدم انقدر جان دار بود که خودم هم از دیدنشان حظ میکردم وهمین طراحها اخرش کار دستم داد...
💞ادامه دارد.....
✍ نویسنده: طاهره سادات حسینی
🍀 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🍀🍀🍀💞💞🍀🍀
💞💞🍀🍀🍀💞💞🍀🍀