eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5.2هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
251 ویدیو
37 فایل
✨️﷽✨️ . 💚ازاین‌لیست‌کپی‌ #حرومه!❌️ https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/32342 . 🤍ن‍اشناس‌بم‍ون https://daigo.ir/secret/9932746571 . ❤️همه‌ی‌فعالیت‌هامون‌نذرظهورامام‌غریبمون‌مهدی‌موعود‌ عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۸♡ درحال‌بارگذاری...
مشاهده در ایتا
دانلود
🔺ثواب قرآن امروزمون تقدیم به آیت‌الله و
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♡سلام اومدیم.قبلا هم گفتیم شما کانالتون رمانه. با کانالهای رمان اصلا تبادل نداریم🌱 ♡سلام خداروشکر🌹 ♡سلام ممنونم. تسکر میکنم از نقد خوبتون🌹چشم سعی میکنم😇
■سلام نمیدونم ولی فکر کنم فانتزی باشه ■سلام لیست رو نگاه کنین نوشتیم هر رمان چند قسمته https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/32344
☆فقط میشه فوروارد کنین از کانال با لینک و اسم کانال ☆هر وقت بتونم وقتم خالی باشه ولی معمولا تا ظهر میذارم ☆بله ای دی بدید ☆ممنون از دلگرمی خیلی خاصتون🥰
پایان ناشناس ها در پناه مادر سادات باشین یاعلی✋🏻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨﷽✨ 🌸رمان فانتزی، امنیتی و عاشقانه 🌺 (جلد دوم رمان مهتاب) ✍قسمت ۵۵ و ۵۶ اقای اشتری:_طبق عقل و منطق خودت پیش میری اما هر لحظه با ما در ارتباطی. صادق :_بله گرفتم. چشم. فقط ثبت اطلاعات من تو سیستم اموزش عالی؟ کارت دانشجویی؟ و مدارکی که بايد باشه چی؟ سردار:_همه کارها انجام شده. نگران نباش هماهنگه. فقط سمیعی حواست باشه چکار میکنی. این همه ازت تعریف کردیم، توضیح دادیم، ببینیم چکار میکنی! صادق:_چشم. روسفیدتون میکنم سردار. منو شرمنده‌ کرديد که این کار رو به من سپردید.. جبران میکنم.. بعد از رفتن میهمانان.... صادق تا صبح در حیاط راه میرفت و فکر میکرد... با صدای اذان صبح از گلدسته‌های مسجد محل، وضویی گرفت و بی‌سروصدا از در به سمت مسجد محل بیرون رفت... 🔸یک هفته بعد....چهارشنبه ساعت ۱ ظهر تازه حاج‌عمو از ماموریت امده بود. اما به بهانه خرید عمده لباس مردانه برای مغازه اقا مصطفی، به تهران و مشهد رفت. بعد ماموریت تعداد زیادی لباس میخرید و برمیگشت تا کسی شک نکند. حتی اقا مصطفی و ایمان هم نمی‌فهمیدند که شغل اصلی حاج‌عمو چیست. مینا و علیرضا دوست داشتند زودتر مراسم بگیرند و همین هم باعث شده بود به محض پایان یافتن امتحانات به مرکزخرید بروند... مهتاب نماز را که خواند وارد کتابخانه شد. سوال‌ها را به ترتیب و اولویت‌بندی کرد تا سر فرصت همه را از صادق بپرسد. صدای تلفنش بلند شد. سریع دکمه کنار گوشی را فشرد تا بیصدا شود. خودش بود. تماس را وصل و همزمان وسایلش را جمع میکرد. هنوز مهتاب سلام نداده بود که صادق گفت: _سلام بیزحمت سریعتر بیاید پایین.. در دانشگاه منتظرتون تو ماشین نشستم. یاعلی گفت و قطع کرد. مهتاب مات و متحیر به تماس قطع شده نگاه میکرد. از در کتابخانه بیرون میرفت که مادرش زنگ زد... _سلام مامان. جانم؟ احترام خانم:_سلام عزیزم. صادق زنگ زد؟ _آره مامان چطور مگه؟ چیشده؟ +چیزی نیست عزیزم وقتی اومدی خونه میگم برات. فعلا خداحافظ و قطع کرد. مهتاب با خودش حرف میزد و از پله‌های دانشکده پایین میرفت... "وا... اینا چشونه... اصلا معلوم نیست چه خبره... امروز که اقا صادق نیومد دانشکده... اینم از وضعیت تلفن زدن ها..." از پیام‌رسان سروش پیام برایش رسید... 📲_سلام همدل جونم خوبی فهمید حلماسادات است. از بعد اعتکاف سال قبل، یکدیگر را به این نام میخواندند... 📲+سلام همدلم خوبی حلما جونم. کجایی؟ این خط کیه؟ 📲_خط جدید گرفتم. الانم ایستگاه قطار داریم میریم مشهد. مهتاب وارد حیاط دانشکده شد.. 📲+خیلی التماس دعا برای منم دعا کنی ها 📲_چشم عزیزم حتما. 📲+خوش بگذره گلم مراقب خودتون باشین به خیابان رسیده بود. از سروش بیرون آمد و نفهمید دوستش جواب او را چه نوشت. از دور ماشین صادق را شناخت. پا تند کرد و از خیابان رد شد. نگاه سنگینی او را می‌آزرد. به پیاده رو خیابان رسید. هر چه اطراف را پایید کسی را ندید. صادق پشت فرمان، از آینه به پشت سرش نگاه میکرد. اضطراب مهتاب را می‌دید. اخم درشتی به پیشانی‌اش رسید. پیاده شد. مهتاب سرش را می‌چرخاند تا نگاه سنگین را پیدا کند. چشمش که به صادق افتاد با تعجب به سمت ماشین رفت... صادق:_سلام دنبال چی میگردید؟ مهتاب:_ سلام ببخشید دیر شد. چیزی نیست سریع سوار شد و صادق هم پشت فرمان نشست. استارت زد و حرکت کرد. مهتاب نورگیر را پایین داد. از آینه‌ی نورگیر به پشت سرش نگاه کرد. نگران از آينه بغل نگاه کرد، موتوری یا ماشینی را ندید که در تعقیبش باشد. با خیال راحت تکیه به صندلی ماشین نشست. صادق که تمام رفتارهای او را زیر نظر داشت گفت: _کسی تعقیبتون کرد؟ مهتاب نمی‌دانست چرا جدیدا از صادق خجالت می‌کشید. نتوانست با او راحت باشد. که گفت: _نه چیز خاصی نیست صادق با همان اخمی که داشت، از آینه نگاهی به پشت سرش کرد. ساعتی گذشت.... سرعتش را کم کرد و گوشه خیابان ایستاد. ماشین را خاموش کرد. نمیدانست چطور حرفش را بزند. پنجره را تا آخر پایین برد. بازویش را روی آن گذاشت. از صبح با خودش کلنجار رفته بود. وقت نداشت باید زودتر حرف میزد... مهتاب:_ چرا وایسادین؟ چیزی شده؟ صادق:_ها؟ چیزی که نه. ولی.. کلافه دستی پشت گردنش کشید. فکر کرد چه بگوید؟ چگونه شروع کند؟ مهتاب:_ برای عمه اتفاقی افتاده؟خواهش میکنم بگین چی شده! صادق تکیه به صندلی داد. چند ثانیه چشمانش را بست. زیرلب آیاتی از قرآن را تلاوت کرد. لبخندی زد.به مقابلش خیره بود. با آرامش شروع کرد: _یه اتفاقی افتاده اما به فال نیک میگیرم. قرار بود تصمیمی بگیرم بعدا که خب به دلیلی این تصمیم رو باید زودتر بگیرم! مهتاب نگاهی به صادق کرد و بعد به روبرو زل زد. نتوانست چیزی بپرسد. 🌺ادامه دارد.... ✍نویسنده؛ بانوی گمـــنام ⛔️داستان اختصاصی کانال «رمان مذهبی امنیتی» در هر شرایطی و میباشد https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌺🌸🍃🌸🌺