eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5.2هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
250 ویدیو
37 فایل
✨️﷽✨️ . 💚ازاین‌لیست‌کپی‌ #حرومه!❌️ https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/32342 . 🤍ن‍اشناس‌بم‍ون https://daigo.ir/secret/9932746571 . ❤️همه‌ی‌فعالیت‌هامون‌نذرظهورامام‌غریبمون‌مهدی‌موعود‌ عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۸♡ درحال‌بارگذاری...
مشاهده در ایتا
دانلود
پدر گفت: _این دختره چکاره است؟ همه جا سر میزنه، به داد همه باید، بچه من برسه؟ توی مسجد هیچکس غیر از نسرین من نیست؟ توی جهاد هیچکس مسئول نیست؟ تازه ای خوابگاه عشایر رفتنش هم برنامه تازه اش شده، چند شب پیش هم رفته بود پیش عشایر...مگه نباید خودش هم زندگی کنه، صبح نسرین کجاست؟ مسجد، ظهر نسرین کجاست؟ مسجد، شب نصف شب نسرین کجاست؟ مسجد. مادر گفت: _هرجا کار باشد نسرین همانجاست، دنبال کار میدود. کریم گفت: _کار یکجا بند شدن هم بهم دادن. توی جهاد هیچکس بهتر، تمیزتر، دقیق تر از نسرین، کتاب خلاصه نمیکنه. همه کتابهای استاد مطهری را بخاطر پشتکاری که داره، نسرین خلاصه نویسی میکنه. خواهرجون از همه بهتر این کار را انجام می ده چون استاد مطهری را خیلی دوست داره و هم اینکه خیلی خوب کار میکنه. اما از بس دل رحم و مهربونه یکجا بند نمیشه انگار که کار را بو م کشه. رفته توی دهات «دشمن زیادی» زنها را برده توی حمامی که جهاد براشون درست کرده، کلاس آموزش احکام و بهداشت گذاشته! اصلاً یک کارهای عجیب و غریبی میکنه. عروسی هم که کردیم هیچ فرقی نکرده یک هفته بعد از ازدواجش برگشت مهاباد. همین طور که بیرون مثل فرفره کار میکنیم، از وقتی هم که میرسه خونه می شوره، میپزه، و تمیز میکنه. همه دور هم نشسته اند و از خانواده‌هایشان تعریف میکنند. دلتنگی ها را نمیشود، پنهان کرد، هرکاری کنی بالاخره معلوم میشود. از لابلای حرفها،درد دلها معلوم می شود از چه چیزی دلتنگ هستی. دور هم جمع شدنشان برای دعای توسل بهانه بود. میخواستند همدیگر را ببینند و از خانه هایشان، خانواده یشان حرف بزنند، تا خستگی کارهای طاقت فرسایی که در مهاباد، سنندج، سقز، بانه انجام میدادند از تنشان بدر شود. برای کار فرهنگی آمده بودند اما خدا می داند که از هیچ کاری دریغ نداشتند. نسرین از خانه و از مادر گفت: _«من همیشه براش گل میخرم. هر شهری هم که برم، حتماً سوغاتی اون شهر را باید براش بخرم جون و نفس من مادرمه. فقط خدا شاهده که چه جوری تونستم موقع شهادت داداشم، آرومش کنم. هر دعایی بلد بودم، خوندم، دو ماه طول کشید تا قضیه را قبول کرد. اونهایی که رفته بودند دهلاویه و سوسنگرد دنبال جنازه داداش، وقتی برگشتن باورشون نمی شد که مامان از هر جهت آماده باشه. خونواده من خیلی دوست داشتنی و خوب هستن. همشون رو دوست دارم» نسرین ساکت شد. همه به او خیره شدند از ابتدای جلسه فقط همین چند کلام را گفته بود و دوباره در خودش فرو رفته بود. حالتهای نسرین خیلی عجیب بود. حتی صبر نکرد نماز را به جماعت بخواند، گفت: _شاید شهید شدم. معلوم نیست تا یک ساعت دیگه چی بشه؟ ساده ده شب بود. مراسم دعای توسل تمام شده بود موقعی که میخواستند سوار ماشین شوند صدای تک تیرهایی بگوش میرسید، نزدیک ماشین نسرین گفت: _بچه‌ها شهادتینتون را بگید دلم شور میزنه. فاطمه سوار ماشین شد و گفت: _توی تب میسوزی، انگار توی کوره هستی. دلشورت هم بخاطر همینه. ما که تب نداریم شهادتین را نمیگیم، فقط تو بگو نسرین جان. خنده روی لبها یخ زد همگی سوار ماشین شده بودند. نسرین کنار در نشسته بود و شهادتین را میگفت که تیری شلیک شد. تیر درست به سرش اصابت کرد و در دهمین روز از تیرماه ۱۳۶۱ نسرین افضل که بیش از ۲۳سال از زندگی اش نمیگذشت، همانجا که آرزو داشت و همانطور که استادش «مطهری» به شهادت رسیده بودند، شهید شد. و در همان مسجد اباذر که مجلس ساده عروسی اش را برگزار کرده بودند، مجلس ختم برگزار شد. نسرین شهید شده بود. 🕊ادامه دارد.... 🕊نویسنده؛ طاهره‌سادات حسینی 🕊https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🕊رمان کوتاه و واقعی از شهدای زن 🕊 🕊قسمت ۲۷ و ۲۸ 🌷بانو فرنگیس حیدرپور صدای انفجار و شلیک گلوله از اطراف بلند بود و وقتی انعکاس صدا در کوه میپیچید، کودکانی که همراه خانواده پناهنده کوه های اطراف آوازین گورسفید شده بودند، از ترس میلرزیدند و بزرگترها دستی به روی سر آنها می کشیدند و میگفتند: ن _ترسید عزیزان، خدا با ماست، انشاالله حکومت بعثی عراق و صدام جنایتکار نابود میشود و ما هم به خانه هایمان برمیگردیم. مدتی از حمله عراق به روستای آوازین میگذشت و در این مدت مردم روستا، آواره کوه و دشت اطراف شده بودند و برای نجات خود به طبیعت خدا ،پناهنده شده بودند. دیگر خوراکی برای خوردن وجود نداشت، باید کسی به داخل روستا میرفت و مقداری آذوقه میاورد تا مردم از گرسنگی تلف نشوند. در این بین زن جوانی که تازه ازدواج کرده، به سمت دو مرد دیگر که گویا نگهبان بودند و قرار است با دست خالی از زنان و کودکانی بی دفاع مراقبت کنند می رود و میگوید: _بابا ، داداش ،این بچه ها را ببینید، از گرسنگی رنگ به رخسار ندارند، حالا که خیلی از مردهای روستا رفتند به مقابله با عراقیها، بیایید خودمان مخفیانه یک سر به روستا بزنیم و یک مقدار خوردنی برای این طفل معصوما بیاریم. پدر و برادر فرنگیس که انگار منتظر همین پیشنهاد بودند، هر کدام با برداشتن داس و تبر،حرکت میکنند و فرنگیس که در نوع خود شیرزنی ست جوان ،به دنبال آنها راهی روستا میشود ، پدر و برادرش میدانند که فرنگیس همراه آنها شده و مخالفت آنها هم هیچ فایده ندارد ،پس توکل به خدا میکنند و از پیچ و خم کوه پایین میروند. از دره میگذرند و نمیدانند که کمی آن سو تر دونفر انتظار رسیدن آنها را میکشند. فرنگیسِ هجده ساله و نو عروس خانهٔ علیمردان، همانطور که با چوب دستش سنگ ها را کنار میزند، متوجه حرکت سایه ای بر روی سنگ‌ها میشود و با یک اشاره به پدر و برادرش به آنها میفهماند که عراقی ها جلویشان هستند و سریع خود را به سمت تخته سنگ میکشد. اما آنها دیر متوجه شدند،در یک لحظه رگبار تیر به سمت آنان میبارد. پدر و برادر فرنگیس، جلوی چشمان به خون نشسته او پرپر میشوند و فرنگیس درحالیکه سعی میکند بغض گلویش را فرو دهد ، خمیده خمیده به سمت پدر میرود و تبری را که در دست اوست و با خونش رنگین شده به طرف خود میکشد. تبر را برمیدارد و به پشت تخته سنگ باز میگردد و آمادهٔ جنگ است، جنگ با نامردان مرد نما، جنگ با آدمیان آدمخوار...‌ افسر عراقی با سربازی که همراهش است با خیال راحت به سمتی می آیند که فرنگیس در آنجاست. فرنگیس که هنوز خون پدر و برادرش پیش چشمانش میجوشد بسم الله زیر لب می گوید به سمت عراقی ها حمله میکند. صحنه ای خارق العاده در جریان است ، زنی جوان ،بدون داشتن اسلحه ای گرم با دو مرد که تا دندان مسلح هستند رو در رو میشود. فرنگیس بدون اینکه فرصت هیچ کاری به مهاجمین بدهد با تبر دستش به سمت افسر عراقی حمله میکند و در چشم بهم زدنی او را از نفس می‌اندازد، فرنگیس حیدر پور ،قدرت ایمان و اعتقاد یک شیعهٔ حیدر را به تصویر میکشد، سرباز دیگر با دیدن شهامت این زن بینظیر سراسیمه میشود و وقتی چشم باز میکند که با تمام تجهیزات نظامی اش در دست این شیرزن بیشهٔ ایران اسیر است. فرنگیس ، سرباز را به مقر ارتش جمهوری اسلامی میرساند و تسلیم سربازان میهنش می نماید و با درد هجران و فراق عزیزانش به سمت مردم بی پناه و پناه آورده در کوه برمیگردد. 🌷شهیده فاطمه اسدی: زن جوان همانطور که نگران فرزند کوچکش بود که در گهواره در خانه او را تنها گذاشته است ، رو به آسمان کرد و گفت : _خدایا فرزندم را به تو سپردم و داد دلم را پیش تو می آورم ، خودت شاهدی که بارها و بارها راه این روستا تا رسیدن به زندان روستای «نرگسله» را پیمودم تا هر بار شوهرم شاه محمد را ببینم ، آخر به چه گناهی او باید در چنگ مشتی شیطان صفت گرفتار شود؟ خدایا تو شاهدی که هیچوقت جلوی دشمنان دین و وطنم التماس نکردم ،چون آنها کمتر از آنند که من ازشان خواهش کنم و پیششان گردن کج کنم و هر بار به دیدن همسرم میروم، او میگوید «مبادا در مقابل دشمن کم بیاوری و شکسته شوی، محکم و استوار در مقابل‌شان مقاومت کن و از عقاید و باورهایت دفاع کن، تسلیم شدن در برابر این عناصر فاسد، گناهی بزرگ و نابخشودنی است». خدایا شکرت ، درست است در فقر و بدبختی ومحرومیت بزرگ شدم و حتی از آموختن علم و تحصیل هم محروم ماندم، اما به لطف تو و نان و نمک حلالی که خوردم ضمیرم روشن ماند و در دفاع از حق و حقیقت زبانم باز است و از مرحمت شما، شوهری نصیبم شد که سالک راه حق بود و همین بود که ضد انقلاب حرفها و حرکات شاه محمد را طاقت نیاورد و شوهرم را دستگیر و در اینجا زندانی کرد. خدایا به تمام داده و نداده ات شکر، دستم را بگیر که نشکنم که عاقبت به خیر شوم‌
فاطمه با زمزمه این حرفها راه را طی کرد و تا چشم باز کرد خود را جلوی زندان در روستای نرگسله دید. او طبق درخواست ضد انقلاب با سختی مبلغ دویست هزارتومان جمع کرد تا همسرش را آزاد کند اما منافقان و روباه صفتان هیچ وقت روی حرفشان نمی ایستد ، آنها پول را می گیرند و شاه محمد محمودی را آزاد نمی کنند. «فاطمه اسدی» که متولد یازدهم مرداد سال ۱۳۳۹ بود در روز هفتم شهریور سال ۱۳۶۱، وقتی برای ملاقات همسرش به روستای «نرگسله» رفت با جسم نحیف وی روبه‌رو شد؛ آثار شکنجه را به‌وضوح در جای‌جای بدن او دید و چشمان کبودشده و صورت زخمی او را مشاهده کرد؛ بنابراین با فریادی رسا، آن‌چنان که همه‌ ساکنان روستا آن را بشنوند و انعکاس پژواک این فریاد را کوه‌­های اطراف به همه برسانند، لب به اعتراض گشود و با مزدور، اجنبی و فاسد خواندن عناصر ضدانقلاب، هیبت و هیمنه­ آن‌ها را شکست. دشمن وقتی دید که حیثیت نداشته‌اش بیشتر از همیشه بر باد رفته است، «فاطمه اسدی» را به داخل مقر خود و همسرش را هم به زندان برگرداند و در همان لحظه نیز دستور اعدام این زن پارسای آزاده را صادر کرد؛ بنابراین مزدوران او را در همان‌جا تیرباران کرده و به شهادت رساندند. بعد از شهادت «فاطمه اسدی»، پسر کوچکش به‌دلیل نبود سرپرست، در گهواره از دنیا رفت . پیکر مطهر وی که اولین زن مفقودالاثر تفحص شده است در ۱۷ آبان ۱۴۰۰ در ارتفاعات چهل چشمه کردستان پیدا می شود و پس از وداع در شهرهای مشهد و قم و تهران و کرمانشاه در سنندج تشییع و در جوار مرقد بی بی هاجر به خاک سپرده میشود 🕊ادامه دارد.... 🕊نویسنده؛ طاهره‌سادات حسینی 🕊https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🕊رمان کوتاه و واقعی از شهدای زن 🕊 🕊قسمت ۲۹ و ۳۰ 🌷شهیده پروین ناصحی: محمدرضا سراسیمه به سمت خانم روبه رویش آمد و گفت: _مجروح آوردند، باید یک رزیدنت جراحی پیدا کنم. خانم که التهاب حرکات مرد جوان را درک می کرد، گفت: _من را ببرید اتاق مجروحین، رزیدنت هستم. محمدرضا متعجب شد، آخه همیشه سر و کارش با دکترها بود، برای اولین بار یک رزیدنت جراحی خانم میدید. خانم را تا اتاق مجروحین همراهی کرد و وقتی دید با چه مهارتی به مجروحین میرسد ،یک دل نه، صددل عاشق این خانم دکتر شد، خانم دکتری که اولین جراح زن در ایران بود، بی شک او در هر کشور آمریکایی و اروپایی میرفت با آغوش باز پذیرفته میشد، اما او مانده بود ،با این حجاب زیبا مانده بود که به همگان بگوید من ایرانی اصیل هستم ، یک زن دیندار و متعهد .... محمدرضا پریشانی اش با دیدن پروین خوب شده بود. بعد از شهادت آقای چمران که پیر و مرادش بود، روزگار سختی داشت و مدام به دنبال شهادت در جبهه ها میگشت. تا اینکه او را دید و به قول دوستش بال پروازش به قفس دنیا را بند شد و روی زمین نگهش داشت. پس دل به دریا زد و یک رزمنده ساده از اولین زن متخصص جراحی خواستگاری کرد. هردوی آن ها می دانستند راه سختی در پیش دارند. مشکلشان فقط خانواده ها نبودند، محمدرضا از نظر علمی در سطح پروین نبود و ممکن بود در محل کارشان هم مشکل پیدا کنند، اما برای هیچکدام مهم نبود تا اینکه به یک نتیجه رسیدند: نیازی نیست کسی از این ماجرا با خبر شود. کسی هم با خبر نشد. روز خواستگاری محمدرضا با تعدادی از خانواده اش به تجریش رفتند. مادر مخالف بود و خواهرها کنجکاو دیدن خانم دکتری جراح، از نزدیک باورشان نمیشد برادرشان عاشق دکتری شود که در شهرشان دزفول فقط مردش را داشتند و آن هم هندی و انگلیسی، اما واقعا وجود داشت. این پیوند شکل گرفت و پروین ناصحی همچنان به فعالیتهای شبانه‌روزی‌اش ادامه میداد. حالا روزگار میخواست شیرین ترین حس عالم را در کام او بریزد...او می‌دانست موجودی ظریف در بطن خود دارد و سرشار از احساسات مادرانه بود ، در جاده قم پیش می‌رفت تا به بیمارستان برسد و خدمت به خلق خدا بنماید و اما آسمانی شد. یروین ناصحی متولد ۱۳۳۴ که در روستایی به عنوان کیلان در دامنه کوه سر به فلک کشیده دماوند دیده به جهان گشود بعد از سی و سه سال زندگی و خدمت خالصانه و کسب عناوین مختلف ، در تاریخ بیست و یکم تیرماه ۱۳۶۷ در جاده قم ،جام شهادت نوش کرد و به دیدار حق شتافت. 🌷شهیده عزت الملوک کاووسی: بیمارستان شلوغ بود و پرستار مشغول شستشوی زخم بیمارش بود ، بیمار که دختر جوانی بود ،دوست داشت سوالی که ته ذهنش را قلقلک میداد بپرسد اما رویش نمیشد، بالاخره زبان باز کرد و گفت : _ب...ب..ببخشید این خانم دکتر جوانی که قبل شما آمد کنار تخت من کیست؟ تهرانی هست؟ پرستار سرش را بالا گرفت و گفت: _کدام یکی؟چطور مگه؟ دختر نشانی های خانم دکتر را داد، پرستار لبخندی زد و گفت: _آهان خانم دکتر عزت الملوک کاووسی را میگین ، البته ایشون هنوز دکتر دکتر نشده،دانشجوی سال دوم پزشکی هست ، فکر کنم متولد مشهد هست اما دیگه خیلی وقته با خانواده اش به تهران اومدن و بعد با حالت سؤالی پرسید ،چرا این چیزا را میپرسین؟ دختر سرش را پایین انداخت و گفت : _آخه....آخه ما بیرون شهر زندگی میکنیم، چادر می‌زنیم و بعضی بهمون میگن زاغه نشین ، من فکر میکنم این خانم را چند باری تو محل زندگیم دیدم پرستار که از دوستای نزدیک عزت الملوک بود گفت: _من با ایشون دوستم، آشنايي من با خانم عزت الملوک به سال پنجاه و شش در جلسات قرآن دانشجويان مذهبي دانشكده برميگردد؛ اين كلاسها باعث شد من روحیات اورا بشناسم. او بسيار مذهبي و مومن، مقيد به انجام فرايض ديني هست و برگزيده ترين مشخصه اش تفكر و تدبير او در تمام زمينه ها بود. هرگز كاري را بدون فکر انجام نمي ده و ايمان خالصي داره. دركلاس هاي قرآن برداشت بسيار دقيق، ظريف و عارفانه اي از آیات داشت و نظراتش در خصوص اجتماع ‌مردم، قرآن،‌ امام و رهبری ديدگاههاي بديع و نويني بود. خدمت‌رسانی به مردم بزرگترين هدف زندگي او هست. عزت الملوک كاووسی به فقيرترین قشرهای مردم در زاغه های حلبی آباد سر می زنه و در رساندن خوراک، سوخت و دارو به مردم بيمار از هيچ اقدامی کوتاهی نمیکنه؛ بيماران محروم را با خود به بيمارستان می آورد و در صف پذیرش درمانگاه می ايسته و تا درمان نهایی آن ها را همراهی می کنه، از خودنمايی به دور هست و و همه این کارها را مخفيانه انجام می دهد و مناعت طبع عجيبی داره. در برابر حق بسيار فروتن و در برابر ناحق بسيار محكم هست، خدواند قدرت تميز بالايی به او داده ، او حق را از ناحق به خوبی تشخيص می ده. با هيچکدام از گروهکهای انحرافی كه ظاهر اسلامی دارن و جريانات پر سروصدای داخل و خارج دانشگاه همراه نبوده و نیست. امام را خوب میفهميد و مريد امام هست.
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
🕊رمان کوتاه و واقعی از شهدای زن 🕊 #بانوان_آسمانی 🕊قسمت ۲۹ و ۳۰ 🌷شهیده پروین ناصحی: محمدرضا سراسیم
چندین بار او را در تظاهرات و امداد رسانی به مجروحين در ميادين مختلف دیده بودم.يادم نميره دو روز پیش که ديدمش، پرسيدم كجا بودی؟ گفت: _تاصبح بيمارستان بودم و مجروحان را درمان می كردم. گفتم خيلي خسته ای مثل اينكه اصلا نخوابيدی؟ خيلی آهسته گفت: _كارهايم كه تمام شد؛ به آشپزخانه بيمارستان رفتم و ظرف مريض ها را شستم. الانم همراه آمبولانس رفته تو شهر که مجروحین انقلاب را بیاره امروز روز بیست دوم بهمن هست ، بوی آزادی توی فضا پیچیده ،عطر انقلاب و امام ، عزت الملوک را از خود بیخود کرده، وقتی داشت می‌رفت خیلی خوشحال بود انگار داره به حجله عروسی می‌ره...دخترک لبخندی زد و گفت خدا حفظش کنه... در همین حین خبری به بیمارستان رسید: خدا فرشته ای دیگر را گلچین نمود‌ و اینبار تیر کینهٔ ساواکی ها بر قلب مهربان دختری جوان نشست. عزت الملوک کاووسی که در ۲۸آبان ۱۳۳۷ در مشهد به دنیا آمده بود در روز ۲۲ بهمن ۱۳۵۷ همزمان با آزادی ایران از چنگال استکبار ، در حین خدمت گلولهٔ دشمن بر جانش نشست و آسمانی شد. 🕊ادامه دارد.... 🕊نویسنده؛ طاهره‌سادات حسینی 🕊https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
🕊قسمت ۲۱ تا ۳۰👇
🌷🌷ادامه رمان🌷🌷 🌷🌷۴ قسمت دیگه داره🌷🌷 🌷🌷فردا میذارم🌷🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕊رمان کوتاه و واقعی از شهدای زن 🕊 🕊قسمت ۳۱ و ۳۲ 🌷بانو طاهره صفار زاده صدای تشویق و کف در سالن پیچید و اینبار بانویی از ایران زمین از دیار کریمیان و متولد کرمان روی صحنه رفت ،استادان دانشگاه درجهMFAرا به بانو طاهره صفار زاده اهدا کردند، بانویی که در دانشگاه آیووا آمریکا در گروه نویسندگان بین المملی پذیرفته شده بود. طاهره صفار زاده همانطور که در کودکی در سن شش سالگی در مکتب خانه درخشیدو حفظ و تجوید و قرائت قرآن را آموخت و در دوران ابتدایی سرآمد دانش آموزان مدرسه بود و در سن ۱۳ سالگی اولین شعرش را سرود و مورد توجه دکتر باستانی پاریزی قرار گرفت ،اینک هم در بلاد غرب درخشید او در سال ۲۰۰۶میلادی از سوی سازمان نویسندگان آفریقا و آسیا به عنوان شاعر مبارز و زن نخبه و دانشمند مسلمان برگزیده شد. در کارنامه این زن شاعر و پژوهشگر فرهیخته ، ترجمه قرآن کریم به زبان انگلیسی ثبت شده است. دختری که در کودکی مهر یتیمی بر پیشانی اش ،خورد و زیر نظر مادربزرگ رشد کرد ، اینک در آسمان کشورش می درخشد. ایشان پایه گذار آموزش ترجمه به عنوان علم و طراح و برگزار کنندهٔ نخستین نقد علمی ترجمه در دانشگاه های ایران محسوب می شود. خدمات زیادی در کارنامه اش ثبت شده از جمله ریاست دانشگاه شهید بهشتی و دانشکده ادبیات کشور و همچنین مقالات و مصاحبات زیاد علمی اجتماعی ارائه نموده است و بیش از ۱۴ مجموعه شعر و ده کتاب ترجمه و یا نقد ترجمه در زمینه های ادبیات، علوم، علوم قرآنی و حدیث منتشر کرده است. بانو طاهره صفار زاده که در ۲۷آبان ۱۳۱۵ در شهر سیرجان دیده به جهان گشود در ۴ آبان ماه ۱۳۸۷ ،پس از عمری مجاهدت در میدان علم و قرآن ، دعوت حق را لبیک گفت و آسمانی شد. 🌷شهیده مریم فراهانی: نخستین روزهای جنگ بود ، مادر در داغ پسر شهیدش که تازه بیست روز بود از میان خانواده پرکشیده بود ، مویه می کرد. خانواده ای آبادانی که حملهٔ کشور بعثی عراق به شهرشان، باعث آوارگی و مهاجرت آنها شده بود. مادر غرق در دنیای مادرانه در فراق مهدی اشک بر گونه هایش جاری بود. مریم وارد اتاق شد، چشمکی به خواهرش زد و آهسته گفت: _میخواهم به مامان بگم که برگردیم آبادان، آخه جبهه و رزمندگان به ما احتیاج دارند، باید برگردیم. خواهرش لبش را به دندان گرفت و انگشت روی دماغش گذاشت و گفت: _هیس! به گوش مامان نرسه هاااا، آخه غم از دست دادن داداش مهدی ،هنوز تازه است، از لحاظ روحی وضع مامان خوب نیست، اگر به او بگویی نه تنها غصه میخوره ،بلکه اصلا اجازه رفتن هم نمیده... مریم همانطور که لبخند روی لبش نشسته بود، به طرف مادر رفت و رو به خواهرش گفت: _مامان باید خوشحال باشد که پسرش راه امام حسین (ع) را ادامه داده است، او مادر شهید است...صبر کن ببین چه جوری راضی اش میکنم. هیچکس نفهمید که مریم چه در گوش مادر خواند،مادر آرام گرفت و روز بعد هم اجازه رفتن هشت نفر از اعضای خانواده را صادر کرد تا به آبادان برگردند و در دفاع از میهن خدمت کنند. مریم یکی از هجده داوطلبی بود که در بیمارستان طالقانی آبادان در قسمت های مختلف خدمت‌رسانی میکرد. این دخترک مؤمن و خستگی ناپذیر در بسیاری از علملیاتها از جمله شکست حصر آبادان، آزادی خرمشهر و... حضور مؤثر و چشمگیری داشت. شهيده مريم فرهانيان يك انسان معمولی با انديشه‌های بلند بود، چرا كه با شناخت راه و مسير درست و با تلاش و مجاهدت براي رسيدن به قله‌های متعالی انسانی به درجه شهادت نائل شد . مريم توجه ويژه‌ای به مبدأ و مقصد خلقت انسان داشت و از عادات پسنديده ايشان اين بود كه در جمع‌هاي دوستانه با گريز به مسئله معاد اين موضوع را برای ديگران هم يادآور میشد . در جريان فتنه‌های اخير همان اندازه كه اهميت اطاعت از ولايت فقيه برای همگان مشخص شد، در جريان جنگ تحميلی نيز شناخت حق از باطل مشكل بود و در اين زمان مريم توجه خاصی به فرمان و سخنان امام خميني(ره) داشت . مريم هنگام نماز خواندن به گونه‌ای بود كه اطرافيان به خوبی متوجه خشوع و خضوع ايشان بودند. گذشت و فداكاری، مهربانی و ايثار و گذشتن از حق خود در زمانی كه حق با اوست از جمله ديگر ويژگی های شخصيتی شهيده مريم فرهانيان بود.
مريم همواره گناهان كوچك را زمينه‌ای برای انجام گناهان بزرگ می دانست ابراز داشت: بايد از گناهان كوچك ترسيد چرا كه كوچك شمردن گناهان صغيره باعث بروز بسياري از مشكلات و گناهان كبيره می شود. مریم فراهانیان که در ۲۴ دی ۱۳۴۲ در آبادان پا به عرصهٔ وجود گذاشت، در غروب سیزدهم مرداد ماه سال ۱۳۶۳ در حالی که همراه با دو تن از خواهران همکار خود بر مزار شهیدی که بنا به وصیت مادر شهید که از آنان قول گرفته بود هر سال به جای او بر سر مزار پسر شهیدش حاضر شوند، درحالیکه راهی گلستان شهداي آبادان شده بودند مورد اصابت ترکش خمپاره دشمن بعثی قرار گرفتند و دو خواهر همراه او زخمی شدند و مريم فرهانيان نماد رشادت و مجاهدت زن‌ ايرانی به فیض شهادت نایل و آسمانی شد 🕊ادامه دارد.... 🕊نویسنده؛ طاهره‌سادات حسینی 🕊https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5