1_27726379.mp3
2.82M
✨صوت شهدایی.روایتگری
فرماندهی گردان ولی عصر(عج)
✨شهید مهدی ناصری
✨شلمچه
✨زهرا دختر دبیرستانی
#یکساعت_قدم_میزدم...
#تشکر_کردم..
#حریم_شهدا..
✨اخرش مداحی محرم✨
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌹شهدای آتش نشان غریب نیستند... 🌹
روز 7 مهر 1359 صدای غرش هواپیماهای دشمن در آسمان آبادان پیچید...
و بعد چند انفجار که پالایشگاه را پر از دود و آتش کرد. آتش نشان ها، خیلی زود به رزمگاهشان آمدند.
مبارزه با آتش آغاز شده بود که هواپیمای بعثی دوباره از راه رسید و پالایشگاه را بمباران کرد....
در این حادثه تعدادی از 👣آتش نشان های👣 شجاع کشورمان جانشان را تقدیم پروردگارشان کردند.
🌹روز ٩٧/٧/٧ را به شیرمردان حیدری در حرفه آتش نشانی👷🏻تبریک عرض میکنم
🌹و برای 👣شهدای انان علو درجات
🌹و برای 💎خانواده شهدا صبر خواهانم
#دلت_را_بو_کنند_اگر_بوی_خدا_ندهد_رهایت_میکنند... #مانند_من...
🌹https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
جواب بعضی ها رو نمیدونم چی بدم.... که شایستهتر باشه😶😑
اگه کانال راه انداختم نه برای دوست شدن دختر و پسرها بوده..
و نه سرگرمی برای امثال ایشون...
کانال راه انداختم صرفا یه سرگرمی حلال که هم خیر دنیا توش باشه هم اخرت...
هم رمان فانتزی باشه و جوونها و نوجوونها بپسندن هم برا اخرتمون یه چله بگیریم و تهذیب نفس و صد البته یادی از شهدای عزیزمون...
خداکند قبل از انکه دیر بشه به خودمون بیایم...
🍃 رمـان زیبا، تلنگری و مفهومی
🍃 #خنده_های_پدربزرگ
🍃 قسمت ۶
تا حالا اینطوری نگاش نکرده بودم...
خودشو که خیلی وقت بود ندیده بودم
شایدهم اصلا!!!
عکساش رو هم همینطور...فقط گاهی که دلم میگرفت و دوست داشتم آلبوم ورق بزنم....
..."خنـــده هاش" خیلی عجیب بود
#آرامشی که توی چهره اش میدیدم من رو به حسادت وا میداشت
...پدربزرگم رو میگم...
...سفرهایی که رفته بودیم،
مهمونی هایی که برگزار شده بود و کلی عکس دیگه بود
حتی لبخندهای توی عکس هام نگاه حسرت آور بود.... اما حسادت آور نه....
خنده های پدربزرگ اما داشت خاطره های قشنگی برام زنده شد...
...خاطره هایی که بیشتر رنگ داستان و متل شبانه کودکی هام بود تا لمس واقعیت...
از تعریف های یواشکی مامانم...
و اولین برخوردش با پدربزرگم که چطور سورپرایزش کرده...
و البته گاهی وقتا دلتنگی های پدرم و تعریف از بچه گی هاش...
از روزایی که با داداشش چطوری پدربزرگ رو تو دور میزدن و میرفتن گردو بازی...
🕊🕊🕊
پدرم قبل از اینکه ازدواج کنه از پدربزرگم جدا شده بود..گاهی اوقات ماجراش رو برام تعریف میکرد...
پدر بزرگم خیلی مذهبی بود...
حتی پسر بزرگترش که عموی منه هم شهید شده بود.
بعد از شهادت عمو حسین...
پدر و پدر بزرگ و مادر بزرگم که با هم توی یکی از روستاهای مشهد زندگی میکردند...
خیلی به سختی افتادن و این برای پدرم قابل تحمل نبود برای همین هم روستا رو ترک کرد دنبال کار کم زحمت تر...
اینارو خودش میگه
چون کس دیگه ای نیست که ازش بشنوم
پدرم معمولا از پدر بزرگم چیزهای خوبی تعریف نمیکرد....
میگفت؛
اگه اونجا میموندم تمام استعدادهام تلف میشد،
بعضی اوقات هم با #تمسخر... راجع به دعای پدر و مادر صحبت میکرد و میگفت که #خرافات است و هیچ تاثیری در زندگی نداره،
_اگه دعای بابام تاثیر داشت پسرش دم تیر تلف نمیشد...
اینم یه استدلاله برا خودش...
آخه من بابام رو قبول دارم به من هم توصیه میکرد که خودم رو معطل این چیزها نکنم.
ظاهرا پدرم بعد از شروع اولین کارش به عنوان مسئول حسابداری یک شرکت.... با مخالفت پدربزرگم مواجه شده،
خود پدرم میگفت که پدر بزرگ با پولی که از این کار بدست می آورده مشکل داشته...
پدرم با بعضی از زد و بندهای بانکی شرکت موافقت میکرده ..البته به این صراحت به من نمیگفت این موضوع رو خودم از حرف هاش فهمیده بودم
البته اون زمان به نظر من هیچ اشکالی نداشت...
بلکه پدرم رو به خاطر نبوغش توی جذب سرمایه تحسین میکردم...
....تصمیم خودم رو گرفته بودم...
''خنده های پدر بزرگم'' طوری جذبم کرده بود که نمیتونستم بهش فکر نکنم...
مدت ها بود که خنده برام بی معنی شده بود...
و هر لبخندی که اطرافم میدیدم یا تصنعی بود و یا از روی تمسخر...
ساکم رو پنهان کردم...
چندبار از پدر و مادرم راجع به محل اقامت پدربزرگم پرس و جو کردم،
اولش خیلی براشون عجیب بود و سعی میکردند که از زیر بار جواب شونه خالی کنند... ولی چون خیلی اصرار کردم و اونا هم به خاطر فشار حادثه سعی میکردند که همیشه من رو راضی نگه دارند،
بالاخره آدرس رو دادن....
یعنی چاره ای جز کندن از اونهمه کابوس بود؟...
🍂ادامه دارد....
🍃https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🍂 اثــرے از؛✍ #ســجاد_مـــہــدوے
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🍃 رمـان زیبا، تلنگری و مفهومی
🍃 #خنده_های_پدربزرگ
🍃 قسمت ۷
بابا_مرغ یه پا داره؟... اصلا میبرمت اونور آب ....حتما دکترای بهتری هستن که خوبت کنن
مامان+آره عزیزم اینقدر خودتو اذیت نکن ..... بابات خیر تورو میخواد...
-...نهایتش اصلا میزارم اونجا زندگی کنی و درس بخونی....جا قحطه میخوای بری دوقوزآباد؟!!!
ولی من گوشم بدهکار این حرفا نبود بابام خوب میدونست که اونور آب هم کاری پیش نمیره...فقط میخواست منو منصرف کنه...و میدونست سفر آخری که به خونه پسر عمه مون رفتیم تو اتریش با اکراه بود...
حالا با این ریخت و قیافه که عمراً
ولی تو هر شرایطی من فکر کندن از خونه بودم..
برای همین مسافرت تنهایی اونم جای بکر غنیمت بود.
کوله بار سفرم رو بستم...
بعد از رزرو بلیط هم بدون سرو صدا رفتم بیرون...
🕊🕊🕊
دیگه حوصله صحبت با پدر و مادرم رو هم نداشتم،...
نمیخواستم چیزی رو براشون توضیح بدم
فکر کردم روز حرکت باید کلی حرف بزنم تا راضی بشند که دست از سرم بردارند یا اینکه یواشکی برم
ولی در عین ناباوری دیدم که تمام مراحل خداحافظی در یک کلمه "خداحافظ" خلاصه شد...
🕊🕊🕊
به صورتم باند بسته بودم که چهره ام مشخص نباشه...
اما به هر حال نگاه های سنگین مردم رو نمیشد از خودم دور کنم...
وقتی هم که سوار هواپیما شدم نگاه ها ادامه داشت،...
نفر کنار دستم هم سوال هایی راجع به صورتم پرسید. من هم جواب هایی دادم و در آخر هم خودم رو به خواب زدم تا از این فضولی ها نجات پیدا کنم.
🕊🕊🕊
باد خوبی میومد و صورت ناهموارم رو نوازش میداد... داخل روستا آروم آروم باندهای صورتم رو باز کردم...
میخواستم واکنش اولیه پدربزرگم رو ببینم.
نمیدونستم چطوری خودم رو معرفی کنم،...
حدس میزدم من رو به خاطر پدرم پس بزنه و اصلا تحویلم نگیره...
باعینک دودی و دستمال خونه پدربزرگم رو پرسون پرسون پیدا کردم...
همه اهل روستا میشناختنش.
رفتار روستایی ها با مردم شهر فرق میکنه.
همه از دیدن من یه حسی بهشون دست میداد... اما این حس #تمسخر رو همراهی نمیکرد
چندتا بچه گردوهاشون رو تو خاک رها کردند و فرار...چندتاشون هم سر آب بازی جوی باریک ده خشکشون زد... ولی حتی یک کلمه هم چیزی بهم نمیگفتند
ترحم رو میشد از توی چشم های اکثرشون دید....
...همین هم خیلی برام جالب بود ...
بهتر از نگاه تند و شکلکی بعضی ها تو مترو بود
خونه پدربزرگم از دور معلوم بود،... آجرهای سه سانتی رنگ و رو رفته تنها نمای ساختمان بود
با یه قاب عکس بزرگ روی تیربرق روبرویی شون که انگار تازه و تمیز بود اما عکسش قدیمی
یه کم دیگه که جلو رفتم چهره یه پیرمرد رو دیدم که خیلی شبیه تصورم و توقعم از عکسها نبود...
سر و صورتش کاملا سفیدپوش بود البته لباساشم سِت کرده بود
جلوی در حیاط روی یه صندلی تاشو نشسته بود... و بنظر منتظر و مضطرب میومد
اضطرابش شکستگی که تو صورتش موج میزد رو بیشتر نشون میداد
....تا منو دید بلند شد و به سمتم لبخند زنان حرکت کرد... لبخندش چین جدیدی به پیشونی و چشماش داد که شکستگیش رو کم عمق میکرد
لبخندش همون لبخندهای زیباش که توی عکس ها دیده بودم بود،...
اگه سر وضعش برام آشنا نبود... اما لبخندش کاملا آشنا بود.... لبخند پدربزرگ
من رو به سینه خودش چسبوند، سرم رو بوسید...
_چرا دیر اومدی باباجون... نمیگی بابابزرگت از نگرانی پس میفته.....
🍂ادامه دارد....
🍃https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🍂 اثــرے از؛✍ #ســجاد_مـــہــدوے
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃