eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5.2هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
250 ویدیو
37 فایل
✨️﷽✨️ . 💚ازاین‌لیست‌کپی‌ #حرومه!❌️ https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/32342 . 🤍ن‍اشناس‌بم‍ون https://daigo.ir/secret/9932746571 . ❤️همه‌ی‌فعالیت‌هامون‌نذرظهورامام‌غریبمون‌مهدی‌موعود‌ عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۸♡ درحال‌بارگذاری...
مشاهده در ایتا
دانلود
🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤 🌟وَلَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِی 🌟عیون أخبارالرضا علیه‌السلام، ج۲ ص۱۳۶. 🖤رمان تاریخی، بصیرتی و معرفتی 🌟قسمت ۵۷ و ۵۸ پیامبر دربین یاران چشم میگرداند،هیچ‌کس نمیداند در ذهن پیامبر صلی الله علیه وآله چه می‌گذرد، که در صف اول یاران نشسته و دل دل میکند که این افتخار را نصیب خود کند، با هیجان ازجا بلند میشود، نزدیک پیامبر می‌آید و با خواهش فراوان از او میخواهد که افتخار رساندن این آیات را از آن خود نماید. پیامبر که مهربانی‌اش نشأت گرفته از مهر الهی‌ست، روی او را زمین نمیزند و آیات نازل شده را به صورت فرمانی از جانب خداوند که باید برای مشرکان قرائت شود به ابوبکر میدهد تا این فرمان را اجرا کند. فضه تمام این صحنه ها را شاهد است ، دل درون سینه اش می‌تپد، او ‌خوب میداند کسی جز مولایش چنین سعادتی را نخواهد داشت، اما وقتی می‌بیند پیغام رسان پیامبر شخص دیگری ست، برایش سوال پیش می‌آید و ذهنش مشغول این امر می شود. ابوبکر از شادی در پوست خود نمی‌گنجد، با دیده تکبر به دیگران نگاه میکند، حال او هم بهانه‌ای پیدا کرده که بر مسلمین فخر بفروشد و به این سعادتی که نصیبش شده، افتخار نماید....ابوبکر به این ماموریت بسیار مهم اعزام می شود... در اینجا عشق خداوند دوباره به جوشش می افتد و ‌مهرش به بهترین بندگانش فوران میکند. هنوز قاصد پیامبر به نیمه راه نرسیده که دوباره جبرییل امین نازل میشود و از سوی خداوند نغمه های عاشقانه سر میدهد و فرمانی تازه می آورد. حالتی معنوی به پیامبر دست میدهد و همگان میدانند که در این حالت جبرییل به حضور او رسیده، پس از لحظاتی ، پیامبر، علی را به سوی خود میخواند..چیزی کنار گوش او ‌میگوید که اطرافیان متوجه نمی‌شوند... علی علیه السلام پس از شنیدن کلام پیامبر صلی الله علیه واله، فی الفور کفش به پا میکند و عزم سفر میکند ،.. جمعیت با تعجب دوره اش می کنند و هر کس سوالی از او میپرسد ، اما متن تمام سؤالها یکی ست : _ابوتراب چه اتفاقی افتاده؟؟پیامبر در گوش تو چه گفت ؟آیا امری مهم رخ داده؟ علی لبخندی میزند و... فضه هم ‌که ذهنش سخت درگیر موضوع بود ازجابرخواست خود را به جمعیتی که گرادگرد مولایش حلقه زده بودند رساند و از فاصله ای دورتر شاهد ماجرا بود. و گوش هایش را تیز کرده بود تا ببیند مولایش به باران سوالات مردم چه جواب میدهد. علی علیه السلام، همانطور که لبخندی ملیح روی صورتش نشسته بود،رو به جمعیت دورش گفت : _هیچ نشده برادران ، پیامبر صلی الله علیه وآله به من فرمان داد که فوراً خود را به ابوبکر برسانم و هر کجا که او را دیدم، آیات قرآن را از او بگیرم و خودم آن را برای مشرکان بخوانم. فضه با شنیدن این حرف، لبخندی به لب آورد و با خود تکرار کرد : _براستی کسی جز مولایم علی ، لایق این سعادت و ابلاغ فرمان خداوند به مشرکان نبوده و نیست. جمعیت که حالا می دانستند قضیه از چه قرار است ، علی را بدرقه کردند و دوباره به حضور پیامبر رسیدند. هنوز ساعتی از رفتن ابوتراب نگذشته بود که ابوبکر هراسان خود را به پیامبر رسانید ...ابوبکر که انگار در افکاری عجیب غرق بود، نزدیک پیامبر آمد و با لحنی که از هیجان می‌لرزید گفت : _چه شده یا رسول الله ؟! بین راه بودم که ابوتراب خود را به من رسانید و آیات را از من گرفت و گفت که به امر خداوند و دستور شما چنین می کند و من دانستم که واقعه‌ای مهم رخ داده...آیا...آیا در. مدح من از آسمان آیه ای نازل شده؟! جمعیت با شنیدن این حرف ابوبکر متعجب شدند و برخی زیر لب او را نیشخند می‌کردند، چرا که سابقه نداشت در مدح کسی جز علی از آسمان آیه نازل شود... ناگاه مردی که سخن ابوبکر را شنیده بود از بین جمعیت برخاست و همانطور که از شدت خنده صدایش به رعشه افتاده بود گفت : _ابابکر...آری جبرئیل امین به پیامبر نازل شد و تاکید کرد که تو لیاقت رساندن پیام خدا را به مشرکان نداری و با این حرف آن مرد کل جمعیت خنده سر دادند...در این هنگام ابوبکر رو به پیامبر صلی الله علیه واله نمود و با حالتی سؤالی او را نگریست... پیامبر نگاهی به جمع کرد و سپس رو به ابوبکر گفت : _در مدح تو آیه ای نازل نشده اما جبرییل امین پیام دیگری از جانب خداوند برایم آورد و فرمود : «خداوند میفرماید که هرگز وحی خدا جز بوسیلهٔ خودت یا مردی که از خود تو باشد، نباید به مردم ابلاغ شود..» آری منظور خداوند آن بود که علی همان ولی بعد از من است ،باید ابلاغ این آیات را برعهده گیرد.. و اینچنین بود که هر روز با وضوحی بیشتر، ولی بلا فصل پیامبر به ملت معرفی میشد و وجدان های بیدار این اشارات را با عمق جان می‌گرفتند.. 🌟ادامه دارد.... 🖤نویسنده؛ طاهره سادات حسینی https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🖤🌟🖤🌟🖤🌟
🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤 🌟وَلَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِی 🌟عیون أخبارالرضا علیه‌السلام، ج۲ ص۱۳۶. 🖤رمان تاریخی، بصیرتی و معرفتی 🌟قسمت ۶۷ و ۶۸ جمعیت به جلو هجوم آوردند تا دست در دست مبارک علی علیه‌السلام گذارند و با او بیعت کنند، تا بزرگترین نعمت خدا را از آن خود نمایند، تا دین خود را با پذیرش ولایت امیرالمؤمنین، کامل نمایند، تا امام خود بعد از پیامبر را بشناسند و به امامتش گردن نهند. در این بین فضه از کناری این صحنه را می‌دید، او متوجه شد دو نفر از مهاجرین که دخترانشان در عقد پیامبر بودند، جلو آمدند، و ، جلوی پیامبر و علی ایستادند و همانطور که نگاهی به دو دست قفل شده در هم علی و رسول الله می انداختند رو به پیامبر گفتند : _یا رسول الله ؛ آنچه که اینک فرمودید و ابوتراب را به عنوان امیرمؤمنان و ولیّ بلا فصل خود بعد از پیامبر معرفی کردید آیا خواستهٔ خداوند و امر پروردگار و رسولش بود؟ پیامبر سری تکان داد و فرمود : _آری ،به خداوند قسم که حرف من نیست جز سخن خداوند و کلام حق ... پس آن دو جلو آمدند و چندین بار رو به علی گفتند: _مبارک باشد ، مبارک باشد ، مبارک باشد امیرالمؤمنین شدنت... و جزء اولین نفراتی بودند که با علی علیه السلام ،به عنوان خلیفه بعداز پیامبر و جانشین رسول خدا ، بیعت کردند. فضه نگاه به موج جمعیتی که شتابان پیش میرفت تا خود را به علی برسانند و با او بیعت نمایند، نمود، از شور و هیجان جمع ، هیجان او نیز افزون‌تر شد، ناخوداگاه آهی کشید و گفت : خدا کند،مردم این جشن را فراموش نکنند، این آیات خداوند را فراموش نکنند ، این بیعت با حیدر را فراموش نکنند... اما تاریخ نشان داد که مردم فراموشکارند و غفلت زده....همانها که جزء اولین بیعت کنندگان بودند ، سردستهٔ بیعت‌شکنان شدند...کتاب خدا را سبک کردند و امانت رسول خدا را به خاک و خون کشیدند.. روز، روز بزرگی بود...عید، عید عظیمی بود... آخر در این روز اسلام کامل شده بود، اسلامی که شروعش از خلقت آدم ابوالبشر کلید خورده بود و در طول قرن ها و سالیان با نام های گوناگون و با پیامبران مختلف دست به دست شده بود و هرزمان تکمیل‌تر ازقبل به دست قومی با نامی و پیامبری دیگر میرسید، اینک در این روز اراده خدا بر آن تعلق گرفته بود که کامل شود...در غدیرخم کامل شود و با پذیرش ولایت امیرالمومنین علی‌بن‌ابیطالب کامل شود...و کاش بندگان قدر این بدانند، همانا ولایت علی علیه‌السلام، حصار امن دین است مانند کلمه لااله الاالله و هرکس در این حصار وارد شود،ازگزندشیاطین در امان می‌ماند.... امر خدا نازل شد و توسط پیامبرش به مسلمانان ابلاغ شد، بیعتی که میبایست ستانده شود،ستانده شد، دینی که میبایست کامل شود، با این بیعت کامل شد و نعمت ولایت امیرالمومنین علی بن ابیطالب بر سر بندگانش باریدن گرفت. کاروان‌ها به نوبت و کم‌کم از غدیرخم خارج شدند و هر کدام رو به سرزمین خود نمودند تا این خبر داغ و فرح‌بخش را به دیگر مسلمانانی که نبودند و نشنیدند ،برسانند. کاروان مدینه النبی هم به نزدیکی های شهر رسیده بود، دل درون سینهٔ زائران خانه خدا به تپیدن افتاده بود ...
🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤 🌟وَلَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِی 🌟عیون أخبارالرضا علیه‌السلام، ج۲ ص۱۳۶. 🖤رمان تاریخی، بصیرتی و معرفتی 🌟قسمت ۷۹ و ‌۸۰ فضه در کنار بانو و مولایش در خانهٔ‌ رسول خدا حضور داشت و او میدید که علی و ، در اتاقی آن‌طرف‌تر به تنهایی مشغول غسل و کفن، نفس و جانش است و فاطمه با حالی نزار گریه‌ها میکند و ناله‌ها سر میدهد... دل فضه از درد فراق رسول و بی‌تابی فاطمه سخت به درد آمده بود..اما نمیدانست دردی سخت‌تر از درد عروج رسول‌الله در راه است و بیرون این خانه چه خبرهایی دهان به دهان میگردد و چه مجالسی به پا شده.. مردم دسته دسته وارد سقیفه‌ی بنی‌ساعده میشدند، مکانی که در نزدیکی مسجدالنبی بود و متعلق به طایفه‌ی بنی ساعده بود.. جایی که بیشتر به محل استراحت شبیه بود، دور تا دورش را نخل‌های سربه‌فلک‌کشیده گرفته و برایش سقفی از شاخ و برگ درختان درست کرده بودند‌‌... عده ای از انصار در صدر مجلس مشغول صحبت بودند، گویا مسئله‌ی مهمی برایشان پیش آمده بود، مسئله‌ای که از ارتحال پیامبرشان نیز، مهم‌تر بود. مردم وارد سقیفه می‌شدند و دور آن جمع حلقه میزدند...هرچه زمان میگذشت، افراد بیشتری وارد آنجا میشدند و کم‌کم تعدادی از مهاجرین هم به حلقه ی صدرنشین پیوستند... هر کس حرفی میزد و نظری میداد، اما بعد از مدتی نظر مورد بحث رد و نظریه ای تازه نمودار میشد،... همه و همه به فکر و بعد از محمد صلی الله علیه وآله بودند، پیامبری که هنوز پیکر مقدسش بر زمین بود و اینان بی توجه به این موضوع مهم، تلاش میکردند که سهم خود را از خلافت بیشتر کنند و همه میدانستند که آنها را درخلافت سهمی نیست اما خود را به نادانی و بی‌خبری زده بودند و علیِ مظلوم، مظلوم‌تر از همیشه به همراه بنی‌هاشم و ملائک آسمان، کمی آنطرف‌تر در خانه‌ای ماتم زده، پیش روی دختری داغدار، مشغول غسل و کفن و حنوط، آخرین پیامبر خدا بود. بالاخره داخل سقیفه، جمعشان جمع شد و انگار حلقه ی شورایشان تکمیل شده بود ، یکی میگفت خلافت از آنِ انصار است به فلان دلیل...، دیگری از خوبیهای مهاجرین میگفت و آنها را مستحق خلافت میدانست... گویی اینان و نسیان گرفته بودند و فراموش کرده بودند،کمتر از سه ماه پیش، پیامبر صلی‌الله‌علیه‌واله در حجةالوداع در غدیرخم از آنان برای علی علیه‌السلام بیعت گرفت،... آنها فراموش کرده بودند که همین جمع و سردسته‌ی مهاجرین این جمع، اولین کسانی بودند که خلافت بلافصل علی علیه‌السلام را بعد از پیامبر صلی‌الله‌علیه‌واله تبریک گفتند و جزء اولین نفراتی بودند که علی علیه‌السلام را امیرالمؤمنین خواندند.... آنها آیه ی تبلیغ، آیه‌ی مباهله، آیه‌ی اکمال دین و آیات دیگری که ولایت علی علیه‌السلام را گوشزد میکرد، از یاد برده بودند،... گویی اینجا کینه‌ها بود که میجوشید و بغض و حسدها بود که طغیان نموده بود، تا علی علیه‌السلام را از حق مسلمش که خداوند تعیین کرده بود، محروم کنند... و درخلافت، در امری که اصلا به آن علم و اِشراف نداشتند، حقی برای خود قائل شوند. گفتگوی مهاجرین و انصار به درازا کشیده بود...در این بین پیرمردی نشسته بود که به عصایش تکیه داده بود و پینه‌ی وسط پیشانی و بین دو چشمش، نشان از این داشت که بسیار عبادت کرده، او خوب حرف اطرافیان را گوش میداد و به هر سخنی دقت فراوان داشت،... وقتی بحث بین صحابه بالا گرفت و بیم آن بود که این جمع بدون اینکه به نتیجه‌ای برسند از هم بپاشند، آن پیرمرد شروع به سخن گفتن نمود، ابتدا صدایش در هیاهوی مردم گم بود،... اما به یکباره جمع متوجه او شدند و چون دیدند حرف‌های حکیمانه‌ای میزند، سخنانش را تأیید کردند و عاقبت، تصمیم‌شان همان شد که آن پیرسالخورده بر زبان آورد، هیچکس او را نمی‌شناخت، اما همه به درستی رأی و نظر او اقرار کردند، نفهمیدند او از کجا آمد و به کجا رفت، فقط دیدند که نظری مدبرانه داد... پس از اینکه جمع مورد نظر بر سر خلافت اجماع کردند به سمت مسجد حرکت نمودند و بر بالای منبر رسول خدا قرار گرفت و همان پیرمرد پیشانی پینه بسته ، برای بیعت کردن اولین نفر جلو رفت، اولین کسی بود که با خلیفه‌ی تعیین شده دست داد و بیعت نمود، او هنگام بیعت، درحالیکه گریه میکرد گفت : _شکر خدا که قبل از مردن، تو را در این جا میبینم، دستت را برای بیعت دراز کن، ابوبکر دستش را جلو برد ،او هم بیعت کرد و گفت : _«امروز ،روزی ست مثل روز آدم» و با زدن این حرف خود را کنار کشید و از مجلس خارج شد....
🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤 🌟وَلَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِی 🌟عیون أخبارالرضا علیه‌السلام، ج۲ ص۱۳۶. 🖤رمان تاریخی، بصیرتی و معرفتی 🌟قسمت ۹۶ فضه با دو دیده غمبار که گویی به جای اشک خون می‌بارید،میدید که نامردمانی علی علیه السلام را کشان کشان به سمت مسجد میبردند.... فاطمه سلام‌الله‌علیها، درحالیکه بر زمین افتاده بود، این صحنه را نگاه میکرد، ناگهان به خود آمد و بدون توجه به دردی که در جانش پیچیده و خونی که از بدن مطهرش بر زمین میریخت دستش را به جسم لرزان فضه تکیه داد و از جا بلند شد و در حالی که خود را به روی زمین میکشید به دنبال آنها روان شد...😭😭😭 او میخواست تا آخرین لحظه ایستادگی کند، میخواست تا آخرین دقیقه ،دست از حمایت ولیّ زمانش برندارد... و انگار میخواست با این حرکتش به آیندگان درس دهد. آخر او سبط نبی بود و از آینده خبر داشت، او میدانست که فرزندش ،مهدی هم آمدنی‌ست، میدانست که این سلاله‌ی پاکش، باید مدتها در غربت زندگی کند و بیابان گردی نماید،... فاطمه سلام الله علیها، میخواست به من و تویی که داعیه‌ی ولایت‌پذیری داریم بگوید که ولایت‌یاوری، اینچنین است،باید تا پای جان،حامی اعتقاد و هدف و ولایت زمانت باشی...حتی اگر تنها باشی.... حتی اگر پهلو شکسته باشی... حتی اگر داغدار باشی.. فاطمه سلام الله علیها، دست به دیوار گرفت و همان طور که اشک از چشمان مبارکش روان بود، لنگ لنگان به دنبال جمعیت راه افتاد،تا شاید بتواند کمکی به ولایت زمانش، جانشین پدر بزرگوارش، علیِ مظلوم غریب، نماید... در اثر هرم آتش و تازیانه و مشت و لگدی که از قنفذ ملعون خورده بود،نیرویش تحلیل رفته بود و آرام آرام حرکت میکرد... فاطمه سلام الله علیها، با چشم خویش دید که مردش را ، ولیّ بلافصل محمد صلی الله علیه واله را به زور و کشان کشان وارد مسجد نمودند،... دیگر کار از دست مادرمان بیرون شده بود و به حرمت مسجد، وارد آنجا نشد و همان بغل دیوار بر زمین نشست... فضه خود را به بانویش رساند، انگار که فاطمه به راستی نه بانوی خانه،بلکه مادر او بود، مانند دیگر طفلان کنار مادر شیعیان کز کرد... زنان مدینه با دیده‌ی ترحم به زنی نگاه میکردند که پیامبر صلی الله علیه واله وسلم فرموده بود؛او سرور زنان عالم است.... فاطمه بر زمین نشست،میخواست اشک از چشمان مبارکش پاک کند، تازه متوجه زینبین شد که با بغضی در گلو کنار او در خود فرو رفته بودند...و هر کدام گوشه ای از چادر خاکی مادرشان را در دست گرفته بودند. فاطمه سلام الله علیها، بیش از این تاب و تحمل دیدنِ رنج آنها را نداشت، پس دست به دیوار گرفت و زینبین را کنار خود کشید و همانطور که درب نیم سوخته را به فضه نشان میداد ،اشاره کرد تا به خانه بروند.... و علیِ مظلوم در حالیکه ریسمان به گردن مبارکش بود و حسن و حسین مانند گنجشکانی بی‌پناه دو طرف او را چسپیده بودند؛ وارد مسجد شد و را دید که بر منبر خانه‌ی خدا تکیه زده و او را نگاه میکند... علی علیه السلام رو به ابوبکر گفت :... 🌟ادامه دارد.... 🖤نویسنده؛ طاهره سادات حسینی https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🖤🌟🖤🌟🖤🌟
🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤 🌟وَلَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِی 🌟عیون أخبارالرضا علیه‌السلام، ج۲ ص۱۳۶. 🖤رمان تاریخی، بصیرتی و معرفتی 🌟قسمت ۱۰۶ حضرت زهرا سلام‌الله‌علیها در دفاع از حق و حقوق خود رو به ابوبکر فرمودند: _فدک ملکی بود از املاک من و خلافت حقی بود از حقوق شوهر من که هردو را غصب کردی، گفتی که شاهد بیاورم بر ملک خودم، شهادتِ شاهدها را قبول نکردی، گفتم لااقل به عنوان ارث،ارثیه‌ام را از پدرم به من برگردان، گفتی انبیا از خود ارثی به جا نمیگذارند، حال که با آیات قرآن به تو ثابت کردم که انبیا هم چون دیگر بندگان خداوند ارث برای فرزندان خود به جا میگذارند، باز هم بر حرف کذب خود پافشاری میکنی که،من از پدرم ارث نمیبرم....ای ابوبکر در دین خدا آمده، فقط اهل دو‌ کیش متفاوت هستند که از هم ارث نمیبرند و این یعنی که پدرم به دین اسلام بوده و من نبودم؟ یعنی محمد رسول خدا، مسلمان بود و دخترش فاطمه نامسلمان بوده؟😭😭😭 تا این سخن از دهان دختر رسول الله بیرون آمد، فضه اشک از چشمانش جاری شد... و تمام جمع به مظلومیت این مظلومهٔ دوران گریستند و ملائک در آسمان ناله‌ها زدند و عرش خدا به تلاطم افتاد...😭😭 مگر میشود دختری که برای قدوم مبارکش به این دنیا سوره کوثر نازل شد،... همو که آیهٔ تطهیر نیست مگر در شأن وجودش، همو که آیهٔ مودت نیامد مگر برای حفظ حرمتش، همو که اگر نبود بهشتی نمیبود و اگر خلق نمیشد دنیایی شکل نمی گرفت....مگر میشود فاطمه؟!!! و خاک بر سر آنان که وقاحت را به اینجا رساندند که اینچنین سخنانی بر زبان سرور زنان دو عالم جاری شود... در اینجا بود که فضه دید سلمان خود را به حضرت زهرا سلام الله علیها رسانید و از قول علی علیه‌السلام به او پیغام داد: _فاطمه جان....دل عالم از زخم دلت، غمگین است، بس است عزیزدلم ،به خدا قسم دو طرف مدینه را میبینم که پایه‌ها و ستون‌هایش به لرزه افتاده....بس است که دیگر ملائک آسمان تاب دیدن ،مظلومیتی بیش از این را ندارند چون پیغام امیرالمؤمنین به حضرت زهرا سلام الله علیها رسید،...روی مبارکشان را به سمت ابوبکر کرد و فرمودند: _ای ابابکر، اینک این تو‌ و این شتر سرکش خلافت، مهار زده، بدان که با تو در روز رستاخیز و حشر ملاقات خواهد کرد، چه نیکو داوری ست خدا و نیکو دادخواهی ست محمد صل الله علیه واله و چه خوش وعده گاهی ست قیامت.... سپس مادرمان رو به جمیع صحابه که لب فرو بسته بودند و این ظلم عظیم را نظاره میکردند نمود و با آنان نیز اتمام حجت کرد (شرح این خطبه خوانی در خطبه فدکیهٔ به طور کامل آمده است.) پس از این خطبه خوانی غرّا، حضرت زهرا سلام الله علیها با بدنی تب‌دار به خانه برگشت... و روح بزرگش زخمی داغی سنگین و بدن بیمارش هم زخمی حمله‌ای ظالمانه بود... روز به روز حال مادرمان زهرا سلام‌الله‌علیها، بدتر و بدتر می شد و این اخبار به گوش خلیفهٔ خودخوانده هم رسید. چندین بار و که خوب می‌دانستند، ظلمی عظیم در حق پیامبر و آل او نمودند، با پیغام و پسغام توسط افراد مختلف برای دلجویی خواستند محضر دختر پیغمبر برسند،... اما دل نازنین ایشان آنقدر از دست آنان گرفته بود که به هیچ‌کدام از آن پیغام ها جواب نداد، تا اینکه آن دو فکری دیگر کردند و صلاح کار را آن دانستند که دست به دامان زنند، چون همگان می‌دانستند که علی، روح زهراست و زهرا، جان علی ست...پس حضرت زهرا سلام الله علیها ، دست رد به سینهٔ، روح و جان خود، علی علیه السلام، نخواهد زد.. حضرت علی علیه السلام نمازهای پنجگانه را داخل مسجد میخواند، یکی از همین روزها، تا امیرالمؤمنین نمازش را تمام کرد ، ابوبکر و عمر نزد ایشان آمدند و گفتند:... 🌟ادامه دارد.... 🖤نویسنده؛ طاهره سادات حسینی https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🖤🌟🖤🌟🖤🌟
🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤 🌟وَلَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِی 🌟عیون أخبارالرضا علیه‌السلام، ج۲ ص۱۳۶. 🖤رمان تاریخی، بصیرتی و معرفتی 🌟قسمت ۱۰۷ امیرالمؤمنین، علیه‌السلام نمازش را تمام کرد... و متوجه حضور و که دو طرفش نشسته بودند شد.... و آن دو این چنین شروع به سخن گفتن کردند: _یا علی، دختر پیامبر صلی الله علیه واله، چطور است؟ مثل اینکه حالش بد شده... سپس خود را به مولا نزدیکتر کردند و با لحنی آهسته ادامه دادند: _تو میدانی که بین ما و او چه گذشته، چطور است از او اجازه بگیری تا ما نزدشان آییم و از گناهانمان عذرخواهی کنیم. امام علی علیه السلام که مهر و عطوفتش پرتوی از انوار الهی بود فرمودند: _تصمیم با شماست... ابوبکر و عمر خوشحال ازجابرخاستند و گفتند همین الان برویم و جلوی درب خانهٔ مولا نشستند تا علی علیه السلام داخل خانه شود و اجازهٔ ورود آنان را بگیرد... علی علیه السلام وارد خانه شد و به نزد فاطمه سلام الله علیها که در بستر بیماری بود، رسید و فرمود : _ای زن آزاده، عمر و ابوبکر پشت درب خانه هستند و میخواهند بر تو سلام کنند، چه نظر میدهی؟ فاطمه سلام الله علیها که نه تنها در امور دینی، پشت و تحت امر ولیّ زمانش بود، بلکه در خانه هم چون زنی نمونه تحت امر شوهرش بود،... با اینکه دل خوشی از این دو نفر نداشت ، رو به شوهرش فرمود: _خانه، خانهٔ خودت و زن آزاده هم، همسر توست، هر طور میخواهی انجام بده... علی علیه السلام فرمودند: _پس حجابت را بپوش و فاطمه حجاب گرفت و رویش را به طرف دیوار گردانید... عمر و ابوبکر داخل شدند و سلام کردند و گفتند: _از ما راضی باش،خداوند از تو راضی باشد.... فاطمه سلام الله علیها با لحنی اندوهناک فرمودند: _چه چیز شما را وادار کرده که به اینجا بیایید؟ آنها که خوب ارج و قرب فاطمه را در زمین و آسمان می‌دانستند و واقف بودند در حق این خاندان و خصوصاً فاطمه و علی علیهماالسلام کرده‌اند، گفتند: _آمده ایم تا به گناهانمان اعتراف کنیم و امیدواریم ما را بخشیده و غضب و کینه ات را از دل خود خارج کنی!! حضرت زهرا آهی کشیدند و فرمودند: _اگر راست میگویید، آنچه از شما می‌پرسم جواب دهید و میدانم که شما آگاهید بر حقیقت آن، اگر درست بگویید می‌فهمم که شما در آمدنتان راست میگویید... مادرمان زهرا سلام الله علیها ،انگار میخواستند از این جلسه،سندی به تصویر کشد که تا قیام قیامت بر مظلومیت او شهادت دهد... آن دو با هم گفتند : _هرچه میخواهی بپرس... حضرت زهرا سلام‌الله‌علیها فرمود: _شما را به خدا قسم میدهم، آیا از پیامبر نشنیدید که میفرمود : فاطمه پاره تن من است، هر کس او را اذیت کند ، مرا اذیت کرده است ؟ آن دو گفتند: _آری، چنین شنیده ایم... حضرت فاطمه سلام الله علیها در حالیکه بغض گلویش را فرو میدادند، دست های مبارکشان را به آسمان بلند کردند و به درگاه خداوند،عرض نمودند : _پروردگارا، این دو نفر مرا آزار دادند، من شکایت این دو را نزد تو و پیامبرت می‌آورم، به خدا قسم! از شما دو نفر راضی نمیشوم تا پدرم رسول خدا صلی الله علیه وآله را ملاقات کنم و کارهای شما را برای ایشان بازگو کنم تا او حکم کند‌😭😭 در اینجا بود که ابوبکر طبیعتی نرم‌تر از عمر داشت،ندای آی واویلا سر داد.. و عمر با همان لحن خشک و خشن همیشگی اش رو به ابوبکر گفت : _ای خلیفه پیامبر، جای تعجب است که از کلام زنی ، چنین ناله و فریاد میکنی!! و این چنین شد که عالم و آدم شهادت میدهند که دل نازنین مادر عالم خلقت از دست این دو زخم خورده بود،... و حضرت فاطمه سلام الله علیها آنان را نبخشید و از این دنیای وانفسا پرواز نمود.... 🌟ادامه دارد.... 🖤نویسنده؛ طاهره سادات حسینی https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🖤🌟🖤🌟🖤🌟