eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5.2هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
250 ویدیو
37 فایل
✨️﷽✨️ . 💚ازاین‌لیست‌کپی‌ #حرومه!❌️ https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/32342 . 🤍ن‍اشناس‌بم‍ون https://daigo.ir/secret/9932746571 . ❤️همه‌ی‌فعالیت‌هامون‌نذرظهورامام‌غریبمون‌مهدی‌موعود‌ عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۸♡ درحال‌بارگذاری...
مشاهده در ایتا
دانلود
✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀ ✿رمان واقعی ✿❀قسمت ۴۶ از صدای جیغم محمدحسین و هدی از خواب پریدند. با هر ضربه ی ایوب تکه های پوست و قطره های خون به اطراف می پاشید. اگر محمدحسین به خودش نیامده بود و مثل من و هدی از دیدن این صحنه کپ کرده بود، ایوب خودش پایش را قطع می کرد. محمد پتو را انداخت روی پای ایوب، چاقو را از دستش کشید. ایوب را بغل کرد و رساندش بیمارستان... سحر شده بود که برگشتند. سر تا پای محمدحسین خونی بود. ایوب را روی تخت خواباند، هنوز گیج بود. گاهی صورتش از توی هم می رفت و دستش را نزدیک پایش می برد. پایی که حالا غیر از های_عمل و جراحی، پر از بخیه های ریز و درشتی بود که جای ضربات چاقو بود. من دلش را نداشتم، ولی دکتر سفارش کرده بود که به پایش بمالیم. هدی می نشست جلوی پای ایوب، دستش را روغنی می کرد و روی پای او می کشید. دلم ریش می شد وقتی می دیدم، برآمدگی های زخم و بخیه از زیر دست های ظریف و کوچک هدی رد می شود... و او چقدر این کار را انجام می دهد. زهرا آمده بود خانه ما، ایوب برایش حرف می زد.... از می گفت، از محسن که خودش یک بود تحملشان می کرد. از که دیر یا زود سراغ همه مان می آید. توی اتاق بودم که صدای خنده ی ایوب بلند شد... و بعد بوی اسفند،... ایوب وسط حرف هایش مزه پرانی کرده بود و زده بود زیر خنده زهرا چند بار به در چوبی زد و اسفند را دور سر ایوب چرخاند: _"بیا ببین شهلا، بالاخره بعد از کلی وقت خنده ی داداش ایوب را دیدیم. هزاااار ماشاالله، چقدر هم قشنگ میخنده. چند وقتی میشد که ایوب درست و حسابی نخندیده بود. دردهای عجیب و غریبی که تحمل می کرد، آن قدر به او آورده بود که شده بود عین استخوانی که رویش پوست کشیده اند. مشکلات تازه هم که پیش می آمد می شد قوز بالای قوز... ادامه دارد... ✿❀ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
〰〰🌤🌍〰〰 🌏اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِکَ الفَرَج🌎 🌼رمان بصیرتی، مفهومی و معرفتی 🌼 🌼 قسمت ۱۰۲ 🌼رهایت نمی‌کنم هنوز گرماي نگاهش رو حس مي کردم ... چشم هاش رو از روي من برنداشته بود ... ـ براي پيدا کردن کسي اومدم ... 🌤ـ اين همه راه رو از يه کشور ديگه؟ ... ـ خيلي برام مهمه حتما پيداش کنم ... لبخند گرم و مليحي، چهره اش رو به حرکت آورد ... 🌤ـ مطمئني اينجا پيداش مي کني؟ ... نگاهم توي صحن و بين آدم هايي که در رفت و آمد بودن چرخيد ... تعدادشون کم نبود ... و معلوم نبود چند نفر داخل هستن ... 🌤ـ چه شکلي هست؟ ... ازش تصويري داري؟ ... دوباره چهره اش بين قاب چشم هام نقش بست ... نمي دونستم چي بايد جواب اين سوال رو بدم ... اگر جواب مي دادم، داستانِ حرف هاي من با دنيل و مرتضي، دوباره از اول شروع مي شد ... ـ نه ندارم ... آدم ... اومدم دنبال بگردم ... شنيدم توي اين شهر يه مسجد داره ... درد خاصي بين اون چشم هاي گرم پيچيد و سکوت دوباره بين ما حاکم شد ... 🌤ـ يعني ... اين همه راه رو براي پيدا کردن يک تخيل و افسانه اومدي؟ ... برق از سرم پريد ... اونقدر قوي که جرقه هاش رو بين سلول هام حس کردم ... ـ تو به اون مرد اعتقاد نداري؟ ... پس اينجا توي اين حرم چه کار مي کني؟ ... دوباره لبخند زد ... اما اين بار، جدي تر از هميشه ... 🌤ـ يعني نميشه باور نداشته باشم و بيام اينجا؟ ... نگاهم بي اختيار توي صحن چرخيد ... اونجا جاي تفريح و بازي نبود که کسي براي گذران وقت اومده باشه ... ـ نه ... نميشه ... 🌤ـ پس واقعا باور داري چنين مردي وجود داره که براي ديدنش اين همه راه رو اومدي؟ ... هنوز مبهوت بودم ... نگاهم، باورم رو فرياد مي زد ... 🌤ـ پس چطور به خدايي که اون مرد هست ايمان نداري؟ ... لبخندش گرم تر از لحظات قبل با وجود من گره خورد ... 🌤ـ اون مرد، بيش از هزار سال داره ... بودنش اعجاز خداست ... بودنش اعجاز خداست ... در حالي که بر امور جهان داره ... و اين هم اعجاز خداست ...اون مرد پسر فاطمه زهرا و از نسل رسول خداست ... رسول خداست ... و اصلا، اقامه دين خداست ...چطور مي توني به وجود اين مرد ايمان داشته باشي ... و اين باور به حدي قوي باشه که حاضر بشي براي پيدا کردنش دل به دريا بزني ... و اين رو بياي ... اما به وجود که منشأ وجود اون هست ايمان نداشته باشي؟ ... رو باور داري ... اما رو نمي بيني؟ ... نفسم بين سينه حبس شده بود ... راست مي گفت ... چطور ممکن بود به وجود اون مرد ايمان داشته باشم ... اما قلبم وجود خداي اون رو انکار کنه؟ ... چطور متوجه نشده بودم؟ ... 🌤ـ اگه من در جاي قضاوت باشم ... میگم ايمان تو به خداي اون مرد و وجود اونها ... قوي تر و بيشتر از اکثر افرادي هست که در اين لحظه، توي اين صحن و حرم ايستادن ... درونم شروع شد ... سنگيني اين جملات در وجودم غوغا مي کرد ... نمي تونستم چشم هاي متحيرم رو ازش بردارم ... يا حتي به راحتي پلک بزنم ... توي راستاي نگاهم ... بین اون جمعیت ... از دور مرتضي رو ديدم که از درب ورودي خارج شد ... کفش هاش رو گذاشت روي زمين تا بپوشه ... از روي خط نگاهم، مرتضي رو پيدا کرد ... 🌤ـ به نظر، يکي از همراهان شماست که منتظرش بوديد ... من ديگه ميرم تا به برنامه هاتون برسيد ... از کنار من بلند شد ... ناخودآگاه از جا پريدم و نيم خيز، بين زمين و آسمون دستش رو گرفتم ... ـ ... 🌍ادامه دارد.... 🌼نویسنده شهید مدافع طاها ایمانی https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 〰〰〰🌤🌍〰〰〰〰
🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤 🌟وَلَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِی 🌟عیون أخبارالرضا علیه‌السلام، ج۲ ص۱۳۶. 🖤رمان تاریخی، بصیرتی و معرفتی 🌟قسمت ۶۷ و ۶۸ جمعیت به جلو هجوم آوردند تا دست در دست مبارک علی علیه‌السلام گذارند و با او بیعت کنند، تا بزرگترین نعمت خدا را از آن خود نمایند، تا دین خود را با پذیرش ولایت امیرالمؤمنین، کامل نمایند، تا امام خود بعد از پیامبر را بشناسند و به امامتش گردن نهند. در این بین فضه از کناری این صحنه را می‌دید، او متوجه شد دو نفر از مهاجرین که دخترانشان در عقد پیامبر بودند، جلو آمدند، و ، جلوی پیامبر و علی ایستادند و همانطور که نگاهی به دو دست قفل شده در هم علی و رسول الله می انداختند رو به پیامبر گفتند : _یا رسول الله ؛ آنچه که اینک فرمودید و ابوتراب را به عنوان امیرمؤمنان و ولیّ بلا فصل خود بعد از پیامبر معرفی کردید آیا خواستهٔ خداوند و امر پروردگار و رسولش بود؟ پیامبر سری تکان داد و فرمود : _آری ،به خداوند قسم که حرف من نیست جز سخن خداوند و کلام حق ... پس آن دو جلو آمدند و چندین بار رو به علی گفتند: _مبارک باشد ، مبارک باشد ، مبارک باشد امیرالمؤمنین شدنت... و جزء اولین نفراتی بودند که با علی علیه السلام ،به عنوان خلیفه بعداز پیامبر و جانشین رسول خدا ، بیعت کردند. فضه نگاه به موج جمعیتی که شتابان پیش میرفت تا خود را به علی برسانند و با او بیعت نمایند، نمود، از شور و هیجان جمع ، هیجان او نیز افزون‌تر شد، ناخوداگاه آهی کشید و گفت : خدا کند،مردم این جشن را فراموش نکنند، این آیات خداوند را فراموش نکنند ، این بیعت با حیدر را فراموش نکنند... اما تاریخ نشان داد که مردم فراموشکارند و غفلت زده....همانها که جزء اولین بیعت کنندگان بودند ، سردستهٔ بیعت‌شکنان شدند...کتاب خدا را سبک کردند و امانت رسول خدا را به خاک و خون کشیدند.. روز، روز بزرگی بود...عید، عید عظیمی بود... آخر در این روز اسلام کامل شده بود، اسلامی که شروعش از خلقت آدم ابوالبشر کلید خورده بود و در طول قرن ها و سالیان با نام های گوناگون و با پیامبران مختلف دست به دست شده بود و هرزمان تکمیل‌تر ازقبل به دست قومی با نامی و پیامبری دیگر میرسید، اینک در این روز اراده خدا بر آن تعلق گرفته بود که کامل شود...در غدیرخم کامل شود و با پذیرش ولایت امیرالمومنین علی‌بن‌ابیطالب کامل شود...و کاش بندگان قدر این بدانند، همانا ولایت علی علیه‌السلام، حصار امن دین است مانند کلمه لااله الاالله و هرکس در این حصار وارد شود،ازگزندشیاطین در امان می‌ماند.... امر خدا نازل شد و توسط پیامبرش به مسلمانان ابلاغ شد، بیعتی که میبایست ستانده شود،ستانده شد، دینی که میبایست کامل شود، با این بیعت کامل شد و نعمت ولایت امیرالمومنین علی بن ابیطالب بر سر بندگانش باریدن گرفت. کاروان‌ها به نوبت و کم‌کم از غدیرخم خارج شدند و هر کدام رو به سرزمین خود نمودند تا این خبر داغ و فرح‌بخش را به دیگر مسلمانانی که نبودند و نشنیدند ،برسانند. کاروان مدینه النبی هم به نزدیکی های شهر رسیده بود، دل درون سینهٔ زائران خانه خدا به تپیدن افتاده بود ...
🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤 🌟وَلَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِی 🌟عیون أخبارالرضا علیه‌السلام، ج۲ ص۱۳۶. 🖤رمان تاریخی، بصیرتی و معرفتی 🌟قسمت ۱۰۴ چرخ روزگار می‌چرخید و این بار با ظلم دنیاطلبان بر مدار دنیاطلبان می‌گشت . ، سرزمینی حاصلخیز و پهناور که میتوان به چشم قطب اقتصادی هم به آن نگاه کرد، سرزمینی که قبل از اسلام در دست یهودیان اطراف مدینه بود و با رونق گرفتن اسلام، یهودیان این سرزمین تسلیم شدند و فدک بدون کوچکترین جنگ و خونریزی به دست سپاهیان اسلام رسید . خداوند که دانای بی‌همتاست، هیچ ابهامی در دینش نیست، سرنوشت غنائمی را که بدون جنگ و خونریزی بدست می‌آمدند مشخص نمود و آنها را از دارایی‌های پیامبر اسلام اعلام کرد و اختیار این اموال را به دست رسول الله صلی الله علیه وآله داد تا هر جور صلاح میداند، دربارهٔ این اموال تصمیم بگیرد... وقتی خبر تسلیم فدک به پیامبر صلی الله علیه واله رسید، ایشان دوست داشتند به پاس فداکاری ها و بذل و بخشش های ام‌المؤمنین خدیجه‌کبری سلام‌الله‌علیها این سرزمین را به ایشان هدیه کنند، اما چون ایشان در قید حیات نبودند... پس فدک را به تنها وارث حضرت خدیجه سلام‌الله علیها، زهرای مرضیه سلام الله علیها،هدیه نمود‌.... و همگان از مهاجر و انصار میدانستند... که فدک از آنِ زهراست و تمام درآمدش به دست حضرت زهرا سلام‌الله‌علیها، صرف امور مسلمین میشد،یعنی ایشان از مال خود، انفاق می‌فرمودند.... دشمنان خاندان رسول،به قناعت نکردند و می خواستند آل طه را از همه لحاظ در مضیقه قرار دهند و سرزمین حاصلخیز و پر رونقی مثل را از دست آنها به در آورند و غصب نمایند، که چنین کردند‌... وقتی به حضرت فاطمه سلام الله علیها خبر رسید که ابوبکر ،کارگزارن حضرت را از فدک بیرون کرده...و کارگزاران خودش را بر آن گمارده... و فدک را تصرف نموده،... فضه شاهد بود که حضرت زهرا سلام الله علیها،سکوت را جایز ندانست و در حلقهٔ زنان بنی‌هاشم که او را چون نگینی در بر گرفته بودند به راه افتاد تا به نزد ابوبکر وارد شد... ابوبکر که یکباره زهرای مرضیه و زنان بنی‌هاشم را در پیش رو دید غافلگیر شده بود،...رو به مادرمان زهرا سلام الله علیها گفت : _چه شده لشکرکشی کرده‌اید؟ او خوب میدانست که این سخنان سزاوار دختر پیامبر نیست و براستی لشکرکشی را آنها کرده اند در ابتدا بر درب خانهٔ علی علیه السلام و آتش زدن آنجا و بعد هم لشکرکشی به فدک که از اموال زهرا و علی علیهماالسلام بود... حضرت زهرا سلام الله علیها بی توجه به حرف او،فرمودند: _ای ابوبکر ، میخواهی زمینی را که پیامبر صلی‌الله‌علیه‌واله برای من قرار داده و آن را بر من از طریقی که مسلمانان با جنگ آن را تصرف نکرده‌اند، بخشیده است، از من بگیری؟...آیا نشنیده ای که پیامبر صلی الله علیه واله وسلم می فرمود : «احترام هرکس با فرزندش حفظ میشود و تو میدانی که پیامبر صلی الله علیه واله برای فرزندش جز این را باقی نگذارده؟! وقتی ابوبکر سخنان حق و حقیقت مادرمان زهرا را شنید و زنان همراه او را دید ، دواتی خواست تا سند فدک را برای او بنویسد... انسان متعجب است از کار این خلفای خود نشانده، مال غیر را غصب میکنند و سپس خود سند برای آن مینویسند... ابوبکر سند را نوشت و به دست حضرت زهرا سلام الله علیها داد...زهرا سلام‌الله‌علیها کاغذ به دست میخواست از مسجد بیرون بیاید... که ناگهان که خبر به او رسیده بود و از نرم خوتر بودن ابوبکر نسبت به اخلاق خشن خودش، خبر داشت، خود را مانند تیری در کمان به مسجد رسانیده بود، جلوی او سبز شد و.... 🌟ادامه دارد.... 🖤نویسنده؛ طاهره سادات حسینی https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🖤🌟🖤🌟🖤🌟
🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤 🌟وَلَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِی 🌟عیون أخبارالرضا علیه‌السلام، ج۲ ص۱۳۶. 🖤رمان تاریخی، بصیرتی و معرفتی 🌟قسمت ۱۰۶ حضرت زهرا سلام‌الله‌علیها در دفاع از حق و حقوق خود رو به ابوبکر فرمودند: _فدک ملکی بود از املاک من و خلافت حقی بود از حقوق شوهر من که هردو را غصب کردی، گفتی که شاهد بیاورم بر ملک خودم، شهادتِ شاهدها را قبول نکردی، گفتم لااقل به عنوان ارث،ارثیه‌ام را از پدرم به من برگردان، گفتی انبیا از خود ارثی به جا نمیگذارند، حال که با آیات قرآن به تو ثابت کردم که انبیا هم چون دیگر بندگان خداوند ارث برای فرزندان خود به جا میگذارند، باز هم بر حرف کذب خود پافشاری میکنی که،من از پدرم ارث نمیبرم....ای ابوبکر در دین خدا آمده، فقط اهل دو‌ کیش متفاوت هستند که از هم ارث نمیبرند و این یعنی که پدرم به دین اسلام بوده و من نبودم؟ یعنی محمد رسول خدا، مسلمان بود و دخترش فاطمه نامسلمان بوده؟😭😭😭 تا این سخن از دهان دختر رسول الله بیرون آمد، فضه اشک از چشمانش جاری شد... و تمام جمع به مظلومیت این مظلومهٔ دوران گریستند و ملائک در آسمان ناله‌ها زدند و عرش خدا به تلاطم افتاد...😭😭 مگر میشود دختری که برای قدوم مبارکش به این دنیا سوره کوثر نازل شد،... همو که آیهٔ تطهیر نیست مگر در شأن وجودش، همو که آیهٔ مودت نیامد مگر برای حفظ حرمتش، همو که اگر نبود بهشتی نمیبود و اگر خلق نمیشد دنیایی شکل نمی گرفت....مگر میشود فاطمه؟!!! و خاک بر سر آنان که وقاحت را به اینجا رساندند که اینچنین سخنانی بر زبان سرور زنان دو عالم جاری شود... در اینجا بود که فضه دید سلمان خود را به حضرت زهرا سلام الله علیها رسانید و از قول علی علیه‌السلام به او پیغام داد: _فاطمه جان....دل عالم از زخم دلت، غمگین است، بس است عزیزدلم ،به خدا قسم دو طرف مدینه را میبینم که پایه‌ها و ستون‌هایش به لرزه افتاده....بس است که دیگر ملائک آسمان تاب دیدن ،مظلومیتی بیش از این را ندارند چون پیغام امیرالمؤمنین به حضرت زهرا سلام الله علیها رسید،...روی مبارکشان را به سمت ابوبکر کرد و فرمودند: _ای ابابکر، اینک این تو‌ و این شتر سرکش خلافت، مهار زده، بدان که با تو در روز رستاخیز و حشر ملاقات خواهد کرد، چه نیکو داوری ست خدا و نیکو دادخواهی ست محمد صل الله علیه واله و چه خوش وعده گاهی ست قیامت.... سپس مادرمان رو به جمیع صحابه که لب فرو بسته بودند و این ظلم عظیم را نظاره میکردند نمود و با آنان نیز اتمام حجت کرد (شرح این خطبه خوانی در خطبه فدکیهٔ به طور کامل آمده است.) پس از این خطبه خوانی غرّا، حضرت زهرا سلام الله علیها با بدنی تب‌دار به خانه برگشت... و روح بزرگش زخمی داغی سنگین و بدن بیمارش هم زخمی حمله‌ای ظالمانه بود... روز به روز حال مادرمان زهرا سلام‌الله‌علیها، بدتر و بدتر می شد و این اخبار به گوش خلیفهٔ خودخوانده هم رسید. چندین بار و که خوب می‌دانستند، ظلمی عظیم در حق پیامبر و آل او نمودند، با پیغام و پسغام توسط افراد مختلف برای دلجویی خواستند محضر دختر پیغمبر برسند،... اما دل نازنین ایشان آنقدر از دست آنان گرفته بود که به هیچ‌کدام از آن پیغام ها جواب نداد، تا اینکه آن دو فکری دیگر کردند و صلاح کار را آن دانستند که دست به دامان زنند، چون همگان می‌دانستند که علی، روح زهراست و زهرا، جان علی ست...پس حضرت زهرا سلام الله علیها ، دست رد به سینهٔ، روح و جان خود، علی علیه السلام، نخواهد زد.. حضرت علی علیه السلام نمازهای پنجگانه را داخل مسجد میخواند، یکی از همین روزها، تا امیرالمؤمنین نمازش را تمام کرد ، ابوبکر و عمر نزد ایشان آمدند و گفتند:... 🌟ادامه دارد.... 🖤نویسنده؛ طاهره سادات حسینی https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🖤🌟🖤🌟🖤🌟
🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤 🌟وَلَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِی 🌟عیون أخبارالرضا علیه‌السلام، ج۲ ص۱۳۶. 🖤رمان تاریخی، بصیرتی و معرفتی 🌟قسمت ۱۰۷ امیرالمؤمنین، علیه‌السلام نمازش را تمام کرد... و متوجه حضور و که دو طرفش نشسته بودند شد.... و آن دو این چنین شروع به سخن گفتن کردند: _یا علی، دختر پیامبر صلی الله علیه واله، چطور است؟ مثل اینکه حالش بد شده... سپس خود را به مولا نزدیکتر کردند و با لحنی آهسته ادامه دادند: _تو میدانی که بین ما و او چه گذشته، چطور است از او اجازه بگیری تا ما نزدشان آییم و از گناهانمان عذرخواهی کنیم. امام علی علیه السلام که مهر و عطوفتش پرتوی از انوار الهی بود فرمودند: _تصمیم با شماست... ابوبکر و عمر خوشحال ازجابرخاستند و گفتند همین الان برویم و جلوی درب خانهٔ مولا نشستند تا علی علیه السلام داخل خانه شود و اجازهٔ ورود آنان را بگیرد... علی علیه السلام وارد خانه شد و به نزد فاطمه سلام الله علیها که در بستر بیماری بود، رسید و فرمود : _ای زن آزاده، عمر و ابوبکر پشت درب خانه هستند و میخواهند بر تو سلام کنند، چه نظر میدهی؟ فاطمه سلام الله علیها که نه تنها در امور دینی، پشت و تحت امر ولیّ زمانش بود، بلکه در خانه هم چون زنی نمونه تحت امر شوهرش بود،... با اینکه دل خوشی از این دو نفر نداشت ، رو به شوهرش فرمود: _خانه، خانهٔ خودت و زن آزاده هم، همسر توست، هر طور میخواهی انجام بده... علی علیه السلام فرمودند: _پس حجابت را بپوش و فاطمه حجاب گرفت و رویش را به طرف دیوار گردانید... عمر و ابوبکر داخل شدند و سلام کردند و گفتند: _از ما راضی باش،خداوند از تو راضی باشد.... فاطمه سلام الله علیها با لحنی اندوهناک فرمودند: _چه چیز شما را وادار کرده که به اینجا بیایید؟ آنها که خوب ارج و قرب فاطمه را در زمین و آسمان می‌دانستند و واقف بودند در حق این خاندان و خصوصاً فاطمه و علی علیهماالسلام کرده‌اند، گفتند: _آمده ایم تا به گناهانمان اعتراف کنیم و امیدواریم ما را بخشیده و غضب و کینه ات را از دل خود خارج کنی!! حضرت زهرا آهی کشیدند و فرمودند: _اگر راست میگویید، آنچه از شما می‌پرسم جواب دهید و میدانم که شما آگاهید بر حقیقت آن، اگر درست بگویید می‌فهمم که شما در آمدنتان راست میگویید... مادرمان زهرا سلام الله علیها ،انگار میخواستند از این جلسه،سندی به تصویر کشد که تا قیام قیامت بر مظلومیت او شهادت دهد... آن دو با هم گفتند : _هرچه میخواهی بپرس... حضرت زهرا سلام‌الله‌علیها فرمود: _شما را به خدا قسم میدهم، آیا از پیامبر نشنیدید که میفرمود : فاطمه پاره تن من است، هر کس او را اذیت کند ، مرا اذیت کرده است ؟ آن دو گفتند: _آری، چنین شنیده ایم... حضرت فاطمه سلام الله علیها در حالیکه بغض گلویش را فرو میدادند، دست های مبارکشان را به آسمان بلند کردند و به درگاه خداوند،عرض نمودند : _پروردگارا، این دو نفر مرا آزار دادند، من شکایت این دو را نزد تو و پیامبرت می‌آورم، به خدا قسم! از شما دو نفر راضی نمیشوم تا پدرم رسول خدا صلی الله علیه وآله را ملاقات کنم و کارهای شما را برای ایشان بازگو کنم تا او حکم کند‌😭😭 در اینجا بود که ابوبکر طبیعتی نرم‌تر از عمر داشت،ندای آی واویلا سر داد.. و عمر با همان لحن خشک و خشن همیشگی اش رو به ابوبکر گفت : _ای خلیفه پیامبر، جای تعجب است که از کلام زنی ، چنین ناله و فریاد میکنی!! و این چنین شد که عالم و آدم شهادت میدهند که دل نازنین مادر عالم خلقت از دست این دو زخم خورده بود،... و حضرت فاطمه سلام الله علیها آنان را نبخشید و از این دنیای وانفسا پرواز نمود.... 🌟ادامه دارد.... 🖤نویسنده؛ طاهره سادات حسینی https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🖤🌟🖤🌟🖤🌟