eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5.2هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
249 ویدیو
37 فایل
✨️﷽✨️ . 💚ازاین‌لیست‌کپی‌ #حرومه!❌️ https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/32342 . 🤍ن‍اشناس‌بم‍ون https://daigo.ir/secret/9932746571 . ❤️همه‌ی‌فعالیت‌هامون‌نذرظهورامام‌غریبمون‌مهدی‌موعود‌ عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۸♡ درحال‌بارگذاری...
مشاهده در ایتا
دانلود
📜وصیتنامه شهید.... 📜 بسم رب الشهدا و الصدیقین ✨با یاری خدا و توسل به اهل بیت (ع) این وصیت نامه را مینویسم, انشالله که بعد از مرگم باز و خوانده شود , ✨سلام بر آنهایی که رفتند و مثل ارباب بی کفن جان دادند. ✨من خاک پای شهدا هستم. شهدایی که برای دفاع از  اسلام رفتند و جان عزیز خود را بر طبق اخلاص نهادند .خدا کند به مدد شهدا و دعای دوستانم مرگ من نیز شهادت قرار گیرد که بهترین مرگ هاست .  ✨بعد از مرگم به 🌸پدرم🌸 توصیه میکنم که مانند اربابم حسین ع کند و بیتابی نکند و باشد که جان دادم و همینطور 🌸مادرم🌸 به اسوی صبر و استقامت در کربلاحضرت زینب (س) باشد چون با مرا می کند. ✨هر وقت بر سر قبرم آمدید سعی کنید یک از حضرت علی اکبر (ع) و یا حضرت زهرا (س)بخوانید و مرا به برسانید. ✨هر وقت قصد داشتید به بنده حقیر برسانید آنرا به بعنوان کمک بدهید. ✨از خواهران و خانواده ای آنها طلب میکنم اگر نتوانستم نقش برادری خوب را ایفا کنم. ✨در کفنم یک (ع) و قرار بدهید. ✨تا میتوانید برای حضرت حجت (عج) دعا کنید که ✨مهم به خانواده ام و هم دوستانم بگویم که اجتماعی اقتصادی و .... باشید و هیچگاه این 🇮🇷سید مظلوم حضرت آقا سید علی آقا🇮🇷 را تنها نگذارید.👉 ✨ و را فراموش نکنید و خون شهدا شود.                                     ✨این شعر بر روی حکاکی شود انشالله مرد غسال به جسم و سر من خورده مگیر  چند سالیست که از داغ حسین لطمه زنم سر قبرم چو بخوانند دمی روضه شام سر خود با لبه سنگ لحد میشکنم ✨✨✨ ✨اللهم الرزقنا شفاعه الحسین یو الورود و ثبت لی قدم صدق عندک مع الحسینو اصحاب الحسین ع✨ ✨✨✨ منبع؛ http://www.gharib-madineh.ir/Home/SinglePaper/ir/ ایت_بفرما.... 📜 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
📜وصیت نامه شهید محمد کامران📜 🕊از رفیقانم جا نمانم...🕊 ✨با سلام و صلوات به ساحت مطهر حضرت ولی‌عصر(عج)🌤و نایب برحقش امام خامنه‌ای🌟 و امام خمینی(ره) 🌟و شهدای گرانقدری 🌷که با خون‌های ریخته شده خود در راه اسلام و حقانیت، راه روشن و هموار را به ما نشان داده‌اند. ✨همیشه از خداوند خواسته‌ام که مرا در پیدا کردن راه درست، (همان راهی که شیطان قسم خورده که بندگانت را از این راه گمراه می‌کنم) کمک و راهنمایی کند و در این راه ثابت قدم قرار دهد؛ خدا را شاکر هستم که مصداق آیه‌ای که می‌فرماید: 🍀وَ عَسَى أَنْ تَکْرَهُوا شَیْئًا وَ هُوَ خَیْرٌ لَکُمْ وَ عَسَى أَنْ تُحِبُّوا شَیْئًا وَ هُوَ شَرٌّ لَکُمْ (سوره بقره آیه 216)🍀 شده‌ام. ✨خیلی وقت‌ها شده است که چیزی را دوست داشته‌ام و از آن و خداوند آن را از بنده کرده است و خیلی وقت‌ها هم شده است که چیزی را و از آن آگاه و خداوند رحمان آن را به حقیر است؛ خداوند رحمان را شکر گذارم که همیشه مرا خواسته است. ✨خدایا دوست دارم به شکلی پیش شما بیایم که شما دارد، خدایا از من بگذر و مرا نزد در بهشت ساکت کن. ✨خدا را که مرا خلق کرد و شاکرم که سایه را بر سرم قرار داد. خدا را شاکرم که حفظه الله است. خدا را شکر می‌کنم که خداوند را به ما کرد و مرا با این کتاب راهنمایی کرد. ✨خدایا مرا در روز قیامت سرافراز کن. خدایا مرا به فیض 👣شهادت👣 برسان که از رفیقانم جا نمانم. ✨اما پدر و مادر عزیز؛ از شما که (ع) را به من نشان دادید و مرا در حسین(ع) برده‌اید و مادرم مرا بر حسین(ع) شیر داده و سیراب کرده است. ✨پدر و مادرم؛ همسر عزیزم؛ برادران و خواهرم؛ هرچه از خداوند می‌خواهید فقط از باب 👈نماز اول وقت👉 وارد شوید. ✨همیشه برای 👈طلب دعای خیر کنید، زیرا دعا در حق برادر و خواهر دینی به اجابت می‌رسد. ✨در پایان هم از تمامی همکاران و برادران و خواهران دینی خود درخواست دارم که و او را که آماده این چنین هستند. ✨از تمامی کسانی که بنده را می‌شناسند درخواست عاجزانه دارم و امیدوارم برایم کنند. 👈✨از خواهرانم می‌خواهم که و خود سرخی خونم را هدر ندهند و از 👈برادرانم نیز خواهانم که خود را حفظ کنند و به دنیا نفروشند. ✨بنده و را می‌دهم که تا مردم ایران و تمامی شیعیان و مسلمانان جهان در و زندگی کنند و را فدا امر و دستور و سردار و سرلشگرم می‌کنم، ان‌شاء‌الله 🌟خداوند حافظ مملکتم باشد.🌟 ✨والسلام علیکم و رحمه‌الله و برکاته حقیر محمد کامران15/9/94✨ منبع؛ https://www.farsnews.com/news/13950422000886/ ادت_بفرما 😭🙏 👣 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
📜وصیتنامه شهید امین کریمی 📜 بسمه تعالی ✨به نام خالق هر چه عشق، به نام خالق هر چه زیبایی، به نام خالق هر چه هست و نیست ... سلام علیکم، و اما بعد، بنده حقیر امین کریمی فرزند الیاس، چنین وصیت می کنم، بارالها، که تو رحمانی و رحیم، ✨همسر مهربانم () کن، تو را کنم، فقط برایت رنج بودم. ✨پدر و مادر عزیزم، مرا، نتوانستم برای شما باشم. ✨پدر و مادر عزیزم (حاج آقا و حاج خانوم)، داماد و پسر و نبودم، کنید. ✨بنده در کمال صحت و سلامت عقل چنین وصیت می کنم: بعد از فوت بنده، تمامی دارائی و اموال من در اختیار همسر مهربانم قرار گیرد و ایشان بنا به اختیار و صلاح خود عمل نماید. و در آخر، از تمامی عزیزانی که نسبت به بنده حقیر لطف کرده اند، خواهر، برادر عزیزم می طلبم و خواهش می کنم و باز خواهش می کنم که خود را اسیر غم نکنند. لطف و تدبیر خداوند چنین بود. ✨همسر مهربان و عزیزم، ای دل آرام هستی من، ای زیباترین ترانه ی زندگی من، ای نازنین، از شما خواهش می کنم که باقی عمر گران قدر خود را به و ادامه ی زیبای زندگی بپردازی.(من از شما راضی هستم)، زیبای من خدانگهدارت باد. بنده حقیرامین کریمی 1394/6/14 ✨ اللهم الرزقنا 🌷 شهادت 🌷 فی سبیلک✨ منبع http://www.abrobad.net/fa-ir/Article/Details/amin-karimi-wils ایت_بفرما....🙏 📜 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
📜وصیت نامه شهید مدافع حرم سید مجتبی ابوالقاسمی📜 ✨پدر و مادر عزیزم ! زبانم از و سپاس شما نیز قاصر است و در این سرزمین و دفاع از مواضع شیعه را مرهون شما میدانم . ✨پدر و مادرم ! در این راه جز نیست ؛ پس همانطور که از جد بزرگوارمان امام حسین علیه السلام جان و مال و ناموسمان فدای اسلام خدا گواه است که در صحنه نبرد و شبهه ای در دل و کاملا خرسند و شاد از این هستم و زمانی که را اهل بیت و اسلام نمودم به اوج سعادت رسیده ام و چه از این بهتر که فدای عمه السادات ، عمه حضرت علی اکبر ، علی اصغر ، قاسم و اهل بیت پیامبر شدن ؟ و بدانید که در آن دنیا نیز و از این دنیا هستم ؛ پس شما نیز به خود ببالید و از سعادتمند شدن فرزندتان خوشحال باشید که خوشنودی خدا هم در همین است . ✨از خواهران و برادرانم طلب دارم و تنها سخنی که با دوستان و اطرافیان خود و یا هر کسی که بنده آشنایی دارد ( دارم ) این است که باشید و از ای پشتیبانی کنید که اگر بجز این کردید . 🌷سید مجتبی ابوالقاسمی ۹۴/۹/۱۵ ساعت ۱۷:۵۰ سوریه ( روستای برنه)🌷 منبع؛ خبرگذاری آنا 😭🙏 📜 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
📜قسمتی از وصیت نامه شهید مدافع حرم محمد اينانلو:📜 ((عرایضی خطاب به برادران و خواهران،اقوام و دوستان،همرزمان و همسنگران خود دارم . 👈در مرحله اول از همه شما می طلبم و امیدوارم از خطاها و بدی هایی که در حق شما کردم بنده را عفو بفرمائید، بنده در جایگاهی نیستم که بخواهم به شما وصیت ونصيحتي کنم فقط و فقط عاجزانه دارم پاسدار حرمت خون شهیدان باشید و تنها راه حفظ حرمت آن و از # ولایت_فقیه و رهبری فرزانه انقلاب است. امروزه همه به وضوح میبینیم در دنیا و به خصوص چه خبر است و در اکثر بلاد مسلمین بیداد می کند... و حتی تا مرزهای کشور عزیزمان هم رسیده است و با تمام دشمنی ها و حرکات مزدورانه دشمنان اسلام و این مرز و بوم به و در سایه فرزانه و مقتدر کشور و بر حق امام زمان، همه دنیا از و ایران 🇮🇷💪عزیز در شگفت هستند لذا به عنوان برادر کوچکتر به همه شما عزیزان می کنم ولی فقیه و نایب امام زمان خود را تنها نگذارید... که و ما و کشورمان در از ولی امرمان است. امید است سربازان جان برکف این فرزند خلف رسول الله باشیم و به فضل و مدد الهی و در سایه رهنمود های این عزیز زهرای مرضیه پرچم اسلام را با صلابت به آن امام زمان عجل الله تعالی فرجه تحویل دهیم انشاءالله.)) بشهادت_بفرمااا😭🙏 📜 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
✿❀بِسمِـ الرَّبِّ الشُّهداء والصِّدیقین❀✿ 💞 💞 قسمت ۴۵ صالح در تکاپوی اعزام به حج بود و حسابی سرش شلوغ شده بود. خرید وسایل لازم و کلاس های آموزشی و کارهای اداری اعزام، حسابی وقتش را پر کرده بود. به اقوام هم سر زده بود و با بعضی ها تماس تلفنی داشت و از همه طلبیده بود. همه چیز خوب بود فقط تنها مشکلمان پدرجون بود که دکترش اکیدا فعالیت خسته کننده و پرواز را برایش منع کرده بود. حتی صالح پرونده پزشکی پدر جون را به چند دکتر خوب و حاذق که از همکاران دکتر پدرجون بودند، نشان داد اما تشخیص آنها هم همین بود. پدر جون آرام به نظر می رسید اما غم چشمانش از هیچکداممان پوشیده نبود. کاری نمی شد کرد. سلامتی اش در خطر بود و مدام می گفت: ــ خیره ان شاء الله. روزی که اعزام شد واقعا دلتنگ بودم اما این دلتنگی کجا و دلتنگی سفرهای سوریه اش کجا؟! این سفر، سفری بود که می دانستم سراسر شور بود و آرامش. صالح با تنی رنجور و قلبی بغض آلود می رفت که پاک و طاهر بازگردد. مثل طفلی تازه متولد شده... دلم آرام بود. بغض و دلتنگی داشتم اما نگرانی نه... نگران بازگشتش نبودم و می دانستم گلوله ای نیست که جان صالحم را تهدید کند. توی فرودگاه همه ی زوار با وسایل لازم خودشان و ساک هایی شبیه به هم دسته دسته ایستاده بودند و مسئولین کاروان ها در تکاپو بودند برای گرفتن کارت های پرواز. خانواده ها برای بدرقه ی حجاج آمده بودند و همه جا اشک و لبخند با هم ترکیب شده بود. گاهی صدای صلوات از گوشه ای و در میان جمع انبوهی بلند می شد. سالن فرودگاه جای سوزن انداختن نبود. من و سلما و علیرضا و زهرا بانو و بابا هم با صالح آمده بودیم. پدرجون هم به اصرار با ما آمد. دوست نداشتیم جمع حاجیان عازم سفر را ببیند و داغ دلش تازه شود. هر چه بود و هر حکمتی داشت پدر جون یک، جامانده محسوب می شد. اما با این تفاسیر نتوانستیم در برابر اصرارش مقاومت کنیم و او هم همراهمان آمد. صالح آنقدر بغض داشت که نمی توانست حتی به جهتی که پدر جون ایستاده بود نگاه کند. لحظه ی آخر هم اینقدر دستش را بوسید و اشک ریخت که اشک همه را درآورد. ــ پدر جون از خدا می خوام ثواب سفرم رو به شما و روح مامان برسونه ــ برو پسرم... خدا به همراهت باشه.قسمت یه چیزی بوده که با عقل من و شما جور در نمیاد. فقط خدا خودش می دونه حکمتش چی بود؟ دست حق به همراهت مراقب خودت باش... با همه خداحافظی کرد و به من رسید. ــ مهدیه جان ــ جانم عزیزم ــ هر بدی ازم دیدی همینجا . زحمتم خیلی به گردنت بوده. بخصوص تنهایی هات وقتی میرفتم ماموریت و جریان دستم و بچه و... خدا منو ببخشه بغض داشتم اما باید صالح را مطمئن راهی می کردم. من هر کاری کرده بودم بر حسب وظیفه ی همسری ام بود. ــ این چه حرفیه؟ وظیفه م بوده. تو هیچی برام کم نذاشتی. تو باید منو حلال کنی. مراقب خودت باش و قولت یادت نره. پیشانی ام را بوسید و زیر گوشم گفت: ــ شاید دیگه ندیدمت. از همین حالا دلتنگتم. دلم فرو ریخت و از بغض نتوانستم جواب حرفش را بگویم. همه به منزل بازگشتیم. آن شب سلما هم پیش من و پدرجون ماند. عجیب دلتنگ صالح شده بودم ادامه دارد... ✍به قلمـ؛ بانو طاهره ترابی https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ✿❀✿❀✿❀✿❀✿❀✿❀
🕊👣🕊👣🕊❣🕊👣🕊👣🕊👣🕊رمان جذاب، عاشقانه و شهدایی ❣ ✍قسمت ۳۳ و ۳۴ +آره...گفتن که میلاد یهویی رفته ترکیه و زنگ زده و گفته اگه پلیس سراغش رو گرفت ما چیزی نگیم و خبری ندیم و نگیم کجاست...پرسیدم پس مریم چی؟! میگفت میلاد گفت شاید قسمت اینجوری بوده... شاید خواست خدا بود که قبل عقد و رسمی شدن بفهمم... _پسره ی بی غیرت... +عصمت خانم خیلی گریه میکرد...میگفت اصلا روی دیدن شما رو نداره...و نمیدونه چی جوابتونو بده...به خاطر همین نیومدن بیمارستان. _یعنی به این راحتی زد زیر همه چیز؟؟ به نظر منم خواست خدا بود که دخترم رو دست این بی غیرت ندم... صدای زهرا و مامانم رو شنیدم. اصلا باورم نمیشد... یعنی به این راحتیها از من گذشت... یعنی همه حرفاش دروغ بود؟؟ اشکام داشت در میومد ولی نمیخواستم مامانم بفهمه و حالش بدتر بشه...قلبم درد شدیدی گرفت و یهو ضربانم افتاد و فقط میشنیدم زهرا و مامانم دارن داد میزنن و دکتر رو صدا میکنن.... چشام رو باز کردم و دیدم تو قسمت مراقبتهای ویژه هستم و بهم کلی دستگاه وصله...یکم ترسیده بودم که مامانم از پشت شیشه دید بیدار شدم و اروم اومد تو اتاق. -دخترم خوبی؟! _سلام مامان...چی شده؟! من کجام؟! -هیچی دخترم..یکم ضربانت افتاد دکترا گفتن به مراقبت بیشتری نیاز داری... نگران نباش. _مامان؟! -جانم؟! _خیلی دوستت دارم... 🍃از زبان مادر مریم:🍃 دکتر وارد اتاق شد و مریم رو معاینه کرد... خیلی استرس داشتم...دستام یخ یخ بود و از شدت نگرانی میلرزید و تسبیح رو به زور تو دستام گرفته بودم... بعد از اینکه دکتر معاینه کرد باهاش از اتاق خارج شدم...که بهم گفت پشت سرش بیام و با هم وارد اتاق پزشکان شدیم... _آقای دکتر وضع دخترم چجوریه؟! +چرا رنگتون پریده خانم؟! _چیزی نیست از نگرانیه. +شما باید سعی کنید قوی باشید تا دخترتونم شما رو ببینه و روحیه بگیره نه اینکه یه لشکر شکست خورده ببینه... _آقای دکتر هرچی شده به من بگید... اینطوری بدتر دق میکنم... +مادرم باید بگم فقط دعا کنید برای دخترتون یه مورد پیوندی پیدا بشه و تازه اون موقع میشه گفت چه مقدار امید هست... _پیوند؟! +بله...متاسفانه ضربان قلب دخترتون خیلی نامنظم شده و عضله قلب ضعیف شده... انگار که یه شک عصبی بهشون وارد شده... فعلا با دستگاه نگهشون میداریم ولی این پروسه نمیتونه زیاد طول بکشه... فقط دعا کنید...مرگ و زندگی دست خداست...ما فقط وسیله ایم... _یا خدااا... 🍃از زبان مریم:🍃 گریه‌های مامانم بیشتر شده بود و از گریه‌هاش میفهمیدم که اوضاعم بدتر شده و هرچی از مامانم میپرسیدم من چمه جوابم رو نمیداد. دیگه خسته شده بودم از این مریضی... تمام بدنم بی حس شده بود و درد میکرد... حتی دیگه پرستارها اجازه نمیدادن که بشینم و نماز بخونم و با هربار شنیدن اذان یه غم عظیمی تو دلم مینشست... " خدا جون...اینقدر بد بودم که توفیق نمازخوندن هم ازم گرفتی؟ " روی تخت بیکار بودم و خاطرات این یکسال تو ذهنم مرور میشد... خاطرات شلمچه... خاطرات راهیان نور... خلطرات دانشگاه... خاطرات اون پسر که ... خاطرات میلاد... خاطرات کلاس های دانشگاه... خاطرات خل بازیها با زهرا... باورم نمیشد این منم که افتادم یه گوشه ی تخت....روزها همینطوری میگذشت و تغییر تو وضعم ظاهر نمیشد... یه روز زهرا پیشم بود ، و با هم داشتیم حرف میزدیم.از کلاسها برام تعریف میکرد...بازم حال اون پسر رو ازش گرفتم که دیدش یا نه؟؟ _نه مریم...تو دانشگاه دیگه ندیدمش... نمیدونم کجاست... +حتما سرش جای دیگه گرم شده. _ولی ای کاش میتونستم قبل مردنم ازش بطلبم. +زبونتو گاز بگیر دختر این چه حرفیه...خوب میشی باهم میریم عذرخواهی میکنی دیگه... _فعلا که هر روز دارم بدتر میشم. +امیدت به خدا باشه... در حال حرف زدن بودیم که مامانم با گریه اومد تو اتاق...اما معلوم بود گریش از ناراحتی نیست... _چی شده مامان... -خدایا شکرت... _چی شده ... -ای خدااااا...شکرت... _مامان میگی یا نه ؟! قلبم اومد تو دهنم... -دخترم خدا جوابمونو داد.الان دکترت گفت یه مورد پیوندی پیدا شده که کارت اهدای عضو داشت و گروه خونشم بهت میخوره ... زهرا هم از شدت خوشحالی داشت پر در میاورد...ولی من میترسیدم از فکر این که قراره بدنم شکافته بشه... باید رو میکردم...شاید دیگه بیرون نیام از اون اتاق... 🍃از زبان سهیل:🍃 شب آخر اردو بود و خبردار شدیم فردا قراره از مرز شلمچه بیارن..از خوشحالی داشتم بال درمیاوردم.. نفهمیدم چجوری...... 👣ادامه دارد.... ✍ نویسنده؛ سیدمهدی بنی هاشمی ❣کپی فقط با ذکر منبع؛؛ آدرس صفحه اینستاگرام: mahdibani72 لینک صفحه اصلی روبینو: @seyedmahdibanihashemi 👣 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🕊🕊👣🕊🕊👣🕊🕊