🌴رمان جذاب #جـــان_شیعه_اهل_سنت
🌴قسمت ۲۳۵
با نگاهم تک تک وسایلی را که همین یک ماه پیش خریده و با چه ذوق و شوقی در این خانه چیده بودیم، بررسی میکردم و دلم می سوخت که در این اسباب کشی چقدر صدمه می خورند.
هزینهای که برای پرده کرده بودیم، به کلی از بین میرفت و نگران پایههای مبل و میز تلویزیون بودم که در این جابجایی زخمی شوند و باز نمیخواستم 👈فریب وسوسههای شیطان👉 را بخورم که همه را #بیمه_خدا کردم تا به سلامت به خانه جدید برسند.
میدانستم که پیدا کردن یک خانه دیگر با این پول پیش جزئی و اسباب کشی، آن هم با این وضعیت من که دکتر هر حرکت اضافی را برایم ممنوع کرده بود،
چقدر سخت و پُر دردسر است، ولی همه را #به_خاطر_خدا به جان خریدم تا #دل_بندهای از بندگانش را #شاد کنم و ایمان داشتم که او هم دل مرا شاد خواهد کرد.
نگران برخورد مجید هم بودم و حدس میزدم که به خاطر من هم که شده، از این بخشش سخاوتمندانه حسابی عصبانی میشود، ولی من #باخدامعامله کرده و یقین داشتم همان خدایی که #قلب مرا به #رحم آورد، #دل مجید را هم #نرم خواهد کرد.
ساعت از هشت شب گذشته و بوی قلیه ماهی اتاق را پُر کرده بود که مجید آمد. هر چند مثل گذشته توان خرید انواع میوه و خشکبار را نداشتیم، ولی باز هم دستِ پُر به خانه آمده و لابد به مناسبت میلاد امام جواد (علیهالسلام) بود که یک جعبه شیرینی هم خریده و چشمانش از شادی میدرخشید.
با لحن گرمش حالم را پرسید و مثل این چند شب گذشته گزارش گرفت که امروز چقدر استراحت کردهام و وضعیت کمرم چطور است که خندیدم و گفتم:
_«مجید جان! من خوبم! تو رو که میبینم بهترم میشم!»
و باز یک شب عاشقانه آغاز شده و هرچند تهِ دلم از کاری که کرده بودم میلرزید، ولی حضور گرم و با محبت همسرم کافی بود تا سراپای وجودم از آرامشی شیرین پُر شود. قلیه ماهی را در کنار هم نوش جان کردیم و پس از صرف شام، باز من روی کاناپه دراز کشیدم و مجید روی مبل مقابلم نشست تا حالا از یک شب نشینی رؤیایی لذت ببریم. با دست خودش یک دیس از شیرینیهای تَر پُر کرده و روی میز گذاشته بود که من به بهانه همین شیرینی عید شیعیان هم که شده، سرِ صحبت را باز کردم:
_«مجید! میگن امام جواد (علیهالسلام) مشکلات مالی رو حل میکنه، درسته؟»
برای یک لحظه چشمانش از تعجب به صورتم خیره ماند و به جای جواب، با حالتی ناباورانه سؤال کرد:
_«تو از کجا میدونی؟»
همانطور که به پهلو روی کاناپه دراز کشیده و نگاهش میکردم، به آرامی خندیدم و پاسخ دادم:
_«نخوردم نون گندم، ولی دیدم دست مردم! درسته من سُنیام، ولی تو یه کشور شیعه زندگی میکنم!»
از حاضر جوابی رندانهام خندید و باز نمیدانست چه منظوری دارم که نگاهم کرد تا ادامه دهم:
_«خُب تو هم که امشب به خاطر همین امام جواد (علیهالسلام) شیرینی گرفتی، درسته؟»
از این سؤالم بیشتر به شک افتاد که با شیطنت پرسید:
_«چی میخوای بگی الهه؟»
ضربان قلبم بالا رفته و از بیم برخوردش نمیدانستم چه بگویم که باز مقدمه چیدم:
_«یادته من بهت میگفتم چه لزومی داره برای تولد و شهادت اولیای خدا مراسم بگیریم؟ یادته میگفتم این گریه زاریها یا این جشن گرفتنها خیلی فایده نداره؟ یادته بهت میگفتم به جای این کارها بهتره ازشون الگو بگیریم؟»
و خیال کرد باز میخواهم مناظره بین شیعه و سُنی راه بیندازم که به پُشتی مبل تکیه زد و با قاطعیت پاسخ داد:
_«خُب منم بهت جواب میدادم که همین مراسمهای جشن و عزاداری خودش یه بهانهای میشه که ما بیشتر به یاد ائمه (علیهمالسلام) باشیم و از رفتارشون تبعیت کنیم!»
و بر عکس هر بار، اینبار من قصد مباحثه نداشتم که از جدیت کلامش خندهام گرفت و از همین پاسخ فاضلانهاش استفاده کردم که با هوشمندی جواب دادم:
_«پس اگه راست میگی بیا امشب از امام جواد (علیهالسلام) تبعیت کن! مگه نمیگی دوستش داری و بخاطر تولدش شیرینی گرفتی، خُب پس یه کاری کن که دلش شاد شه!»
🌴 ادامه دارد..
🌴نویسنده؛ فاطمه ولی نژاد
🌴https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹
🕌رمـــــان #دمشق_شهرعشق
🕌 قسمت ۲۹
مضطرب از من پرسید
_بیماری قلبی داره؟
زبانم از دلشوره به لکنت افتاده.. و حس میکردم سعد در حال جان دادن است که با گریه به مصطفی التماس میکردم
_تورو خدا یه کاری کنید!
و هنوز کلامم به آخر نرسیده،..
سعد دستش را با قدرت در سینه مصطفی فرو برد،..
ناله مصطفی در سینه اش شکست و ردّ خون را دیدم که روی صندلی خاکستری ماشین پاشید.
هنوز یک دستش به دست سعد مانده بود، دست دیگرش روی قفسه سینه از خون پُر شده..
و سعد آنچنان با لگد به سینه مجروحش کوبید که روی زمین افتاد..
و سعد از ماشین پایین پرید...
چاقوی خونی را کنار مصطفی روی زمین انداخت،..
درِ ماشین را به هم کوبید..
و نمیدید من از وحشت نفسم بند آمده است که به سمت فرمان دوید.
زبان خشکم به دهانم چسبیده..
و آنچه میدیدم باورم نمی شد..
که مقابل چشمانم مصطفی #مظلومانه در خون دست و پا میزد و من برای نجاتش فقط جیغ میزدم.
سعد ماشین را روشن کرد..
و #انگارنه_انگار آدم کشته بود که به سرعت گاز داد و من ضجه زدم
_چیکار کردی حیوون؟ نگه دار من میخوام پیاده شم!
و #رحم از دلش فرار کرده بود که از پشت فرمان به سمتم چرخید و طوری بر دهانم #سیلی زد که سرم از پشت به صندلی کوبیده شد،
جراحت شانه ام از درد آتش گرفت و او دیوانه وار نعره کشید
_تو نمیفهمی این بی پدر میخواست ما رو تحویل نیروهای امنیتی بده؟!
🔥احساس میکردم از دهانش #آتش میپاشد..
که از درد و ترس چشمانم را در هم کشیدم و پشت پلکم همچنان مصطفی را میدیدم...
ادامه دارد....
🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد
🕊 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌱✨🌱✨🌱✨
✨🌱✨🌱✨
🌱✨🌱✨
✨رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی #تسبیح_فیروزهای
🇮🇷قسمت ۶۷ و ۶۸
-الهیی عزیزم، از این به بعد هر روز میام
بچهها مرتب ایستادن
مریمخانم:_ رها جون بچهها میخوان یه چیزی بهت بگن.
-خوب میشنوم
مریم خانم:_ ۱،۲،۳
بچهها:_رها جون تبریک میگیم
(بعد همه شروع کردن به دست زدن)
گریهام گرفته بود،بهترین تبریک زندگیم بود
-خوب بچهها، منم امروز میخوام براتون پیانو بزنم شما هم بخونین برام، موافقین؟
بچهها:_ببببببببللللللله
شروع کردم به پیانو زدن، بچهها هم شعر ایرانو میخوندن. بعد از تمام شدن، صدای دست زدن از ته سالن و شنیدم.
برگشتم نگاه کردم،نرگس بود.
نرگس:_به، رهاخانم صبحت بخیر
-سلام خانم مدیر، صبح شما هم بخیر
مریمخانم:_خوب بچهها بریم به ادامه درسامون برسیم
نرگس اومد سمتم:
_کاره خوبی کردی اومدی اینجا، واسه روحیه بچهها عالی بود.
-پس جبران غیبتام شده
نرگس:_بله
-راستی یه خبر داغ بدم بهت؟
نرگس:_عع تازه از تنور دراومده پس
-صددرصد
نرگس:_خوب بگو ببینم با شنیدنش آتیش میگیرم یا نه
-ما دو هفته دیگه میخوایم بریم مشهد.
نرگس:_خوب بهسلامتی،الان این داغ بود؟
-نه خیر، خبر بعدیم اینه که، ما نمیخوایم عروسی بگیریم بعد اومدن از مشهد میریم سر خونه زندگیمون.
نرگس:_نه بابا
-داغترش اینه که میخوام تو همون اتاق زندگیمونو شروع کنیم
نرگس:_این تصمیم تو بود یا رضا؟
-من
نرگس:_میگم دیگه، این دیونه بازیااا از تو فقط برمیاد
-دیونه خودتی، که از آقامرتضی خوشت میاد و چیزی نمیگی! از تو دیونهتر اون آقا مرتضیست که اونم تو رو دوست
داره ولی چیزی نمیگه
نرگس:_هیییبیسسسس ، زشته دختر میشنون بچهها، میخوای این یه کم آبرویما بره
-آبرو چرا؟آخر هفته که اومدن، دیگه میشه مایه افتخار
نرگس:_باز چه دیونه بازی تو درآوردی دختر
-هیچی
نرگس:_من برم تا باز با خبرای داغت خودکشی نکردم
-برو بابا، راستی واسه آخرهفته چی بپوشم خوبه؟
نرگس:_رهاااااااا
کارامو رسیدم رفتم سمت اتاقم در و باز کردم خشکم زده بود.
نگار بود.
-وااییی نگار تو اینجا چیکار میکنی؟
نگار:_سلام به دوست بیمعرفت، منو باش فکر کردم گموگور شدی رفتی
(بغلش کردم):
_وایی که چقدر دلمبرات تنگ شده بود.
(دستمو نیشگون گرفت):
_آییی چته دیونه؟
نگار:_تو الان باید زیر مشتو لگدم له بشی، اینکه چیزی نبود. یعنی نباید میگفتی، برگشتی،
واااییی از اون بدتر، زلیل شده نباید میگفتی شوهر کردی؟
(خندم گرفته بود از حرفاش یه نفس داشتمیگفت):
_شرمندتم نگارجون
نگار:_کوفتو شرمندم، بشین تعریف کن برام کل ماجرا رو
-چشم
(همه ماجرا رو واسه نگار تعریف کردم)
نگار:_خوب احیانا یه برادرشوهر نداری بیاد ما رو بگیره
-شرمنده، یه خواهرشوهر دارم، اونم واسه یه نفر دیگهاست
نگار:_ولی خدا خیلی بهت #رحم کرد،حقش بود اون نوید عوضی
-بیخیال، از خودت بگو، چیکارا میکنی؟
نگار:_هیچی از وقتی تو غیب شدی، منم زیاد دانشگاه نمیرفتم، البته بیشتر از ترس نوید بود، احتمالا همه درسا رو ترم بعد
با هم برمیداریم.
-من دیگه نمیخوام ادامه بدم
نگار:_چرا ؟
-دلم میخواد اینجا باشم، پیش بچهها، اینقدر شیرینن که نگو
نگار:_دیونهای به خدا
-خواهر شوهرمم میگه
نگار:_حالا عروسیت دعوتم میکنی دیگه؟
-عروسی نمیخوام بگیرم، ولی اگه یه مهمونی ساده گرفتیم حتما خبرت میکنم.
نگار:_چقدر این شاهدوماد تغییرت داده، مهرهمار داره حتما
🌱ادامه دارد.....
✨نویسنده؛ فاطمه باقری
🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
✨🌱🌱✨🌱✨✨🌱
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓
☆اَلابِذِکرِاللهتَطمَئِنَّالقُلوب
☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه
☆ #کابوس_رویایی
☆☆قسمت ۱۵۱ و ۱۵۲
_این زندانیه منه! جونش برای خودمه.
میخوام بکشم یا میخوام نکشم.مسئولشم منم! برو کنار.
ولیچر میآورد و مرا پرت میکند رویش.از درد خودم را مچاله میکنم پرستار میگوید:
_بیاید تعهد بدین.
آن مرد گنده میرود و به سربازها میگوید مرا ببرند.از ترس مثل گنجشکی به خود میلرزم.چشم بند سرباز بیناییام را میگیرد و در تاریکی فرو میروم.در چنین لحظه ای نیازمند امید هستم اما امید به چه و که؟
مشتش یقهام را گرفته و همچون حیوانی به دنبال خودش میکشاند.گاهی پایم در اثر خوردن به لبه های بالا آمدهی در زخم میشود.وقتی هم که به زمین می افتم لگدی را نثارم میکنند.کشان کشان مرا به اتاقی میبرند و روی صندلی مینشانند.ابتدا همه چیز تاریک است اما بعد چشمم خو میگیرد.بوی سیگار مشامم را می آزارد.مردی کراوات زده پشت میز نشسته با چشمان شیطانی که برق عجیبی میزند.
_از شما بعیده خانم توللی.شما دختر تاجری به نام هستین. تمام چیزایی که مرحوم پدر داشت از صدقه سری اعلیحضرت بود. این جای تشکر و دست بوسی؟
نه به آن همه فحش و لگد، نه به این لفظ قلم #دروغین.
_اره بعیده! اونم وقتی تو روزگاری که اونایی که #دم_از_حقوق_بشر میزنن، کارگاه سلاخی دارن.تو همین روزگار باید توقع داشت دختر آقای توللی هم مقابل خشونت و نابرابری بایسته!
_من فکر می کردم شما تحصیل کرده هستین اما انگار نه! کدوم سلاخی؟ کدوم رفتار؟
_مامور شما داشت پوست سرمو میکند! داشت زخممو ناکار میکرد!
_مامور ما یه غلطی کرد! نباید به حساب همه گذاشته بشه. بیاین درمورد چیز مهم تری صحبت کنیم.
_چی؟
_آزادی... چطوره؟
مطمئنم گربه برای رضای خدا موش نمیگیرد! حتما کاسه ای زیر نیم کاسه است.
_در عوضِ؟
با این سوال لبخندش عمیقتر میشود.
_خوب باهوشید! برآوو! میشه گفت در عوض یه سری اطلاعات.
_و اون اطلاعات در موردِ؟
سیگاری از جیبش برمیدارد و با کبریت پناهی درست می کند.
_در مورد چیزایی که میدونی.
حدس میزدم! آزادی در برابر هیچی
_من چیزی نمی دونم.
_نفرمایید! شما علامه ای هستین برای خودتون.
خودکار و برگه را روی پایم میگذارد:
_مطمئنم اونقدرا هم خنگ نیستی که بخوای از روزهای خوب زندگیت بگذری و کنج سلول دفن شون کنی. نه؟
خودکار را به زمین می اندازم.
_وقتی چیزی نمیدونم چرت بنویسم خوبه؟
_مطمئنم با کمی خلوت همه چیز یادت میاد.
بعد هم سرباز را صدا میزند. سرباز مرا به اتاقی میبرد و پتو و یک دست لباس کهنه و شلوار گشاد تحویلم میدهد.تنم در این لباس گم میشود. صدای داد گوشهایم را میخراشد.مرد گنده گاهی شلاقسرگردانش را به نردهها میزند و سرم داد میزند.از ترس خودم را جمع میکنم پلهها را پایین میآیم و در سالن سلولها وارد میشویم.به سوی سلولی میرود و درش را باز میکند مرا داخل میفرستد. شانهام که به دیوار برخورد میکند را در دست میگیرم. تاریکی بر روشنی غالب میشود و روزنهی نوری هم که هست با بسته شدن در میرود. نگاهی به دور و برم می اندازم و با دیدن پیرمردی بدحال جا میخورم.پیرمرد سرش را پایین انداخته و زیر لب چیزهایی میگوید.
🕊_شُ... شما کی هستین؟
همانطور که سرش پایین است میگوید:
_یکی از بنده های خدا...
فکر میکنم نمیخواهد هویتش را فاش کند. دستش را زیر گلیم میبرد و چند تکه کاغذ را درمیآورد.بعد هم سرگرم خواندن آن میشود.تعجب میکنم در چنین تاریکی می تواند بخواند.
پانسمان دستم را محکم میگیرم.از روزنهی سوراخ در اندک نوری به دیوار میپاشد. دستم را از دیوار برمیدارم و با دیدن سرخی خون روی دیوار جا میخورم.به دستم نگاه می کنم که کف آن و سر انگشتانم از خیسی خون نم به خود گرفته.سر بلند میکنم نگاهم را به پیکر دیوارها میاندازم.تعجبم بیشتر میشود وقتی که ردهای شلاق و خون را روی آن میبینم.هینی میکشم.دلم نمیخواهد به دیوار تکیه دهم.پیرمرد اندکی سرش را بالا می آورد و با تبسمی شیرین میگوید:
🕊_اینا رد خون نیست، #رد_غیرته که به این شکل درامده.
کمی حرفش را مزه می کنم.تعبیر جالبی است اما ترسم را کم نمیکند.این غیرت چیست که به خون تبدیل شده؟
_اینجا چِ... چرا این شکلیه؟ این خون کیه؟ چرا زدنش؟
همانطور که با بندهای انگشتانش ور می رود، پاسخ میدهد:
🕊_شکل #عجیبی داره اما حس #غرور هم توش هست.بخاطر آزادی زدنش. میخواسته آزاد باشه.
_آزادی؟ چه غروری؟ اینجا که فلاکته! ته جهنم اینجاست! من ازینجا متنفرم. من ازین جا باید برم.
بعد مشتهایم را به در و دیوار میکوبم.پیرمرد درحالیکه چشمانش به زور باز است به من توصیه میکند:
🕊_آروم باش دخترم! اینا #رحم ندارن...
شروع میکنم به اشک ریختن.آن مرد با صدایی دلنشین اینگونه میخواند:
☆ادامه دارد.....
☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛