🌸خاطره ای از #احمدحاجی_زاده🌸
🌹«شهید زین الدین» در #ساختن افراد و #شکوفاکردن استعدادهای #نهفته در وجودشان توان #عجیبی داشت.
درست مثل یک #معلم اخلاق و عرفان عمل می کرد.
🌹در یکی از #سخنرانیهایش در مقر انرژی اتمی اهواز می گفت:
«بچه ها! من نیمه شبها می آیم از نزدیک نگاه می کنم، می بینم #نمازشب خوانها بسیار #اندکند!»
آنگاه #تاسف_میخورد که چرا #سرباز_امام_زمان(ع) نسبت به
👈#نمازشب باید این قدر #بی_تفاوت باشد.
🌹 #بینش_عمیقی نسبت به تک تک نیروها داشت. با یکی دو #برخورد می فهمید فلان نیرو به درد چه واحدی می خورد. گاه نیروی #خاصی را می گزید، همه جا با خود #همراهش می کرد، آن وقت بعد از چهارده، پانزده روز می دیدی حکمی برایش زده است به عنوان مسوول فلان واحد.
📌یعنی در این مدت رویش #کار می کرد، او را مورد #ارزیابی قرار می داد و کاملا به نقاط👈 #قوت_وضعفش👉 آگاه می شد.
🌹پس از شهادت 👣آقا مهدی👣، تا آخر جنگ، #تعبیر دوستان در لشگر این بود که ما #هرچه خوردیم از #جنگ خوردیم.
🌹یعنی هر چه نیروی #باکیفیت و #کارآمد در طول #جنگ داشتیم، حاصل #زحمتهای_شهید زین الدین بود.🌹
منبع؛
https://www.mashreghnews.ir/amp/70851/
#مسولان_نظام_زمان_جنگ_تحمیلی_چطور_بودند....
#مسولان_نظام_زمان_جنگ_اقتصادی_الان_چطورند....
#این_کجا_و_آن_کجا...
😔 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓
☆اَلابِذِکرِاللهتَطمَئِنَّالقُلوب
☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه
☆ #کابوس_رویایی
☆☆قسمت ۱۵۱ و ۱۵۲
_این زندانیه منه! جونش برای خودمه.
میخوام بکشم یا میخوام نکشم.مسئولشم منم! برو کنار.
ولیچر میآورد و مرا پرت میکند رویش.از درد خودم را مچاله میکنم پرستار میگوید:
_بیاید تعهد بدین.
آن مرد گنده میرود و به سربازها میگوید مرا ببرند.از ترس مثل گنجشکی به خود میلرزم.چشم بند سرباز بیناییام را میگیرد و در تاریکی فرو میروم.در چنین لحظه ای نیازمند امید هستم اما امید به چه و که؟
مشتش یقهام را گرفته و همچون حیوانی به دنبال خودش میکشاند.گاهی پایم در اثر خوردن به لبه های بالا آمدهی در زخم میشود.وقتی هم که به زمین می افتم لگدی را نثارم میکنند.کشان کشان مرا به اتاقی میبرند و روی صندلی مینشانند.ابتدا همه چیز تاریک است اما بعد چشمم خو میگیرد.بوی سیگار مشامم را می آزارد.مردی کراوات زده پشت میز نشسته با چشمان شیطانی که برق عجیبی میزند.
_از شما بعیده خانم توللی.شما دختر تاجری به نام هستین. تمام چیزایی که مرحوم پدر داشت از صدقه سری اعلیحضرت بود. این جای تشکر و دست بوسی؟
نه به آن همه فحش و لگد، نه به این لفظ قلم #دروغین.
_اره بعیده! اونم وقتی تو روزگاری که اونایی که #دم_از_حقوق_بشر میزنن، کارگاه سلاخی دارن.تو همین روزگار باید توقع داشت دختر آقای توللی هم مقابل خشونت و نابرابری بایسته!
_من فکر می کردم شما تحصیل کرده هستین اما انگار نه! کدوم سلاخی؟ کدوم رفتار؟
_مامور شما داشت پوست سرمو میکند! داشت زخممو ناکار میکرد!
_مامور ما یه غلطی کرد! نباید به حساب همه گذاشته بشه. بیاین درمورد چیز مهم تری صحبت کنیم.
_چی؟
_آزادی... چطوره؟
مطمئنم گربه برای رضای خدا موش نمیگیرد! حتما کاسه ای زیر نیم کاسه است.
_در عوضِ؟
با این سوال لبخندش عمیقتر میشود.
_خوب باهوشید! برآوو! میشه گفت در عوض یه سری اطلاعات.
_و اون اطلاعات در موردِ؟
سیگاری از جیبش برمیدارد و با کبریت پناهی درست می کند.
_در مورد چیزایی که میدونی.
حدس میزدم! آزادی در برابر هیچی
_من چیزی نمی دونم.
_نفرمایید! شما علامه ای هستین برای خودتون.
خودکار و برگه را روی پایم میگذارد:
_مطمئنم اونقدرا هم خنگ نیستی که بخوای از روزهای خوب زندگیت بگذری و کنج سلول دفن شون کنی. نه؟
خودکار را به زمین می اندازم.
_وقتی چیزی نمیدونم چرت بنویسم خوبه؟
_مطمئنم با کمی خلوت همه چیز یادت میاد.
بعد هم سرباز را صدا میزند. سرباز مرا به اتاقی میبرد و پتو و یک دست لباس کهنه و شلوار گشاد تحویلم میدهد.تنم در این لباس گم میشود. صدای داد گوشهایم را میخراشد.مرد گنده گاهی شلاقسرگردانش را به نردهها میزند و سرم داد میزند.از ترس خودم را جمع میکنم پلهها را پایین میآیم و در سالن سلولها وارد میشویم.به سوی سلولی میرود و درش را باز میکند مرا داخل میفرستد. شانهام که به دیوار برخورد میکند را در دست میگیرم. تاریکی بر روشنی غالب میشود و روزنهی نوری هم که هست با بسته شدن در میرود. نگاهی به دور و برم می اندازم و با دیدن پیرمردی بدحال جا میخورم.پیرمرد سرش را پایین انداخته و زیر لب چیزهایی میگوید.
🕊_شُ... شما کی هستین؟
همانطور که سرش پایین است میگوید:
_یکی از بنده های خدا...
فکر میکنم نمیخواهد هویتش را فاش کند. دستش را زیر گلیم میبرد و چند تکه کاغذ را درمیآورد.بعد هم سرگرم خواندن آن میشود.تعجب میکنم در چنین تاریکی می تواند بخواند.
پانسمان دستم را محکم میگیرم.از روزنهی سوراخ در اندک نوری به دیوار میپاشد. دستم را از دیوار برمیدارم و با دیدن سرخی خون روی دیوار جا میخورم.به دستم نگاه می کنم که کف آن و سر انگشتانم از خیسی خون نم به خود گرفته.سر بلند میکنم نگاهم را به پیکر دیوارها میاندازم.تعجبم بیشتر میشود وقتی که ردهای شلاق و خون را روی آن میبینم.هینی میکشم.دلم نمیخواهد به دیوار تکیه دهم.پیرمرد اندکی سرش را بالا می آورد و با تبسمی شیرین میگوید:
🕊_اینا رد خون نیست، #رد_غیرته که به این شکل درامده.
کمی حرفش را مزه می کنم.تعبیر جالبی است اما ترسم را کم نمیکند.این غیرت چیست که به خون تبدیل شده؟
_اینجا چِ... چرا این شکلیه؟ این خون کیه؟ چرا زدنش؟
همانطور که با بندهای انگشتانش ور می رود، پاسخ میدهد:
🕊_شکل #عجیبی داره اما حس #غرور هم توش هست.بخاطر آزادی زدنش. میخواسته آزاد باشه.
_آزادی؟ چه غروری؟ اینجا که فلاکته! ته جهنم اینجاست! من ازینجا متنفرم. من ازین جا باید برم.
بعد مشتهایم را به در و دیوار میکوبم.پیرمرد درحالیکه چشمانش به زور باز است به من توصیه میکند:
🕊_آروم باش دخترم! اینا #رحم ندارن...
شروع میکنم به اشک ریختن.آن مرد با صدایی دلنشین اینگونه میخواند:
☆ادامه دارد.....
☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛