📜فرازهایی از وصیتنامه 🌸شهید علیرضا کریمی🌸 📜
💎....من با قلبی روشن خون 👣خود را برای #اسلام می ریزم و #پیام_میرسانم که با جاری شدن خونمان است که #حکومت_ما نورانی تر و به حکومت #عدل صاحب الزمان (عج) #متصل می شود . امیدوارم که حکومت ما #زمینه_ساز انقلاب امام مهدی (ع) باشد .
💎اما مادر جان؛
بعد از #شنیدن خبر شهادتم #اشک_نریز ، زیرا امام بزرگوار ما نیز در سوگ فرزندش اشک نریخت ، چون می دانست #رضای_خدا در این امر است .
💎و شما پدر بزرگوارم؛
وصیتم به شما این است که راه مرا در #کمک به #فقرا و #نیازمندان ادامه دهید .
💎شما خواهرانم؛
شما هم #زینب_زمان باشید و #پسرانتان را #حسین_وار تربیت کنید و در راه خدا #مبارزه کنید .
💎خدایا تو میدانی که من هر چه کرده ام برای #رضای تو بوده ، پس ما را #یاری کن که در #راه_تو قدم برداریم .
خدایا #اسلام را #پیروز کن و اگر در من #لیاقت می بینی شربت گوارای #شهادت را به من بنوشان .
💎و شما ای🔥منافقین فراری از خلق که #بعداز پیروزی انقلاب ، فقط اسم و نام سازمانتان را به دنبال می کشید ، به عنوان یک #برادر دلم برای شما #میسوزد ، یک مشت #جوان_پاک که رهبرشان آنها را منحرف کرده اند . کمی فکر کنید ! به خود بیایید !
💎خدایا این #پیرجماران ، این #بت_شکن_تاریخ، این #درهم_کوبنده_ستمگران را در پرتو خود نگهدار .خدایا #مرا به #خودم وا مگذار . #پدرومادرم را نیز ببخش و #آمرزشت را نصیبمان فرما .
آمین یا رب العالمین
منبع؛
http://salehat.ir/index.php/component/content/article/85-news/shohada/73--16-
#خدایا_خٺمـ_عمر_ناقابل_و_پرازگناه_و_نمڪ_بحرومے_ما_رو_هرچہ_سریعٺر_ختم_به_شهادت_بفرما🙏😭🙏
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹
🕌رمـــــان #دمشق_شهرعشق
🕌 قسمت ۳۶
_.... هم رو جاده دمشق درعا مسلط میشیم، هم جاده دمشق امان، هم جاده دمشق بیروت! کل دمشق و کاخ ریاست جمهوری و فرودگاه نظامی دمشق هم میره زیر آتیش ما و نفس حکومت رو میگیریم!
دیگر از درد و ضعف به سختی نفس میکشیدم..
و او به اشکهایم شک کرده و میخواست زیر پای اعتقاداتم را بکشد که با نیشخندی دلم را محک زد
_از اینجا با یه خمپاره میشه #زینبیه رو زد! اونوقت قیافه #ایران و #حزب_الله دیدنیه!
#حالامیفهمیدم شبی که در تهران به بهانه مبارزه با دیکتاتوری با بنزین بازی میکرد، در ذهنش چه آتشی بوده...
که مردم سوریه هنوز در تظاهرات و او در خیال خمپاره بود.
به در ساختمان رسیدیم،..
با لگدی در فلزی را باز کرد و میدید #شنیدن نام زینبیه دوباره دلم را زیر و رو کرده که مستانه خندید و #شیعه را به تمسخر گرفت
_چرا راه دور بریم؟ شیعه ها تو همین شهر سُنی نشین داریا هم
یه حرم دارن، اونو میکوبیم!
نمیفهمیدم از کدام حرم حرف میزند،..
دیگر نفسی برایم نمانده بود که حتی کلماتش را به درستی نمیشنیدم و میان دستانش تمام تنم از ضعف میلرزید...
وارد خانه که شدیم، روی کاناپه اتاق نشیمن از پا افتادم و نمیدانستم این اتاق #زندان_انفرادی من خواهد بود که از همان لحظه داریا بهشت سعد و جهنم من شد...
#تمام_درها را به رویم قفل کرد،..
میترسید آدم فروشی کنم که موبایلم را #گرفت و روی اینهمه خشونت، #پوششی از عشق کشید
_نازنین من هر کاری میکنم برای مراقبت از تو میکنم! اینجا به زودی جنگ میشه، من نمیخوام تو این جنگ به تو صدمه ای بخوره، پس به من #اعتماد کن!
طعم عشقش را...
ادامه دارد....
🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد
🕊 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌷🕊🕊🌷🇮🇷🌷🕊🕊🌷
💚رمان عاشقانه، جذاب، آموزنده و شهدایی
🤍#از_روزی_که_رفتی
❤️ قسمت ۸۵ و ۸۶
ارمیا: _میخوام بدونم چی باعث شد از جونش و زنش و بچهش بگذره و بره؟
آیه لب باز کرد:
_ #ایمانش! حس اینکه از جا موندههای کربلاست... بیتاب بود، همهی روزاش شده بود عاشورا، همهی شباش شده بود عاشورا! از هتک حرمت حرم
وحشت داشت، یه روز گریه میکرد و میگفت
دوباره به حرم امام حسین (ع) جسارت شده! بعد از هزار و چهارصد سال دوباره حرمت حرم رو شکستن، میگفت میخوام بشم دستای ابالفضلالعباس (ع) ؛ میگفت میخوام بشم علی اکبر؛ حرم عمهم رو به خاک و خون کشیدن؛
گریه میکرد که بذارم بره، پاهاش زنجیر من بود... رهاش که کردم پر کشید!
آخه گریههای سر نمازش جگرمو آتیش میزد. آخه هر بار سوریه اتفاقی میافتاد به خودش میگفت بیغیرت! مهدی بوی یاس گرفته بود... مهدی دیدنیها رو دیده بود و شنیده بود. اون صدای «هل من ناصر ینصرنی» رو شنیده بود. دیگه چی میخواید؟
ارمیا: _خودشو مدیون چی میدونست که رفت؟
حاج علی: _مدیون سیلی صورت مادرش، مدیون فرق شکافته شدهی پدرش، مدیون جگر پاره پارهی نور چشم پیامبر؛ مدیون هفتاد و دو سر به نیزه رفته؛ مدیون شهدای دشت نینوا، مدیون قرآن روی نیزهها!
ارمیا: _پس چرا مردم اون زمان نفهمیدن؟
حاج علی: _چون شکمهاشون از #حرام پر شده بود. که اگر شکمت از حرام پر نباشه، #شنیدن صداش حتی بعد از قرنها هم زیاد سخت نیست!
ارمیا: _از کجا بفهمم کدوم راه، راه حقه؟
حاج علی: _به صدای درونت گوش بده! کدوم رو فطرتت میپذیره؟ اسلامی که کودک 6 ماهه روی دست پدر پرپر میکنه یا اسلامی که مرحم میشه روی زخم یتیمها؟ اسلام دفاع از مظلوم شبیه اسلام امام حسین
علیهالسلامه یا اسلامی که جلوی چشمای بچهها سر میبُره؟
ارمیا: _شاید اونا هم خودشون رو حق میدونن! شاید اونا هم دلیل دارن که افتادن دنبال گرفتن حقشون! مگه نمیگن حضرت زهرا (س) هم دنبال فدک رفت؟ اونا هم شاید طلب دارن؛ امام حسین (ع) هم رفت دنبال حکومت، حاجی دفاع از کشور یه چیزه اما آدمایی که به ما ربط ندارن یه طرف دیگه، اصلا تو کتابهاتون نوشته سوریه آزاد نمیشه؛ چرا الکی بریم بجنگیم!
حاج علی: _فدک حق بود که ضایع شد. فدک حق امامت بود و خلافت، اصلا خلافت و امامت جدا از هم نبود، از هم جدا کردنش؛ حق رو از حقدارش گرفتن، فدک یعنی حکومت مطلق امیرالمومنین، حکومت امام حسین(ع).
ارمیا: _اینکه شد موروثی و شاهنشاهی! مردم باید انتخاب کنن!
حاج علی: _اونا آفریده شدن برای هدایت بشر! اونا #بالاترین_علم رو برای
هدایت بشر دارن، تو اگه بخوای یک نقاشی بکشی وقتی یه طرحی جلوته که از همه طرف بهش اشراف داری بهتر رسمش میکنی یا وقتی که فقط یک نقطه کوچیک از اون رو بینی؟ اونا
مُشرف به همه
هستن، به همهی حق و باطلها؛ به همهی هستها و نیستها، به همهی دروغها و راستیها شاید سوریه آزاد نشه، اما مهم تلاش ما برای #کمک به مظلومه مهم تلاش ما برای #حفظ حریم ولایته، امام حسین (ع) #میدونست اونجا همهی مردها کشته و زنها اسیر میشن. رفت تا به #هدف_بزرگترش برسه؛ از #عزیزترین چیزها و کسانش گذشت برای ما اسلام رو نگهداره، اصلا بحث #تکلیف و #وظیفهست؛ نتیجهش به ما ربطی نداره؛ البته اگر نتیجه ظاهری منظور باشه، ما مامور به وظیفهایم نه نتیجه!
ارمیا: _من گم شدم توی این دنیا حاجی، هیچکسی به دادم نمیرسه!
حاج علی: _نگاه کن! #چهارده چراغ روشنای دنیات هستن و چهارده دست به سمتت دراز شدن، تمام غرق شدههای این دنیا اگه اراده کنن و دست دراز کنن بیبرو برگرد قبولشون میکنن و نجاتشون میدن. خدا توبه کارا رو دوست داره.
آیه در سکوت نگاهشان میکرد.
"چه میکنی سیدمهدی؟ یارکشی میکنی؟ مگر یاد کودکیهایت کردهای که یار جمع میکنی برای بازیای که برایمان ساختهای؟"
*********************
سال نو که آمد، احساسات جدید در قلبها روییده بود.
صدرا دنبال بهانه بود برای پیدا کردن فرصتی برای بودن با زن و فرزندش.
محبوبه خانم هم از افسردگی درآمده و مهدی بهانهی خندههایش شده بود؛ انگار سینا بار
دیگر به خانهاش آمده بود...
شب کنار هم جمع شده و تلویزیون میدیدند که محبوبه خانم حرفی را وسط کشید:
_میدونم رسمش اینجوری نیست و لیاقت رها بیشتر از این حرفهاست؛ اما شرایطی پیش اومد که هرچند اشتباه بود اما گذشت و الان تو این شرایط قرار گرفتیم. هنوز هم ما عزاداریم و هم شما، اما میدونم که باید از یه جایی شروع بشه، رها جان مادر، پسرم دوستت داره؛ قبولش میکنی؟ اگه نه هر وقت که بخوای میتونی ازش جدا شی! اگه قبول کنی و عروسم بمونی منت سرمون گذاشتی و مدیونت هستیم. حق توئه که زندگیتو انتخاب کنی، اگه جوابت مثبت باشه بعد از سالگرد سینا.....
💚ادامه دارد.....
🤍 نویسنده؛ سَنیه منصوری
❤️ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🕊🕊🌷🌷🇮🇷🌷🌷🕊🕊
💔🕊🕊💞🕌💞🕊🕊💔
🕌رمان تلنگری، عبرتآموز و عاشقانه #پناه
✍قسمت ۴۱ و ۴۲
_ من دیگه پیش خدا جایی ندارم ! اونم اصلا یادش نیست که پناهی هم هست
+مگه میشه #خدا بندشو یادش بره ؟
_رفته ! حالا که شده خیلی وقته که گم شدم و گور … خدا منو میخواد چیکار اصلا !
+کفر نگو مادر به قلب و دلت رجوع کن هر چی صاف ترش کنی خدا پررنگ تر میشه برات . میشه مثل آب و آیینه #زنگاری اگر هست #پاکش_کن دختر گلم اونوقت تو آینهی دلت نه فقط خودت رو که خداتو میبینی
نمیفهمم از چه می گوید ! شاید هم خودم را به آن راه میزنم
_از سر دلخوشی اشک شوق نمیریزم ، درد دارم که از شهر و دیارم زدم بیرون ، پناهی ندارم که پناه بی پناه مونده شدم ، قلبم از داغ مامانمو زهر زن بابای بیانصافم میسوزه مثل بابام و برای بابام
+مادرت اون دنیا جای خوبی داره ان شاالله
_اینجا که سی سال بیشتر زندگی نکرد ، جوان مرگ شد … خدا اون موقعم که بالا سر مامان مریضم با دستای کوچیکم دعا میخوندم حواسش به همه بود جز من
+نه با #تقدیر بجنگ نه نعوذ بالله با خدایی که خودتم میدونی جز #خیر برای بندههاش نمیخواد ولی ما از سر بیخبری گلایه میبریم براش
_گوشم پره ازین حرفا زهرا خانوم چیز تازهتر میخوام برای #شنیدن
+اونی که قلب داغدارت رو بتونه آروم کنه دست خودته نه من و نامادری و پدرت که انشاالله شفا بگیره زودتر
_من ولی دستم خالیه …😓😭
+دست خالی هم #بالامیره عزیزدلم
_میشه نرم طبقه بالا زهرا خانوم ؟ یکم پیش شما بمونم ؟
+تا هر وقت که دلت خواست بمون … اینجا خونه ی خودته عزیزم ، بالا و پایین نداره !
#دست_مهر که به سرم میکشد میشوم همان یتیمی که سالها بیمادر بودهام ! آخ افسانه چقدر تو با من مدارا نکردی آخ افسانه چقدر تو در حق من نامادری کردی وای افسانه تو از من هم روسیاه تری
دوباره زمزمه ی توسل بلند میشود .
به آرامش رسیدهام. چشمهایم را روی هم میگذارم و غرق در لذت این خوشایند تازه به دست آورده و بی قرار از دوری پدر تقریبا بیهوش خواب میشوم …
چشم که باز میکنم منم و سجاده ای که رو به قبله باز مانده هنوز و فقط گوشه اش تا روی مهر تا خورده .
تسبیح تربت را برمیدارم و بو میکشم …😢 قطرهی اشکی از کنار گونه ام میلغزد و تا روی گوشم راه باز میکند .
زیرلب میگویم
“من بلد نیستم دعا کنم ! اما خدایا اگه زهرا خانم راست میگه و تو هنوز حواست به من هست حال بابامو خوب کن من طاقت بیبابا موندن رو ندارم ، خدایا در به در و آواره شدم که بابام یه نفس راحت بکشه و از دست جنگ و جدال منو اون از هوو بدتر خلاص بشه … بدترش نکن "
_سلام
فرشته است ...
بعد از جر و بحث آن روز ندیده بودمش خجالت زده روسری را روی صورتم میکشم… از زیر روسری لبخندش را میبینم .
کنارم مینشیند و میگوید :
_جواب سلام واجبه ها … باشه ! چطوری ؟ نبینم وارفته باشی … حالا چرا صدا و سیما نداری ؟
خنده ام میگیرد . روسری را کنار میزند و از فاصله ی خیلی نزدیک به صورتم میگوید :
+ بی معرفتم بودی ما خبر نداشتیم ؟
_اعصابم خورد بود
+گذشته گذشت …
_توام میگذری ؟
+دنیا گذرگاهه ! پاشو بگو ببینم چی شده
_از مشهد زنگ زدن
+خب؟
_بابام حالش خوب نیست بیمارستانه
+بلا دوره ایشالا .چی شده؟
_سابقهی بیماری قلبی داره ، اما نمیدونم ایندفعه چی شده …
+مگه زنگ نزدی؟!
_نه هنوز
+وای چه دل گنده ای دختر ! خب یه تماس بگیر با پدرت صحبت کن ازین آشفتگی راحت بشی
_میترسم
+از چی؟
_اینکه جوابمو نده ، چند روزه ازش بیخبرم
+کار بدی کردی ، ولی حتما جواب میدن ، الان میارم گوشی رو
#مهربانیاش را که میبینم از #رفتارهای_تند خودم خجالت میکشم . گوشی را میگیرم و به شماره ی بابا زنگ میزنم .
صدای الو گفتن افسانه که میپیچد مثل وحشتزده ها سریع قطع میکنم …دو دقیقه صبر میکنم و دوباره تماس میگیرم . این بار صدای ناخوش پدر توی گوشم پیچ و تاب میخورد
_پناه ؟
+سلام باباجون خوبی ؟
سکوت میکند و ادامه میدهم …
_بابا ؟ چی شدی الهی من فدات شم ، چرا بیمارستان ؟ چرا حرف نمیزنی باهام ؟ بابا تو رو خدا یه چیزی بگو . خوبی ؟
+ #مهمه برات ؟
_معلومه که هست !مگه من جز شما کی رو دارم ؟
+از من میپرسی ؟
_بخدا که هیشکی میدونم کوتاهی کردم که چند روز از اوضاع احوالت بی خبر بودم ولی بخدا …
+انقدر قسم نخور
_چشم ، قلبت چی شده بابا ؟
+داغش کردن …
از عجز صدایش گریهام میگیرد .
_بابا …😭
+چرا افسانه برداشت حرف نزدی ؟ هزار کیلومتر دور شدی باز آتیشت خاموش نمیشه؟ حتما باید خبر میرسید بابات مرده که تو رودروایسی یه زنگی بزنی ؟
_دعوام نکن باباجون …
+دعوات نکردم که شدی این ، نترس اگه بازم دوری و به قول خودت #آزادی میخوای دیگه آخراشه ، قلب بابات به پت پت افتاده برو خوش باش
همین که گوشی را قطع میکند ،.......
🕊ادامه دارد....
✍ نویسنده؛ الهام تیموری
💟https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🕌💔💔🕊💞🕊💔💔🕌
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓
☆اَلابِذِکرِاللهتَطمَئِنَّالقُلوب
☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه
☆ #کابوس_رویایی
☆☆قسمت ۵۵ و ۵۶
پشت دستم را نوازش میدهد و خط لبخندش پررنگتر میشود.
_ببخشید... نشد که خبر بدم.حالا پاشو که امروز کلی کار داریم.
با فکر کردن به این که باز چه خوابهایی برایم دیده، چهار ستون بدنم میلرزد!خودم را از تخت پایین میکشم و میپرسم:
_کجا بسلامتی؟
حوله را به طرفم پرت می کند. دست دراز میکنم و آن را از هوا میقاپم.
_تو برو یه دستی به صورتت بکش. بعدش میفهمی کجا.
حوله را روی شانه ام میاندازم و با عجله دست و رویم را آب میزنم.حوله را روی صورتم میکشم و بعد سر جایش میذارم.با غرغرهای پری زود حاضر میشوم و از هتل بیرون میرویم.
میخواهم قدمی به طرف ماشین بردارم که دستم را میکشد و به طرفی دیگر میبرد.از کارهایش سردرگم میشوم. گامهایم به دنبال او به حرکت درمیآید و پری مرا به کوچهای میکشاند. روسریاش را عوض میکند و عینک گرد و بزرگی به چهرهاش میزند.
کلاه را از سرم برمیدارد و میگوید باید تغییر شکل بدهم. کوچه منتهی میشود به خیابانی دیگر. پری دست تکان میدهد و تاکسی پیش پایمان ترمز میگیرد.
پیاده میشویم. و پری با احتیاط اطرافش را میپاید و به کافهای اشاره میکند.شانهای بالا میاندازم و در را هل میدهم و وارد میشویم. او میان چهره ها نگاه میگرداند و با دیدن شخصی لبخند رضایت بر لبش جا میگیرد.
دستم در دستان پری است که به میزی میرسیم. به چهرهی مردی خیره میشوم که تشخیصش از بین آن همه ریش و عینک سخت است.روی صندلی فلزی مینشینم. با کنار رفتن عینک از چهرهاش، صدای بم اش در گوشم طنینانداز میشود.
🔥_سلام.
آری! تنها یک سلام دلم را شخم میزند. به حال خودم گریه ام میگیرد، تلاش میکنم به خود بقبولانم این فقط یک حس عادی است! در همین حین است که احساس درد از بازویم مرا از خیالش بیرون میکشد.دهانم از استرس خشک می شود و به پری خیره می شوم:
_چیه؟
با درشتی جوابم را میدهد:
_چیه!؟؟ هیچی که نیست. فقط میگم یکم به خودت بیا ببین پیمان چی میگه.
باز هم گند زدم! چهرهی مبهوتم در میان قاب چشمان #خونسرد و در عین حال #مشکوک نقش بسته است. میخواهم با خاک انداز بیخیالی گندی که زدام را جارو کنم:
_حواسم هست. شما بگین!
سوال پیمان مرا به فکر وادار میکند.
🔥_شما عجله دارین؟
_برای چی؟
🔥_برای رفتنتون به پاریس.
با این حرفش کاملا بر سر دوراهی قرار میگیرم. پری از سر جایش بلند میشود و به ما میگوید:
_شما ادامه بدین من برم سفارش بدم.
در دلم التماس میکنم مرا تنها نگذارد اما چارهای نمانده.
_خب هم آره و هم نه! نمیخوام زیاد دیر بشه.
یک جوری جواب را به طرفش سوق میدهم که نه سیخ بسوزد و نه کباب.🔥پیمان،🔥 پری را می پاید و همانطور که نگاهش مماس او است، مرا مخاطب خود میسازد.
🔥_پری بهم گفت که برای شنیدن حقیقت بی تمایل نیستین. درسته؟
یاد آن نوار کاست و آن شب سرد در عمق وجودم رسوخ می کند.
_راستش بیتمایل نیستم. من چیزی از سیاست...
پیمان اشاره می کند آهستهتر صحبت کنم. پلک بهم میزنم و ادامه میدهم:
_بله... من از سیاست سر رشته ای ندارم.
🔥_ولی بدجور زندگیتون با سیاست گره خورده.
در حالات چهرهاش #حُقهای_پنهان شده که آغشته ی کلامش می شود.
🔥_پدر شما بیشتر از این که مرد تجاری باشه، اهل سیاست بود.هر تاجری نمیتونه نفوذ پدر شما رو داشته باشه. هرکی با پدرتون کمی دمخور شده باشه میفهمه بیشتر ثروتشون از ارز دولتی که شخص شاه این حق رو بهش داده.
اشتهایم برای #شنیدن این حرفها تحریک میشود اما #نمیدانم این همه #اطلاعات را میتوان از کمی دمخور بودن بدست آورد؟
_شما از کجا میدونین؟
🔥_گفتم که...
برایم غیرقابل باور است و میگویم:
_من نمیتونم باور کنم از یک دمخوری ساده اینا رو فهمیده باشین.
دستانش را بهم گره میزند و سرش را پایین میاندازد.
🔥_خب... باشه! آره... شما راست میگی. ما #مستاجر_معمولی_نیستیم. باید تحقیق کنیم طرفمون رو خوب بشناسیم.
انگار جوابی در آستینم مخفی دارم و به سرعت آن را به زبان میرانم:
_بله، سرک کشیدن تو زندگی بقیه رو خوب بلدین!
🔥_شما میتونین هر طور دوست دارین فکر یا قضاوت کنین. من فکر کردم الان باید وضعیت رو بدونین. ما به هر کسی نمیتونیم اعتماد کنیم، #ساواک خیلی از رفقای ما رو گرفته.
سوالی در ذهنم جولان میدهد و میپرسم:
_چطور به من اعتماد دارین؟
پلکهایش را اندکی روی هم فشار میدهد و جواب را به طرفم پاس میدهد:
🔥_به چند دلیل. اول این که شما هم تحت نظر بودین و چیز بدی از شما دیده نشده. دوم این که شاید سازمان ازتون یه چیزایی داشته باشه و سوم این که...
#تهدید ریز میان کلامش به دلم چنگ میزند.
_سازمان تهدیدم میکنه؟
🔥_نه تا وقتیکه حرکت خلافی ازتون نديده.
☆ادامه دارد.....
☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛