🍃😭روضه حضرت زینب مجید را زیرورو میکند😭🍃
مجید قهوهخانه☕️ داشت.
برای قهوهخانهاش هم همیشه نان بربری میگرفت تا 🍪«مجید بربری»🍪 لقب بامزهای باشد که هنوز شنیدنش لبخند را یاد بقیه بیندازد.
بارها هم کنار نانوایی می ایستاد و برای کسانی که می دانست #وضعیت_مناسبی #ندارند. نان می خرید و دستشان می رساند.
قهوهخانهای که به گفته پدر مجید تعداد زیادی از دوستان و همرزمان مجید آنجا رفتوآمد داشتند که حالا خیلیهایشان هم شهید شدند:
🌟«یکی از دوستان مجید که بعدها همرزمش شد در این قهوهخانه رفتوآمد داشت. یکشب مجید را #هیئت خودشان میبرد که اتفاقاً خودش در آنجا #مداح بود. بعد آنجا در مورد 🌷مدافعان حرم و ناامنیهای سوریه و حرم حضرت زینب🌷 میخوانند
و مجید آنقدر سینه میزند😫 و گریه میکند 😭که حالش بد میشود.
وقتی بالای سرش میروند. میگوید: ✨«مگر من مردهام که حرم حضرت زینب درخطر باشد. من هر طور شده میروم.»✨
از همان شب تصمیم میگیرد که برود.»
منبع:
https://www.mehrnews.com/news/3718885/
#شادی_روح_شهید_حرمت_ناموس_خدا_را_نگهداریم 👀
👣 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹
🕌رمـــــان #دمشق_شهرعشق
🕌 قسمت ۶۴
پهلویم در هم رفت و دیگر از دردجیغ زدم...
مصطفی حیرت زده نگاهم میکرد..
و تنها خودم میدانستم بسمه با چه قدرتی به پهلویم ضربه زده..که با همه #جدایی چندساله ام از #هیئت،... دلم تا روضه در و دیوار پر کشید....
میان بستر از درد به خودم میپیچیدم و پس از سالها ✨حضرت زهرا(س)✨را صدا میزدم..
تا ساعتی بعد در بیمارستان که مشخص شد دنده ای از پهلویم ترک خورده است...
نمیخواست از خانه خارج شوم..
و حضورم در این بیمارستان کارش را سختتر کرده بود..که مقابل در اتاق رژه میرفت #مبادا کسی نزدیکم شود...
صورت خونی و گلوی پاره سعد یک لحظه از برابر چشمانم کنار نمیرفت،..
در تمام این مدت از حضورش #متنفر بودم و باز دیدن جنازه اش دلم را زیر و رو کرده بود..
که روی تخت بیمارستان از درد و وحشت آن عکس، #غریبانه گریه میکردم...
از همان مقابل در اتاق، اشکهایم طاقتش را تمام
کرده بود که کنار تختم آمد و از تمام حرف دلش تنها یک جمله گفت
_مسکّن اثر کنه، میبرمتون خونه!
میدانستم از حضور من در بیمارستان جان به لب شده.. و #میترسید کسی سراغم بیاید که کنار تختم ایستاده و باز یک چشمش به در اتاق بود تا کسی داخل نشود...
از #تنهایی این اتاق و #خلوت با این زن نامحرم #خجالت میکشید..
که به سمت در برگشت، دوباره به طرفم چرخید و با صدایی آهسته عذرخواست
_مادرم زانو درد داره، وگرنه حتماً میومد پیشتون!
و دل من پیش جسد سعد جا مانده بود.. که با گریه پرسیدم
_باهاش چیکار کردن؟
لحظاتی نگاهم کرد و باورش نمیشد با اینهمه #بیرحمی_سعد،...
ادامه دارد....
🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد
🕊 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5