🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹
🕌رمـــــان #دمشق_شهرعشق
🕌 قسمت ۲۳
_نمیدونم، ما داشتیم میرفتیم سمت
خیابون اصلی که دیدم مردم از ترس تیراندازی ارتش دارن فرار میکنن سمت ما، همونجا تیر خورد.
من نمیدانستم..
اما انگار خودش میدانست #دروغ میگوید که صورتش سرخ شده بود، بین هر کلمه نفس نفس میزد..
و مصطفی میخواست تکلیف این گلوله را همینجا مشخص کند..
که با لبخندی تلخ دروغش را به تمسخر گرفت
_اگه به جای مسجد عُمری، زنت رو برده بودی بیمارستان، میدیدی چند تا #پلیس و #نیروی_امنیتی هم #کنارمردم به گلوله بسته شدن، اونا رو هم ارتش زده؟
سمیه سرش را از ناراحتی به زیر انداخته،..
شوهرش انگار از پناه دادن به این زوج #آشوبگر پشیمان شده..
و سعد فاتحه این محکمه را خوانده بود که فقط به مصطفی نگاه میکرد..
و او همچنان از خنجری که روی حنجره ام دیده بود، #غیرتش_زخمی_بود که رو به سعد اعتراض کرد
_فکر نکردی بین این همه وهابی تشنه به خون شیعه، چه بلایی ممکنه سر #ناموست بیاد؟
دلم برای سعد میتپید..
و این جوان از زبان
دل شکسته ام حرف میزد که دوباره به گریه افتادم..
و سعد طاقتش تمام شده بود..
که از جا پرید و با #بی_حیایی صدایش را بلند کرد
_من زنم رو با خودم میبرم!
برادر مصطفی
دستپاچه از جا بلند شد.. تا مانع سعد شود که #خون_غیرت در صدای مصطفی پاشید و مردانه فریاد کشید
_پاتون رو از خونه بذارین بیرون، سر هر دوتون رو سینه تونه!
برادرش دست سعد را گرفت.. و دردمندانه التماسش کرد
_این شبا شهر قُرق وهابی هایی شده که خون شیعه رو #حلال میدونن! بخصوص که زنت #ایرانیه و بهش رحم نمیکنن! تک تیراندازاشون رو پشت بوم خونه ها کمین کردن و مردم و پلیس رو #بی_هدف میزنن!
دیگر نمیخواستم..
ادامه دارد....
🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد
🕊 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🇮🇷✨✨🇮🇷🇮🇷✨✨🇮🇷
🌴رمان آموزنده، بصیرتی و امنیتی #دام_شیطانی
🌴قسمت ۳۰
به خانه رسیدم,..,,,
بابا اومده بود,مامانم خونه بود,
فوری رفتم تو اتاقم,در پاکت رابازکردم واول چشمم افتادبه یک دسته دلار, شمردم ۱۲۰ دلار بود😯
یک کاغذ هم داخلش بود به,
این مضمون:
_خانم هما سعادت ورود شما را به انجمن برگزیدگان تبریک میگوییم,امیدوارم دراینده بیشتر و بیشتر باهم همکاری داشته باشیم, به یاد داشته باشید ما برگزیده شدهایم تا این جامعه را به جامعه ی آرمانی برسانیم.
وظیفه ی شما درابتدای راه,تحقیقات درزمینه ی 👈هسته ای در مرکز تحقیقات هسته ای و 👈درآوردن آمار واطلاعاتی که متقاعبا به شما اعلام میشود.اگر دروظیفه تان موفق بودید انجمن به شماتعهدمیدهد به زودی 👈کارگاهی تحقیقاتی با تمامی امکانات لازم, تحت اختیارشما قرارخواهیم داد.
حالا میفهمم که چرا تواین مملکت #فرارمغزها داریم.
اخه برای یک جلسه ی دوساعته ۱۲۰دلاربه یک جوان آس وپاس والبته باهوش بدهند , حتما تحت تاثیرقرارمیگره,
البته صحبت کردن وسخنرانیهاشون خیلی نرم ونامحسوس, ذهنیت یک جوان را شستشو میدهد.
وقتی صحبتهای این انجمن راشنیدم دیگه برام کارهای 👈 #داعشیها که برای رفتن به بهشت سر میبُرند تعجب برانگیز نبود, به احتمال زیاد برای اونها هم همینجور برخورد شده ومغزشان راشستشو داده اند و #اعتقادات خود را بر #مغز طرف چیره کرده اند.....
سریع بابا رادرجریان گذاشتم,,,,,,
تمام اتفاقات وحرفهایی که زده شد و محتویات پاکت رابرای محمدی نوشتم,
پدرم دیگه کارازموده شده بود,
از خانه بیرون رفت.
ازمن میخواستند اطلاعات مملکتم را برای این جانورها که هنوز نمیدانستم ازکجا تغذیه میشوند بفرستم...!!!!!!
👈محال بود همچی کاری کنم,باید ببینم نظر سرکار محمدی چی هست...
سرکارمحمدی برام پیغام داده بود,,,,
_هرکارکه گفتند بکن اما اگر زمانی خواستی اطلاعات مرکزتان را براشون کپی کنی,قبلش با ما #هماهنگی کن ,ماخودمون یک فلش حاوی اطلاعات برات ارسال میکنیم.
ازاینکه از اولش , #پلیس را درجریان گذاشتم خیلی خوشحال بودم,هم یه جورایی حساس #امنیت میکردم وهم با #راهنمایی پلیس اشتباهی مرتکب نمیشدم.
امروز یک استاد جدید آمده بود,....
«استاد مهرابیان.»
دانشجوها به خاطراینکه استادمهر ابیان جوان وتازه کاربود وسال اول تدریسش, هست, بهش میگفتن,جوجه استاد...
اما با اولین جلسه ی کلاس,متوجه شدم استاد ,علی رغم سن کمشون ,استاد باسوادی بود.
🌴ادامه دارد...
❌خواندن این رمان برای افراد زیر ۱۸ سال توصیه نمیشود.....
✨ نویسنده؛ طاهره سادات حسینی
🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🇮🇷✨🇮🇷✨🇮🇷✨🇮🇷
💫🇮🇷💫🇮🇷💫💫🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷رمان امنیتی و تلنگری
💫 #زن_زندگی_آزادی
🇮🇷قسمت ۸۳ و ۸۴
الی یا همون زینب، یه نوع خوراک که اسمش را نمیدونستم ،جلوی روم گذاشت و توی ظرفی هم چند تکه نان و گفت:
🍀_زود بخور تا جون بگیری،اگر بخوای باهام بیای خیلی کارا باید بکنیم
نگاهی به الی و نگاهی به غذای خوش رنگ و خوشبو کردم و گفتم:
_خودتم هم بخور
الی ظرف را با دستش به طرفم هل داد و گفت:
🍀_من تازه خوردم، تو بخور زود باش
تکهای نان جدا کردم و همانطور که باهاش ور میرفتم گفتم:
_پس تا من میخورم بگو قصه الی و زینب چی چی هست؟
الی خنده ای کرد و گفت:
🍀_ببین من در حقیقت زینب هستم، اما اینجا منو با نام الی میشناسن، یعنی الی وجود خارجی داره و واقعا هستش با همون سرگذشتی که داخل کشتی تعریف کردم، یه زن ناامید که کلاه سرش گذاشتن و با اندکی ثروت قصد خروج از کشور را داره و چون ازش شکایت شده و ممنوع الخروج هست، مجبور شده از طریق غیر قانونی از کشور خارج بشه تا اون ثروته را از دستش درنیارن و در این بین گیر جولیا میافته و فکر میکنه که جولیا فرشتهٔ نجاتش هست و بهش اعتماد میکنه، درصورتیکه جولیا هم برنامههای خودش را داره... ولی الان الی توی ایران هست و من زینب هستم که خودم را الی جا زدم، ما با هکحساب جولیا متوجه شدیم با چندین نفر توی ایران در ارتباطه و قراره اونها را از مرز خارج کنه، حتی تمام مکالمات شما را داشتیم و قرار شد من جای یکی از قربانیان به اینجا بیام تا سر از کارشون دربیاریم و توی لندن بود که فهمیدیم با یک تشکیلات فوق العاده بزرگ و البته مخوف و سرّی طرف هستیم و این حیوانات آدمنما هرکدام از قربانیانشون را برای منظور خاصی میارن، قسمت تو و اون دختر بچهها قربانی شدن در محضر ابلیس بود و قسمت من و تعدادی دیگه اجرای یک نقشهٔ توطیه که از پیش طراحی شده بود.
حرفهای زینب برام جالب بود، حالا میدونستم زینب یک #پلیس در قالب زن فراری بود، حالا میدونستم که من کل این مدت تحت کنترل پلیس بودم و کم کم برام روشن شد که اون آزاد شدن معجزهآسا از دست پلیس بدون کمترین هزینه و سوظنی برای من از کجا آب میخورد.. سوالات گوناگون توی ذهنم رژه میرفت پس گفتم:
_سعید..اینجور که جولیا می گفت برادرم سعید هم اینا کشتن..
زینب سری تکان داد وگفت:
🍀_بله متاسفانه، ما هم متوجه این موضوع شدیم، اما الان بحث کافی هست آیا حاضری الان همراه من بیای؟
خسته تر از آن بودم که به مخمصهای دیگه فکر کنم، پس شونه هام را بالا انداختم وگفتم:
_امشب نای هیچکاری ندارم، بعدم دوست دارم هرچه سریعتر به کشور خودم...
زینب پرید توی حرفم و گفت:
🍀_هر چیزی به وقتش،باشه اگر امشب نمیای، باید فردا شب حتما بیای...
بیصدا لقمهای در دهانم گذاشتم و ناخوداگاه به یاد مادرم افتادم، از زینب فقط لب زدنش را میدیدم اما ذهنم در ان سوی دنیا بود.. آخرین لقمه را قورت دادم و تازه متوجه شدم که زینب منتظر جواب من هست.. با من و من گفتم:
_ببخشید من اصلا نفهمیدم شما چی گفتین، تمام فکر و ذکرم ایران ، پیش بابا و مامانم بود...یک لحظه رفت اون سالها که سعید زنده بود و من میدیدم مدام پشت سیستمش هست و سخت مشغوله، اما نمیدونستم درگیر این شیطان پرستا شده..
زینب پرید وسط حرفم وگفت:
🍀پس من داشتم گل لگد میکردم، حالا بگذریم، راستش منو یا همون الی را به این نیت کشوندن به اینجا که به نوعی آموزشمون بدن تا پروژهای را که مدتها براش وقت گذاشتن و برنامه ریختن را به سرانجام برسونند و مملکت ما را که تنها قدرتی هست که تمام قد در مقابل فراماسون ها ایستاده و نمیگذاره که نقشه هاشون تکمیل بشه و به سرانجام برسه، به آشوب بکشن...این اجنبیهای شیطان پرست، خوابهای بدی برای من و تو و تمام دختران و زنان ایران زمین دیدند، اینا فهمیدند فقط در صورتی میتونند ایران را از پا بندازن که #خانوادهٔ_ایرانی را از هم بپاشند و یک خانواده در صورتی از هم میپاشه که #زن خانواده #دختر خانواده و #مادر خانواده منحرف بشه و الان آخرین تیر ترکششون را رها کردند و این تیر نشسته بر دامن من و تو ولی ما نباید اجازه بدیم که فرو بره و زخم عمیقی ایجاد کنه، ما باید #روشنگری کنیم. و لازم میدونم با تغییر چهره یکی دو جلسه توی جلسات ما حضور داشته باشی، تا خودت با چشم خودت و گوش خودت ببینی و بشنوی که چه نقشههایی در سر دارند. حالا اگر امشب حالت رو به راه نیست که بیایی، اشکال نداره، نیا...اما فرداشب باید بیای، این جلسات فک میکنم یک هفته دیگه تمومه...
از جا بلند شدم و درحالیکه ظرف دستم را به سمت ظرفشویی میبردم گفتم: