🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
🕊🕌🕌🕌🕊🕌🕌🕊🕌🕊 🕌رمان کوتاه، فانتزی و ویژه نوجوان #پناهم_بده 🕊قسمت ۱۳ و ۱۴ اونقدر بامزه گفت که ترکيدم ا
الهام با دستش به دستم زد که يعني "تو بگو". آروم جلوتر رفتم.
-راستش خانوم صادقی!الهام امروز گوشی آورده و يکی از بچهها به ناظم گفته.الان اين گوشی رو آورديم بديم به شما تا دست خانوم (گليجی)ناظم نيوفته.
خانوم صادقی لبخندی زد، دستش رو روی شونهم گذاشت و به هردومون نگاه کرد.
- آی آی! پس گوشی آوردين؟
اين بار الهام جلو اومد و کنارم وايساد.
- خانوم! من گوشی رو آوردم.ميخواستم يک چيزي به سوگل نشون بدم.
با همون لبخندش گفت:
-عزيزم! کار درستی نکردی...
نگاهم رو به ميز خانوم صادقی انداختم که توی يکی از برگهها،اسم من نوشته شده بود. حواسم از حرفهای خانوم پرت شد؛ بیاراده بين حرفهاشون گفتم:
-اين که اسم منه!
برگه رو برداشتم و به خانوم نشون دادم که نگاهی بهش انداخت.سرش رو بالا آورد گفت:
-سوگل عرفاني تويی؟
گنگ از اين که اسمم چرا توي برگه نوشته شده، نگاه کردم و گفتم:
-بله! من سوگلم
الهام سرش رو جلوتر برد و به برگه نگاه کرد. با تعجب پرسيد:
-عه! اسم من هم که هست. الهام مقصودی.
بعدش به من نگاه کرد.نگاهم رو از الهام به خانوم انداختم و گفتم:
-خانوم صادقی! اسم ما چرا اينجا نوشته شده؟
لبخندي زد، يکي از دستهاش رو روی شونهی من و اون يکی دستش رو هم روي شونهی الهام گذاشت و گفت:
-پس خبر خوبي براتون دارم...
🕊ادامه دارد....
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🕌🕌🕊🕊🕊🕌🕌
🕊🕌🕌🕌🕊🕌🕌🕊🕌🕊
🕌رمان کوتاه، فانتزی و ویژه نوجوان #پناهم_بده
🕊قسمت ۱۵ و ۱۶ و ۱۷
سوالی نگاهش کردم که ادامه داد:
-شما دوتا توی جشنوارهی نامهای به امام زمان شرکت کرديد؟
گفتم:-بله، درسته.
-اين برگه،صبح از اداره آموزش و پرورش اومد و اسامی کسايی که نامهشون بهتر و قشنگتر بود،قرار شده که بهشون جايزه بديم.
حرفهاش تموم نشده بود که الهام جيغ کشيد:
-گوشی ميدين؟
یا خدا میدونستم..خانوم صادقي با تعجب نگاهش کرد و با لبخند گفت:
-نه جانم، جايزهش خيلی باارزشتره.
يکي از چشمهاش رو بست،با خوشحالی بشکنی زد و گفت:
-نکنه لپتاپ؟
خانوم خندید و گفت:
-نه عزيزجان!کمک هزينه سفر به مشهد.
هجوم خون داغی رو روی صورتم حس کردم. نفسم بالا نيومد، سرم داشت گيج ميرفت و چشمهام تار ميديدن. صداهای نا مفهمومی رو ميشنيدم و تصوير نا واضحی از الهام و خانوم صادقی ميديدم.نميدونم چيشد که چشمهام بسته شدن و همه چی سياه شد.با حس خيس شدن صورتم و صداي الهام که داشت صدام ميکرد، چشم هام رو آروم باز کردم.
- سوگل! به هوش اومدی؟
بیتوجه به حرف الهام،دور و اطرافم رو نگاه کردم و صاف روی صندلي نشستم.اينجا توی اتاق پرورشی چيکار ميکردم؟ خانوم صادقی چادرش رو روی سرش مرتب کرد، کنارم نشست و گفت: -خوبي عزيزم؟
يک چيزهايي توي سرم تکرار ميشد: جايزه..کمک هزينه..مشهد...آره، مشهد!
تازه يادم اومد اسم من روی کاغذ جايزهی کمک هزينهس، ولی نميتونستم باور کنم. اگه خواب باشه چی؟ نگاهم رو به خانوم صادقي دوختم و لبم رو چندبار از هم حرکت دادم، ولي صدايی نيومد که الهام ليوان آب رو جلوی لبهام گرفت و با حرص گفت:
-ها؟بخور دختر جون بکن ببينم چی ميخوای بگی؟
خانوم صادقی اخمی به الهام کرد و گفت:
-با دوستت درست صحبت کن!
- بله، چشم ببخشید..آخه خیلی صمیمی ایم.
ميون حرفش رفتم و بدون تعلل پرسيدم:
-خانوم!گفتين جايزهی نامهای که نوشتم چی بود؟
به گوشهام شک داشتم، برای همين ميخواستم دوباره تکرار کنه. لبخندی زد، دستم رو گرفت چندبار آروم با دستهاش نوازشم کرد و گفت:
-عزيزدلم!کمک هزينه براي سفر به مشهد.
ناباور و باخوشحالی تموم پرسيدم:
-واقعا؟ يع... يعنی من مشهد ميرم؟
- آره عزيزم
همون لحظه يکی از بچهها اومد و خانوم رو صدا کرد و باهم بيرون رفتن.ديگه مطمئن شدم و نگاه پر از اشکم رو به الهام دوختم که کفری، ليوانی پر از آب و قند که يک قاشق داخلش بود رو نشونم داد.گفت:
-به خود امام رضا قسم!گريه کنی، همين ليوان رو روی سرت خورد ميکنم!دختر دیونه....
خندهای کردم و بلند شدم که محکم هلم داد روی صندلی و گفت:
-اين رو کوفت کن تو کلاس غش نکنی
بعد ميريم....
لبخند از رو لبم پاک نميشد.ليوان رو ازش گرفتم که ياد گوشيش افتادم.
- گوشيت کو؟
-خانوم صادقی گرفت و گفت آخر زنگ بيا بگير.
ليوان رو به لبهام نزديک کردم و چند قلوپ خوردم. گفتم:
-دستش درد نکنه.
فکري کرد و گفت:
-ولي عجب شانسی داری!هی گفتی مشهد، مشهد، بيا! قسمتت شد...
تک خنده اي کردم و گفتم:
-آره. يعني الهام! باور کنم؟ کي قراره بريم؟
- خانومصادقی گفت با همون بچههايی که قراره برن مشهد ميريم و نامه و لوح و تقديرنامه هم قراره زنگ تفريح بهمون بدن.
- وای، عاليه!
"برو بابا" اي گفت.از اتاق که بيرون ميرفت، گفت:
-بيا بريم، خانوم سرکلاس رفت.
بلند شدم و همراهش رفتم...با لوح و تقديرنامه و کارت کمک هزينه و لبخند روی لب، راهی خونه شدم. مامان مشغول بررسی لوح تقدير بود.با خوشحالی گفت:
-الهی مامان قربونت بشه افتخار خونه!حالا کمک هزينه چقدر هست؟
-والا نميدونم. نگاه نکردم.
- مگه ميشه؟ بزار من نگاه ميکنم.
با لبخند پاکت رو آروم باز کرد و قبض رو برداشت. نگاهش کرد که لبخندش محو شد. يک قدم جلوتر رفتم و پرسيدم:
-چيشد مامان؟
- هيچي؛ سيصد و پنجاه تومانه.
دوباره خنديدم و گفتم:
-دستشون درد نکنه!
لوح و تقديرنامه رو از مامان گرفتم و به اتاقم رفتم. لباس هام رو عوض کردم و رو به پوستر وايسادم:
"ديگه نميخوام مشتاق باشم،ديگه نميخوام خوشحال باشم،ديگه ثانيهشماری نميکنم؛شايد اينطوری بيشتر به آرزوم نزديک بشم. ديگه اصراری ندارم حتما بيام؛ خودت هر وقت طلبيدی، ميام.الان ديگه رئيسی نيست که بخوادمرخصی بابا رو کنسل کنه،يا پول ندارم که وسط راه به کسی ببخشم..." حرفهاي مامان تو گوشم پيچيد که هر از گاهی ميگفت:"تو يک قدم جلو بری،خدا ده قدم مياد. اين دنيا جواب کارهات رو ميگيری؛تو خوبی کن، حتی کم ولی، جوابش رو دوبرابر ميگيری."
کمک هزينه؟ امير رضا؟ نامه؟يعنی...يعنی بلند مامان رو صدا کردم و به آشپرخونه رفتم.
توی اتوبوس ویای پی، کنار الهام که هندزفری توی گوشش بود، نشسته بودم.
توی اتوبوس ویآیپی،کنار الهام که هندزفری توی گوشش بود، نشسته بودم. هنوزهم نميخواستم باور کنم که چند ساعت ديگه به مشهد ميرسيم؛ اگه خواب باشه چی؟نگاهي به اتوبوس و بچهها و خانوم صادقی کردم. صدای خندهی بچهها و خوراکیهای دستشون و صلواتهای گاه و بیگاه، همه چی واضح و واقعی بود. چشمهام سنگين شده بودن. آروم روی هم گذاشتم که خوابم برد...با صدای الهام، چشمهام رو باز کردم که ميگفت: -سوگل! بلند شو، رسيديم.
سر جام صاف نشستم. چی داشت ميگفت؟ رسيديم؟ ولي من... من آماده نيستم.نفسم برام سخت شده بود.نگاهم رو از چشمهای الهام برنميداشتم، جرئت نداشتم به جايي نگاه کنم. دستهای سردم رو توی دستهاش گرفت و لبخند زد:
-بلند شو سوگل! ما الان مشهديم.
آروم نگاهم رو از چشمهاش گرفتم و به اتوبوس نگاه کردم.بچهها بلند شده بودن و داشتن پياده ميشدن. نفس عميقی کشيدم و بلند شدم. چادر مشکيم رو از توي کيفم برداشتم و دستم گرفتم.
از اتوبوس پياده شدم و الهام هم کنارم وايساد. سرم پايين بود؛ بدنم يک لرزهای گرفته بود، بغض توی گلوم قصد داشت خفهم کنه. نميتونستم باور کنم الان رو به روی حرم هستم.سرم پايين بود، ولی رنگ طلایی رو میتونستم ببينم.
آروم آروم سرم رو بلند کردم، چونم لرزيد و هم زمان اشکهام شروع به ريختن کردن.بالاخره ديدم، صحنهی با شکوه عمرم رو ديدم. از چيزی که فکر ميکردم بزرگتر و قشنگتر بود. بوی عطر مشهد رو حتی از اينجا که کلی فاصله با حرم داشتم رو استشمام ميکردم.قدم از قدم برداشتم؛ دوست داشتم پرواز کنم. چادر رو روی سرم انداختم و به نشانهی احترام خم شدم. سرم رو پايين انداختم و گفتم: "السلام عليک يا ضامن آهو.."
صاف ايستادم و با خانوم صادقی که گفت از اينجا به بعد با ماشين ديگهای بايد بريم، دنبالش راه افتاديم. نگاهم به جز روبرو، به جايی نبود؛ اشکهام بیاراده ميباريد، ولي دلم آروم بود. يک حسی داشتم؛ حس خالی بودن، حسی که حتی خانوادهم يادم رفته بود.حالا ديگه داخل حياط بودم. پرواز کبوترها برام لذت بخش بود؛ای کاش من هم کبوتر بودم. صدای گريه و التماس و خنده به گوشم ميرسيد، اما کسی به کسی کار نداشت.انگار هر کسی خودش يک دردی داشت.صدای نوزادی که گريه ميکرد،باعث شد سمتش برگردم.مادرش سعي داشت آرومش کنه...
- جانم اميررضا؟ جانم پسرم؟
لبخندي به محبت مادرانهش زدم و خواستم از کنارش رد بشم که صدای آشنايی اومد:
- دختر خانوم؟
نگاهي به مرد کردم، اينکه همون آقا هست که جلوي بيمارستان ديدم! سلامی کردم که خانومش نگاهم کرد. انگار از موضوع خبر داشت که سريع فهميد و جلوتر اومد. آقاهه گفت:
-سلام! خوشحالم که دوباره ديدمتون...
به خانومش نگاه کرد و ادامه داد:
-مرضيه! ايشون همون دختر خانومه که بهت گفتم.
مرضيه خانوم لبخندی زد و گفت:
-سلام عزيزم! نميدونم چطوری ازت تشکر کنم...
سري تکون دادم و گفتم:
-نه، نه؛ نيازي نيست.
نگاهي به اميررضا کردم که توی پتوی آبی رنگ پيچونده بودنش.
- ميتونم ببوسمش؟
- آره عزيزم! حتما
پتو رو کنار زدم و اروم گونهش رو بوسيدم و کنار رفتم
- با اجازتون من ديگه بايد برم.
مرضيه خانوم اشارهای به شوهرش کرد که جلوتر اومد و گفت:
-دختر خانوم!مرسی از محبتت.ازتون واقعا ممنونم. لطفا شماره کارتتون رو بهم بگيد تا پولتون رو برگردونم.
لبخندي زدم و گفتم:
-نه،اصلا اون پول هديهی اميررضاست.من اون پول رو نميخوام؛ خواهش ميکنم اصرار نکنيد.
مرضيه خانوم گفت:
-نه عزيزم! نميشه.
- خواهش ميکنم. اگه من اون پول رو نميدادم، شايد الان اينجا نبودم. ببخشيد، من بايد برم.
بدون تعلل به سمت الهام دويدم که سوالی نگاهم ميکرد.
- بعدا بهت توضيح ميدم.
با کمی قدم زدن، داخل حرم شديم. بوی خيلی خوبی میداد.با الهام چادر روی سرمون رو محکم کرديم و از بين جمعيت، به زور خودمون رو به ضريح رسونديم. لبخند زدم و دوباره سلام کردم.
- السلام عليک يا امام رضا...😍😭✋
🕊پایان🕊
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🕌🕌🕊🕊🕊🕌🕌
✍ لیست #چهارم با لینک قسمت اول
۱۰۱)🍃 #یادت_باشد
کتاب #صوتی، واقعی، عاشقانه، شهدایی(۲۸ صوت)
https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/30375
۱۰۲)🍃 #سه_دقیقه_در_قیامت
روایت واقعی، تلنگرانه، آموزنده و بصیرتی (۷۰ قسمت)
https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/30445
____________________________
⛔️۱۰۳)🍃 #مهتاب
نیمه واقعی، عاشقانه، امنیتی(۹۴ قسمت)
https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/30601
⛔️رمان #اختصاصی کانال و کپی آن در هر شرایطی #حرام و #حقالناس است
___________________________
۱۰۴)🍃 #از_یاد_رفته_۱
تلنگری، آموزنده، جذاب و کاربردی (داستانهای کوتاه)
https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/30661
۱۰۵)🍃 #راز_درخت_کاج
معرفتی، اموزنده، بصیرتی، #صوتی (۹صوت)
https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/30988
https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/30992
۱۰۶)🍃 #گلستان_یازدهم
واقعی، معرفتی، عاشقانه، شهدایی، #صوتی (۱۴ صوت)
https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/31072
۱۰۷)🍃 #فتّاح
عاشقانه، فانتزی، آموزنده (۵۵ قسمت)
https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/31159
۱۰۸)🍃 #ضحی
رمان بلند، بسیار آموزنده، معرفتی، جهاد تبیینی، و عاشقانه(۴۵۰ قسمت)
https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/31277
۱۰۹)🍃 #خداحافظ_سالار
رمان واقعی، عاشقانه، شهدایی، #صوتی (۲۴ صوت)
https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/31720
۱۱۰)🍃 #گمشدهای_در_غرب
کوتاه، مفهومی، آموزنده(۱۰ قسمت)
https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/31839
۱۱۱)🍃 #خورشید_نیمه_شب
رمان #بلند، درام، معمایی، تریلر(امنیتی و جاسوسی)(هر وقت نویسنده بقیه رمان رو گذاشت، میذارم)
https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/31874
_____________________________
⛔️۱۱۲)🍃 #معنای_عشق
آموزنده، فانتزی، عاشقانه، پلیسی(۵۵ قسمت) (جلد دوم نمرهی قبولی)
https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/32212
⛔️رمان #اختصاصی کانال و کپی آن در هر شرایطی #حرام و #حقالناس است
__________________________
۱۱۳)🍃 #فرشتگان_روزهای_کرونا
فانتزی، پزشکی، عاشقانه (۳۵ قسمت)
https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/32362
۱۱۴)🍃 #توّاب
فانتزی، امنیتی، عاشقانه، آموزنده (۱۵۴ قسمت)
https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/32470
_____________________________
⛔️۱۱۵)🍃 #مجنونتر_از_من
امنیتی، عاشقانه ، فانتزی(۱۱۰ قسمت) (جلد دوم مهتاب)
https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/32687
⛔️رمان #اختصاصی کانال و کپی آن در هر شرایطی #حرام و #حقالناس است
________________________
۱۱۶)🍃 #کیمیاگر
روایت واقعی در اثبات حقانیت شیعه، صوتی، معرفتی، آموزنده(۱۱ صوت)
https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/33228
🍃۱۱۷) #آخرین_غسل
واقعی، تلنگری، آموزنده، کوتاه (۶قسمت)
https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/33325
https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/33329
۱۱۸)🍃 #مزد_خون
آموزنده، بر اساس واقعیت، عشق طلبگی، تلنگری(۴۰ قسمت)
https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/33395
۱۱۹)🍃 #ماشه
کوتاه، امنیتی، بصیرتی (۳قسمت)
https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/33571
۱۲۰)🍃 #فتنه_تغلّب
رمان صوتی، سیاسی، بصیرتی، روایتهایی از متن و فرامتن #فتنه۸۸، (۳۱ صوت)
https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/33655
۱۲۱)🍃 #ماه_آفتاب_سوخته
معرفتی، بصیرتی، مخصوص محرّم (۷۵ قسمت)
https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/33936
۱۲۲)🍃 #مثل_یک_مرد
عاشقانه، شهدایی، تلنگری و بر اساس واقعیت (۴۰ قسمت)
https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/34332
۱۲۳)🍃 #کولهباری_ازعشق
عاشقانه، بسیار فانتزی (۸۰ قسمت)
https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/34520
۱۲۴)🍃 #دست_تقدیر {جلد اول}
امنیتی، فانتزی، انقلابی، عاشقانه (۹۰ قسمت)
https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/34785
۱۲۵)🍃 #دست_تقدیر۲ {جلد دوم}
امنیتی، جبهه مقاومت، فانتزی، عاشقانه (۵۰ قسمت)
https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/35019
۱۲۶)🍃 #آخرین_عروس
رمان صوتی، معرفتی، بصیرتی (۹ صوت)
https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/35117
۱۲۷)🍃 #سید_ابراهیم
رمان صوتی، واقعی، عاشقانه، شهدایی، بصیرتی (۵ صوت)
https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/35189
۱۲۸)🍃 #خاطرات_یک_مجاهد
رمان بلند، امنیتی، فانتزی، انقلابی، عاشقانه (۳۱۵ قسمت)
https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/35226
۱۲۹)🍃 #موقعیت_ننه
کتاب صوتی، دفاع مقدس، طنز، واقعی (۶صوت)
https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/35810
۱۳۰)🍃 #به_شرط_عاشقی
فانتزی، عاشقانه، شهدایی-مدافع حرم- (۵۱ قسمت)
https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/35868
↘️↘️↘️↘️↘️↘️↘️
با ما همـــراه باشیـــــن
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
❤️ @asheghane_mazhabii
↖️↖️↖️↖️↖️↖️
🍃رمان جدید رو شب میذارم🍃
یه رمان واقعی - عاشقانه - شهدایی - خیلی جذاب و صوتی 😍🌷