eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5.2هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
251 ویدیو
37 فایل
✨️﷽✨️ . 💚ازاین‌لیست‌کپی‌ #حرومه!❌️ https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/32342 . 🤍ن‍اشناس‌بم‍ون https://daigo.ir/secret/9932746571 . ❤️همه‌ی‌فعالیت‌هامون‌نذرظهورامام‌غریبمون‌مهدی‌موعود‌ عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۸♡ درحال‌بارگذاری...
مشاهده در ایتا
دانلود
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
🕊🕌🕌🕌🕊🕌🕌🕊🕌🕊 🕌رمان کوتاه، فانتزی و ویژه نوجوان #پناهم_بده 🕊قسمت ۱۳ و ۱۴ اونقدر بامزه گفت که ترکيدم ا
الهام با دستش به دستم زد که يعني "تو بگو". آروم جلوتر رفتم. -راستش خانوم صادقی!الهام امروز گوشی آورده و يکی از بچه‌ها به ناظم گفته.الان اين گوشی رو آورديم بديم به شما تا دست خانوم (گليجی)ناظم نيوفته. خانوم صادقی لبخندی زد، دستش رو روی شونه‌م گذاشت و به هردومون نگاه کرد. - آی آی! پس گوشی آوردين؟ اين بار الهام جلو اومد و کنارم وايساد. - خانوم! من گوشی رو آوردم.ميخواستم يک چيزي به سوگل نشون بدم. با همون لبخندش گفت: -عزيزم! کار درستی نکردی... نگاهم رو به ميز خانوم صادقی انداختم که توی يکی از برگه‌ها،اسم من نوشته شده بود. حواسم از حرفهای خانوم پرت شد؛ بی‌اراده بين حرفهاشون گفتم: -اين که اسم منه! برگه رو برداشتم و به خانوم نشون دادم که نگاهی بهش انداخت.سرش رو بالا آورد گفت: -سوگل عرفاني تويی؟ گنگ از اين که اسمم چرا توي برگه نوشته شده، نگاه کردم و گفتم: -بله! من سوگلم الهام سرش رو جلوتر برد و به برگه نگاه کرد. با تعجب پرسيد: -عه! اسم من هم که هست. الهام مقصودی. بعدش به من نگاه کرد.نگاهم رو از الهام به خانوم انداختم و گفتم: -خانوم صادقی! اسم ما چرا اينجا نوشته شده؟ لبخندي زد، يکي از دستهاش رو روی شونه‌ی من و اون يکی دستش رو هم روي شونه‌ی الهام گذاشت و گفت: -پس خبر خوبي براتون دارم... 🕊ادامه دارد.... https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🕌🕌🕊🕊🕊🕌🕌
🕊🕌🕌🕌🕊🕌🕌🕊🕌🕊 🕌رمان کوتاه، فانتزی و ویژه نوجوان 🕊قسمت ۱۵ و ۱۶ و ۱۷ سوالی نگاهش کردم که ادامه داد: -شما دوتا توی جشنواره‌ی نامه‌ای به امام زمان شرکت کرديد؟ گفتم:-بله، درسته. -اين برگه،صبح از اداره آموزش و پرورش اومد و اسامی کسايی که نامه‌شون بهتر و قشنگتر بود،قرار شده که بهشون جايزه بديم. حرفهاش تموم نشده بود که الهام جيغ کشيد: -گوشی ميدين؟ یا خدا میدونستم..خانوم صادقي با تعجب نگاهش کرد و با لبخند گفت: -نه جانم، جايزه‌ش خيلی باارزش‌تره. يکي از چشمهاش رو بست،با خوشحالی بشکنی زد و گفت: -نکنه لپ‌تاپ؟ خانوم خندید و گفت: -نه عزيزجان!کمک هزينه سفر به مشهد. هجوم خون داغی رو روی صورتم حس کردم. نفسم بالا نيومد، سرم داشت گيج ميرفت و چشمهام تار ميديدن. صداهای نا مفهمومی رو ميشنيدم و تصوير نا واضحی از الهام و خانوم صادقی ميديدم.نميدونم چيشد که چشمهام بسته شدن و همه چی سياه شد.با حس خيس شدن صورتم و صداي الهام که داشت صدام ميکرد، چشم هام رو آروم باز کردم. - سوگل! به هوش اومدی؟ بی‌توجه به حرف الهام،دور و اطرافم رو نگاه کردم و صاف روی صندلي نشستم.اينجا توی اتاق پرورشی چيکار ميکردم؟ خانوم صادقی چادرش رو روی سرش مرتب کرد، کنارم نشست و گفت: -خوبي عزيزم؟ يک چيزهايي توي سرم تکرار ميشد: جايزه..کمک هزينه..مشهد...آره، مشهد! تازه يادم اومد اسم من روی کاغذ جايزه‌ی کمک هزينه‌س، ولی نميتونستم باور کنم. اگه خواب باشه چی؟ نگاهم رو به خانوم صادقي دوختم و لبم رو چندبار از هم حرکت دادم، ولي صدايی نيومد که الهام ليوان آب رو جلوی لبهام گرفت و با حرص گفت: -ها؟بخور دختر جون بکن ببينم چی ميخوای بگی؟ خانوم صادقی اخمی به الهام کرد و گفت: -با دوستت درست صحبت کن! - بله، چشم ببخشید..آخه خیلی صمیمی ایم. ميون حرفش رفتم و بدون تعلل پرسيدم: -خانوم!گفتين جايزه‌ی نامه‌ای که نوشتم چی بود؟ به گوشهام شک داشتم، برای همين ميخواستم دوباره تکرار کنه. لبخندی زد، دستم رو گرفت چندبار آروم با دستهاش نوازشم کرد و گفت: -عزيزدلم!کمک هزينه براي سفر به مشهد. ناباور و باخوشحالی تموم پرسيدم: -واقعا؟ يع... يعنی من مشهد ميرم؟ - آره عزيزم همون لحظه يکی از بچه‌ها اومد و خانوم رو صدا کرد و باهم بيرون رفتن.ديگه مطمئن شدم و نگاه پر از اشکم رو به الهام دوختم که کفری، ليوانی پر از آب و قند که يک قاشق داخلش بود رو نشونم داد.گفت: -به خود امام رضا قسم!گريه کنی، همين ليوان رو روی سرت خورد ميکنم!دختر دیونه.... خنده‌ای کردم و بلند شدم که محکم هلم داد روی صندلی و گفت: -اين رو کوفت کن تو کلاس غش نکنی بعد ميريم.... لبخند از رو لبم پاک نميشد.ليوان رو ازش گرفتم که ياد گوشيش افتادم. - گوشيت کو؟ -خانوم صادقی گرفت و گفت آخر زنگ بيا بگير. ليوان رو به لبهام نزديک کردم و چند قلوپ خوردم. گفتم: -دستش درد نکنه. فکري کرد و گفت: -ولي عجب شانسی داری!هی گفتی مشهد، مشهد، بيا! قسمتت شد... تک خنده اي کردم و گفتم: -آره. يعني الهام! باور کنم؟ کي قراره بريم؟ - خانوم‌صادقی گفت با همون بچه‌هايی که قراره برن مشهد ميريم و نامه و لوح و تقديرنامه هم قراره زنگ تفريح بهمون بدن. - وای، عاليه! "برو بابا" اي گفت.از اتاق که بيرون ميرفت، گفت: -بيا بريم، خانوم سرکلاس رفت. بلند شدم و همراهش رفتم...با لوح و تقديرنامه و کارت کمک هزينه و لبخند روی لب، راهی خونه شدم. مامان مشغول بررسی لوح تقدير بود.با خوشحالی گفت: -الهی مامان قربونت بشه افتخار خونه!حالا کمک هزينه چقدر هست؟ -والا نميدونم. نگاه نکردم. - مگه ميشه؟ بزار من نگاه ميکنم. با لبخند پاکت رو آروم باز کرد و قبض رو برداشت. نگاهش کرد که لبخندش محو شد. يک قدم جلوتر رفتم و پرسيدم: -چيشد مامان؟ - هيچي؛ سيصد و پنجاه تومانه. دوباره خنديدم و گفتم: -دستشون درد نکنه! لوح و تقديرنامه رو از مامان گرفتم و به اتاقم رفتم. لباس هام رو عوض کردم و رو به پوستر وايسادم: "ديگه نميخوام مشتاق باشم،ديگه نميخوام خوشحال باشم،ديگه ثانيه‌شماری نميکنم؛شايد اينطوری بيشتر به آرزوم نزديک بشم. ديگه اصراری ندارم حتما بيام؛ خودت هر وقت طلبيدی، ميام.الان ديگه رئيسی نيست که بخوادمرخصی بابا رو کنسل کنه،يا پول ندارم که وسط راه به کسی ببخشم..." حرفهاي مامان تو گوشم پيچيد که هر از گاهی ميگفت:"تو يک قدم جلو بری،خدا ده قدم مياد. اين دنيا جواب کارهات رو ميگيری؛تو خوبی کن، حتی کم ولی، جوابش رو دوبرابر ميگيری." کمک هزينه؟ امير رضا؟ نامه؟يعنی...يعنی بلند مامان رو صدا کردم و به آشپرخونه رفتم. توی اتوبوس وی‌ای ‌پی، کنار الهام که هندزفری توی گوشش بود، نشسته بودم.
توی اتوبوس وی‌آی‌پی،کنار الهام که هندزفری توی گوشش بود، نشسته بودم. هنوزهم نميخواستم باور کنم که چند ساعت ديگه به مشهد ميرسيم؛ اگه خواب باشه چی؟نگاهي به اتوبوس و بچه‌ها و خانوم صادقی کردم. صدای خنده‌ی بچه‌ها و خوراکی‌های دستشون و صلوات‌های گاه و بی‌گاه، همه چی واضح و واقعی بود. چشمهام سنگين شده بودن. آروم روی هم گذاشتم که خوابم برد...با صدای الهام، چشمهام رو باز کردم که ميگفت: -سوگل! بلند شو، رسيديم. سر جام صاف نشستم. چی داشت ميگفت؟ رسيديم؟ ولي من... من آماده نيستم.نفسم برام سخت شده بود.نگاهم رو از چشمهای الهام برنميداشتم، جرئت نداشتم به جايي نگاه کنم. دستهای سردم رو توی دستهاش گرفت و لبخند زد: -بلند شو سوگل! ما الان مشهديم. آروم نگاهم رو از چشمهاش گرفتم و به اتوبوس نگاه کردم.بچه‌ها بلند شده بودن و داشتن پياده ميشدن. نفس عميقی کشيدم و بلند شدم. چادر مشکيم رو از توي کيفم برداشتم و دستم گرفتم. از اتوبوس پياده شدم و الهام هم کنارم وايساد. سرم پايين بود؛ بدنم يک لرزه‌ای گرفته بود، بغض توی گلوم قصد داشت خفه‌م کنه. نميتونستم باور کنم الان رو به روی حرم هستم.سرم پايين بود، ولی رنگ طلایی رو میتونستم ببينم. آروم آروم سرم رو بلند کردم، چونم لرزيد و هم زمان اشکهام شروع به ريختن کردن.بالاخره ديدم، صحنه‌ی با شکوه عمرم رو ديدم. از چيزی که فکر ميکردم بزرگتر و قشنگتر بود. بوی عطر مشهد رو حتی از اينجا که کلی فاصله با حرم داشتم رو استشمام ميکردم.قدم از قدم برداشتم؛ دوست داشتم پرواز کنم. چادر رو روی سرم انداختم و به نشانه‌ی احترام خم شدم. سرم رو پايين انداختم و گفتم: "السلام عليک يا ضامن آهو.." صاف ايستادم و با خانوم صادقی که گفت از اينجا به بعد با ماشين ديگه‌ای بايد بريم، دنبالش راه افتاديم. نگاهم به جز روبرو، به جايی نبود؛ اشکهام بی‌اراده ميباريد، ولي دلم آروم بود. يک حسی داشتم؛ حس خالی بودن، حسی که حتی خانواده‌م يادم رفته بود.حالا ديگه داخل حياط بودم. پرواز کبوترها برام لذت بخش بود؛ای کاش من هم کبوتر بودم. صدای گريه و التماس و خنده به گوشم ميرسيد، اما کسی به کسی کار نداشت.انگار هر کسی خودش يک دردی داشت.صدای نوزادی که گريه ميکرد،باعث شد سمتش برگردم.مادرش سعي داشت آرومش کنه... - جانم اميررضا؟ جانم پسرم؟ لبخندي به محبت مادرانه‌ش زدم و خواستم از کنارش رد بشم که صدای آشنايی اومد: - دختر خانوم؟ نگاهي به مرد کردم، اينکه همون آقا هست که جلوي بيمارستان ديدم! سلامی کردم که خانومش نگاهم کرد. انگار از موضوع خبر داشت که سريع فهميد و جلوتر اومد. آقاهه گفت: -سلام! خوشحالم که دوباره ديدمتون... به خانومش نگاه کرد و ادامه داد: -مرضيه! ايشون همون دختر خانومه که بهت گفتم. مرضيه خانوم لبخندی زد و گفت: -سلام عزيزم! نميدونم چطوری ازت تشکر کنم... سري تکون دادم و گفتم: -نه، نه؛ نيازي نيست. نگاهي به اميررضا کردم که توی پتوی آبی رنگ پيچونده بودنش. - ميتونم ببوسمش؟ - آره عزيزم! حتما پتو رو کنار زدم و اروم گونه‌ش رو بوسيدم و کنار رفتم - با اجازتون من ديگه بايد برم. مرضيه خانوم اشاره‌ای به شوهرش کرد که جلوتر اومد و گفت: -دختر خانوم!مرسی از محبتت.ازتون واقعا ممنونم. لطفا شماره کارتتون رو بهم بگيد تا پولتون رو برگردونم. لبخندي زدم و گفتم: -نه،اصلا اون پول هديه‌ی اميررضاست.من اون پول رو نميخوام؛ خواهش ميکنم اصرار نکنيد. مرضيه خانوم گفت: -نه عزيزم! نميشه. - خواهش ميکنم. اگه من اون پول رو نميدادم، شايد الان اينجا نبودم. ببخشيد، من بايد برم. بدون تعلل به سمت الهام دويدم که سوالی نگاهم ميکرد. - بعدا بهت توضيح ميدم. با کمی قدم زدن، داخل حرم شديم. بوی خيلی خوبی میداد.با الهام چادر روی سرمون رو محکم کرديم و از بين جمعيت، به زور خودمون رو به ضريح رسونديم. لبخند زدم و دوباره سلام کردم. - السلام عليک يا امام رضا...😍😭✋ 🕊پایان🕊 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🕌🕌🕊🕊🕊🕌🕌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✍ لیست با لینک قسمت اول ۱۰۱)🍃 کتاب ، واقعی، عاشقانه، شهدایی(۲۸ صوت) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/30375 ۱۰۲)🍃 روایت واقعی، تلنگرانه، آموزنده و بصیرتی (۷۰ قسمت) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/30445 ____________________________ ⛔️۱۰۳)🍃 نیمه واقعی، عاشقانه، امنیتی(۹۴ قسمت) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/30601 ⛔️رمان کانال و کپی آن در هر شرایطی و است ___________________________ ۱۰۴)🍃 تلنگری، آموزنده، جذاب و کاربردی (داستان‌های کوتاه) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/30661 ۱۰۵)🍃 معرفتی، اموزنده، بصیرتی، (۹صوت) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/30988 https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/30992 ۱۰۶)🍃 واقعی، معرفتی، عاشقانه، شهدایی، (۱۴ صوت) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/31072 ۱۰۷)🍃 عاشقانه، فانتزی، آموزنده (۵۵ قسمت) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/31159 ۱۰۸)🍃 رمان بلند، بسیار آموزنده، معرفتی، جهاد تبیینی، و عاشقانه(۴۵۰ قسمت) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/31277 ۱۰۹)🍃 رمان واقعی، عاشقانه، شهدایی، (۲۴ صوت) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/31720 ۱۱۰)🍃 کوتاه، مفهومی، آموزنده(۱۰ قسمت) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/31839 ۱۱۱)🍃 رمان ، درام، معمایی، تریلر(امنیتی و جاسوسی)(هر وقت نویسنده بقیه رمان رو گذاشت، میذارم) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/31874 _____________________________ ⛔️۱۱۲)🍃 آموزنده، فانتزی، عاشقانه، پلیسی(۵۵ قسمت) (جلد دوم نمره‌ی قبولی) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/32212 ⛔️رمان کانال و کپی آن در هر شرایطی و است __________________________ ۱۱۳)🍃 فانتزی، پزشکی، عاشقانه (۳۵ قسمت) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/32362 ۱۱۴)🍃 فانتزی، امنیتی، عاشقانه، آموزنده (۱۵۴ قسمت) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/32470 _____________________________ ⛔️۱۱۵)🍃 امنیتی، عاشقانه ، فانتزی(۱۱۰ قسمت) (جلد دوم مهتاب) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/32687 ⛔️رمان کانال و کپی آن در هر شرایطی و است ________________________ ۱۱۶)🍃 روایت واقعی در اثبات حقانیت شیعه، صوتی، معرفتی، آموزنده(۱۱ صوت) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/33228 🍃۱۱۷) واقعی، تلنگری، آموزنده، کوتاه (۶قسمت) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/33325 https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/33329 ۱۱۸)🍃 آموزنده، بر اساس واقعیت، عشق طلبگی، تلنگری(۴۰ قسمت) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/33395 ۱۱۹)🍃 کوتاه، امنیتی، بصیرتی (۳قسمت) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/33571 ۱۲۰)🍃 رمان صوتی، سیاسی، بصیرتی، روایت‌هایی از متن و فرامتن ، (۳۱ صوت) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/33655 ۱۲۱)🍃 معرفتی، بصیرتی، مخصوص محرّم (۷۵ قسمت) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/33936 ۱۲۲)🍃 عاشقانه، شهدایی، تلنگری و بر اساس واقعیت (۴۰ قسمت) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/34332 ۱۲۳)🍃 عاشقانه، بسیار فانتزی (۸۰ قسمت) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/34520 ۱۲۴)🍃 {جلد اول} امنیتی، فانتزی، انقلابی، عاشقانه (۹۰ قسمت) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/34785 ۱۲۵)🍃 {جلد دوم} امنیتی، جبهه مقاومت، فانتزی، عاشقانه (۵۰ قسمت) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/35019 ۱۲۶)🍃 رمان صوتی، معرفتی، بصیرتی (۹ صوت) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/35117 ۱۲۷)🍃 رمان صوتی، واقعی، عاشقانه، شهدایی، بصیرتی (۵ صوت) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/35189 ۱۲۸)🍃 رمان بلند، امنیتی، فانتزی، انقلابی، عاشقانه (۳۱۵ قسمت) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/35226 ۱۲۹)🍃 کتاب صوتی، دفاع مقدس، طنز، واقعی (۶صوت) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/35810 ۱۳۰)🍃 فانتزی، عاشقانه، شهدایی-مدافع حرم- (۵۱ قسمت) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/35868 ↘️↘️↘️↘️↘️↘️↘️ با ما همـــراه باشیـــــن https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ❤️ @asheghane_mazhabii ↖️↖️↖️↖️↖️↖️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃رمان جدید رو شب میذارم🍃 یه رمان واقعی - عاشقانه - شهدایی - خیلی جذاب و صوتی 😍🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اعضای جدید خوش اومدین🌷🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا