eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5.2هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
253 ویدیو
37 فایل
✨️﷽✨️ . 💚ازاین‌لیست‌کپی‌ #حرومه!❌️ https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/32342 . 🤍ن‍اشناس‌بم‍ون https://daigo.ir/secret/9932746571 . ❤️همه‌ی‌فعالیت‌هامون‌نذرظهورامام‌غریبمون‌مهدی‌موعود‌ عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۸♡ درحال‌بارگذاری...
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌿🌟🌿🌟🌿🌟🇮🇷🌿🌟🌿🌟🌟🌿رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی 🌿 🌟قسمت ۴۱ و ۴۲ _راستی حسنا تو نمیخوای منو شیرینی بدی مثلا عروس شدی! +چرا حتما _خب پس پاشو همین حالا بریم من شیرینی میخوام! +اخه الان؟ _اره مگه چیه الان؟ +به مامان بگو اگه اجازه داد باشه! خندید و پاشد گونمو بوسید و رفت بیرون اتاق. واقعا خیلی خداروشکر میکنم که فاطمه برگشت خدایا شکرت! فاطمه با خوشحالی سرشو توی اتاق کرد. _پاشو پاشو عروس خانم مامان اجازه داد! +باشه تو اماده شو تا منم بیام فاطمه رفت توی اتاقمون تا لباساشو بپوشه. بعد از چند دقیقه از پله‌ها اومد پایین. باورم نمیشد این همون فاطمه است. روسریشو مثل من کشیده بود جلو و بدون هیچ ارایش و عطری خیلی قشنگ شده بود. از شدت خوشحالی گریم گرفت بغلش کردم و هردو گریه میکردیم. مامان اومد با دیدن ما گفت: _وای چیشده؟! فاطمه برگشت. مامان با دیدنش اومد جلو و بوسش کرد و قربون صدقش رفت. رفتم توی اتاقم و همون روسری که فاطمه پوشیده بود. مثل اونو سرم کردم و رفتم پایین. علی از حیاط اومد تو _کجا میرید به سلامتی! هر دو زدیم زیر خنده _با اجازه شما بیرون! ×منم میام! _باشه پس زود برو آماده شو! ×چشم علی زود اماده شد و از پله‌ها دوید پایین _خب من حاضرم بریم! +به به چه داداش خوش تیپی دارم من! _بله تازه فهمیدی! +نه میدونستم چون اجیش منم فاطمه گفت: _اوه چه خودشونم تحویل میگیرن بسه بیاید بریم مامان اومد دم در: _راستی حسنا بابا امروز ماشینو نبرده بیا سوییچو بگیر با ماشین برید! +ممنون مامان! _فقط مراقب باشید +چشم رفتیم بیرون تازه گواهینامه گرفتم یکم ترس دارم اما میتونم بشینم پشت فرمون!علی سریع اومد که بشینه جلو فاطمه هم تا دید علی داره میاد سمت ماشین دوید تا اون بشینه. بالاخره فاطمه موفق شد و نشست جلو _خب حالا فاطمه خانم شما بگو کجا بریم! +نمیدونم عروس خانم شما معمولا با آقاتون کجا میرید ما هم میایم همونجا! _بامزه! من اصلا با آقامون تاحالا یه بارم پیام ندادیم چه برسه اینکه بریم بیرون! +اه اه چه زوجای خشکی! _تو اینطوری فکر کن حالا بگو کجا بریم +برو مستقیم تا بهت بگم رفتیم و جلوی یه کافی شاپ ایستادیم و پیاده شدیم. _فاطمه اینجا بهش میاد گرون باشه ها! +مهم نیست فعلا مهمون یکی دیگه ایم _این یکی دیگه که میگی پول پدر گرامی خودت تو جیبشه! 🌟ادامه دارد.... 🌿نویسنده: منتظر۳۱۳ 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌟🇮🇷🇮🇷🌟🇮🇷🇮🇷🌟
🌿🌟🌿🌟🌿🌟🇮🇷🌿🌟🌿🌟🌟🌿رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی 🌿 🌟قسمت ۴۳ و ۴۴ _اوه همه چی بهم ریخت که پس زنگ بزن آقاتون بگو پول بریزن برات +دیگه چی؟! _فعلا بیا تو بهت میگم! +عجب پرویی هستی تو _نوکرم فاطمه خیلی دختر شیطونیه، از اون روزی که باهام بد شد دیگه ندیدم اینجوری سر به سرم بزاره! _بیا دیگه! +باشه اومدم رفتیم تو و نشستیم. _فاطمه اینجاهارو از کجا بلدی! +دیگه! راستی حسنا انگشتره که برات خریدن کجاست چرا دستت نمیکنی؟! _خب همینجوری الکی که نمیشه دستم کنم باید بیان خودشون دستم کنن +اوه اوه باریکلا بلدیا! _پس چی! +من میرم سفارش بدم چی میخوری؟! _من هرچی نگاه این اسما میکنم چیزی دست گیرم نمیشه. +خب پس هرچی برا خودم سفارش دادم برا توهم میگیرم _باشه +خب داداش قشنگ من چطوره؟ ×آبجی یه چیزی بگم؟ +جانم؟ ×تو میخوای عروس اقا محسن بشی؟ از حرفش خندم گرفت: +بله اما نه عروس اقا محسن خانم اقا محسن! ×من دلم برات تنگ میشه +الهی من قربون دلت بشم مگه قراره جایی برم من! ×قول میدی نری؟ +اره من فعلا پیشتم غصه نخور داداشی با شنیدن این حرفم از خوشحالی لبخند زد. بالاخره فاطمه خانم تشریف آوردن فاطمه کلی شوخی کرد. خیلی خوش گذشت. بعد از خوردنمون بلند شدم که برم حساب کنم. _سلام آقا لطفا میز مارو حساب کنید! +کدوم میز؟! _این میز رو به رو +اها این میز حساب شده _کی حساب کرده؟! +یه خانمی شبیه خودتون! فهمیدم که فاطمه رو میگه. اومدم بیرون و رفتم سمت ماشین. _سلام علیکم خواهر حسنا +سلامو... _سلامو چی؟ +کی گفت تو حساب کنی؟! _عه پس فهمیدی دیگه عزیزم من باید یه کادویی به عروس خانم بدم! اگه میگفتم من میخوام کادو بدم که نمی اومدی! +چرا زحمت کشیدی خب من دلم میخواست خودم بهت شیرینی بدم! _نخیر شیرینی شما محفوظه از اقاتون میگیرم شما غصه نخور! ماشینو روشن کردم و رفتیم سمت خونه توی راه بودیم که اذانو گفت _حسنا الان اذانه میشه اینجا وایسی برا نماز! _باشه عزیزم.. کنار مسجد ایستادم و پیاده شدیم و رفتیم تا نماز بخونیم و بریم! بعد از نماز فاطمه گفت: _حسنا اینجا همون مسجده هست که محسن کار فرهنگی میکنه؟ +نمیدونم اسمش چیه؟! _اینجا زده مسجد الزهرا +عه اره همینجاس! 🌟ادامه دارد.... 🌿نویسنده: منتظر۳۱۳ 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌟🇮🇷🇮🇷🌟🇮🇷🇮🇷🌟
🌿🌟🌿🌟🌿🌟🇮🇷🌿🌟🌿🌟🌟🌿رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی 🌿 🌟قسمت ۴۵ و ۴۶ نمازو خوندیم و اومدیم بیرون تا سریع برسیم خونه. بعد از کلی ترافیک رسیدیم خونه _فاطمه، علی رو بیار خوابش برده! +باشه در ماشینو قفل کردم و رفتیم توی خونه. بابا هم اومده بود. _سلام بابا خوبی خسته نباشید؟! _سلام عزیزم ممنون رفتم توی اتاق و لباسامو عوض کردم. فاطمه هم پشت سر من اومد توی اتاق _بریم پایین؟ _اره بریم! باهم رفتیم پایین و شامو خوردیم بعد از خوردن شام ظرفارو شستیم و اومدم برم توی اتاق که مامان گفت: _حسنا بشین کارت دارم +چشم! _خاله زنگ زد فرداشب میان خونمون برای نشون و قول و قرارای عقد! ته دلم با شنیدن اسم عقد خالی شد. _چشم رفتم توی اتاقم و فاطمه هم بعد من اومد توی اتاق نشسته بودم روی تختم. فاطمه هم اومد کنارم نشست: _فردا شب چی میپوشی؟! +وای نمیدونم چی بپوشم! _یه چیزی بپوش دیگه! +فاطمه یه سوال ذهنمو درگیر کرده بپرسم؟ _اوم بپرس! +چیشد که تو یه دفعه چادرتو پوشیدی و شدی همون فاطمه قبلی؟! _داستانش زیاده +خب بگو میشنوم! _راستش همون شبی که شما رفتید. صبحش انگشتر بخرید و من در جریان نبودم شبش خواب دیدم که یه نفر که خیلی جوون و قشنگ بود اومد کنارم و از دستم ناراحت بود. بهش گفتم چرا ازم ناراحتی گفت به خاطر کاراییه که کردم ازش پرسیدم کیه و منو از کجا میشناسه گفت اسمم حسینه و سی سال پیش رفتم و جونمو دادم که امروز تو بتونی راحت با راه بری برای که تو به راحتی کنارش گذاشتی رفتم و جنگیدم! از خواب پریدم صبح بود میخواسم ازت بپرسم ببینم شهیدی به اسم حسین میشناسی؟ که دیدم نیستی. گفتم حداقل گوشیمو پیدا کنم و توی گوگل سرچ کنم ببینم واقعا همچین کسی هست یا نه. کل خونه رو گشتم تا بالاخره گوشیو پیدا کردم اولش گفتم از تو بپرسم پیامت دادم اما بعدش گفتم حالا میگی میخوای چیکار و اینا رفتم توی گوگل سرچ کردم خیلی شهیدا بودن به اسم حسین اما هیچکدوم اونی نبودن که من دیدم. بعد از اون کلی گریه کردم و واقعاً پشیمون شدم از کارم +الهی من فدات بشم خداروشکر که همین دستتو گرفت! _اره واقعا خداروشکر! صبح شد چشمامو باز کردم و بلند شدم تا برم کمک مامان امروز خیلی کار داره باید کمکش کنم! رفتم پایین _سلام مامان صبحت بخیر _سلام عزیزم صبح توام بخیر رفتم و کمک مامان مشغول کار شدم بعد از تموم شدن کارای اشپزخونه رفتم تا اتاقمو مرتب کنم. _فاطمه پاشو دیگه ظهره! _باشه بزا بخوابم! دیگه صداش نکردم و بعد از تموم شدن اتاقم رفتم تا کمی مطالعه کنم شاید از استرسم کم کنه! هزارتا فکر سراغم اومد یعنی تاریخ عقدمون کی میشه یعنی بعد از عقد اقامحسن چه جور آدمیه! بالاخره بعد از ظهر رسید تقریبا یک ساعت تا اومدن خاله اینا مونده چون شام دعوت هستن زودترم میان. رفتم پایین که مامان داشت برنج درست میکرد _مامان بیام کمک؟! _نه عزیزم فاطمه هست تو برو کارتو بکن زنگ زدم خاله گفت تو راهن! پس چند دقیقه دیگه میرسن.. استرسی توی دلم افتاد که تاحالا تجربه نکرده بودم سریع از پله ها رفتم بالا و اماده شدم. قران و برداشتم و روی قلبم گرفتم همیشه اینطوری آروم میشم! مثل همیشه قلبم که صداش از توی گوشم شنیده میشد اروم گرفت. صدای زنگ خونه اومد! سریع از پله ها رفتم پایین و کنار مامان و فاطمه ایستادم بابا هم که رفت جلوی در تا با مهمونا بیاد داخل. 🌟ادامه دارد.... 🌿نویسنده: منتظر۳۱۳ 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌟🇮🇷🇮🇷🌟🇮🇷🇮🇷🌟
🌿🌟🌿🌟🌿🌟🇮🇷🌿🌟🌿🌟🌟🌿رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی 🌿 🌟قسمت ۴۷ و ۴۸ اول بابای اقامحسن وارد شد. بعدش خاله و بعدش اقامحسن. یه پیرهن سفید پوشیده بود یه دسته گل نسبتا بزرگ دستش بود. _سلام حسین آقا خوب هستید! سلام خاله خوبید! به من که رسید سرشو انداخت پایین و با خجالت گفت: _سلام حسنا خانم، بفرمایید مبارک باشه! از حرفش خندم گرفت. خوشم میاد خودشم تحویل میگیره و میگه مبارک باشه. خندمو جمع کردم. گل و گرفتم _سلام ممنون! خیلی گل قشنگی بود. فاطمه گل و از دستم گرفت و توی اشپزخونه برد. _بیا عزیز دلم کنار خودم بشین! خاله وسط مبل سه نفره نشسته بود و اقامحسن هم سمت راستش. نگاهی به مامان انداختم و رفتم کنار خاله نشستم از اینکه انقدر به اقامحسن نزدیک شد قلبم هر لحظه بیشتر از قبل محکم کوبیده میشد! خاله و مامان که مشغول صحبت بودن و حسن آقا هم با بابا هم حرفای همیشگی که درمورد کشور و مملکت میزنن رو تکرار میکردن. اقامحسن هم سر به زیر نشسته بود و منم دست کمی ازش نداشتم. مامان گوشیشو از روی اپن برداشت و به طرف خاله گرفت _اره ببین این مدلم خیلی قشنگه راحتم هست! +وای ابجی اصلا چشمام از این فاصله نمیبینه عینکم که نیاوردم! خاله این حرفو زد و از وسط ما بلند شد و رفت. با رفتن خاله استرسم بیشتر شد و شروع کرد دستام یخ بشه. اقامحسن که از کار مامانش خندش گرفته بود اروم اروم میخندید منم حرص میخوردم!.... بعد از کلی حرفهای متفرقه بابا بالاخره گفت: _خب بهتره بریم سر اصل مطلب، تکلیف این دوتا جوون رو روشن کنیم! +بله حسین آقا با اجازتون امشب اومدیم تاریخ عقد و مشخص کنیم! _بفرمایید! +اگه اجازه بدید تاریخ عقدو ما انتخاب کردیم برای پس فردا البته میدونم شاید الان بگید چقدر عجله دارن اما آقا محسن چهار روز دیگه میرن مأموریت انشاالله برای همین میگیم که زودتر بشه! _والا چی بگم حسن اقا.. تاریخ عقد خوبه مشکلی نداریم. البته اگه خود حسنا خانمم راضی باشن! نظرت چیه بابا؟! اخه حالا من چی بگم توی این جمع مخصوصا الان که از هر موقع بیشتر به اقامحسن نزدیکم! _نمیدونم هرچی خودتون صلاح میدونید! ×خب مبارکه محسن جان بابا پاشو شیرینیو پخش کن! اقامحسن با لبخند عمیقی بلند شد و شیرینی رو جلوی بابا و حسن اقا گرفت بعدش اومد سراغ من از اینکه بین مامان و خاله اول آورد جلوی من، خندم گرفت _بفرمایید! _ممنون شیرینی و برداشتم و رفت به بقیه تعارف کرد. و اومد نزدیکتر از قبل نشست جوری که اگه با خط کش اندازه گیری میکردی کلا پنج سانت فاصله داشتیم. انگار با تعیین عقد اقامحسن حس کرد دیگه همه چی تمومه! _خب حسین اقا اجازه میدید بچه ها یکم دیگه باهم حرفاشونو بزنن! _بله حتما بلند شدم و به سمت بالا رفتم و اقامحسن هم پشت سر من اومد! 🌟ادامه دارد.... 🌿نویسنده: منتظر۳۱۳ 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌟🇮🇷🇮🇷🌟🇮🇷🇮🇷🌟
🌿🌟🌿🌟🌿🌟🇮🇷🌿🌟🌿🌟🌟🌿رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی 🌿 🌟قسمت ۴۹ و ۵۰ _بفرمایید داخل اقامحسن _شما بفرمایید مقدم‌ترید... وارد اتاق شدم و اقامحسن هم بعد من اومد روی صندلی اتاقم نشستم. اقامحسن هم روی تخت روبه روی من نشست. _خب حسنا خانم خیلی حرف باهاتون دارم که تعریف کردن همش زمان میبره... +میشنوم حرفاتونو _خب من اوایل هم... این اوایل که میگم یعنی چهار پنج سال اخیر از حجب و حیاتون نجابتتون خیلی خوشم اومده اینکه انقدر مؤدب و خانوم هستید توی اینا هیچ شکی نیست، اما نمیدونم چرا دو دل بودم که پا پیش بزارم یا نه. توی یه مأموریتی که به اصفهان رفتیم بردنمون گلستان شهدای اصفهان. سر یکی از شهدا داشتم رد میشدم یهو اصلا به دلم افتاد همونجا بشینم...نشستم سر مزارش و باهاش حرف زدم و ازش خواستم که کمکم کنه این تصمیمی که میخوام بگیرم پشیمون نشم گفتم برگشتم یه نشونه بهم بده. قول دادم اگه فقط یه نشونه دیدم بیام جلو و اگه این وصلت انجام شد بیام با همسرم سر مزارش. سر قولمم هستم!اومدم تهران که مامان گفت خانم‌جون گفته براتون خواستگار اومده. ته دلم خالی شد دیگه نتونستم طاقت بیارم و همه چیو به مامان گفتم و الان در خدمت شمام! انقدر حرفای محسن دلنشین بود که محو حرفاش شده بودم....نفهمیدم کی حرفش تموم شد! _حسنا خانم! کجایید؟! +ببخشید یه لحظه حواسم پرت شد! _اشکال نداره اینا رو گفتم که بدونید من شما رو از شهدا خواستم و اونا این لطف بزرگ و به من کردن و قراره شما بشید خانم من! به من گفت خانم من..! اصلا باورم نمیشه این محسن همون محسنه همون که حتی سلام هم به زور میکرد.... _حسنا جان مامان بیاید پایین! +خب اقا محسن بریم؟! _اره بریم فقط یه لحظه من شماره اصلیمو فکر نکنم داشته باشید بهتون بدم کاری داشتید به اون خطم زنگ بزنید! +چشم بفرمایید شمارشو داد و از اتاق اومدیم بیرون. فاطمه کنار خاله نشسته بود و حرف میزد خاله سر فاطمه رو بوسید و گفت _خب خداروشکر!.....عه سلام عزیزم اومدید پایین! _سلام بله نشستم کنار خاله. _پاشو عزیز دلم بشین کنار شوهرت تنها نشسته! از حرف خاله خجالت کشیدم نگاهی به مامان کردم که با سر اشاره کرد که برم کنار اقامحسن. اصلا اقامحسن حواسش به ما نبود و داشت با بابا حرف میزد. گرم حرف زدن بود نیازی نیست من برم کنارش! اما خب مامان هنوز داشت نگاهم میکرد به اجبار و خجالت بلند شدم. _خاله فداتشم لطفا این میوه هم بگیر بخور جون بگیری یکم! _چشم بشقاب میوه رو گرفتم و رفتم کنار آقامحسن نزدیکش شدم روشو از بابا گرفت و نگاهم کرد و به لبخند معناداری زد و یکم خودشو کشید کنارتر سرمو انداختم پایین و نشستم کنارش با فاصله از استرس و خجالت با دستام بازی میکردم. _بفرمایید حسنا خانم! سرمو چرخوندم اقامحسن میوه ها رو پوست کنده بود و با سلیقه چیده بود توی ظرف. از کارش خیلی خوشم اومد و نتونستم جلوی لبخندمو بگیرم... 🌟ادامه دارد.... 🌿نویسنده: منتظر۳۱۳ 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌟🇮🇷🇮🇷🌟🇮🇷🇮🇷🌟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔰پویش بزرگ آقای !؟ ⭕️آقای اژه ای رئیس محترم قوه قضاییه، امید مردم برای برخورد با قانون‌شکنان به شماست!!! ▪️لطفا قانون شکنی مدیران را برخورد کنید!! ▪️حرمت امام زاده به متولی اون هست. ▪️وقتی آقای غیر قانونی منصوب می شود و رسما می گوید آقای پزشکیان قانون را اجرا نمی‌کند و این عدم اجرا را به شما و مجلس نسبت می دهد. چه توقعی از اجرای قانون توسط مردم عادی داریم؟ 🚨آقای ؟! 😔برای خون دل خوردن های مردم انقلابی کاری کن! 😐ما در پویشی مشابه از آقای قالیباف هم خواستیم که کاری کند. ⁉️آقای اژه‌ای آیا فقط نظاره گر هستید!؟ 🚨آقای ؟ ▪️چه کسی باید با ظریف برخورد کند؟! ▪️آیا حرفهای اخیر او را باور کنیم !؟برای امضای این پویش به لینک زیر مراجعه کنید.👇 🔗 https://mardomrasi.ir/ezhe ▪️جمع چند هزار امضای پویش آقای قالیباف و آقای اژه ای به دست ایشان خواهد رسید انشالله. یا علی👏 ▪️▪️▪️▪️ 🇮🇷 سامانه هوشمند نظارت مردمی، مردم رسی 📩 10004996 🌐 UU1.IR 📮 https://ble.ir/10004996bot 🔰https://eitaa.com/joinchat/1086128478C5be95d2608