💔🕊🕊💞🕌💞🕊🕊💔
🕌رمان تلنگری، عبرتآموز و عاشقانه #پناه
✍قسمت ۹۳ و ۹۴
اصلا مگر قرار بود با رفتن یا نرفتنم اتفاق خاصی بیفتد!؟…شاید بد هم نباشد،هم تجدید خاطراتی بشود و هم …
نمیخواهم خودم را بیشتر از این درگیر چیزی بکنم،فعلا از طرف شهاب و بهزاد و افسانه و درس و دانشگاه و سوگند و…
همه جوره تحت فشار فکری هستم....
به این اعتقاد رسیدهام ،
که خنثی بودن بهتر از بد بودن عمل میکند!
کیفم را برمیدارم و از خانهی عمه بیرون میزنم. لاله پشت فرمان نشسته و با دیدنم لبخند میزند.
لااقل دل او را شاد میکنم!
استرس دارم و کف دست هایم عرق کرده اما مقابل لاله بروز نمیدهم.بی تفاوت بودن را ترجیح میدهم.
از پارکینگ که بیرون میآییم ،
حس آدمی را دارم که بعد از سالها قرار است به دیدن #عزیزی برود که حالا #شک دارد حتی او را #بشناسد یا نه!
مقابل درب ورودی میایستم...و از روی عادت #بسمالله میگویم.
لاله دست دور شانه ام میاندازد و کنار گوشم میگوید:
+خدمت شما، بدون این که مجوز ورود نداری دختردایی جان
دستهای خیسم را به کنار مانتو میکشم و چادر تا شده ای که روبه رویم گرفته را میگیرم.
از وقتی از تهران برگشته بودم به چادر فکر هم نکردهام. توی هوا بازش میکنم و میاندازم روی سرم.آینهی کوچکی میگیرد و میگوید:
_بفرمایید تنظیم کنید،فکر همه جا رو کردم. ببین چه لاله ای داریا
کش ندارد...میپرسم:
+چرا ازین ساده ها نیاوردی که کش داره؟
_عربه…راحته که
+آخه سر میخوره
_اولش سخته
+برای تو بله
_نق نزن.بریم؟
+بریم
🕌از بازرسی که میگذریم ....
و وارد حیاط میشوم دلم هری میریزد. از بلندگوها صدای مناجات پخش میشود.به روی خودم نمیآورم و هم قدم لاله میشوم.
انگار با هر گامی که برمیدارم...
چیزی از دلم کنده میشود و سرعتم تغییر میکند!
نمیفهمم من ناآرامم یا همه؟
به خادم ها نگاه می کنم و عابرانی که از کنارم میگذرند.
زمزمه می کنم:
“حال همه خوب است من اما نگرانم…”
لبههای چادر را با دست نگه داشتهام ،
و مثل بچه ها دنبال لاله راه میروم.خدایا چقدر خاطره ای دور دارم از اینجا...
وارد صحن میشویم و روبه روی پنجره فولاد می ایستم.لاله میگوید:
_چرا وایسادی؟ بریم تو دیگه همونجا هم نماز میخونیم
+تو برو
_باز لوس…
+یادم رفت وضو بگیرم😕
_ای بابا!خب حداقل زودتر میگفتی🙁
+میشینم همینجا که دارن فرش پهن میکنن. تو برو زیارتت رو بکن و بیا فقط خیلی لفتش نده
انگار ناامید شده که بدون هیچ حرفی میرود سمت کفشداریها. گوشه ای مینشینم و به همه جا بادقت نگاه میکنم.
به پسرهای جوانی که فرشهای لوله شده را تند و تند پهن میکنند و مردمی که با عشق همراهیشان میکنند....
به صف هایی که بسته میشود و کبوترهایی که دور سقاخانه پرواز می کنند....
صدای اذان پخش میشود و به این فکر میکنم که با چه رویی اینجا آمده ام؟! منی که با آرایش و لاک زدن دائمی هیچوقت رو به قبله هم نمیکردم...
زنی کنارم نشسته ...
و از زیر چادر مشکی اش با لحن عاجزانهای با امام رضا درددل می کند.
طوری اشک می ریزد که انگار بدبخت ترین آدم دنیاست و هیچ چاره ای جز توسل نداشته…
دلم میخواهد که من هم حرف بزنم ،
اما بلد نیستم! زبانم انگار الکن شده واژهها را گم کرده ام و یا از شرم و خجالتی که فقط خودم چرایش را خبر دارم لال شدم.😞
صدای پیامک گوشیم بلند میشود...
بازش میکنم و پیامی را که لاله فرستاده زیرلب هزار بار با چشمانی که حالا بارانی شده میخوانم:
“سکوت کردهام و خیره بر ضریح توأم
که بشنود دلتان التماسِ باران را…”
و بالاخره قفل دهانم باز میشود؛؛
“ سلام، #روسیاه اومدم ولی توقع #ندارم ببخشیم. نمیدونم حاجتی دارم یا نه ولی وسط یه #دوراهی گیر کردم.اگه میشه #کمکم کن بهتر از این بلد نیستم به قول زهرا خانوم متوسل بشم! میشه یه کاری کنی منم مثل همه ی آدمایی که بخاطر شما اومدن تو حرم بشم و وقتی چشمم به گنبدت میفته دلم بره؟ میشه حاجتمو بدی؟میشه #معجزه کنی تا بفهمم هنوزم خدا منو میبینه؟ همین امروز همین امروز برام نشونه بفرست بند دلم انقدرام محکم نیست که زود پاره نشه. #خودت گره بزن و نزدیکش کن به خدا! سپردم دست #خودتتون…”
میگویم و نفس عمیقی میکشم...
انگار سبک شدهام.جماعت که تمام میشود لاله هم میرسد و میگوید:
_قبول باشه
+من که نماز نخوندم
_زیارتت رو گفتم
+هه…خوبه تو حیاط بودم!
_مهم دله.. در ضمن اگه #لیاقت زیارت نداشتی تا همینجا هم نمیتونستی بیای. حاجت روا ان شاالله
حتی او هم عجیب شده این روزها!
هر حرکت و هر رفتارش یکجوری حساب شده است انگار…
شب شده و هیچ معجزهای نبود!
روی تختم جابجا میشوم و از پشت پنجره به ماه نگاه میکنم.
نیشخندی میزنم و میگویم:
+بهش گفتم سستم، گفتم یه کاری کن که ایمان بیارم بهت دوباره… نخواست..!
و پتو را میکشم روی سرم.....
🕊ادامه دارد....
✍ نویسنده؛ الهام تیموری
💟https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🕌💔💔🕊💞🕊💔💔🕌
💔🕊🕊💞🕌💞🕊🕊💔
🕌رمان تلنگری، عبرتآموز و عاشقانه #پناه
✍قسمت ۹۵ و ۹۶
پتو را میکشم روی سرم...
ویبرهی گوشی که صدا میدهد کلافه چشم باز میکنم و به لاله ی مزاحم بد و بیراه میگویم.
پیام را باز میکنم و با دیدن اسم فرشته لبخند پت و پهنی میزنم.
📲“سلام پناه جان،خوبی خانوم؟خواب که نبودی؟ شهاب برای یه کاری داره میاد مشهد، چند ساعت بیشتر نمیمونه اما گفتم سوغاتی هات رو بیاره، زحمتت نمیشه خودت بری و بگیری؟”
گوشی از دستم سر میخورد،بغض میکنم. دوباره به مهتاب سرک کشیده به اتاقم خیره می شوم و زمزمه میکنم:
“شهاب داره میاد مشهد…
❣نگاه کن که غم درون دیدهام
چگونه قطره قطره آب می شود
چگونه سایهٔ سیاه سرکشم
اسیر دست آفتاب می شود!
نگاه کن تمام هستیم خراب می شود
نگاه کن تمام آسمان من
پر از شهاب میشود!!
و حس میکنم اولین گرهای که دلم را بند #گرمای_آفتاب_امامم میکند!
به فرشته می نویسم :
📲“سلام عروس خانوم نه بیدارم.مگه میشه از سوغاتی گذشت؟”
و جواب میدهد:
📲”خداروشکر که مثل خودمی و از خیر هیچی نمیگذری اشکالی نداره شمارت رو بدم بهش تا خودش باهات قرار بذاره؟”
و من با ذوق مینویسم!
📲”نه عزیزم هرجور خودت صلاح میدونی…”
هنوز هم احساس میکنم ،
که نخوابیده رویا میبینم! دلم میخواهد زودتر صبح بشود،چشمانم را میبندم و با یک عالمه فکر و خیال شیرین خوابم میبرد به امید فردا…
تا ظهر تمام طول و عرض اتاقم را قدم میزنم و گوش به زنگ موبایلم هستم اما هیچ خبری نمیشود....
در میزنند و افسانه سرک میکشد تو
_نمیای ناهار؟
+نه
_کتلت درست کردما
+نمیخورم مرسی
_صبحانه هم که نخوردی، چرا بی قراری؟
مینشینم روی تخت و میگویم:
+نه بابا! فقط اشتها ندارم آخه …
هنوز حرفم تمام نشده که گوشی زنگ میخورد،با سرعت میدوم سمتش و با دیدن شماره ی ناشناس قلبم شروع میکند به تند زدن.
افسانه با طعنه میگوید:
_من میرم پس
لبم را گاز میگیرم،آبرویم رفت!
از ترس قطع شدن سریع تماس را جواب میدهم.و برای اولین بار دقیقا نمیدانم که چه باید بگویم!
_الو
+بله
_سلام علیکم سماوات هستم
چقدر صدایش از پشت تلفن فرق داشت و مردانه تر بود!
+سلام آقا شهاب،خوب هستین؟
_الحمدالله.شرمنده مزاحم شدم
+خواهش میکنم
_والا من برای یه کار کوچیکی اومدم مشهد، تازه رسیدم الانم توی مسیر حرم هستم که انشاالله اگه قسمت بشه اول برم پابوس آقا امام رضا،بعد به کارم برسم.فرشته یه سری چیز برای شما فرستاده و تاکید اکید کرده که برسونم به دستتون،در جریان که گذاشته شما رو؟
+ممنون بله خودش دیشب بهم پیام داد
_بله،حالا هرطور شما صلاح میدونید، اگر میخواین آدرس بدید تا من امانتی رو براتون بفرستم یا…
هول میشوم و میپرم توی صحبتش:
+نه نه،من داشتم میرفتم بیرون.شما بگید کجایین تا بیام بگیرم خودم
چند لحظه مکث میکند و بعد با لحنی که انگار متفکرانه است میگوید:
_والا من خیلی وارد نیستم به اینجاها. حرم خوبه؟
بدون هیچ تاملی میگویم:
+بله ،بیام همونجا؟
_ممنون شما میشم
+فقط کی ….
_الان که نمازه .دو ساعت دیگه خوبه؟
+بله
_خیره ان شاالله.پس فعلا امری نیست؟
+عرضی نیست
_یاعلی
+خداحافظ
قطع میکنم و دوباره ذوق مرگ شدهام.
بلند میشوم و میروم توی آشپزخانه، صندلی را جلو میکشم و میگویم:
_خوشمزه بنظر میاد
+بشین برات بکشم، تو که اشتها نداشتی؟!
خجالت میکشم از اینکه افسانه چه فکری در موردم میکند! اما فعلا برای حرف زدن وقت ندارم…ناهارم را میخورم و آماده میشوم.
هرچقدر جلوی آینه به خودم نگاه میکنم بیشتر احساس میکنم که یک چیزی کم است. تقریبا آرایش نکرده ام اما کرم و رژ کمرنگی زدم.روسری بلند آبی و مانتوی مشکی بلند و شلوار جین آبی پوشیده ام.
تیپم بد نیست اما انگار یک جای کارم میلنگد...
دست به دامن لاله میشوم و خوشحالم که فاصله ی خانه هایمان فقط چند کوچه است.
همین که در را باز میکند می گویم:
_وای لاله دیرم شد
+کجا؟ علیک سلام
_باورت نمیشه ولی شهاب اومده مشهد
+خواستگاریت؟!
_نه بابا… کار داره
+خب پس به تو چه؟
_قرار دارم باهاش
+خاک تو سرت ،پسر مردمو از راه به در کردی که باهات قرار بذاره؟
_چی میگی تو…خواهرش برام یه سری کتاب و این چیزا فرستاده
+وا،یعنی انقدر واجب بوده؟
_حالا بهتر! اینا رو ول کن.من باهاش حرم قرار گذاشتم و الان دارم میرم اونجا
+خب؟
_یه حس بدی دارم.ببین لباسام خوبه؟
+آره بهت میاد
_ولی انگار…
+صبر کن الان میام
یکی دو دقیقه بعد برمیگردد و میگوید:
_بفرمایید خانوم اینو یادت رفته بود
میخندم و چادر را از دستش میگیرم..
از دور میبینمش،...
سرش را پایین انداخته و بستهای در دست دارد.انگار صد سال از ندیدنش گذشته، لبخند میزنم و ناخوداگاه چادرم را جلوتر میکشم...
نمیفهمم استرس دارم یا خوشحالم،دفعهی اولی نیست......
🕊ادامه دارد....
✍ نویسنده؛ الهام تیموری
💟https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🕌💔💔🕊💞🕊💔💔🕌
💔🕊🕊💞🕌💞🕊🕊💔
🕌رمان تلنگری، عبرتآموز و عاشقانه #پناه
✍قسمت ۹۷ و ۹۸
نمیفهمم استرس دارم یا خوشحالم،
دفعه ی اولی نیست که با یک پسر قرار دارم! اما این بار همه چیز فرق میکند…
پیراهن سفید با راه های باریک آبی پوشیده و شلوار پارچه ای سورمه ای رنگ. #ساده و #موقر!
هیچوقت تصور هم نمیکردم که از یک پسر مذهبی خوشم بیاید و به این حال و روز بیفتم…
تقدیر چه کارها که نمیکند!
به ساعت مچیش نگاه میکند ،
و بعد هم به اطرافش…من را ندیده؟! تعجب میکنم وقتی از کنارم میگذرد بیآنکه آشنایی بدهد!
قبل از اینکه دورتر بشود صدایش میزنم:
_آقا شهاب؟
برمیگردد و با دیدنم انگار چیز باورنکردنی باشم چندبار پلک میزند و بعد میگوید:
+شمایین؟
_سلام.بله
تازه میفهمم که بخاطر چادر و حجابم نشناخته! به زمین نگاه میکند و میگوید:
+سلام،شرمنده متوجه نشدم
_خواهش میکنم
چند ثانیه مکث میکند و بعد بسته را به سمتم دراز میکند.
+امانتی،خدمت شما
انگار او هم دست پاچه شده!حتی فراموش کرده که احوالپرسی بکند
_دستتون درد نکنه .باعث زحمت شما هم شدم
+اختیار دارین،چندتا کتابه و سی دی و یه چیزایی که فرشته خودش خبر داره فقط...
بسته را میگیرم و برای پرسیدن سوالم این پا و آن پا می کنم…
پیش دستی میکند و میگوید:
_اگر امری نیست…
چه عجله ای دارد برای رفتن،درست برعکس من!
+این کتابا هم مثل همون قبلیاست که تهران بهم داده بودین؟
_چندتا از کتابای شهید مطهری و یکی از اساتید خوب ارزشیه و یکی دوتا رمان دفاع مقدسی
+یادتونه اون دفعه چی گفتین؟
_در مورده؟
+کتابا…گفتین بخونمو اگه سوالی بود بپرسم
_بود؟
+زیاد!
واقعیت را گفته ام…
موبایلش زنگ میخورد؛با یک عذرخواهی کوتاه قطعش میکند.
_فکر میکنم هرچی بیشتر بخونید بهتره
+و سوالام بیشتر میشه
_اما لابلای متن و سطر هر کتابی به جوابهای کوتاه و بلند خوبی هم میرسین
+توجیه میکنه اما من دلیل میخوام برای بعضی از اتفاقای جدید
_چه اتفاقی؟
+مثلا..خب مثلا همین چادر
به گوشه چادرم نگاه میکند و با لبخند میگوید:
_خودتون بگید،چی بوده دلیلش؟
هول میشوم!
سوالم را دوباره از خودم میپرسد…بگویم بخاطر تو؟!بخاطر خانواده ی مذهبیت؟لبم را تر میکنم و جواب میدهم
+با امام رضا بعد از چندسال یه عهد و شرطی کردم و نتیجش فعلا شده این...
_خیره
+بود که برام معجزه کرد حتما
_من به اعتقاد معتقدم
گیج میشوم و میپرسم:
+چی؟
_خیلی خوبه که یه منبع #نور و #معجزهای باشه و آدم در جوارش زندگی کنه… باهاش #عهد ببنده و #جواب بگیره و اتفاق های #مثبت براش بیفته.چی بهتر از این؟
+بله اما همشم همین نیست!
_من بهتون اطمینان میدم که این اتفاق از هرجا و به هردلیلی که بوده خیره.
دلم میریزد…
دلیلش تو بودی و بی خبری!
خیری و بی خبر بودم؟
سکوت می کنم.هزار حرف نگفته دارم اما میترسم از اینکه کلامی بگویم و آبروی تازه جمع کرده ام را به باد بدهم…
حتما می فهمد خوددرگیری دارم که میگوید:
_آدمهای زیادی رو با شرایط شما دیدم پناه خانوم با جنبه های مختلف.رک بگم باید #شاکر_خدا باشید که امروز تو این نقطه ایستادین
+چه نقطه ای؟ چون من خونم مشهده و جلوی در حرم وایسادم؟
جدی پرسیدم اما او ناگهانی میخندد....
حتی خنده اش هم حساب شده و با متانت است…کوتاه و نه با بی قیدی کسانی مثل پارسا!
سریع صدایش را صاف می کند و با لحنی که هنوز ته مایه خنده دارد میگوید:
_نه!اون که صد البته جای خود داره…اما منظورم #نظرکردن خداست و اینکه به نسبت، خیلی زود راهتون رو دارید توکل بر خدا پیدا می کنید. با ارزشه!
+آهان، آره اما آرزو داشتم تو این شرایط پیش زهرا خانوم یا فرشته میبودم که حداقل از راهنماییهاشون استفاده کنم
_حاج خانوم سلام رسوندن و گفتن در خونه خودتون به روی خانواده و شما بازه، شماره تلفن فرشته و بقیه رو هم که دارین. هر موقع نیازی بود خوشحال میشن حتما که کمکی بکنن
+زهرا خانوم از راه دورم انرژی مثبت میفرسته. مرسی
_ان شاالله که براتون اتفاق های پیش بینی نشده خوبی همچنان بیفته.
جملهاش را چندبار توی سرم تکرار و هر بار هزار و یک برداشت جدید میکنم!
_با اجازه من باید مرخص بشم،دوستان منتظرن
وا می روم.به این زودی!؟فقط و به سختی میگویم:
+خواهش میکنم
_سلام برسونید به خانواده
+سلامت باشید
_زیارتتون هم قبول
+خیلی ممنونم.خدانگهدار
_یا علی
رفتنش را نگاهش میکنم و آهسته میگویم:
+یاعلی..
روی تختم مینشینم و با ذوق بستهی شهاب را باز میکنم.در نظر اول دیدن چند کتاب و سی دی برایم هیچ جذابیتی ندارد. اما به خودم میگویم :
(خوبه که بنده خدا گفت توش چیه تازه عقلم بد چیزی نیستا، مثلا توقع نداشتی که شهاب مثل فلان پسر و فلان بنده خدا ادکلن و شال و گردنبند مد روز سوغات بیاره که...)
کف جعبه،پارچه ی چادررنگی.....
🕊ادامه دارد....
✍ نویسنده؛ الهام تیموری
💟https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🕌💔💔🕊💞🕊💔💔🕌
💔🕊🕊💞🕌💞🕊🕊💔
🕌رمان تلنگری، عبرتآموز و عاشقانه #پناه
✍قسمت ۹۹ و ۱۰۰
کف جعبه، پارچه ی چادررنگی فوق العاده زیبایی خودنمایی میکند.با ذوق برمیدارم و نگاهش میکنم.
جنس خاصی دارد ،خیلی وارد نیستم اما انگار ترکیبی از مخمل و حریر نرم است.
لبخند میزنم و می گویم:
_دوستش دارم،ولی معلوم نیست اینو خود شهاب سوغات آورده یا از فرستاده های فرشته ست!
هنوز به نتیجه نرسیدم که با شنیدن سر و صدایی متعجب از جا بلند می شوم.
گوشم را تیز می کنم،
صدا هر لحظه نزدیک تر میشود و تنم را میلرزاند چادر را پرت میکنم روی تخت و از اتاق میروم بیرون.
مادر بهزاد وسط پذیرایی ایستاده،
نگاهش که به من میافتد مثل ببری که آمادهی حمله باشد افسانه که با لیوانی آب کنارش هست را هول میدهد عقب و به سرعت چند قدم به سمت من میآید.
زیرلب سلام میکنم.
انگار منتظر جرقه بود که یکهو آتش میگیرد.
_چه سلامی،چه علیکی؟ نمیفهمم، آخه نونت نبود آبت نبود برگشتنت از تهران چی بود دیگه دختر؟ تو که رفته بودی موندگار بشی پس چرا مثل اجل معلق باز وسط زندگی ما سبز شدی هان؟
با چشمهای گرد شده و دهان باز اول به چهرهی پر استرس افسانه و بعد به او خیره میشوم و میپرسم:
+با منی ؟!
_پس چی؟ولم کن آبجی انقد این دست وامونده رو نکش. بذار برای یه بارم شده هرچی تو دلم خون خوردم از دست عشوهگری های این دختره تف کنم بریزم بیرون! دِ آخه تو که بچه نیستی، والا بخدا ما هم سن و سال شماها بودیم دو سه تا بچه دور ورمون بود! وقاحتم حدی داره،یا مینشستی خونه ی بابات مثل دخترای سنگین و رنگین که خواستگارا با عزت و احترام بیان پاشنه درو از جا دربیارن،یا حالا که میفتی دنبال پسرای مردم حداقل پی یکی رو بگیر که فک و فامیل نباشه!
+چی میگی اعظم؟؟؟ تو رو خدا بیا بشین یه لیوان آب بخور الان فشارت میره بالا باز داستان …
_دق کردم افسانه دق! این دختر یه وجبی ماری بود که تو آستین منو تو بزرگ شد.... اِاِاِاِ نکرد لااقل احترام این زن بابای بدبختو نگه داره!...آخر الزمون شده بخدا
بهت زده ایستادهام و او در عرض چند ثانیه هرچه می خواهد می گوید!
شوکه ام و هنوز نفهمیدم که چه خبر شده… سعی و تلاش افسانه هم برای آرام کردن این کوه آتش فشان بی ثمر میماند…
+آخه افسانه،هرکی ندونه تو که خوب میدونی چجوری پسرمو چندساله گذاشته توی خماری،بچم نه شب داشته و نه روز…تموم دوستاش سر و سامون گرفتن ولی این یکی پاشو کرد تو یه کفش که الا و بلا پناه !یا پناه یا هیشکی…آخه کدوم پناه؟
دستش را به سمتم دراز میکند و با تحقیر میگوید:
_این؟این؟ اینی که تا دیروز ده تا پسر هواخواهش بودن و یه من سرخاب سپیداب داشت و از فرق سرش تا نوک موهای هفت رنگشو کل محل دیده بودن؟ من بیام چنین دختری رو عروسم کنم؟ که پس فردا برام دختر بزاد لنگهی خودش؟اینی که پاشد هزار کیلومتر کوبید رفت تهران که آزاد باشه!که افسارش دست خودش باشه!حالام معلوم نیست با چه نقشه و ترفندی از جا مونده شده و با این ریخت جدید برگشته که یعنی آره!من متنبه شدم…گیسشو فرستاده زیر روسری و سربه زیر میره میاد…کی بود کی بود من نبودم!
که ایندفعه پسر ساده ی منو که داشت قرار عقد میذاشت با هزار بدبختی ،وسط خیابون گیر بیاره و دوباره مخش رو شستشو بده!که بیاد زندگی منو زهر کنه، که چرا نگفتین پناه اومده اونم چه اومدنی…که باز رو در و دیوار خونم خط و نشون بکشه واسه حرف مرد یکی بودنش! که فقط پناه و پناه و پناه.....
مثل نارنجکی شدهام که ضامنش را کشیده اند و فقط معطل شماره معکوس انفجار است!
+نگو خواهر،بهزاد خودش همیشه خاطرخواه پناه بوده وگرنه کیه که ندونه دختر من ….
تقریبا فریاد می زنم:
_من دختر تو نیستم!...
جا خورده اند، به صورتم زل می زنند،
دستهایم را از شدت حرص مشت کردهام. با فک قفل شده شروع میکنم به گفتن:
+لعنت به اون بهزاد که تمام روزای عمرمو برام مثل شب تار کرد همیشه، چی فکر کردی خانوم؟چطور به خودت اجازه دادی کفشتو ور بکشیو بیای خونه پدر من داد و بیداد راه بندازی؟ خیال ورت داشته که پسرت تحفه ست، شازده ی شما خودش منو تو کوچه دید! حالا اینکه چشم و دلش با یه نظر به دختر مردم میره تقصیره منه؟؟؟ به چه حقی تهمت میزنی؟؟ با من دشمنی، خدا و پیغمبرم سرت نمیشه؟ ببینم برای برگشتن به زندگیم باید از شما اجازه میگرفتم؟ اگه پسرت رو توی خماری گذاشته بودم نصفش بخاطر این بود که از همین روزا میترسیدم،از شمایی که اون روت رو بالاخره یه بارم که شده نشون بدی، ولی خداروشکر من خیلی وقته آدمای اطرافمو شناختم! به هیچکسی هم ربطی نداره که گیسمو فرستادم زیر روسری یا نه…که حالا بدون سرخاب و سپیداپ پامو میذارم بیرون یا نه.حالام بفرمایید یکی بزنید تو گوش پسر ناخلفتون و با همون.......
🕊ادامه دارد....
✍ نویسنده؛ الهام تیموری
💟https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🕌💔💔🕊💞🕊💔💔🕌
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
قسمت ۸۱ تا آخر رمان تا قسمت ۱۰۴👇👇
اینم ۴ تای اخری 🍃👇
💔🕊🕊💞🕌💞🕊🕊💔
🕌رمان تلنگری، عبرتآموز و عاشقانه #پناه
✍قسمت ۱۰۱ و ۱۰۲
_....حالام بفرمایید یکی بزنید تو گوش پسر ناخلفتون و با همون هزار و یک بدبختی بشونیدش پای سفره عقد…برای من فقط درده بهزاد.....
+اینجا چه خبره؟
از روی شانه ی خاله ی ناتنی ام،
بابا را میبینم که با صورت سرخ ایستاده و نظارهگر ماست.با دیدنش مثل بچه یتیمها بغضم میشکند و های های گریه میکنم.
+چه خبره افسانه؟
_ه…هیچی ،برو بیرون یه دور بزن صابر جان
~•خوش اومدی ،به موقع سر رسیدی.خبر اینکه صابر خان،کلاهت رو بذار بالاتر. دخترت دست از دهن کشیده و منو که جای مادرشم شسته گذاشته کنار!
+پناه؟!اعظم خانوم چی میگه بابا؟
با گریه جیغ میکشم:
××دروغ میگه،نحسی پسرش باز…
~•تو رو خدا آقا صابر،دستم به دامنت. بچت رو بفرست همونجایی که چند وقت بود! بهزاد از روزی که دیدش فیلش یاد هندستون کرده و کاسه کوزه ی ما رو ریخته بهم. قرار عقد و عروسی رو بهم زده به هوای عشقش!جوانه و جاهل…اون کوره نمیبینه و نمیفهمه.من که میدونم خیر و شر کدومه، نمیتونم دست رو دست بذارم که براش قالب بگیرن!
صبوری پدر را نمیفهمم،....
براق میشوم سمت اعظم خانوم و میگویم:
××قالب کردن کار خانوادگی شماست که بیست سال پیش دختر ترشیدتون رو انداختین به بابای بدبخت من! همین تو بودی که لقمه گرفتیش و بعد به من لبخند پیروزمندانه میزدی، منی که فقط چند سالم بود و داغدار مامانم بودم.
~•خاک بر سرم!ببین چه چیزا میگه این بلا گرفته…
+بسه ،تمومش کنید.پناه ساکت شو … اعظم خانوم شمام احترام خودت رو حفظ کن
حالا افسانه هم گریه می کند!
بی توجه به بابا که هر لحظه کبودتر میشود و قلبش را بیشتر چنگ میزند بی وقفه جواب حرفهای نیش دار مادر بهزاد را میدهم. برایم مهم نیست چه اتفاقی میافتد فقط میخواهم خودم را سبک کنم…
_یا حضرت عباس…صابر !!
جیغ افسانه را که می شنوم،
برمیگردم و پدرم را میبینم که مثل درختان تنومند تبر خورده از کمر تا و بعد پخش زمین میشود…
گیج شده و شبیه بت ایستادهام. افسانه به اورژانس زنگ میزند و من فقط گریه میکنم…
نمیدانم چقدر و چند ساعت گذشته، توی راهروی بیمارستان نشسته ام و به پدری فکر میکنم که در بخش مراقبت های ویژه بستری شده.
بخاطر چه چیزی؟
منی که ده بار همین بلاها را سرش آورده بودم.زیر نگاه های سنگین و غمگین افسانه و پوریا حس خورد شدن دارم…
چقدر در حق خانوادهام بدی کردهام.
اعظم راست میگفت،
من نباید برمیگشتم!حتی عرضه ی خوب زندگی کردن را ندارم…فقط باعث سرافکندگی ام و بس.
بلند میشوم و از بیمارستان بیرون میزنم. نمیدانم کجا اما باید دور بشوم.
بیهدف توی خیابان ها قدم میزنم، تاکسی زرد رنگی کنار پایم ترمز میزند و راننده فریاد میکشد:
_خانوم اگه #حرم میری بیا بالا
جای دیگری هم هست؟!
سوار میشوم و راه میافتد. چادر امانت گرفته را روی سرم میاندازم و زیر باران تندی که گرفته راه میافتم.
همه دنبال پناهگاهی برای خیس نشدن میگردند اما من انگار تازه پناه پیدا کرده ام..😓😭
وضو ندارم اما چه اشکالی دارد؟
کفشهایم را به پیرمرد مهربان کفشدار امانت میدهم و روی فرشهای گرم حرم راه میروم.جایی روبه روی ضریح پیدا میکنم و مینشینم.تکیه میدهم به کتابخانه کوچکی که پشت سرم هست.
به جمعیتی که برای زیارت میآیند ،
و میروند نگاه میکنم.حسرت روزهایی را می خورم که نزدیک بودم اما دور!
چشمه ی اشکم دوباره راه میگیرد....
شروع میکنم به درددل کردن میگویم و میگویم.....
😭✋“غلط کردم امام رضا....
هرچی بد بودم و بدی کردم؛ هرچی اشتباه کردم و پا کج گذاشتم از روی بیعقلیم بوده....من چه میدونستم به این روز میافتم؟ بابام اگه چیزیش بشه دق میکنم، میمیرم. تو رو خدا ایندفعه هم #معجزه کن…حالشو خوب کن.اون که نباید چوب ندونم کاری منو بخوره…😭آخ چه حرفایی شنیدم امشب. چه نیشی بود زبون اعظم...دروغ نمیگفتا…همش راست بود!....تا وقتی مشهد بودم و دین و ایمان حاج رضا و خانوادشو ندیده بودم برای خودم #میتازیدم.چقدر چزوندم این افسانه رو نذاشتم یه لیوان آب خوش از گلوش پایین بره....انقدری که لاک دست و رنگ موم مهم بود، هوای بابای مریضمو نداشتم.....😭چقدر حرص منو خورد،هی گفت نرو با این دوستا نگرد ولی #کر_بودم! اگه نبودم که امشب #تحقیر نمیشدم....چه #عزت و #احترامی داشت فرشته و چه ارج و قربی دارم من!...اصلا غلط کردم آقاجون... بابام خوب بشه من دیگه فقط در خونه خودتو می زنم.شهاب و بهزاد و همه ی پسرا پیشکش خانوادشون....من دوست ندارم دیگه #خورد بشم،😭دلم #حرمت میخواد، #احترام می خواد… این چند روز آرامش داشتم.نه دغدغه ی الکی بود و نه ولگردی…نه دوستای آن چنانی و نه وقت گذرونی الکی…
میخوام مثل شیدا باشم و فرشته…...
🕊ادامه دارد....
✍ نویسنده؛ الهام تیموری
💟https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🕌💔💔🕊💞🕊💔💔🕌
💔🕊🕊💞🕌💞🕊🕊💔
🕌رمان تلنگری، عبرتآموز و عاشقانه #پناه
✍قسمت ۱۰۳ و ۱۰۴
_....میخوام مثل #شیدا باشم و #فرشته… میخوام که بخوانم نه اینکه پسم بزنن و از ترس دلبری کردنم برای پسراشون وقت و بی وقت هوار خونه ی بابای بدبختم بشن!
هنوز آدم نشدم اما میفهمم #اگه_خدابخواد دست من غرق شده رو هم میگیره… یا امام رضا…بابام کارش به عمل نکشه ها…#آبرومو پیش افسانه و پوریا نبر...از اینی که هستم خراب ترم نکن…من #بجز_شما هیچکسی رو نمیشناسم… میشه #ضامنم باشی؟😭میشه #پناه این پناه #بی_پناه مونده بشی؟😭 میشه؟؟😭
دلم انگار میخواهد بترکد....
چادرم را میکشم روی سرم و ام یجیب میخوانم.
به نیت شفای پدرم…😭
به نیت شفای دل بیمار و تبدار خودم…😭
پرم از دلهره اما آرامشی هست که تابحال نبوده...😭
صدای صلوات گاه و بیگاه و قرآن و ذکر و دعا دگرگونم می کند.من کجای دنیا گم شده بودم؟
خدایا …
کسی روی شانه ام میزند و با لهجه ی شیرینی که نمیفهمم کجاییست میگوید:
_التماس دعا مادر، اگه دلت شکسته من روسیاهم دعا کن عزیزم… اشک #دل_شکسته حرمت داره
و من به این فکر میکنم ....
که از خودم روسیاه تر و دل شکسته تر هم هست؟! اگر خدا دست رد به سینه ام بزند چه خاکی به سرم بریزم؟!
فضای ریه ام را عطر دلپذیری پر میکند.
یاد خوابم میافتم و گلهای سجادهی عزیز…در اوج غم لبخند میزنم و چشمانم را میبندم و به امام رضا سلام میدهم…..✨✋
چشم باز میکنم و به نوری که از لابه لای پردهی حریر اتاق سرک میکشد، لبخند میزنم.
به گچ بری های دور لوستر نگاه میکنم و نفس عمیقی میکشم.دست روی پیشانی ام میگذارم،از تب و تاب افتاده سرمای بدی که چند شب پیش بعد از زیارت خوردم.
کش و قوسی به تن خسته ام میدهم و مینشینم.
💭صدای فرشته که برای اولین بار غر میزد از مریضیه بی موقعم هنوز توی گوشم زنگ میزند...
مهربانیش را دوست داشته و دارم.
حتی از تهران هم قوت دل است حالم هنوز خیلی خوب نشده و ضعف دارم،
❣کاش خانواده حاج رضا وقت بهتری را برای آمدن انتخاب کرده بودند.❣
هرچند خدارو شکر بابا تا فردا مرخص میشود وقتی برای ملاقاتش رفته بودم بیمارستان، با اینکه بخاطر سرماخوردگی نتوانستم وارد اتاق بشوم و فقط از پشت پنجره خیره اش شده بودم،برایم لبخند زد برای آنکه ویروسم را نگیرد مجبور شدم تلفنی حرف بزنم، میترسیدم از اینکه چه چیزهایی بشنونم.
اما او فقط با لبخند گفته بود:
" برای رفتن راهی که انتخاب کردی مثل کوه پشتتم باباجون، بهزاد باید خودش حساب کتاب دلش رو به دست بگیره، بهش فکر نکن. غصهی #گناه_های_قبل از این رو هم نخور،خدا #بخشندهتر از من و بقیه ست تو #توبه کن و دست کمک دراز کن. #دعامیکنم که هرچی خیره پیش بیاد برات، نگران قلب ریپ زده ی منم نباش. دکتر هنوز بهش امید داره، زود مرخص میشم.
دوستت دارم باباجونم
کمی سکوت کرد و ادامه داد:
_از دل افسانه دربیار ،نذار.....
+چشم هرچی شما بگین
و اشکی که کنار صدای خروسک گرفته ام بیرون پریده بود
_قربون دخترم برم،الان این صداتو بذارم پای کدوم ویروس؟
مردانه خندید و به سرفه افتاد.
+مواظب خودت باش که خوب بشی بابا خیلی بهتون نیاز دارم
_هنوز خیلی کارا هست که باید انجام بدم دختر، نترس اونیکه مهمونه من نیستم و انقدر بعد از همین یک تماس حالم خوب شده بود که بعد از چند شب سر راحت به زمین گذاشتم.باورم نمیشود که زندگی رویِ خوش نشانم بدهد اما به قول لاله برای خدا که کاری ندارد راست و ریس کردن همه چیز.
حالا به این فکر میکنم ....
که کلی کار نکرده دارم .اتاقم را چند روزی هست که مرتبه نکردم. کتاب ها و سوغاتی های شهاب روی زمین ریخته،
همه چیز باید به روال عادی برگردد!
پارچه را برمیدارم و روی تک صندلی اتاق مینشینم.برای سر کردنش ذوق دارم.یاد چادری میافتم که فرشته خیلی دوستش داشت. میگفت سوغاتی مادر محمد از کربلاست چه عاشقانه های شیرینی داشت!
😱ناگهان انگار یک سطل آب سرد میریزند روی سرم....چادر سفارش محمد به مادرش برای ابراز علاقه به دختری که دوستش داشت بود!
📞“پاشو پناه خانوم،ناز پیش از موعد نکن که من یکی حسودیم میشه ها!.راستی اون پارچه چادری رو پسندیدی؟ سوغات مامان از کربلا بوده برای دردونه ش خیلی دلم میخواد توی سرت ببینمش. مطمئنم برازندته !”
این چادر سوغات زهرا خانم از کربلا بوده برای شهاب!پس چرا برای من فرستادند؟!
چقدر گیجم!🙈
تازه میفهمم معنی حرف های دوپهلوی فرشته را از پشت تلفن دیشب که زنگ زده بود کلی خوشحال بود و مدام از آمدنشان میگفت...
میروم توی پذیرایی ،
از بوی خوش غذایی که پیچیده معلوم است افسانه هست نشسته روی زمین، کنار چرخ خیاطی و چیزی میدوزد.
سنگینی نگاهم را که حس میکند سرش را بالا میآورد، چهره اش خسته تر از همیشه هست. چقدر از روزهای اولی که عروس این خانه شده بود.....
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
💔🕊🕊💞🕌💞🕊🕊💔 🕌رمان تلنگری، عبرتآموز و عاشقانه #پناه ✍قسمت ۱۰۳ و ۱۰۴ _....میخوام مثل #شیدا باشم
ادامه ۱۰۴👇
چقدر از روزهای اولی که عروس این خانه شده بود پیرتر شده....
چیزی نمیپرسم ...
اما خودش همانطور که سوزن شکسته ی چرخ را عوض میکند میگوید:
_بابات گفت مهمون داریم…
مینشینم مقابلش روی زمین و آفتاب پهن شده تا نیمه های فرش،گرمم میکند.
همینطور که سرِ نخ را با نوک زبانش تر میکند ادامه میدهد:
_چند وقته برای سالن میخواستم پردهی جدید بدوزم اما دل و دماغشو نداشتم. بابات سفارش کرده همه چیز خوب باشه
پارچه چادری را روی زمین میگذارم که نگاهش نرم میلغزد روی آن و نفس عمیقی میکشد:
_بچه که بودی همه ذوقت چرخوندن این چرخ بود... پیر شدیم!
دستم را روی دستش میگذارم و دستهایمان کم کم خیس میشود.توی عطر پیراهن گلدارش نفس نفس میزنم و بغض چند سالهام میشکند،
حرفی نمیزند،..
چیزی نمیگویم...
اما انگار همین سکوت هزار معنی و مفهوم دارد برای خودش..
سرم را میبوسد و از روی زانوهایش بلندم میکند هنوز نگاه شرمزده ام پایین مانده....
که حس میکنم خم میشود ....
و لحظه ای بعد با صدای بسم الله گفتنش بین حریر نازکی گم میشوم .☺️🙈
به پنجره ی بدون پرده نگاه میکنم ،
و به پرنده هایی که روی درخت زبان گنجشک حیاط غوغا کرده اند.
_مبارکت باشه،ان شالله به خیر و خوشی و زیارت باشه😊
زیر حریر #چادر تازهام لبخند میزنم...🙈❣
و دلم غنج میزند برای تمام لحظههایخوش پیش رو و زیرلب زمزمه میکنم:
" به خود پناهم ده
که در پناه تو آواز رازها جاری ست
و در کنار تو بوی بهار میآید
به خود پناهم ده…"
🕊.....پـایـان.....🕊
✍ نویسنده؛ الهام تیموری
💟https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🕌💔💔🕊💞🕊💔💔🕌