🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
🕊🕌🕌🕌🕊🕌🕌🕊🕌🕊 🕌رمان کوتاه، فانتزی و ویژه نوجوان #پناهم_بده 🕊قسمت ۹ و ۱۰ با صداي الهام، بهش نگاه کردم
خب تو خوب مينويسی. بيا اين برگه رو بگير، جايزهش رو نصف نصف کاکا برادر!
برگه رو روي ميز گذاشت و جار زد:
-کسی ديگه از اين برگهها نميخواد؟ اگه برنده شيد، جايزش باحاله ها!
الهام و چندنفر ديگه،برگه رو گرفتن و توی کيفشون گذاشتن.نگاهی به برگه انداختم. "بزرگترين مسابقهی نامه برای امام زمان(عج)" نفس عميقي کشيدم و برگه رو توي کيفم گذاشتم. الهام پرسيد:
-سوگل! ميگم بنظرت جايزه ش چيه؟
شونه اي بالا انداختم و گفتم:
-نميدونم والا.
الهام بيشتر بهم چسبيد و گفت:
-خدا کنه آيفون ايکس بدن!
چشمهام کم موند از حدقه دربياد که ادامه داد:
-ها! چيه؟مسابقه به اين بزرگی، يک آيفون ايکس که از ارزش هاشون کم نميکنه!
-الهام جان!نهايتا يک لوح تقدير ميدن بهت. خيلي توقعت بالاست.
چشم غرهای رفت و گفت:
-آره، راست ميگی. پس من نمينويسم.
- چرا؟آخه مگه تو به خاطر جايزه برگه رو گرفتی؟
- نه په، واسه خير و ثوابش گرفتم!آخه مگه مريضم دوازده خط، همينطور برای خودم بنويسم؟
- نه، ولی خب يک دلنوشته ي ساده ست. به نظرم ننويسی، ضرر ميکنی. باز هم خوددانی.
خندهای کرد و گفت:
-ببين چه جوري خرم ميکنه.
چشمک زدم و گفتم:
-ما اينيم ديگه.
دوتايي خنديديم.
🕊ادامه دارد....
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🕌🕌🕊🕊🕊🕌🕌
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
قسمت اول تا ۱۰💔🕌👇👇
بقیه فردا میذارم به امیدخدا🌱
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
قسمت اول تا ۱۰💔🕌👇👇
✍قسمت ۱۱ تا ۱۷ تا اخر رمان👇😍👇
🕊🕌🕌🕌🕊🕌🕌🕊🕌🕊
🕌رمان کوتاه، فانتزی و ویژه نوجوان #پناهم_بده
🕊قسمت ۱۱ و ۱۲
با خودکار روي دفتر ضربه ميزدم.
خب سوگل! چي بنويسيم و چی ننويسيم.
خودکار رو روي لبم گذاشتم و فکر ميکردم. صدای تق و توقی که نميدونم مامان واسه چی راه انداخته بود، نميذاشت تمرکز کنم و همهش يادم ميرفت. کلافه بلند شدم و پايين رفتم. بله! مامان خانوم خونه رو بهم ريخته.پوفي کشيدم که مامان نگاهم کرد. گفتم:
-مامان! اينجا چه خبره؟
خندهای کرد و گفت:
-سلامتی! تو چه خبر؟
دستم رو گذاشتم روي کمرم.چشمهام رو تنگ کردم و گفتم:
-مامان جان! نميدونی من هر روز اين تايم درس میخونم؟
مامان که دوباره با قابلمهها درگير بود و صدای قابلمهها واقعاً روی مخم بود،گفت:
-چی؟ نشنيدم.
با پام روي زمين ضرب گرفتم که گفت: -خب دستشويی داري، برو سرويس. مادر، اين جا چرا وايسادی؟
- مامان! من دستشويي ندارم!منتظرم شما کارهاتون تموم شه که برم پی درسم.
- اي وای! درس داری؟
از خونسردي مامان، خونم به جوش اومده بود؛ ولي آروم و با حرص گفتم:
-حالا درس نيست نامه به امام زمانه که اگه کمتر سروصدا کنی،ميتونم تمرکز کنم و بنويسم.
- وا! سوگل جان! نميشه که کارم رو نصفه و نيمه بذارم...
لبخند پر از عصبی زدم و درحاليکه از آشپزخونه بيرون میاومدم، گفتم:
-پس خواهشا آرومتر.
نشستم رو صندلی و خودکار رو دستم گرفتم. باهاش به ورقه ضربه ميزدم و پاهام رو تند تند تکون ميدادم؛ چشمهام رو بستم.
- آخه اين جوریام تمرکز ميکنن؟
صداي بلند مامان، باعث شد سکتهی يک و دو رو باهم رد کنم و نتونم تعادلم رو حفظ کنم و از صندلی افتادم. آخ! چشمهام رو از درد کمرم بستم و لبم رو گاز گرفتم. ظهور مامان رو کنارم حس کردم که با نگرانی گفت:
-سوگل! مادر خوبی؟
چشمهام رو به زور باز کردم و گفتم:
-مامان! چه کاريه آخه.چرا يهو ميای و داد ميزنی؟
- من چه بدونم اونقدر غرق شدی که با صدای من از صندلی بیافتی؟
کمرم رو ماساژ دادم که مامان دوباره با نگرانی پرسيد:
-پاشو ببينم ميتونی راه بری
آروم بلند شدم و چند قدم راه رفتم که خيال مامانم راحت شد. درد کمرم هم کم شده بود که گفت:
-بيا بشين، دوتايی يه چيزی مينويسيم.
با خوشحالی گفتم:
-جدي ميگی؟
- اگه تو بخوای، چرا که نه
بغلش کردم و گفتم:
معلومه که ميخوام.صبر کن مامان؛ بزار برگه رو بيارم.
- نميخواد.تو برو آروم بشين روي صندلي، من وايستم.
" باشه "ای گفتم و دوباره روی صندلی که روی زمين افتاده بود،درستش کردم و نشستم. مامان گفت:
-دربارهی امام زمان بود؟
- آره
- خب، بنويس امام زمان کی ميای؟يا نه؛ اول سلام کن.نه نه، اول بايد مقدمه بنويسی...
با تعجب به مامان نگاه ميکردم که داشت سقف رو نگاه ميکرد و همينجور داشت برای خودش ميگفت. چشمهام با هر حرفش بيشتر گشاد ميشد که گفتم: -مامان؟
مامان با صدام، نگاهم کرد و گفت:
-چيه؟ بنويس اينهايی رو که بهت ميگم ديگه.
- مامان! ولم کن.آخه مگه مقالهس که مقدمه بنويسم؟دلنوشتهی دوازده خطه.
-اصلا خودت بنويس! من کار دارم.
از اتاق داشت ميرفت بيرون که گفت:
-هر وقت تموم کردی، بيار بخونم.
اجازه نداد حرف بزنم و از اتاق بيرون رفت. پوفي کردم.يک چيزهايی توی ذهنم بود،ولی جملهبندی نکرده بودم. با يک کم فکر، خودکار رو دستم گرفتم و شروع کردم. تا خواستم بنويسم،دوباره صدای تلق و تلوق ظرفها بلند شد. کلافه داد زدم: -مامان!
مامان هم مثل من داد زد:
-ببخشيد.
دستم رو روي موهام کشيدم، چشمهام رو بستم و نفس عميقي کشيدم.آروم که شدم، شروع کردم و نوشتم:
✍در آن نفس که بميرم، در آرزوي تو باشم...بدان اميد دهم جان که خاک کوی تو باشم...به نام خالق هستی...دلتنگم، خيلي دلتنگ...ندايی توی دلمه؛ يک حسی دارم، حس غريبی،غايبی رو حس ميکنم...داره من رو ميبينه، ولي من نه!.. دوست دارم بنويسم براي همين غايب... دلم ميخواد با يک نفر درد و دل کنم.با کسی که براي همهی عالم گريه کرد و کسی به کَکِشم نگزيد.هوف..سلام يااباصالح... نميدونم چی بگم؛ اصلا نميدونم از کجا شروع کنم. نميشه بگم حالت خوبه؟.... راستش روم نميشه. چطور ميتونم اين سوال رو بپرسم وقتي ميدونم گناهکارم...
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
🕊🕌🕌🕌🕊🕌🕌🕊🕌🕊 🕌رمان کوتاه، فانتزی و ویژه نوجوان #پناهم_بده 🕊قسمت ۱۱ و ۱۲ با خودکار روي دفتر ضربه ميزد
يا صاحب الزمان! تو آسمونی هستی و من زمينی، تو روشنی من تاريک، من روسياهم.... مولای من! منتظرهای نامشتاقی هستيم که فقط تو گرفتاری محتاج شما ميشيم. نميدونم چرا به حال کسهايی گريه ميکنی که به حالت گريه نميکنند نميتونم درک کنم چرا دستهات رو براي ما گناهکارها بالا ميبری و از خدا طلب ببخش ميکنی؛ درصورتيکه دستی برای ظهور زودتر شما به بالا گرفته نميشه... مولای من! برام گفتنش سخته، ولی شرمندهام. اينجا،مجنونی منتظر ليلا نيست...نخواه که بيای، دل همهمون از سنگه، از خشم، از دروغ، نيرنگ...انگار عادت داريم که بد باشيم..من شرمنده ام، شرمنده.اما باز هم ميگم «يا اباصالح المهدي ادرکنی»...
قطرهای از اشکم روی برگه افتاد.وای سوگل! دستم رو روی سرم گذاشتم.خاک بر سرت سوگل! برگه رو کثيف کردی.حالا اين قطره رو چیکار کنم؟ وای...برگه رو برداشتم و بردم پايين؛ مامان رو صدا کردم که مظلومانه گفت:
-به خدا من سروصدا نکردم!
🕊ادامه دارد....
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🕌🕌🕊🕊🕊🕌🕌
🕊🕌🕌🕌🕊🕌🕌🕊🕌🕊
🕌رمان کوتاه، فانتزی و ویژه نوجوان #پناهم_بده
🕊قسمت ۱۳ و ۱۴
اونقدر بامزه گفت که ترکيدم از خنده.بلند زدم زيرخنده که مامان اخم کرد و گفت: -ترسیدم! به چی ميخندی؟
نگاهم به برگه خورد که خندهم محو شد.به مامان نگاه کردم و گفتم:
-مامان! نگاه چيکار کردم.
برگه رو جلوي مامان گرفتم که گفت:
-اين قطرهی اشکت هم،مُهر نهاييته ديگه.
ابروهام رو بالا انداختم و لبم رو کج کردم و گفتم:
-بیاراده بود. حالا چيکارش کنم؟
- هيچی! قبول باشه.
صندلي رو عقب کشيد و روش نشست. خواستم برم پيش مامان بشينم که ليوان زير پام رو نديدم و انگشت کوچيک پام، محکم بهش خورد که آخم بلند شد و خم شدم روي پام.مامان خندید!کفری و عصبی گفتم:
-مامان! اين اينجا چيکار ميکنه آخه؟
-ببخشيد ديگه!
ليوان به اين بزرگی رو من نديدم!خندهم گرفته بود،ولی دلخور نگاهش کردم که گفت:
-بيا بشين برات اسپند دود کنم.از قديم گفتن تا سه نشه، بازی نشه.بيا بشين تا سومی ناقصت نکرده.
آروم بلند شدم و روي ميز نشستم.مامان بلند شد و از کابينت، اسپند و جاش رو برداشت و روی شعلهی اجاق گرفت.صدای جلز و ولز داشت ديوونهم ميکرد؛عاش بوش بودم هميشه آرومم ميکرد.اسپند رو ازش گرفتم و گفتم:
-مامان! من ميرم دور اتاقم بچرخونمش.
- باشه.تا تو بری،من هم نامهت رو ميخونم.
"باشه"ای گفتم و اسپند رو بادقت بردم توی اتاقم که يک وقت روي زمين نريزه. دور تا دور اتاق چرخوندم در آخر جلوي پوستر حرم نگه داشتم. روي هوا، اسپند رو دور پوستر چرخوندم و گفتم: بفرماييد! اين هم از اسپند شما. من برم، مامان تنها نباشه.شب ميام که کلی حرف دارم.
لبخندی زدم و از اتاق بيرون اومدم.مامان روي ميز نشسته بود و توی برگه زوم بود. بيصدا کنارش نشستم و نگاهش کردم. چقدر مامانم رو دوست داشتم!محو نگاهش بودم که نگاهم کرد.آروم پرسيدم:
-چطور بود؟
- قشنگه عزيزدلم!حالا هم اگه درس نداری، بيا بهم کمک کن تا خونه رو قبل اينکه بابات بياد، تميز و مرتب کنيم.
لبخندی زدم و چشهام رو به معني "باشه"، باز و بسته کردم. من و مامان بلند شديم و به جون خونه افتاديم. اون شب خيلی خوش گذشت؛ همهش ادابازی درآورديم و آهنگ خوندم و خنديدم.با خستگیای که روی تنم بود،به اتاقم برگشتم و روی تخت ولو شدم.به فکر فرو رفتم و آهی کشيدم "هي،امام رضا!چرا من انقدر دوست دارم آخه؟" بلند شدم و برنامه درسيم رو جمع کردم؛ خداروشکر فردا امتحاني نداريم و راحت ميشه دو کلمه با الهام حرف بزنيم..
- توروخدا سوگل نگاه کن! معلوم نيست از کجا اينها رو پيدا ميکنن. آخه من موندم اگه اينهايی که اينها ميپوشن لباسه، پس اينی که ما ميپوشيم چيه؟
گنگ به الهام که امروز گوشي آورده بود و از صبح يک ريز داشت توي اينستا سرک ميکشيد و هی حرف ميزد، نگاه ميکردم که آخر وقتی ديد صدايی ازم درنمياد، نگاهم کرد
- مُردی؟
پوفي کردم و کلافه نگاهش کردم
- چی ميگی الهام؟ سرم رفت! اون ماس ماسکت رو بنداز توی کيفت؛ الان يکی ميره آمار ميده.بیگوشی ميشیها.
صاف نشست و صداش رو مردونه کرد:
-مادر نزاييده کسیکه الهام رو لو بده!پدرش درمیارم...
خندهای کردم و کتابم رو باز کردم.
- مطمئنی؟به نظرت [اشارهای به جای يکی از بچه ها که آمار نفس کشيدنم رو هم به ناظم ميداد، کردم]سميه کجاست؟
الهام با ترس بلند شد و نگاهی به کلاس کرد. آب دهنش رو قورت داد
- سوگل! اين دخترهی چشم سفيد کجاست؟
-نميدونم؛ شايد رفته دسته گل به آب بده!
هراسون ازم خواست از جام بلند بشم تا بيرون بياد. از نيمکت بلند شدم، بيرون اومد و دنبالش رفتم.
- کجا ميری الهام؟
- دنبال دخترهی چشم سفيد
- تو که گفتی[ « صداش رو درآوردم ] مادر نزاييده کسيکه الهام رو لو بده!»بری که چی بشه؟
- که نذارم راپورتم رو بده ديگه.
جلوش وايسادم که نگاهم کرد.دستم رو جلو بردم.
- جلوی سميه رو نميتونی بگيری!گوشی رو بده به من، ببرم بدم به خانوم صادقی نگه داره.آخر زنگ ازش ميگيريم.
خندهای کرد،دور و اطراف رو نگاه کرد و آروم از جيبش درآورد و توی جيبم گذاشت.خندهای کردم و با هم داخل اتاق پرورشی شديم.خانوم صادقی مشغول نگاه کردن چندتا برگه بود و متوجهی حضورمون نشد.با الهام سلام آرومی کرديم که برگشت سمتون و لبخند زد
- سلام دخترهای گلم! چيزی ميخواين؟
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
🕊🕌🕌🕌🕊🕌🕌🕊🕌🕊 🕌رمان کوتاه، فانتزی و ویژه نوجوان #پناهم_بده 🕊قسمت ۱۳ و ۱۴ اونقدر بامزه گفت که ترکيدم ا
الهام با دستش به دستم زد که يعني "تو بگو". آروم جلوتر رفتم.
-راستش خانوم صادقی!الهام امروز گوشی آورده و يکی از بچهها به ناظم گفته.الان اين گوشی رو آورديم بديم به شما تا دست خانوم (گليجی)ناظم نيوفته.
خانوم صادقی لبخندی زد، دستش رو روی شونهم گذاشت و به هردومون نگاه کرد.
- آی آی! پس گوشی آوردين؟
اين بار الهام جلو اومد و کنارم وايساد.
- خانوم! من گوشی رو آوردم.ميخواستم يک چيزي به سوگل نشون بدم.
با همون لبخندش گفت:
-عزيزم! کار درستی نکردی...
نگاهم رو به ميز خانوم صادقی انداختم که توی يکی از برگهها،اسم من نوشته شده بود. حواسم از حرفهای خانوم پرت شد؛ بیاراده بين حرفهاشون گفتم:
-اين که اسم منه!
برگه رو برداشتم و به خانوم نشون دادم که نگاهی بهش انداخت.سرش رو بالا آورد گفت:
-سوگل عرفاني تويی؟
گنگ از اين که اسمم چرا توي برگه نوشته شده، نگاه کردم و گفتم:
-بله! من سوگلم
الهام سرش رو جلوتر برد و به برگه نگاه کرد. با تعجب پرسيد:
-عه! اسم من هم که هست. الهام مقصودی.
بعدش به من نگاه کرد.نگاهم رو از الهام به خانوم انداختم و گفتم:
-خانوم صادقی! اسم ما چرا اينجا نوشته شده؟
لبخندي زد، يکي از دستهاش رو روی شونهی من و اون يکی دستش رو هم روي شونهی الهام گذاشت و گفت:
-پس خبر خوبي براتون دارم...
🕊ادامه دارد....
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🕌🕌🕊🕊🕊🕌🕌
🕊🕌🕌🕌🕊🕌🕌🕊🕌🕊
🕌رمان کوتاه، فانتزی و ویژه نوجوان #پناهم_بده
🕊قسمت ۱۵ و ۱۶ و ۱۷
سوالی نگاهش کردم که ادامه داد:
-شما دوتا توی جشنوارهی نامهای به امام زمان شرکت کرديد؟
گفتم:-بله، درسته.
-اين برگه،صبح از اداره آموزش و پرورش اومد و اسامی کسايی که نامهشون بهتر و قشنگتر بود،قرار شده که بهشون جايزه بديم.
حرفهاش تموم نشده بود که الهام جيغ کشيد:
-گوشی ميدين؟
یا خدا میدونستم..خانوم صادقي با تعجب نگاهش کرد و با لبخند گفت:
-نه جانم، جايزهش خيلی باارزشتره.
يکي از چشمهاش رو بست،با خوشحالی بشکنی زد و گفت:
-نکنه لپتاپ؟
خانوم خندید و گفت:
-نه عزيزجان!کمک هزينه سفر به مشهد.
هجوم خون داغی رو روی صورتم حس کردم. نفسم بالا نيومد، سرم داشت گيج ميرفت و چشمهام تار ميديدن. صداهای نا مفهمومی رو ميشنيدم و تصوير نا واضحی از الهام و خانوم صادقی ميديدم.نميدونم چيشد که چشمهام بسته شدن و همه چی سياه شد.با حس خيس شدن صورتم و صداي الهام که داشت صدام ميکرد، چشم هام رو آروم باز کردم.
- سوگل! به هوش اومدی؟
بیتوجه به حرف الهام،دور و اطرافم رو نگاه کردم و صاف روی صندلي نشستم.اينجا توی اتاق پرورشی چيکار ميکردم؟ خانوم صادقی چادرش رو روی سرش مرتب کرد، کنارم نشست و گفت: -خوبي عزيزم؟
يک چيزهايي توي سرم تکرار ميشد: جايزه..کمک هزينه..مشهد...آره، مشهد!
تازه يادم اومد اسم من روی کاغذ جايزهی کمک هزينهس، ولی نميتونستم باور کنم. اگه خواب باشه چی؟ نگاهم رو به خانوم صادقي دوختم و لبم رو چندبار از هم حرکت دادم، ولي صدايی نيومد که الهام ليوان آب رو جلوی لبهام گرفت و با حرص گفت:
-ها؟بخور دختر جون بکن ببينم چی ميخوای بگی؟
خانوم صادقی اخمی به الهام کرد و گفت:
-با دوستت درست صحبت کن!
- بله، چشم ببخشید..آخه خیلی صمیمی ایم.
ميون حرفش رفتم و بدون تعلل پرسيدم:
-خانوم!گفتين جايزهی نامهای که نوشتم چی بود؟
به گوشهام شک داشتم، برای همين ميخواستم دوباره تکرار کنه. لبخندی زد، دستم رو گرفت چندبار آروم با دستهاش نوازشم کرد و گفت:
-عزيزدلم!کمک هزينه براي سفر به مشهد.
ناباور و باخوشحالی تموم پرسيدم:
-واقعا؟ يع... يعنی من مشهد ميرم؟
- آره عزيزم
همون لحظه يکی از بچهها اومد و خانوم رو صدا کرد و باهم بيرون رفتن.ديگه مطمئن شدم و نگاه پر از اشکم رو به الهام دوختم که کفری، ليوانی پر از آب و قند که يک قاشق داخلش بود رو نشونم داد.گفت:
-به خود امام رضا قسم!گريه کنی، همين ليوان رو روی سرت خورد ميکنم!دختر دیونه....
خندهای کردم و بلند شدم که محکم هلم داد روی صندلی و گفت:
-اين رو کوفت کن تو کلاس غش نکنی
بعد ميريم....
لبخند از رو لبم پاک نميشد.ليوان رو ازش گرفتم که ياد گوشيش افتادم.
- گوشيت کو؟
-خانوم صادقی گرفت و گفت آخر زنگ بيا بگير.
ليوان رو به لبهام نزديک کردم و چند قلوپ خوردم. گفتم:
-دستش درد نکنه.
فکري کرد و گفت:
-ولي عجب شانسی داری!هی گفتی مشهد، مشهد، بيا! قسمتت شد...
تک خنده اي کردم و گفتم:
-آره. يعني الهام! باور کنم؟ کي قراره بريم؟
- خانومصادقی گفت با همون بچههايی که قراره برن مشهد ميريم و نامه و لوح و تقديرنامه هم قراره زنگ تفريح بهمون بدن.
- وای، عاليه!
"برو بابا" اي گفت.از اتاق که بيرون ميرفت، گفت:
-بيا بريم، خانوم سرکلاس رفت.
بلند شدم و همراهش رفتم...با لوح و تقديرنامه و کارت کمک هزينه و لبخند روی لب، راهی خونه شدم. مامان مشغول بررسی لوح تقدير بود.با خوشحالی گفت:
-الهی مامان قربونت بشه افتخار خونه!حالا کمک هزينه چقدر هست؟
-والا نميدونم. نگاه نکردم.
- مگه ميشه؟ بزار من نگاه ميکنم.
با لبخند پاکت رو آروم باز کرد و قبض رو برداشت. نگاهش کرد که لبخندش محو شد. يک قدم جلوتر رفتم و پرسيدم:
-چيشد مامان؟
- هيچي؛ سيصد و پنجاه تومانه.
دوباره خنديدم و گفتم:
-دستشون درد نکنه!
لوح و تقديرنامه رو از مامان گرفتم و به اتاقم رفتم. لباس هام رو عوض کردم و رو به پوستر وايسادم:
"ديگه نميخوام مشتاق باشم،ديگه نميخوام خوشحال باشم،ديگه ثانيهشماری نميکنم؛شايد اينطوری بيشتر به آرزوم نزديک بشم. ديگه اصراری ندارم حتما بيام؛ خودت هر وقت طلبيدی، ميام.الان ديگه رئيسی نيست که بخوادمرخصی بابا رو کنسل کنه،يا پول ندارم که وسط راه به کسی ببخشم..." حرفهاي مامان تو گوشم پيچيد که هر از گاهی ميگفت:"تو يک قدم جلو بری،خدا ده قدم مياد. اين دنيا جواب کارهات رو ميگيری؛تو خوبی کن، حتی کم ولی، جوابش رو دوبرابر ميگيری."
کمک هزينه؟ امير رضا؟ نامه؟يعنی...يعنی بلند مامان رو صدا کردم و به آشپرخونه رفتم.
توی اتوبوس ویای پی، کنار الهام که هندزفری توی گوشش بود، نشسته بودم.