آقاهه با شوک بهم نگاه کرد و يهو گريهش شدت گرفت. رو به آسمون گفت:
-امام رضا! به خدا نوکرتم! غلامتم آقا.
خم شد روی زمين رو بوسه زد و خداروشکري گفت. بلند شد که من هم بلند شدم. پول رو سمتش گرفتم و گفتم: -بفرماييد.
- اينجوری نميشه.شماره کارتتون رو بهم بدين. من شاغل هستم و توي شرکت کار ميکنم؛ هنوز حقوقم رو نگرفتم، قول ميدم تا آخر ماه بهتون برسونم.
- من شماره کارت ندارم. اگه قسمت باشه، باز هم ديگه رو ميبينيم.
- حداقل آدرسی...
ميون حرفهاش گفتم:
-نه، الزم نيست.
کيفم رو برداشتم، خواستم برم که گفت: -اسم پسرم رو اميررضا ميذارم. هيچوقت لطفتتون رو فراموش نميکنم. انشاالله يه روز لطفتون رو جبران کنم.
- روي اميررضاي کوچولو رو هم از طرف من ببوسيد.
راهي مدرسه شدم.توي کلاس نشسته بودم، با خودکارم شکلک و حروف انگليسي مینوشتم و فکر ميکردم. اصلا بابت کاری که کرده بودم ناراحت نبودم و خوشحال هم بودم که به کسی کمک کردم. مطمئنم مامان و بابا خيلی از کارم خوششون مياد، ولي باز ته دلم مشهد رو ميخواست؛ اما خب مثل اين که فعلا قسمت نيست....با صدای الهام بهش نگاه کردم
🕊ادامه دارد....
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🕌🕌🕊🕊🕊🕌🕌
🕊🕌🕌🕌🕊🕌🕌🕊🕌🕊
🕌رمان کوتاه، فانتزی و ویژه نوجوان #پناهم_بده
🕊قسمت ۹ و ۱۰
با صداي الهام، بهش نگاه کردم و گفتم:
-ها؟
چشم غرهای رفت و گفت:
-درد! چته باز؟مشهد رو ميخواستی که داری ميری ديگه.
همونطور که با وسواس شکلکهايی رو که کشيده بودم رو پر رنگ ميکردم، گفتم: -من ديگه مشهد نميرم.
مکث کرد که نگاهش کردم و گفتم:
-چي شدی؟
يهو به خودش اومد و بهم حمله کرد. جيغي کشيدم، خودم رو عقب کشيدم که گفت:
-ميکشمت سوگل! من فقط به خاطر تو ميخواستم برم، اون وقت الان ميای میگی که...
سعي کرد ادام رو دربياره و با خودکار خط خطي کرد و صداش رو عوض کرد. گفت: -من ديگه مشهد نميرم...
صداش رو عوض کرد و ادامه داد:
-مگه دست خودته؟ هيچ ميدوني ديشب خودم رو کشتم تا مامانم رو راضي کنم؟نه، واقعا فکر کردی؟ اصلا ميدونی چی ميگي؟
خسته از غرغرهای الهام، دستم رو گذاشتم روي ببينم و گفتم:
-هيس!ميذاری من هم حرف بزنم؟
از حرص خنديد و گفت:
-هه! خنده داره. حالا حرفی هم برای گفتن داری...
خنديدم و گفتم:
-اگه اجازه بدين، بله! حرف دارم.
دستش رو محکم کوبوند توي دهنش و گفت:
-چشم!
زينب از بيرون اومد، در رو محکم باز کرد که در خورد به ديوار و دوباره برگشت. با ترس بهش نگاه کردم، الهام حرفش نصفه موند و عصبي گفت:
-چته؟؟؟
زينب خنديد،فريبا از ته کلاس داد زد: -کسي ُمرده؟
اين جمله، تيکه کلام فريبا بود.خيلي ازش ميشنيدم.بيصدا فقط ماجرا رو تماشا ميکردم و بچه ها هی مزه ميريختن و ميخنديدن که زينب کفري شد و گفت: -اصلا يادم رفت چي ميخواستم بگم.
پوفی کردم و به الهام گفتم:
-ولش کن اين رو! ادامه بده.
الهام که تازه يادش افتاد، دوباره چپ چپ نگاهم کرد و گفت:
-بله! من ...
زينب داد زد و گفت:
-آها! يادم اومد.
پوفي کردم و گفتم:
-حرفت رو بزن ديگه.
-خانوم همتي گفت نمايندهی کلاس با دقت فراوان، رضايت نامه و مهمتر از پولها رو؛ تاکيد ميکنم پولها رو با احتياط و هوش زياد جمع کنه!
خودکارم رو سمتش پرت کردم و گفتم:
-بشين سرجات بابا!
اداش رو درآوردم و گفتم:
-تاکيد ميکنم و تاکيد ميکنم!
خنديد و " برو بابا " اي گفت و اومد پشت سرم نشست.الهام منتظر بود که دليل کارم رو بهش بگم.تند تا قبل اينکه خانوم بياد، همهی اتفاقهای صبح رو گفتم که هر لحظه متعجب تر ميشد و در آخر با دو تا دستهاش، آروم به سرم زد و گفت:
-خاک بر سرت! پول رو هاپولی کردی! آخه ديوانه! چرا نديده و نشناخته پول رو تقديم يک آدم غريبه ميکنی؟
سرم رو خاروندم.ليلا امروز کنفرانس داشت و ميخواست پاي تخته نکته بنويسه که خودکارم رو که به زينب انداخته بودم، از زمين برداشت و آورد بهم داد. ممنونی گفتم و دوباره با خودکار،نقاشی کشيدم و به الهام گفتم:
-راستش خودم هم دليل کارم رو نميدونم. اصلا پشيمون نيستم؛اتفاقا خيلی خوشحال هم هستم.
الهام که داشت حرص ميخورد، خودکار رو از دستم کشيد و رو به ليلا گفت:
-چرا خودکار رو آوردی آخه؟
به سمتم برگشت و گفت:
-ميگم تو آدم نيستی، باور نميکنی!
روش رو ازم گرفت و کتابش رو باز کرد. خانوم در رو زد و با سالم و لبخند هميشگيش، وارد کلاس شد.
يک هفتهای از ماجرا ميگذره الهام بخاطر من، رضايت نامه رو نداد. به مامان و بابا هم کارم رو توضيح دادم که چيزی نگفتن. نصف بيشتر کلاس رفته بودن و من و الهام کنار هم نشسته بوديم و حرف ميزديم که دوباره زينب به در حمله کرد. چند تا برگه دستش بود و گفت:
-بچهها، بچهها!و اينک زينب اکبری باز هم دوباره و با خبرهای ويژه تشريف آورد.
لبم رو کج کردم و که الهام گفت:
-خبر ويژه ت چيه؟
بلند خنديد و گفت:
-فقط مخصوص سوگل عرفانيه عزيزه...
دستهاش رو به هم کوبوند و گفت:
-به افتخارش!
زيرلب " خل " اي بهش گفتم و بلند تر گفتم:
-چي مخصوص منه زينب؟
شروع کرد به قدم زدن توي کلاس و گفت: -مدير گفت اين برگه ها[ برگه ها باال آورد و ادامه داد ] براي نامه اي براي امام زمانه.
خب اين چه ربطي به من داره؟سوالم رو بلند پرسيدم که گفت:
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
🕊🕌🕌🕌🕊🕌🕌🕊🕌🕊 🕌رمان کوتاه، فانتزی و ویژه نوجوان #پناهم_بده 🕊قسمت ۹ و ۱۰ با صداي الهام، بهش نگاه کردم
خب تو خوب مينويسی. بيا اين برگه رو بگير، جايزهش رو نصف نصف کاکا برادر!
برگه رو روي ميز گذاشت و جار زد:
-کسی ديگه از اين برگهها نميخواد؟ اگه برنده شيد، جايزش باحاله ها!
الهام و چندنفر ديگه،برگه رو گرفتن و توی کيفشون گذاشتن.نگاهی به برگه انداختم. "بزرگترين مسابقهی نامه برای امام زمان(عج)" نفس عميقي کشيدم و برگه رو توي کيفم گذاشتم. الهام پرسيد:
-سوگل! ميگم بنظرت جايزه ش چيه؟
شونه اي بالا انداختم و گفتم:
-نميدونم والا.
الهام بيشتر بهم چسبيد و گفت:
-خدا کنه آيفون ايکس بدن!
چشمهام کم موند از حدقه دربياد که ادامه داد:
-ها! چيه؟مسابقه به اين بزرگی، يک آيفون ايکس که از ارزش هاشون کم نميکنه!
-الهام جان!نهايتا يک لوح تقدير ميدن بهت. خيلي توقعت بالاست.
چشم غرهای رفت و گفت:
-آره، راست ميگی. پس من نمينويسم.
- چرا؟آخه مگه تو به خاطر جايزه برگه رو گرفتی؟
- نه په، واسه خير و ثوابش گرفتم!آخه مگه مريضم دوازده خط، همينطور برای خودم بنويسم؟
- نه، ولی خب يک دلنوشته ي ساده ست. به نظرم ننويسی، ضرر ميکنی. باز هم خوددانی.
خندهای کرد و گفت:
-ببين چه جوري خرم ميکنه.
چشمک زدم و گفتم:
-ما اينيم ديگه.
دوتايي خنديديم.
🕊ادامه دارد....
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🕌🕌🕊🕊🕊🕌🕌
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
قسمت اول تا ۱۰💔🕌👇👇
بقیه فردا میذارم به امیدخدا🌱
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
قسمت اول تا ۱۰💔🕌👇👇
✍قسمت ۱۱ تا ۱۷ تا اخر رمان👇😍👇
🕊🕌🕌🕌🕊🕌🕌🕊🕌🕊
🕌رمان کوتاه، فانتزی و ویژه نوجوان #پناهم_بده
🕊قسمت ۱۱ و ۱۲
با خودکار روي دفتر ضربه ميزدم.
خب سوگل! چي بنويسيم و چی ننويسيم.
خودکار رو روي لبم گذاشتم و فکر ميکردم. صدای تق و توقی که نميدونم مامان واسه چی راه انداخته بود، نميذاشت تمرکز کنم و همهش يادم ميرفت. کلافه بلند شدم و پايين رفتم. بله! مامان خانوم خونه رو بهم ريخته.پوفي کشيدم که مامان نگاهم کرد. گفتم:
-مامان! اينجا چه خبره؟
خندهای کرد و گفت:
-سلامتی! تو چه خبر؟
دستم رو گذاشتم روي کمرم.چشمهام رو تنگ کردم و گفتم:
-مامان جان! نميدونی من هر روز اين تايم درس میخونم؟
مامان که دوباره با قابلمهها درگير بود و صدای قابلمهها واقعاً روی مخم بود،گفت:
-چی؟ نشنيدم.
با پام روي زمين ضرب گرفتم که گفت: -خب دستشويی داري، برو سرويس. مادر، اين جا چرا وايسادی؟
- مامان! من دستشويي ندارم!منتظرم شما کارهاتون تموم شه که برم پی درسم.
- اي وای! درس داری؟
از خونسردي مامان، خونم به جوش اومده بود؛ ولي آروم و با حرص گفتم:
-حالا درس نيست نامه به امام زمانه که اگه کمتر سروصدا کنی،ميتونم تمرکز کنم و بنويسم.
- وا! سوگل جان! نميشه که کارم رو نصفه و نيمه بذارم...
لبخند پر از عصبی زدم و درحاليکه از آشپزخونه بيرون میاومدم، گفتم:
-پس خواهشا آرومتر.
نشستم رو صندلی و خودکار رو دستم گرفتم. باهاش به ورقه ضربه ميزدم و پاهام رو تند تند تکون ميدادم؛ چشمهام رو بستم.
- آخه اين جوریام تمرکز ميکنن؟
صداي بلند مامان، باعث شد سکتهی يک و دو رو باهم رد کنم و نتونم تعادلم رو حفظ کنم و از صندلی افتادم. آخ! چشمهام رو از درد کمرم بستم و لبم رو گاز گرفتم. ظهور مامان رو کنارم حس کردم که با نگرانی گفت:
-سوگل! مادر خوبی؟
چشمهام رو به زور باز کردم و گفتم:
-مامان! چه کاريه آخه.چرا يهو ميای و داد ميزنی؟
- من چه بدونم اونقدر غرق شدی که با صدای من از صندلی بیافتی؟
کمرم رو ماساژ دادم که مامان دوباره با نگرانی پرسيد:
-پاشو ببينم ميتونی راه بری
آروم بلند شدم و چند قدم راه رفتم که خيال مامانم راحت شد. درد کمرم هم کم شده بود که گفت:
-بيا بشين، دوتايی يه چيزی مينويسيم.
با خوشحالی گفتم:
-جدي ميگی؟
- اگه تو بخوای، چرا که نه
بغلش کردم و گفتم:
معلومه که ميخوام.صبر کن مامان؛ بزار برگه رو بيارم.
- نميخواد.تو برو آروم بشين روي صندلي، من وايستم.
" باشه "ای گفتم و دوباره روی صندلی که روی زمين افتاده بود،درستش کردم و نشستم. مامان گفت:
-دربارهی امام زمان بود؟
- آره
- خب، بنويس امام زمان کی ميای؟يا نه؛ اول سلام کن.نه نه، اول بايد مقدمه بنويسی...
با تعجب به مامان نگاه ميکردم که داشت سقف رو نگاه ميکرد و همينجور داشت برای خودش ميگفت. چشمهام با هر حرفش بيشتر گشاد ميشد که گفتم: -مامان؟
مامان با صدام، نگاهم کرد و گفت:
-چيه؟ بنويس اينهايی رو که بهت ميگم ديگه.
- مامان! ولم کن.آخه مگه مقالهس که مقدمه بنويسم؟دلنوشتهی دوازده خطه.
-اصلا خودت بنويس! من کار دارم.
از اتاق داشت ميرفت بيرون که گفت:
-هر وقت تموم کردی، بيار بخونم.
اجازه نداد حرف بزنم و از اتاق بيرون رفت. پوفي کردم.يک چيزهايی توی ذهنم بود،ولی جملهبندی نکرده بودم. با يک کم فکر، خودکار رو دستم گرفتم و شروع کردم. تا خواستم بنويسم،دوباره صدای تلق و تلوق ظرفها بلند شد. کلافه داد زدم: -مامان!
مامان هم مثل من داد زد:
-ببخشيد.
دستم رو روي موهام کشيدم، چشمهام رو بستم و نفس عميقي کشيدم.آروم که شدم، شروع کردم و نوشتم:
✍در آن نفس که بميرم، در آرزوي تو باشم...بدان اميد دهم جان که خاک کوی تو باشم...به نام خالق هستی...دلتنگم، خيلي دلتنگ...ندايی توی دلمه؛ يک حسی دارم، حس غريبی،غايبی رو حس ميکنم...داره من رو ميبينه، ولي من نه!.. دوست دارم بنويسم براي همين غايب... دلم ميخواد با يک نفر درد و دل کنم.با کسی که براي همهی عالم گريه کرد و کسی به کَکِشم نگزيد.هوف..سلام يااباصالح... نميدونم چی بگم؛ اصلا نميدونم از کجا شروع کنم. نميشه بگم حالت خوبه؟.... راستش روم نميشه. چطور ميتونم اين سوال رو بپرسم وقتي ميدونم گناهکارم...
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
🕊🕌🕌🕌🕊🕌🕌🕊🕌🕊 🕌رمان کوتاه، فانتزی و ویژه نوجوان #پناهم_بده 🕊قسمت ۱۱ و ۱۲ با خودکار روي دفتر ضربه ميزد
يا صاحب الزمان! تو آسمونی هستی و من زمينی، تو روشنی من تاريک، من روسياهم.... مولای من! منتظرهای نامشتاقی هستيم که فقط تو گرفتاری محتاج شما ميشيم. نميدونم چرا به حال کسهايی گريه ميکنی که به حالت گريه نميکنند نميتونم درک کنم چرا دستهات رو براي ما گناهکارها بالا ميبری و از خدا طلب ببخش ميکنی؛ درصورتيکه دستی برای ظهور زودتر شما به بالا گرفته نميشه... مولای من! برام گفتنش سخته، ولی شرمندهام. اينجا،مجنونی منتظر ليلا نيست...نخواه که بيای، دل همهمون از سنگه، از خشم، از دروغ، نيرنگ...انگار عادت داريم که بد باشيم..من شرمنده ام، شرمنده.اما باز هم ميگم «يا اباصالح المهدي ادرکنی»...
قطرهای از اشکم روی برگه افتاد.وای سوگل! دستم رو روی سرم گذاشتم.خاک بر سرت سوگل! برگه رو کثيف کردی.حالا اين قطره رو چیکار کنم؟ وای...برگه رو برداشتم و بردم پايين؛ مامان رو صدا کردم که مظلومانه گفت:
-به خدا من سروصدا نکردم!
🕊ادامه دارد....
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🕌🕌🕊🕊🕊🕌🕌
🕊🕌🕌🕌🕊🕌🕌🕊🕌🕊
🕌رمان کوتاه، فانتزی و ویژه نوجوان #پناهم_بده
🕊قسمت ۱۳ و ۱۴
اونقدر بامزه گفت که ترکيدم از خنده.بلند زدم زيرخنده که مامان اخم کرد و گفت: -ترسیدم! به چی ميخندی؟
نگاهم به برگه خورد که خندهم محو شد.به مامان نگاه کردم و گفتم:
-مامان! نگاه چيکار کردم.
برگه رو جلوي مامان گرفتم که گفت:
-اين قطرهی اشکت هم،مُهر نهاييته ديگه.
ابروهام رو بالا انداختم و لبم رو کج کردم و گفتم:
-بیاراده بود. حالا چيکارش کنم؟
- هيچی! قبول باشه.
صندلي رو عقب کشيد و روش نشست. خواستم برم پيش مامان بشينم که ليوان زير پام رو نديدم و انگشت کوچيک پام، محکم بهش خورد که آخم بلند شد و خم شدم روي پام.مامان خندید!کفری و عصبی گفتم:
-مامان! اين اينجا چيکار ميکنه آخه؟
-ببخشيد ديگه!
ليوان به اين بزرگی رو من نديدم!خندهم گرفته بود،ولی دلخور نگاهش کردم که گفت:
-بيا بشين برات اسپند دود کنم.از قديم گفتن تا سه نشه، بازی نشه.بيا بشين تا سومی ناقصت نکرده.
آروم بلند شدم و روي ميز نشستم.مامان بلند شد و از کابينت، اسپند و جاش رو برداشت و روی شعلهی اجاق گرفت.صدای جلز و ولز داشت ديوونهم ميکرد؛عاش بوش بودم هميشه آرومم ميکرد.اسپند رو ازش گرفتم و گفتم:
-مامان! من ميرم دور اتاقم بچرخونمش.
- باشه.تا تو بری،من هم نامهت رو ميخونم.
"باشه"ای گفتم و اسپند رو بادقت بردم توی اتاقم که يک وقت روي زمين نريزه. دور تا دور اتاق چرخوندم در آخر جلوي پوستر حرم نگه داشتم. روي هوا، اسپند رو دور پوستر چرخوندم و گفتم: بفرماييد! اين هم از اسپند شما. من برم، مامان تنها نباشه.شب ميام که کلی حرف دارم.
لبخندی زدم و از اتاق بيرون اومدم.مامان روي ميز نشسته بود و توی برگه زوم بود. بيصدا کنارش نشستم و نگاهش کردم. چقدر مامانم رو دوست داشتم!محو نگاهش بودم که نگاهم کرد.آروم پرسيدم:
-چطور بود؟
- قشنگه عزيزدلم!حالا هم اگه درس نداری، بيا بهم کمک کن تا خونه رو قبل اينکه بابات بياد، تميز و مرتب کنيم.
لبخندی زدم و چشهام رو به معني "باشه"، باز و بسته کردم. من و مامان بلند شديم و به جون خونه افتاديم. اون شب خيلی خوش گذشت؛ همهش ادابازی درآورديم و آهنگ خوندم و خنديدم.با خستگیای که روی تنم بود،به اتاقم برگشتم و روی تخت ولو شدم.به فکر فرو رفتم و آهی کشيدم "هي،امام رضا!چرا من انقدر دوست دارم آخه؟" بلند شدم و برنامه درسيم رو جمع کردم؛ خداروشکر فردا امتحاني نداريم و راحت ميشه دو کلمه با الهام حرف بزنيم..
- توروخدا سوگل نگاه کن! معلوم نيست از کجا اينها رو پيدا ميکنن. آخه من موندم اگه اينهايی که اينها ميپوشن لباسه، پس اينی که ما ميپوشيم چيه؟
گنگ به الهام که امروز گوشي آورده بود و از صبح يک ريز داشت توي اينستا سرک ميکشيد و هی حرف ميزد، نگاه ميکردم که آخر وقتی ديد صدايی ازم درنمياد، نگاهم کرد
- مُردی؟
پوفي کردم و کلافه نگاهش کردم
- چی ميگی الهام؟ سرم رفت! اون ماس ماسکت رو بنداز توی کيفت؛ الان يکی ميره آمار ميده.بیگوشی ميشیها.
صاف نشست و صداش رو مردونه کرد:
-مادر نزاييده کسیکه الهام رو لو بده!پدرش درمیارم...
خندهای کردم و کتابم رو باز کردم.
- مطمئنی؟به نظرت [اشارهای به جای يکی از بچه ها که آمار نفس کشيدنم رو هم به ناظم ميداد، کردم]سميه کجاست؟
الهام با ترس بلند شد و نگاهی به کلاس کرد. آب دهنش رو قورت داد
- سوگل! اين دخترهی چشم سفيد کجاست؟
-نميدونم؛ شايد رفته دسته گل به آب بده!
هراسون ازم خواست از جام بلند بشم تا بيرون بياد. از نيمکت بلند شدم، بيرون اومد و دنبالش رفتم.
- کجا ميری الهام؟
- دنبال دخترهی چشم سفيد
- تو که گفتی[ « صداش رو درآوردم ] مادر نزاييده کسيکه الهام رو لو بده!»بری که چی بشه؟
- که نذارم راپورتم رو بده ديگه.
جلوش وايسادم که نگاهم کرد.دستم رو جلو بردم.
- جلوی سميه رو نميتونی بگيری!گوشی رو بده به من، ببرم بدم به خانوم صادقی نگه داره.آخر زنگ ازش ميگيريم.
خندهای کرد،دور و اطراف رو نگاه کرد و آروم از جيبش درآورد و توی جيبم گذاشت.خندهای کردم و با هم داخل اتاق پرورشی شديم.خانوم صادقی مشغول نگاه کردن چندتا برگه بود و متوجهی حضورمون نشد.با الهام سلام آرومی کرديم که برگشت سمتون و لبخند زد
- سلام دخترهای گلم! چيزی ميخواين؟