eitaa logo
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
600 دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
1.9هزار ویدیو
277 فایل
✅ ارتباط با مدیر کانال: @a_m_k_m_d جلسات هفتگی:شب های پنج شنبه،اصفهان،درچه،خیابان جانبازان،کوی سیدمرتضی،مسجد سید مرتضی رحمه الله علیه هیئت عاشقان روح الله تاسیس ۱۳۷۷
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🌺 ‍ ✅آیت الله «مجتهدی تهرانی» 🌙 هر کسی نمی‌تواند نماز شب بخواند.📿 🙏خیلی‌ها دلشان می‌خواهد نماز شب بخوانند، اما موفق نمی‌شوند.❗️ 👤کسی آمد خدمت امام صادق(ع) ـــــ عرض کرد هر شب می‌خواهم نماز شب بخوانم موفق نمی‌شوم❌ 🌺حضرت فرمودند: 💢«قیّدتک ذنوبک»💢 ♨️گناه زنجیرت کرده، قیدت کرده⛓ ‼️ گناه کردی نمی‌توانی نماز شب بخوانی. گناه نمی گذارد. ☝️یک کسی از اولیا گفته بود یک مکروه از من سر زد شش ماه نماز شبم ترک شد. 🚫 👌هر کسی نمی‌تواند نماز شب بخواند. ✅ باید چشمت را مواظب باشی، گوشت را مواظب باشی، حتی مکروه اثر دارد، چه برسد به اینکه آدم گناه بکند. ❌هرگاه یک گناه کنید، اگر نماز شب خوان باشید یک امشب را نمی‌خوانید. امشب خوابتان می‌برد. ❌ یک غذای حرام خوردی، یک جایی همین امشب نماز شب نمی‌خوانی. ✳️اما غذای حلال خوردی، شب‌های دیگر نماز شب نمی‌خواندی . امشب هوس نماز شب داری چون غذای حلال خوردی...👌🏻 🌤أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌤 👈 این جا صحبت از است ...❤️👇 ✅ @asheghaneruhollah
💌 رفیق ... اگر دو چیز را رعایت بڪنی ، خدا شهادت را نصیبت می ڪند . ☺️ « یڪی پر تلاش باش و دوم مخلص ! »👌 این دو تا را درست انجام بدی خدا شهادت را هم نصیبت می ڪند . ♥️✌️ 👈 این جا صحبت از است ...❤️👇 ✅ @asheghaneruhollah
زندگیاتونو وقفِ امام زمان ڪنین... وقفِ جبهه‌ی فرهنگے... وقفِ ظهور... وقتے زندگیاتون این شِکلی شه، مجبور میشین که گناه نکنین! وَ وقتیَم که گُناه ‌هاتون کـمُ کمتر شد؛دریچه‌ای از حقایق به روتون باز میشه...! اونوقته ڪه میشین شبیه شُهدا.....✌🏻 👈 این جا صحبت از است ...❤️👇 ✅ @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🕠 📚 #داستان_دنباله_دار 🐨 #سرزمین_زیبای_من 🖊 نویسنده: سید طاها ایمانی. 🔗 قسمت هفتم 👊🏻 دست های کثیف 👦
🕠 📚 🐨 🖊 نویسنده: سید طاها ایمانی. 🔗 قسمت هشتم 💥 خشونت دبیرستانی 🗣 با گفتن این جمله از مدیر، صورت اونها غرق شادی شد و نفس من بند اومد! 🚓 پلیس همیشه با بومی ها رفتار خشنی داشت، مغزم دیگه کار نمی کرد، گریه ام گرفته بود... - غلط کردم آقای مدیر ... خواهش می کنم من رو ببخشید... قسم می خورم دیگه با کسی درگیر نشم، هر اتفاقی هم که بیوفته دیگه با کسی درگیر نمیشم... . 👦🏿 👩🏼 التماس های من و پا در میانی منشی مدیر فایده ای نداشت، یه عده از بچه ها، دم دفتر جمع شده بودن، با اومدن پلیس، تعدادشون بیشتر شد! 👧🏼 سارا هم تا اون موقع خودش رو رسوند، اما توضیحات اون و دفاعش از من، هیچ فایده ای نداشت... 🚨 علی رغم اصرارهای اون بر بی گناهی من، پلیس به جرم خشونت دبیرستانی و صدمه زدن به بقیه دانش آموزها من رو بازداشت کرد و به دست هام دستبند زد!! 👦🏿 با تمام وجود گریه می کردم، قدرتی برای کنترل اشک هام نداشتم، ۹ سال تمام، با وجود فشارها و دریایی از مشکلات به درسم ادامه داده بودم، چهره پدرم و زجرهاش جلوی چشم هام بود... درد و غم و تحقیر رو تا مغز استخوانم حس می کردم... 🚓 دو تا از پلیس ها دستم رو گرفتن و با خشونت از دفتر، دنبال خودشون بیرون کشیدن، من هم با صورتی خیس از اشک فقط التماس می کردم ... دیگه نمی گفتم بی گناهم ... فقط التماس می کردم همین یه بار، من رو ببخشن و بهم رحم کنن! 👥👥 بچه ها توی راهرو جمع شده بودن، با دیدن این صحنه، جو دبیرستان بهم ریخت... یه عده از بچه ها رفتن سمت در خروجی و جلوی در ایستادن و دست هاشون رو توی هم گره کردن... یه عده دیگه هم در حالی که با ریتم خاصی دست می زدن... همزمان پاشون رو با همون ضرب، می کوبیدن کف سالن... 👦🏿 همه تعجب کرده بودن... چنان جا خورده بودم که اشک توی چشم هام خشک شد ... اول، تعدادشون زیاد نبود، اما با اصرار پلیس برای خارج کردنم از دبیرستان ... یه عده دیگه هم اومدن جلو... حالا دیگه حدود ۵۰ نفر می شدن ... صدای محکم ضرب دست و پاشون کل فضا رو پر کرده بود ... هر چند، پلیس بالاخره من رو با خودش برد، اما احساس عجیبی در من شکل گرفته بود، احساسی که تا اون لحظه برام ناشناخته بود... ⏪ ادامه دارد... رمان📚 🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀 🌹🌹🌹🌹🌹 🌟🌟🌟🌟 منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 👈 این جا صحبت از است ...❤️👇 ✅ @asheghaneruhollah
🕠 📚 🐨 🖊 نویسنده: سید طاها ایمانی. 🔗 قسمت نهم 🗣👥 برگرد کوین 🚨 توی اداره پلیس به شدت با من برخورد می شد، اما کسی برای شکایت نیومد و چون شاکی خصوصی نداشتم چند روز بعد ولم کردن! 👨🏿 پدرم جلوی در منتظرم بود، بدون اینکه چیزی ازم بپرسه با هم برگشتیم. 👩🏿 مادرم با دیدن من، گریه اش گرفت، من رو در آغوش گرفته بود، هر چند لحظات و زمان سختی رو پشت سر گذاشته بودم اما سعی می کردم قوی و محکم باشم... 🌌 شب، بالاخره مهر سکوت هم شکست، مادرم خیلی محکم توی چشم هام نگاه کرد! - کوین، دیگه حق نداری برگردی مدرسه، آخر این همه زجر کشیدن و درس خوندن چیه؟! محاله بتونی بری دانشگاه... محاله جایی بتونی یه شغل درست و حسابی پیدا کنی... برگرد کوین ... الان بچه های هم سن تو دارن دنبال کار می گردن، حتی اگر نخوای توی مزرعه کار کنی ... با این استعدادت حتماً می تونی توی یه کارخونه، کار پیدا کنی. 👨🏿👩🏿 مادرم بی وقفه نصیحتم می کرد ... و پدرم ساکت بود، هیچی نمی گفت، چشم ازش برنداشتم ... اونقدر بهش نگاه کردم تا بالاخره حرف زد! 👨🏿 تو دیگه شانزده سالت شده، من می خواستم زندگی خوبی داشته باشی اما انتخاب با توئه... اینکه ادامه بدی یا ولش کنی...! 🛌 اون شب تا صبح خوابم نبرد، غم، ترس، زجر و اندوهی رو که توی تمام این سال ها تحمل کرده بودم، جلوی چشم هام رژه می رفت... بی عدالتی و یأسی رو که بارها تا مغز استخوانم حس کرده بودم... 🌄 فردا صبح، با بقیه رفتم سر زمین. 👩🏿 مادرم خیلی خوشحال شده بود، چند روز به همین منوال گذشت تا روز یکشنبه از راه رسید ... 👧🏼 توی زمین، حسابی مشغول کار بودم که یهو سارا از پشت سر، صدام کرد! ⏪ ادامه دارد... رمان📚 🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀 🌹🌹🌹🌹🌹 🌟🌟🌟🌟 منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 👈 این جا صحبت از است ...❤️👇 ✅ @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🕠 📚 #داستان_دنباله_دار 🐨 #سرزمین_زیبای_من 🖊 نویسنده: سید طاها ایمانی. 🔗 قسمت نهم 🗣👥 برگرد کوین 🚨 تو
🕠 📚 🐨 🖊 نویسنده: سید طاها ایمانی. 🔗 قسمت دهم ✌🏿نبرد برای زندگی 👧🏼 سارا با چند تا از بچه ها اومده بودن، با خوشحالی اومدن سمتم! - وای کوین... بالاخره پیدات کردیم... باورت نمیشه چقدر گشتیم... یه نگاهی به اطراف کرد، عجب مزرعه زیبائیه...! 👥👤 کم کم حواس همه به ماها جمع شده بود، بچه ها دورم رو گرفتن... یه نگاهی به سارا کردم. 👦🏿 - دستت چطوره؟! 👧🏼 - خندید... از حال و روز تو خیلی بهتره... چرا دیگه برنگشتی مدرسه؟! 👦🏿 سرم رو انداختم پایین... اگر برای این اومدید وقتتون رو تلف کردید، برگردید! 👧🏼 - درسهای این چند روز رو بین خودمون تقسیم کردیم ... هر کدوم جزوه یه درس رو برات نوشتیم که عقب نمونی... مکث کوتاهی کرد و کیفم رو داد دستم... فکر نمی کردم اهل جا زدن باشی... فکر می کردم محکم تر از این حرف هایی... 👧🏼 و رفت... 👥👤 چند قدمی از ما دور نشده بود که یکی شون گفت: ✋🏻 ما همه پشتت ایستادیم! اینقدر تهدیدشون کردیم که نزاشتیم ازت شکایت کنن... سارا هم همین طور... تهدیدشون کرد اگر ازت شکایت کنن، ازشون شکایت می کنه! 💉 دستش ۳ تا بخیه خورده اما بی خیالش شد، خیلی به خاطر اتفاقی که افتاد احساس گناه می کنه! حس می کنه تقصیر اونه که این بلا سرت اومد، برگرد پسر... تو تا اینجا اومدی، به این راحتی جا نزن...! 👤👥 بچه ها که رفتن، هنوز کیفم 💼 توی دستم بود، توی همون حالت ایستاده بودم و فکر می کردم، حرف هاشون درست بود، من با این همه سختی، هر جور بود تا اونجا اومده بودم، اما اونها نمی تونستن شرایط من رو درک کنن، حقیقت این بود که هیچ آینده ای برای من وجود نداشت در حالی که اونها به راحتی می تونستن برن دانشگاه و آینده شون رو رقم بزنن، فقط کافی بود واسش تلاش کنن ولی من باید برای هر قدم از زندگیم می جنگیدم! 🗡جنگی که تا مغز استخوانم درد و زجرش رو حس می کردم... ⏪ ادامه دارد... رمان📚 🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀 🌹🌹🌹🌹🌹 🌟🌟🌟🌟 منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 👈 این جا صحبت از است ...❤️👇 ✅ @asheghaneruhollah
🕠 📚 🐨 🖊 نویسنده: سید طاها ایمانی. 🔗 قسمت یازدهم 💎 نسل آینده 👦🏿 هر چند آینده ای مقابل چشم هام نبود اما با خودم گفتم: 🏢 اون روز که پات رو توی مدرسه گذاشتی، حتی خودت هم فکر نمی کردی بتونی تا اینجا بیای... حالا، امروز خیلی ها این امید رو پیدا کردن که بچه هاشون رو بفرستن مدرسه، اگر اینجا عقب بکشی امید توی قلب های همه شون می میره! 👁 به خاطر نسل آینده و آدم هایی که امروز چشم هاشون به تو دوخته شده باید هر طور شده، حداقل از دبیرستان فارغ التحصیل بشی. 👥👤 امروز تو تا دبیرستان رفتی، نسل بعد، شاید تا دانشگاه هم پیش برن و بعد از اون، شاید روزی برسه که بتونن برن سر کار، اما اگر این امید بمیره چی؟! 💼 وسایلم رو جمع کردم و فردا صبح رفتم مدرسه، تصمیمم رو گرفته بودم، به هر طریقی شده و هر چقدر هم سخت، باید درسم رو تموم می کردم. 🏢 وارد مدرسه که شدم از روی نگاه های بچه ها و واکنش هاشون می شد فهمید کدوم طرف من بودن، کدوم بی طرف بودن.... . 👀 بعضی ها با لبخند بهم نگاه می کردن، بعضی ها با تأیید سری تکان می دادن ... بعضی ها برام دست بلند می کردن، یه عده هم بی تفاوت، حتی بهم نگاه نمی کردن! 👥👤 یه گروه هم برای اعتراض به برگشتم تف می انداختن! 🗓به همین منوال، زمان می گذشت و من به آخرین سال تحصیلی نزدیک می شدم، همزمان تحصیل، دنبال کار می گشتم. 👦🏿 من اولین کسی بودم که توی اون منطقه فرصت درس خوندن رو داشتم، دلم نمی خواست برگردم توی همون زمین و کارگری کنم. حالا که تا اونجا پیش رفته بودم باید به نسل بعد از خودم تفاوت و تغییر رو نشون می دادم، تا انگیزه ای برای رشد و تغییر اونها ایجاد کنم. 👦🏿 ولی حقیقت این بود که هیچ چیز تغییر نکرده بود، یه بومی سیاه، هنوز یه بومی سیاه بود، شاید تنها جایی که حاضر می شد امثال ما رو قبول کنه، ارتش بود. 👥👤 من دنبال ایجاد تغییر در نسل آینده بودم، اما هرگز فکر نمی کردم یه اتفاق باعث تغییر خودم بشه... . ⏪ ادامه دارد... رمان📚 🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀 🌹🌹🌹🌹🌹 🌟🌟🌟🌟 منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 👈 این جا صحبت از است ...❤️👇 ✅ @asheghaneruhollah
❖✨ ﷽ ❖ #حواست_به_مولا_هست؟! ••●❥🍂✦🍂❥●•• روزی هزار بار دلش را شکسته ام این گونه زیستن، ادبِ انتظار نیست ↯💔↯💔↯ راستی... #امروز_برای_امام_زمانم_چه_کردم؟ #اعلام_مراسم_هیئت_عاشقان_روح_الله 🚩 #روضه_هفتگی توسل به حضرت زهرا(سلام الله علیها) 🤚به قصد تعجیل در امر فرج امام زمان(عج) 👈به کلام:حجت الاسلام #مسعود_مهرابی 🎤به نفس: کربلایی #سید_حبیب_مجیدی 📆چهارشنبه 4 دی ماه1398 🕖ساعت 19 🚩اصفهان،درچه،بلوارشهدا(اسلام اباد)کوی شهید بهشتی #پرچم_هیئت #ویژه_برادران_خواهران ❤️دوستان اطلاع رسانی شود 💠 @asheghaneruhollah
هیئت عاشقان روح الله هفتگی14آذر97 یادبود شهید سیدیحیی براتی.mp3
17.7M
👌امشب قبل از خواب تو خلوت خودمون دوخط روضه حضرت مادر گوش بدیم یکمی سبک بشیم.التماس دعا😭 هیچ کسی ای وای من نگفت تو کوچه به اون کافر نزن زن جلوی شوهر😭😭 جوری خوردی که😭😭 نمیتونی بلند شی از جا 🎤کربلایی ✅پیشنهاد دانلود 🏴اختصاصی هیئت عاشقان روح الله(ره) 🏴 من سرم گرم است سرم داد بزن.......😔 👈 این جا صحبت از است ...❤️👇 💠 @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🕠 📚 #داستان_دنباله_دار 🐨 #سرزمین_زیبای_من 🖊 نویسنده: سید طاها ایمانی. 🔗 قسمت یازدهم 💎 نسل آینده 👦🏿
🕠 📚 🐨 🖊 نویسنده: سید طاها ایمانی. 🔗 قسمت دوازدهم ❓سرنوشت 🎄 نزدیک سال نو بود، هر چند برای یه بومی سیاه، مفهومی به نام سال نو وجود نداشت، اما مادرم همیشه به چشم فرصتی برای شاد بودن بهش نگاه می کرد، خونه رو تمییز می کردیم و سعی می کردیم هر چند یه تغییر خیلی ساده اما بین هر سال مون یه تفاوت کوچیک ایجاد کنیم. 🗣 خیلی ها به این خصلت ما می خندیدن، اونها منتظر دلیلی برای شاد شدن بودن، اما ما حتی در بدترین شرایط، سعی می کردیم دلیلی برای شاد شدن بسازیم. 🕸 ما توی خونه، نه پولی برای وسایل کریسمس داشتیم، نه پولی برای خریدن هدیه و جشن گرفتن، نه اعتقادی به مسیح! ✝️ مسیح هم از دید ما یه جوان سفید پوست بود و یکی از اهرم های فشار افرادی که سرزمین ما رو اشغال کرده بودن و ما رو به بند کشیده بودن! 👩🏿👧🏿 مادرم و سیندی برای خرید از خونه خارج شدن، ساعت به نیمه شب نزدیک می شد اما خبری از اونها نبود، کم کم می شد نگرانی رو توی چشم ها و صورت همه مون دید! 👨🏿👦🏿 پدرم دیگه طاقت نیاورد، منم همین طور، زدیم بیرون، در روز که باز کردیم، کیم پشت در بود! 👱🏿‍♂️ ایستاده بود پشت در و برای در زدن دل دل می کرد، پدرم با دیدن چهره آشفته اون، رنگ از صورتش پرید! ⚰️ سخت ترین لحظات پیش روی ما بود، زمانی که سفیدها مشغول جشن و شادی بودن ما توی قبرستان بومی ها خواهر کوچکم رو دفن می کردیم! از خاک به خاک ... از خاکستر به خاکستر ... . 👩🏿 مادرم خیلی آشفته بود و مدام گریه می کرد، خیلی ها اون شب، جوان مستی که سیندی رو زیر کرده بود؛ دیده بودن، می دونستن کیه اما برای پلیس چه اهمیتی داشت! اونها حتی حاضر به شنیدن حرف ها و اعتراض پدرم نشدن و با بدرفتاری تمام، ما رو از اداره پلیس بیرون کردن! 🚑 به همین راحتی، یه بومی سیاه دیگه به دست یه سفید پوست کشته شد، هیچ کسی صدای ما رو نشنید، هیچ کسی از حق ما دفاع نکرد... 🌌 اما اون شب، یه چیز توی من فرق کرد، چیزی که سرنوشت رو جور دیگه ای رقم می زد! ⏪ ادامه دارد... رمان📚 🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀 🌹🌹🌹🌹🌹 🌟🌟🌟🌟 منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 👈 این جا صحبت از است ...❤️👇 ✅ @asheghaneruhollah
جناب آقای محمدسلیمانی با قلبی آکنده از تاثرات عمیق درگذشت پدر بزرگ عزیزتان زنده یاد را حضور شما و خانواده محترمتان تسلیت عرض نموده و برایتان صبر الهی را خواستاریم.... 👈الفاتحه مع الصلوات
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🕠 📚 #داستان_دنباله_دار 🐨 #سرزمین_زیبای_من 🖊 نویسنده: سید طاها ایمانی. 🔗 قسمت دوازدهم ❓سرنوشت 🎄 نزدی
🕠 📚 🐨 🖊 نویسنده: سید طاها ایمانی. 🔗 قسمت سیزدهم 🚩آغاز یک تغییر 👩🏿 روح از چهره مادرم رفته بود، بی حس، مثل مرده ها... فقط نفس می کشید و کار می کرد، نمی گذاشت هیچ کدوم بهش کمک کنیم، من می ایستادم و نگاهش می کردم یه چیزی توی من فرق کرده بود، برای اولین بار توی زندگیم یه هدف داشتم، هدفی که باید براش می جنگیدم! 🗓با تموم شدن تعطیلات برای برگشت به مدرسه حاضر شدم، مادرم اصلاً راضی نبود، این بار، نه به خاطر اینکه فکر می کرد کار بیهوده ای می کنم، می ترسید از اینکه یه بچه دیگه اش رو هم از دست بده. 👲🏿می ترسید چون من داشتم پا به دنیای سفیدها می گذاشتم، دنیایی که همه توش سفید بودن و همون سفیدها قوانین رو وضع می کردن. 🌎 دنیایی که کاملاً توش تنها بودم... اما من تصمیمم رو گرفته بودم... تصمیمی که اون زمان به خاطر پدر و مادرم، جرأت به زبان آوردنش رو نداشتم ... ولی جز مرگ، چیزی نمی تونست مانع من بشه! 🏢 برگشتم مدرسه و زمان باقی مونده رو با جدیت تمام، درس خوندم... اونقدر تلاش کردم که بهترین امتیاز و معدل دبیرستان رو کسب کردم... علی رغم تمام دشمنی ها، معدلم به حدی عالی شده بود که اگر یه سفیدپوست بودم به راحتی می تونستم برای بهترین دانشگاه ها و رشته ها درخواست بدم، همین کار رو هم کردم و به دانشکده حقوق درخواست دادم، اما هیچ پاسخی به من داده نشد... . 👲🏿 منم با سرسختی تمام، خودم بلند شدم و رفتم سراغ شون! من هیچ تصمیمی برای پذیرش شکست و عقب نشینی نداشتم ... 💥 کتک مفصلی هم از گارد دانشگاه خوردم، حتی نتونستم پام رو داخل محیط دانشگاه بزارم ... چه برسه به ساختمان ها ... 📞 این بار با یه نقشه دقیق تر عمل کردم، بدون اینکه کسی بفهمه من یه بومی سیاهم با دانشگاه تماس گرفتم و از رئیس دانشکده حقوق وقت ملاقات گرفتم! 👔 اون روز، یه لباس مرتب پوشیدم و راهی دانشگاه شدم ... . ⏪ ادامه دارد... رمان📚 🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀 🌹🌹🌹🌹🌹 🌟🌟🌟🌟 منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 👈 این جا صحبت از است ...❤️👇 ✅ @asheghaneruhollah
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هروقت حال‌ت گرفته‌س... برو یه گوشه! آروم هندزفری رو بذار توی گوش‌ت و... این چهارعدد رو... بدون هیچ پیش‌شماره‌ای ✅1640 بگیر! آروم می‌شی! قول می‌دَم بِهِت! ✅1640 😭دلتون شکست التماس دعا 👈 این جا صحبت از است ...❤️👇 ✅ @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
هروقت حال‌ت گرفته‌س... برو یه گوشه! آروم هندزفری رو بذار توی گوش‌ت و... این چهارعدد رو... بدون هیچ پ
13-bicheragh118-980716-7safar98.mp3
19.2M
👌برا اونها که نرفته اند 😔 دعا کنیم برا اونها که کربلا را هنوز ندیده اند 👌🤚 سرسجاده،تا سلام میدم به ط حرم میاد یادم 😭 سرسجاده،دهنم تربت گذاشتم یادت افتاااادم😭 🎤کربلایی 🎤کربلایی 😭دلتون شکست التماس دعا 👈 این جا صحبت از است ...❤️👇 ✅ @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
📚 #معرفی_کتاب 📚 این هفته 📕کتاب #شصت_پرسش_اعتقادی ✍️ اثر سید رضا طباطبایی 🔹 کتاب شصت پرسش اعتقادی
📚 📚 این هفته 📕کتاب ✍️ اثر موسسه فرهنگی ایمان جهادی (انتشارات صهبا) 🔹🔸کتاب "مسیح در شب قدر "روایت دیدارِ رهبر معظم انقلاب با خانواده‌های شهدای مسیحی است. 🔹در این کتاب، حضورامام خامنه ای در منازل شهدای مسیحی کشورمان، در بیست‌وسه بخش روایت شده است. 🔸 از جذاب‌ترین دیدارهای حضرت آقا با خانواده‌های شهدا، موارد مربوط به شهدای مسیحی است. حضرت آقا از همان سال شصت‌وسه، در ایام عید مسیحیان و میلاد حضرت مسیح، مهمان خانواده‌های شهدای مسیحی می‌شوند. یک روحانی برجستۀ مسلمان، که در دورانی، رئیس‌جمهور ایران و بعد از آن، رهبر انقلاب اسلامی هستند، در منزل خانواده‌ای مسیحی و کنار آنها می‌نشینند و از ارزش شهدای آنها و افتخار کشور به این شهدا و خانواده‌هایشان می‌گویند. از ویژگی‌های خاص این دیدارها، این است که خانواده‌های مسیحی، اغلبشان نمی‌توانند حضور حضرت آقا در منازلشان را باور کنند و در بهت می‌مانند. حالتی که معمولاً تا اواخر دیدار، باقی می‌ماند. این حالت باعث می‌شود که اتفاقاً آقا در بین این خانواده‌ها بیشتر صحبت کنند، خاطره بگویند و به‌شکلی مجلس را گرم کنند. سبک روایت‌گری این کتاب، تا حدودی داستانی است و در هر کدام از آنها، از یک راوی متفاوت و مناسب آن روایت استفاده شده که خود این تنوع راویان، داستان‌ها را جذاب‌تر می‌کند. البته مفهوم داستانی کردن روایت‌ها، آزاد گذاشتن تخیل نیست. تمام نکات موجود در کتاب، به‌خصوص بیانات حضرت آقا، کاملاً مستند و بر اساس اسناد هستند.. 📚هر هفته،جمعه ها ،معرفی یک کتاب ارزشی خواندنی👇 ✅ @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
📚 #معرفی_کتاب 📚 این هفته 📕کتاب #مسیح_درشب_قدر ✍️ اثر موسسه فرهنگی ایمان جهادی (انتشارات صهبا) 🔹🔸
بخش هایی از کتاب روایت دیدارِ رهبر معظم انقلاب، با خانواده‌های شهدای مسیحی ————————————————————————————————- روایت حضور آیت‌الله خامنه‌ای در منزل شهیده ژرمن پورگورگیس در ۴ دی ۷۰ صحبت از کلیسای آشوری‌ها و ارمنی‌ها می‌شود و عروست می‌گوید که کلیسای آشوری‌ها در خیابان قوام‌السلطنه است. حاج آقا از اسم خیابان تعجب می‌کنند. می‌پرسند که اسم جدید خیابان چیست؟ «قوام‌السلطنه که مرد و رفت!» و همه می‌خندیم. می‌گوید: «سی تیر» است و این باعث می‌شود آقای خامنه‌ای تاریخ مختصری از قوام و سی تیر بگویند. - چون سی تیر را قوام‌السلطنه به‌ وجود آورد و این‌ها لج کردند با قوام‌السلطنه. روز سی تیر، روزی بود که دکتر مصدق در سال ۱۳۳۱ استعفا کرد، مردم آمدند به خیابان‌ها، برای اینکه مصدق بیاید سر کار. شاه هم قوام‌السلطنه را کرد نخست وزیر. قوام‌السلطنه گفت که سیاست را کشتی‌بان دیگری آمده؛ من اِل می‌کنم، من بِل می‌کنم، می‌کُشم، می‌بندم، جمع نشوید در خیابان‌ها. مردم هم اعتنا نکردند، جمع شدند. مرحوم آیت‌الله کاشانی پیغام داد که جمع بشوید، آمدند. قوام‌السلطنه بیست‌وچهار ساعت نکشید که استعفا کرد، مجدد هم مصدق آمد سرکار. این هست که قوام‌السلطنه سابق را گذاشتند سی تیر. خوش ذوقی به‌خرج دادند. فکر می‌کنید ما که این همه سال است نزدیک خیابان سی تیر زندگی می‌کنیم، اصلاً این چیزها را می‌دانستیم؟! چه قصه‌ای دارد این خیابان، حالا با این صحبت‌ها فضای این میهمانی صمیمی شده. حتی دوست داری برایشان درد و دل کنی، از آن شب سیاه و دردناک. خودشان به تو این فرصت را می‌دهند. در نظام اسلامی، جمهوری اسلامی همین است؛ یعنی شهروندان، آن کسانی که در زیر پرچم جمهوری اسلامی هستند، اینها با هم فرقی نمی‌کنند. ما موظفیم به عنوان کسانی که مسئولیت کشور را دارند، از آحاد مردم دفاع و حراست کنیم. ما وقتی بخواهیم از حقوق کسی دفاع کنیم، نمی‌پرسیم شما دینت چیست، نه؛ شهروند ماست، متعلق به این کشور است و فرزند این خانواده است؛ ما باید از او دفاع کنیم و دفاع هم می‌کنیم. 📚هر هفته،جمعه ها ،معرفی یک کتاب ارزشی خواندنی👇 ✅ @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
📚 #معرفی_کتاب 📚 این هفته 📕کتاب #مسیح_درشب_قدر ✍️ اثر موسسه فرهنگی ایمان جهادی (انتشارات صهبا) 🔹🔸
بخش هایی از کتاب روایت دیدارِ رهبر معظم انقلاب، با خانواده‌های شهدای مسیحی ————————————————————————————————- روایت دیدار با خانواده شهید «ژان ژرژ ژان داوید» مادر شهید می‌گوید که ببخشید اگر بی‌تعارف صحبت می‌کنم. من آن روزها مثل دیوانه شده بودم و حوصله هیچ چیز و هیچ کس را نداشتم، به ویژه اگر می‌خواستند در مورد ژان صحبت کنند. آن روز مادر خدا بیامرزم هم زنده بود و آمده بود خانه ما. قبل از ظهر، دو نفر آقا با تیپ بسیجی آمدند دم در. خواهرزاده‌ام رفت در را باز کرد و از آنجا با آیفون به من گفت: خاله این آقایان می‌گویند شب خانه باشد یکی از مسئولان می‌خواهند بیایند دیدنتان. گفتم بگو؛ نمی‌خواهد بیایند. اما آن‌ها اصرار کردند که چند دقیقه بیشتر طول نمی‌کشد. شب دوباره زنگ زدند. خودشان بودند. این بار آمدند داخل. عصبانی بودم. گفتم نمی‌خواهم کسی بیابد. گفتند از مقامات هستند. گفتم حتی اگر بالاترین مقام مملکت باشد، بگویید اول پسر من را برایم بیاورد بعد بیاید، بندگان خدا مانده بودند چه بگویند. به هر شکلی بود بالاخره مادرم مرا راضی کرد که قبول کنم. با اینکه عصبانی بودم، اما باورم نمی‌شد که آقای خامنه‌ای بیایند خانه‌مان، هنوز سالگرد شهادت ژان هم نشده بود. آقای خامنه‌ای هم آن وقت رئیس‌جمهور بودند. اول آمدنشان، من هنوز در همان حال و هوا بودم، اما خدایی، این قدر این مرد روحانی بود و این قدر فضای خانه غمزده ما را عوض کرد که من از این رو به آن رو شدم؛ با صحبت‌هایشان با دلداری‌هایشان با رفتارشان حال من را دگرگون کردند. اصلاً آرامش عجیبی پیدا کردم. یک شعر خیلی زیبا برایمان خواندند که من و مادرم کلی گریه کردیم. خیلی شب خوبی بود برای ما. حضرت آقا بعد از سلام و احوالپرسی با مادر و مادربزرگ شهید، وقتی حالت مادر را می‌بینند و متوجه می‌شوند که زمان زیادی از شهادت این جوان نگذشته، سعی می‌کنند به آنها تسلا دهند و دلشان را آرام و امیدوار کنند. خداوند ان‌شاء‌الله به شماها صبر بدهد. خدا ان‌شاء‌الله عوض خیرتان بدهد و این مصیبت را با شادی‌های بسیار، در طول زندگی‌تان هم در خودتان، هم در خانواده‌تان، ان‌شاء‌الله جبران کند. حوادث تلخ زندگی اجتناب‌ن‌ناپذیر است خانم، پیش می‌آید. مردن و رفتن و بیماری و ناراحتی هست؛ منتها این طور حوادث، اگر مصیبت است و تلخی دارد، اما از طرفی هم افتخارآفرین است. خانواده شهید احساس می‌کند که برای استقلالش، برای میهنش، برای کشورش، برای مردمش کاری کرده، خدمتی کرده و همیشه در همه جای دنیا و همه کشورها و همه جنگ‌ها، خانواده‌هایی هستند که در جنگ کشته دادند، در کنار داغ و درد و ناراحتی که دارند، احساس افتخار می‌کنند، همه جور مردم هست؛ این عزیزترین و سربلندترین مردن‌هاست. اجر الهی هم ان‌شاء‌الله همراهش هست. شما آن جنبه‌های مثبت قضیه را به خودتان تلقین کنید تا کمتر ناراحت شوید. چون هر جه جنبه‌های منفی مسئله را به یاد خودتان بیاورید، بیشتر ناراحت می‌شوید. حادثه را بایستی پذیرا شد. برخورد کنید با حادثه؛ با شجاعت، با قدرت. الحمدلله شما شجاع هستید. من با خانواده‌های شهدای آشوری چند بار نشست و برخاست کرده‌ام، از نزدیک دیده‌ام؛ همه با روحیه، همه شاد و با استقامت هستند. شما هم الحمدلله از همین روحیه برخوردار هستید و بیشتر هم برخوردارید. جنگ یک دفاع بزرگ است، تلخی‌های زیادی دارد، من خانواده‌هایی را دیده‌ام که چند شهید داشتند. همین هفته گذشته، شب جمعه مثل امشبی بود، من خانه یک شهیدی رفتم که چهار پسرشان و شوهر آن خانم شهید شده بودند. پنج تا عکس زده بودند آنجا به دیوار، چهار تا جوان مثل چهار دسته گل. انسان واقعاً منقلب می‌شد. پدر هم بعد از بچه‌ها شهید شده بود. پرسیدم کی شهید شدند. تاریخ شهادت را که برای من گفتند، من دیدم که از شهادت اولی تا آخری، یک سال فاصله نشده، یعنی واقعاً چیز عجیبی است. 📚هر هفته،جمعه ها ،معرفی یک کتاب ارزشی خواندنی👇 ✅ @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🕠 📚 #داستان_دنباله_دار 🐨 #سرزمین_زیبای_من 🖊 نویسنده: سید طاها ایمانی. 🔗 قسمت سیزدهم 🚩آغاز یک تغییر
🕠 📚 🐨 🖊 نویسنده: سید طاها ایمانی. 🔗 قسمت چهاردهم 👥 ملاقات غیر ممکن 🚧 گارد جلوی ورودی دانشگاه تا چشمش به من افتاد با عصبانیت اومد سمتم! 🗣 تو چه موجود زبان نفهمی هستی... چند بار باید بهت بگم؟ ... نمی فهمی بهت می گم تو حق ورود به اینجا رو نداری؟! 👲🏿خیلی عادی و محکم توی چشم هاش نگاه کردم! 👁 من از رئیس دانشکده حقوق وقت گرفتم، می تونید تماس بگیرید و اسمم رو چک کنید، اول باورش نشد، اما من خیلی جدی بودم. - اگر تماس بگیرم و چنین چیزی نباشه... مطمئن باش به جرم ایجاد اختلال به پلیس زنگ می‌زنم و از اونجا به بعد باید برای خودت قبر بکنی... 📞 تماس گرفت ولی به حدی توی شوک و هیجان بود که اصلاً حواسش نبود بگه من یه بومی سیاهم... اونها تایید کردن و اون هم با تعجب تمام، فقط ورود من به دانشگاه رو نگاه می کرد! 👲🏿 حس آدمی رو داشتم که تونسته از بزرگ ترین دژ دشمن عبور کنه... باورم نمی شد پام رو توی دانشگاه حقوق گذاشته بودم... نه من باورم می شد، نه افرادی که از کنارشون رد می شدم و من رو توی اون فضا می دیدن... 🏬 وارد دفتر ریاست شدم، چشم منشی که بهم افتاد، برق از سرش پرید... خودم رو که معرفی کردم باورش نمی شد! - کوین ویزل هستم، قبلاً از آقای رئیس وقت گرفته بودم. 👩🏻 چند لحظه طول کشید تا به خودش اومد، چند لحظه صبر کنید آقای ویزل ... باید حضورتون رو به ایشون اطلاع بدم و اجازه ورود بگیرم... بلند شد و سریع رفت توی اتاق رئیس... به دقیقه نرسیده بود که اومد بیرون! 👩🏻 - متأسفم آقای ویزل ... ایشون شما رو نمی پذیرن! 👲🏿 مکث کوتاهی کردم... اما من از ایشون وقت گرفته بودم و قطعاً اگر زمان آزاد نداشتن توی این ساعت به من اجازه ملاقات داده نمی شد... و قبل از اینکه بخواد به خودش بیاد و جوابم رو بده رفتم سمت اتاق رئیس... یه ضربه به در زدم و وارد شدم ... 👨🏼 با ورود من، سرش رو آورد بالا، نگاهش خیلی سرد و جدی بود، اما روحیه خودم رو حفظ کردم. - سلام جناب رئیس... کوین ویزل هستم و قبلاً برای ملاقات شما توی این ساعت وقت گرفته بودم و دستم رو برای دست دادن جلو بردم! 👨🏼 بدون توجه به دست من، به منشی نگاه کرد، از نگاهش آتش می بارید، برید بیرون خانم و منتظر باشید صداتون کنم...! ⏪ ادامه دارد... رمان📚 🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀 🌹🌹🌹🌹🌹 🌟🌟🌟🌟 منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 👈 این جا صحبت از است ...❤️👇 ✅ @asheghaneruhollah
🕠 📚 🐨 🖊 نویسنده: سید طاها ایمانی. 🔗 قسمت پانزدهم 🐩 جایی برای سگ ها!! 👲🏿دستم رو جمع کردم و نشستم روی مبل... اون [رئیس دانشگاه] هیچ توجهی بهم نداشت... مهم نبود، دیده نشدن، ساده ترین نوع تحقیری بود که تمام این سال ها تحمل کرده بودم. - آقای رئیس! من برای ثبت نام و شرکت در دانشگاه حقوق درخواست دادم، اما علی رغم رتبه و معدل بالا، هیچ پاسخی به من داده نشد، برای همین حضوری اومدم! - بهتره برای شرکت توی یه رشته و دانشگاه دیگه درخواست بدی، سرش رو آورد بالا... هر چند بعید می دونم برای پذیرش شما جایی وجود داشته باشه! - اما فکر نمی کنم قانونی وجود داشته باشه که بگه یه بومی حق نداره وارد دانشگاه حقوق بشه. 👨🏼 خیلی جدی توی چشم هام نگاه کرد، اینجا جایی برای تو نیست! اینجا جائیه که حقوق دانها، قاضی ها و سیاستمدارهای آینده این کشور رو آموزش می ده... بهتره حد و مرز خودت رو بشناسی و هر چه زودتر از اینجا خارج بشی... - طبق قانونی که تربیت شده های همین دانشگاه ها تصویبش کردن، قانون بومی ها رو به عنوان یه انسان پذیرفته، جالبه برای سگ یه سفیدپوست اینجا جا هست و می تونه همراه با صاحبش وارد بشه، اما برای یه انسان جا نیست؟! این حق منه که مثل بقیه اینجا درس بخونم... چند لحظه مکث کردم... نگران نباشید... من قصد ندارم قاضی یا سیاستمدار بشم... می خوام وکیل بشم و از انسان هایی دفاع کنم که کسی صداشون رو نمی شنوه... . 👨🏼 بدون اینکه حتی پلک بزنه، چند لحظه توی چشم هام زل زد... از این فرصت پیش اومده جای دیگه ای استفاده کن... توی سیستم استرالیا جایی برای تو نیست... این آخرین شانسیه که بهت میدم... قبل از اینکه به پلیس زنگ بزنم و تبدیل به آدمی بشی که کسی صداش رو نمی شنوه... از اینجا برو بیرون ... . 👲🏿بلند شدم و رفتم سمت در، مطمئن باشید آقای رئیس... من کاری می کنم که صدای من شنیده بشه... حتی اگر امروز، خودم نتونم وارد اینجا بشم... به هر قیمتی شده راهی برای دیگران باز می کنم... . 🚪این رو گفتم و از در خارج شدم ... این تصمیم من بود... تصمیمی که حتی به قیمت جانم، باید عملی می شد... . ⏪ ادامه دارد... رمان📚 🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀 🌹🌹🌹🌹🌹 🌟🌟🌟🌟 منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 👈 این جا صحبت از است ...❤️👇 ✅ @asheghaneruhollah
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 کارگردان مستند اختاپوس(مافیای خودرو): چه اتفاقی افتاده که مدیران پژو ما رو تهدید میکنند که اگر با ما قرارداد نبندید، افشاگری میکنیم؟ 👇 💠 @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🕠 📚 #داستان_دنباله_دار 🐨 #سرزمین_زیبای_من 🖊 نویسنده: سید طاها ایمانی. 🔗 قسمت پانزدهم 🐩 جایی برای سگ
🕠 📚 🐨 🖊 نویسنده: سید طاها ایمانی. 🔗 قسمت شانزدهم 🚓 قاتل سریالی؟ 📜 قانون مصوبه در مورد بومی ها [در استرالیا] رو روی یه تکه مقوا با خط خوانا نوشتم و یه پلاکارد پایه دار درست کردم، مقوای دیگه ای رو با طناب به گردنم انداحتم ... در این سرزمین، قانون مدافع اشراف سفید است... شرافت و جایگاه سگ سفید پوست ها از یک انسان بیشتر است! 🏬 رفتم نشستم جلوی ورودی اصلی دانشگاه! 👲🏿تک و تنها، بدون اینکه حتی لحظه ای از جام تکان بخورم، حتی شب رو همونجا کنار خیابون و بدون هیچ زیرانداز و رو اندازی خوابیدم... 👥 روز اول کسی بهم کاری نداشت...فکر می کردن خسته میشم خودم میرم... اما همین که حس کردن دارم برای بقیه جلب توجه می کنم... 🚧 گاردهای دانشگاه ریختن سرم و همه چیز رو داغون کردن، بعد از یه کتک مفصل و به محض اینکه تونستم حرکت کنم... دوباره تمام این مطالب رو نوشتم و رفتم جلوی دانشگاه! 👲🏿این بار، چهره و بدن کتک خورده ام هم بهش اضافه شده بود، کم کم افراد می ایستادن و از دور بهم نگاه می کردن، داشتم برای گسترش حرکت و ایجاد تعامل با بقیه برنامه ریزی می کردم که سر و کله چند تا ماشین پلیس ظاهر شد! 🚓 🚓 چنان با سرعت ظاهر شدن که انگار برای گرفتن یه قاتل سریالی اومدن! 🚨 در ماشین رو باز کردن با سرعت اومدن طرفم، تا اومدم به خودم بیام، یکی شون با سرعت یقه ام رو گرفت و با شدت از روی زمین به سمت خودش کشید، دومی از کنار به سمتم حمله کرد، یه دستش رو دور گردنم حلقه کرد، نمی تونستم به راحتی نفس بکشم... اومدم دستم رو بالا بیارم گردنم رو آزاد کنم که نفر بعدی دستم رو گرفت و خلاف جهت تابوند و همزمان با هم، من رو محکم به کف پیاده رو کوبیدن... 💥همه چیز در زمان کوتاهی اتفاق افتاد، از شدت درد، نفسم بند اومده بود، هم گلوم به شدت تحت فشار بود، هم دستم از شدت درد می سوخت و آتش گرفته بود، دیگه هیچ چیز رو متوجه نمی شدم، درد دستم شدیدتر از این بود که به مغزم اجازه بده به چیز دیگه ای فکر کنه. یکی شون، زانوش رو گذاشت پشت گردنم و تمام وزنش رو انداخت روی اون ... هنوز به خودم نیومده بودم که درد زجر آور دیگه ای تمام وجودم رو پر کرد، اونها به اون دست نابود شده من توی همون حالت از پشت دستبند زدن و بلندم کردن... 👲🏿از شدت درد و ضربه ای که به سرم خورده بود، دیگه هیچی نمی فهمیدم، تصاویر و حرکت دیگران، تاریک و روشن می شد، صداها گنگ و مبهم، کم کم به سمت خاموشی می رفت. 🚓 من رو پرت کردن توی ماشین و این آخرین تصویر من بود از شدت درد، از حال رفتم ... ⏪ ادامه دارد... رمان📚 🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀 🌹🌹🌹🌹🌹 🌟🌟🌟🌟 منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 👈 این جا صحبت از است ...❤️👇 ✅ @asheghaneruhollah