#تلنگر
😡تبریک کریسمس و ولنتاین و مناسبتای غربی میشه #با_کلاسی! تبریک عید غدیر و مبعث و نیمه شعبان شد #عرب_پرستی!
😡سفر مکه و کربلا و مشهد کسی بره، میگن چرا پولشو ندادی #فقرا ! ولی از سفر تایلند و آنتالیای خودش که نمی گذره، بالاخره آدمیزاده #تفریح هم لازم داره !
😡 #شاهین_نجفی و #شارلی فحاشی می کنند شد آزادی بیان ! مسلمونا از چیزی انتقاد مودبانه کنن، میشه دیکتاتوری دین !
😡گلشیفته فراهانی برهنه شد همه گفتن #حجاب_مسئله_شخصیه! الهام چرخنده #چادری شد؛ همون آدما گفتن #ریا_کار و متظاهر و نون خور حکومته !
😡طرف علنا بر مقبره کورش کبیر #سجده می کنه شد #یکتا_پرست! اما بوسه بر #ضریح مبارک حضرت عباس(ع) میگن #بت_پرستی !
😡 #دلسوزی برای هزاران #کودک شهید فلسطین میشه #بیگانه_پرستی؛ گل گذاشتن، پشت در سفارت فرانسه برای کشته شدن 12 نفر #هتاک میشه #انسانیت!
😡دختره سرمای زمستون با یه #ساپورت میاد خیابون سردش نمیشه! اما گرمای تابستون اگه #روسری سر داشته باشه از گرما هلاک میشه !
😡خانمه با کفش پاشنه بلند داخل خیابون #پیچ_و_تاب_خورون، جولان میده! اما جمع کردن #چادر یا مانتو بلند براش #خیلی_خیلی_سخت شده !
😡 #ته_ریش گذاشتن برای مد و کلاس میشه #خوشتیپی! اما برای محرم و مسجد که باشه میگن #اُمل_و_شلخته !
😡 #چهارشنبه_سوری نارنجک میزنه دیوار مردم؛ نمی گه کسی مریض داره! بعد در سال فقط سه روز #هیئت بیرون بیاد میگن مریضا آسایش ندارن !
😡برای برد باخت الکی فوتبال میاد آرژانتین و عراقو می بنده به بار #فحش_ناموسی! بعد خودش رو از نژاد #پاک آریایی و از نسل کوروش و #باشخصیت پارسی میدونه !
😡هر سال بدنش زیر سوزن و جوهر پر از #تتو_و_خالکوبی میشه، #هیچی نیست! اما یکی برای #سید_الشهدا سینه زنی می کنه، میگن چرا به بدن #ضرر می زنید !
😡دسته ها و جشن های #هالووین و #شیطان_پرستی شده #افتخار و دسته های #سینه_زنی محرم شده #خار رفته تو چشمش !
😡برای نشر جملات #جعلی و بی منبع کوروش سر و دست می شکنه و تازه خودشم میره مطالب نهج البلاغه رو به اسم کورش می زنه! اما به نهج البلاغه پر از #حکمت مولا علی که میرسه سکوت میکنه !
😡امثال #صادق_هدایت و #نیچه که به فجیح ترین شکل مُردند، شده اند #الگو!
بعد حضرت علی(ع)، #مولود_کعبه و #شهید_محراب رو یه عرب می دونه !
.
✍ متاسفم برای احساسات مصلحتی بعضی روشنفکرنماهای جامعه ما؛ که " شتر با بارش " را نمی بینند، اما اندر خم " لنگ پشه کوره ای " وا مانده اند
🆔 @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا قسمت 2⃣1⃣2⃣ "باید" اش زیادی محکم بود و استفاده از این
🌷بسم الله الهادی🌷
🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا
قسمت 3⃣2⃣1⃣
من دیگر چیزی برایِ از دست دادن نداشتم. عصبی ونفس نفس زنان با صدایی بلند خطابش کردم
" سرتو بگیر بالا و نگام کن.. "
اخمش عمیق تر شد. اما سر بلند نکرد..
این بار با خشم بیشتر فریاد زدم که سرت را بلند کن و خوب تماشا.
حیاط امامزاده در آن وقت ظهر خیلی خلوت بود، اما صدایِ بلندم با آن زبانِ غریبِ آلمانی، توجه چند پیرزن را به طرفمان جلب کرد.
سینه ی حسام به تندی بالا و پایین می رفت و این یعنی دوز عصبانیتش سر به فلک می کشید.
با چشمانی به خون نشسته سر بلند کرد و به صورتم نگاه انداخت.
این اولین دیدارِ چشمانش بود.. رنگِ نگاهش درست مثل فاطمه خانم قهوه ای تیره بود.
باید اعتراف می کردم
" یه نگاه حلاله.. پس خوب تماشا کن.. می بینی، ابروهام تازه دراومده.. ولی خب با مداد پر رنگشون کردم "
شالم را کمی عقب دادم
" بببین .. موهام واسه خاطره شیمی درمانی ریخته.. البته بگمااا، اگر با دقت به سرم دست بکشی، تارهایِ تازه جوونه زدش رو میتونی حس کنی..
ولی خب، سرطانه دیگه.. یهو دیدی فردا دوباره رفتم زیر شیمی درمانی و هیچی از این یه سانت مو هم نموند..
صورتمو ببین.. عین اسکلت..
از کلِ هیکلم فقط یه مشت استخون مونده و یه جفت چشم آبی که امروز فرداست دیگه بره زیرِ خاک..
پس عقلا این آدم به درد زندگی نمی خوره..
چون علاوه بر امروز فردا بودن.. مدام یا درد داره یا تهوع..
همش هم یه گوشه افتاده و داره روزایِ باقی مونده رو با خساستِ خاصی نفس می کشه که یه وقت یه ثانیه از دستش در نره..
حالا شما لطف کردی.. منت به سرم ما گذاشتی اومدی خواستگاری..
من از شما تشکر می کنم.. و واسه غروره خرد شده تون یه دنیا عذر خواهی..
می خواستی همینا رو بشنوی؟؟
این که اگه جواب منفی بود واسه ایرادهاییِ که خودم داشتم و شما در عین جوونمردی کامل بودی؟؟
باشه..
آقا من پام لبِ گورِ.. راحت شدی؟؟ "
⏪ ادامه دارد...
🌹🌹🌹🌹🌹
✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست
🌟🌟🌟🌟
منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
#پیشنهاد_میکنم_این_رمان_از_دستش_ندهید
‼️این داستان کاملا واقعی است
🌷بسم الله الهادی🌷
🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا
قسمت 4⃣2⃣1⃣
دستانش مشت شد، آنقدر سفت و سخت که سفید شدنشان را می دیدم..
و بی هیچ حرفی با قدم هایی تند چند گام به عقب گذاشت و رفت..
منِ بیچاره از زورِ درد رویِ زمین نشستم و قدم هایِ خشم زده اش را نظاره گر شدم..
آن ظهر، درست در وسط حیاطِ امامزاده شکستم و تکه هایم را به خانه آوردم.
هیچ وقت حتی به ذهنم خطور نمی کرد که این قهرمان تا این حد پتانسیلِ خباثت داشته باشد.
وقتی به خانه رسیدم چون مرده ای بی حرکت رویِ تخت اتاقم مچاله شدم.
و اندیشیدم به حرف هایی که از دهانم پرتاب شد و اَدایِ دِینی که راضی ام کرد.
نمی دانم چقدر گذشت که به لطفِ کیسه ی داروهایم، به کمایِ خستگی فرو رفتم.
اما وقتی با تکان هایِ دانیال و قربان صدقه هایش بیدار شدم که نجوایِ الله اکبر حس شنوایی ام را قلقلک می داد..
چند ثانیه با پلک زدن هایِ متمادی، تصویر تار برادر را به بازی گرفتم و یادم نبود چه به سر غرورم آمده، که ناگهان برق، وجودم را تحت الشعاع خودش قرار داد..
وجودی پر از تکه های جامانده در حیاط امامزاده..
دانیال دستی نوازش وار به صورتم کشید
" خواهر گلم.. پاشو.. رنگ به صورتت نیست.. پروین میگه هیچی نخوری.. چرا اینقدر اذیتم می کنی.. ؟؟ پاشو..پاشو بریم یه چیز بذار دهنت.."
و بیچاره برادر که نمی دانست سارایِ یک دنده و کله شق، امروز به حکم دل، بازی را رها کرده بود.
باید زندگیِ کوتاهم را پیچیده و پر عذاب نمی کردم. چند ساعت قبل، همه چیز تموم شده بود.
خدا مهربانتر از آنی ست که فکرش را می کردم.
⏪ ادامه دارد...
🌹🌹🌹🌹🌹
✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست
🌟🌟🌟🌟
منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
#پیشنهاد_میکنم_این_رمان_از_دستش_ندهید
‼️این داستان کاملا واقعی است
16.82M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✅پیشنهاد دانلود
#منم_اربعین_کربلام
اربابم
سلام میدم به ساحتت حسین
دارم میام زیارتت حسین❤️
بازم منو عنایتت حسین
#حبیبی_یا_حسین
🎤کربلایی #سید_مجتبی_حسینی
🔺زمینه احساسی
🏴 @asheghaneruhollah
96.05.30 (6) (2).mp3
7.11M
کربلا کربلا
کی میطلبی منو؟؟؟؟؟
#کرب_و_بلا همه ی باورمه
کرب و بلا زیباترین حرمه 😍
🎤کربلایی #محمد_حسین_حدادیان
🔻شور شنیدنی
😔 بازهم #جاموندم
🏴 @asheghaneruhollah
04_گروه_صدابرداری_صوت_الحزین_ضیاء.mp3
11.44M
📌ازدستش ندهید
اشک هات سرازیر شد #رفیق_التماس_دعا ✋
خلاصه یادت نره که #یک_نفر
توی زائرای اربعین #نبود 😭
#شب_اربعین ،حرم پائین پا
مگه ما #قرارمون همین نبود 😭
من مگه چی کم دارم آخه از بقیه نوکرها
کل #رفیقام کربلا برن من آقا نرم زوره 😔
🎤حاج #مهدی_مختاری
🔺شور احساسی فوق العاده زیبا
😔 بازهم #جاموندم
🏴 @asheghaneruhollah
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 توضیحات جالب کارگردان سریال دلدادگان از بازیگری که به خاطر پول حاضر به حضور در بخش پایانی سریال نشد
#دلدادگان
#سلبریتی
🏴 @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا قسمت 4⃣2⃣1⃣ دستانش مشت شد، آنقدر سفت و سخت که سفید شد
🌷بسم الله الهادی🌷
🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا
قسمت 5⃣2⃣1⃣
شاید اگر تمام آن حرف ها در امامزاده زده نمی شد، من هنوز هم دلباخته ی آن مرد مغرور بودم و تندیسش میخ می شد بر دیوار قلبم.
حداقل حالا غرورش مرا بیزار کرده بود..
لبخند زدم و نشست. به چشمانِ غم زده اش خیره شدم. تا به یاد دارم غصه ام را روزیِ روزهایش می کرد این یگانه برادر..
حالا در اوجِ ناراحتی خوشحال بودم که در باقی مانده ی اندکِ عمرم، خدا.. مادر.. دانیال .. امامزاده ی چند کوچه بالاتر.. و حتی پروینِ چاق و مهربان هست..
رویِ مبل هایِ سالن نشستم. دانیال از پروین خواست تا برایم غذا گرم کند. اما من چای و نان پنیر می خواستم.
پروین یک سینی چای با نان و پنیر آورد.
دانیال کنارم نشست. چای را شیرین کرد و با مهربانی لقمه ای دستم داد. خوردم.. جرعه ایی از چای و تکه ایی از لقمه..
نه.. هیچکدام طعم خدا نمی داد.. ساده ی ساده ی بود؛ معمولیِ معمولی..
نفسی عمیق کشیدم و لبخندی تلخ بر لبانم نشست.
از خوردن دست کشیدم و دانیال اعتراض کرد. فایده ای نداشت. پس در سکوت تماشایم کرد.
⏪ ادامه دارد...
🌹🌹🌹🌹🌹
✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست
🌟🌟🌟🌟
منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
#پیشنهاد_میکنم_این_رمان_از_دستش_ندهید
‼️این داستان کاملا واقعی است
🌷بسم الله الهادی🌷
🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا
قسمت 6⃣1⃣2⃣
باید نماز مغرب و عشا را می خواندم، از جایم بلند شدم تا به اتاقم بروم که صدایم زد. ایستادم.
" سارا.. یکی از همکارام بعد از شام، با خوونواده اش میاد واسه شب نشینی..
مادر که مریضه، انتظاری ازش نمیره..
تو رو خدا تو دیگه نرو خودت رو تو اتاق حبس کن. از ظهر تا الانم که خوابیدی، خستگیت هم حسابی در رفته..
بیا و آبرویِ داداشتو بخر و یه ساعت کنار خوونواده اش بشین که یه وقت فکر نکنن که بی کس و کارم.
یه لباس شیک و پوشیده تنت کن.
میگم پوشیده چون بچه های نظامی همه شون مذهبین. عاشقتم زشتِ داداش.. "
لبخند زدم و با تکانِ سر حضورم را برایش محکم کردم. این برادر ارزشش از هر چیز برایم بیشتر بود. دانیالی که به خودش اجازه نداد حتی یک کلمه از مکالمات امروزم با حسام بپرسد.
بعد از نماز و شام، به سراغ کمد لباس هایم رفتم. مدتی بود که سعی می کردم حجابم کامل باشد، هر چند که هنوز شیوه ی درستش را نمی شناختم.
به پیراهنی بلند و یشمی رنگ که هنرِ دستانِ پروین و فاطمه خانم بود رضایت دادم. اصلا تنها لباسِ پوشیده ام به جز مانتو، همین پیراهنِ ساده و زیبا بود که بعد از محجبه شدن برایم دوختند.
حالا باید چیزی سرم می کردم. نگاهی به بساطِ درونِ کمدم انداختم، غیر از چند شالِ معمولی و تیره رنگ چیزی پیدا نمی شد، به جز.....
به جز آن روسری که حسام قبل از رفتنش به سوریه هدیه داده بود.
نفس هایم تند شد. باید فراموشش می کردم. با خشم در کمد را بستم. و به آن تیکه دادم.
اما فعلا ّآبرویِ دانیال از یک دلبستگیِ احمقانه مهم تر بود و این روسری، تنها داراییِ زیبایم برایِ شیک به نظر رسیدن در این شب نشینی دوستانه بود..
پس روسری به دست روبه رویِ آینه ایستادم.
بزرگ بود و زیبا، با مخلوطی از رنگهایِ یک بسته مداد شمعیِ بیست و چهار طعم.
آن را سر کردم و به شیوه ی لبنانی ها، گوشه ی صورتم سنجاقش زدم.
⏪ ادامه دارد...
🌹🌹🌹🌹🌹
✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست
🌟🌟🌟🌟
منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
#پیشنهاد_میکنم_این_رمان_از_دستش_ندهید
‼️این داستان کاملا واقعی است