eitaa logo
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
600 دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
1.9هزار ویدیو
277 فایل
✅ ارتباط با مدیر کانال: @a_m_k_m_d جلسات هفتگی:شب های پنج شنبه،اصفهان،درچه،خیابان جانبازان،کوی سیدمرتضی،مسجد سید مرتضی رحمه الله علیه هیئت عاشقان روح الله تاسیس ۱۳۷۷
مشاهده در ایتا
دانلود
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا قسمت 0⃣5⃣2⃣ با انگشت، اشاره ای به سینه اش کرد " این
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 قسمت 1⃣5⃣2⃣ نگاهش کردم " چه دعایی؟؟ " ابرویی بالا انداخت " بعدا بهتون میگم.. اما شما علی الحساب بگو خدایا این شوهر ما رو حاجت روا کن.. " گاهی با ضمیر جمع خطابم می کرد و گاهی با ضمیر مفرد.. این جوان هنوز به "تو" بودنِ من برای خودش، عادت نکرده بود. کنارآمدن با نبودنش سخت بود، اما چاره ای وجود نداشت. چند روز دیگر حسام به ماموریت می رفت، به همین دلیل هروز برایِ دیدنم به خانه مان می آمد و برایم خاطره می ساخت.. با بیرون رفتن هایمان.. تفریح هایِ پر بستنی و خوراکی .. با شوخی ها و کَل کَل هایش کنار دانیال و پروین.. با نجوایِ مهربانش کنار گوشهایم که " هییس.. خانوومی، انقدر بلند نخند.. صداتو نامحرم می شنوه.. " وقتی در پارک قدم میزدم و او از جوک هایِ بی مزه ی برادرم می گفت.. و من دلخوش به هر غروب، که نمازم را به عشقِ این جوانِ مذهبی اقتدا کنم.. و او با سلامِ نمازش، عزم رفتن به خانه ی خودشان می کرد و نمی دانست چه بر سرِ دلم می آید وقتی مجبور بودم تا روز بعد ندیدنش را، صبر کنم. " تک تکِ ثانیه هایی که تو را کم دارم ساعتم درد؛ دلم درد؛ جهانم درد است.. " گاهی در آینه به خود نگاه می کردم و سرکی به گذشته ام می کشیدم. این بچه سید چه به روزِ سارایِ دیروز آورده بود که حال خدا را در یک نفسی اش می دید؟؟ سارایِ کافر.. سارایِ بی قید.. سارایِ لجباز، حال حجاب از سر برنمی داشت و حیا به خرج می داد در عبور از عابرانِ مذکر.. که حتی قدمهایِ ریحانه وارِ یک زن حرمت دارد و هر چشمی لایقِ تماشا نیست.. این معجزه ی حسام بود یا جادویِ وجودش؟؟ " وعشق.... قافیه اش، گرچه مشکل است.. اما؛ خدا اگر که بخواهد ردیف خواهد شد.. " ⏪ ادامه دارد... 🌹🌹🌹🌹🌹 ✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست 🌟🌟🌟🌟 منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 🔶 @asheghaneruhollah 🔷 ‼️این داستان کاملا واقعی است
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 قسمت 2⃣5⃣2⃣ دیگر چیزی به رفتنش نمانده بود و من بی تاب ندیدنش، پناه می بردم به تسیبحِ فیروزه ای رنگِ پروین.. کاش مادر کمی گذشته اش را رها می کرد و مهرش را آغوشم.. کاش روزه ی سکوتش را به یک لبخند و صدا زدنم افطار می کرد و من از امیرمهدی و دلتنگی هایم برایش انشا می خواندم. اما دریغ.. مُهرِ قهرش انقدر سنگین بود که خیال بی خیالی نداشت. وارد ماه محرم شده بودیم و عرق کردنِ دستانم از فرط دلتنگی و دلشوره به دو برابر رسیده بود. حالا درد و تهوع هم تا جایی که تیغشان می برید، کم نمی ذاشتند. روز قبل از عازم شدنش به ماموریت، مانند مرغی سر کنده در حیاط قدم میزدم و لحظه شماری می کردم آمدنش را.. یعنی باز باید هم آغوش اضطراب و ترس می شدم؟؟ اگر بلایی به سرش می آمد باید چه می کردم؟؟ من تازه کورسویِ خوشبختی را پیدا کرده بودم که آن هم به نسیمی بند بود. خدایا خودت به فریادم برس.. برایِ فرار از درد به اتاقم پناه بردم و کمی دراز کشیدم. ⏪ ادامه دارد... 🌹🌹🌹🌹🌹 ✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست 🌟🌟🌟🌟 منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 🔶 @asheghaneruhollah 🔷 ‼️این داستان کاملا واقعی است
آقا مبارک است رَدای امامتت ای غایب از نظر به فدای امامتت میخواستند حق تو را هم قضا کنند کَذاّبها کجا و عبای امامت... ما زنده ایم از برکات ولایتت ما عهد بسته‌ایم به پای امامتت از روز اولی که رسیدیم زین جهان گشتیم آشنا به صدای امامتت.. این روزها هوای تو را کرده ام بیا ماییم یاکریمِ هوای امامتت.. آقا بیا تقاصِ شهیدان به پای توست آقا فدای کرببلای امامتت... تا روزِ بازگشتِ تو سیدعلی شده پرچم به دوش، زیرِ لوای امامتت 🌷 آغاز امامت گل سرسبد عالم هستی حضرت حجة بن الحسن امام زمان (عج) بر شما مبارک 🌷 #اللهم_عجل_لولیک_الفرج ✅ @asheghaneruhollah
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💢به درد مبتلاییم یعنی که یک فرد به اصطلاح شیعه، حتی آیه قرآن یا روایت نبوی حفظ نباشد تا ولایت علی(ع) را به مخالفان ثابت کند اما صدها روایت و داستان ساختگی (غیرمعتبر) برای و و ... حفظ باشد. ✅ @asheghaneruhollah
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨ 🌸آغازامامت حضرت ولی عصر(عج) برشما مبارک🌸 💐این کلیپ زیبا، هدیه به شما همراهان همیشگی😘💐 ✅ @asheghaneruhollah
alavi-beraat.mp3
1.07M
🎤حجت الاسلام علوی تهرانی👆 📌پیشنهاد دانلود 🔻🔻🔻 🔴اظهار تبری به فحاشی نیست...❌ @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا قسمت 2⃣5⃣2⃣ دیگر چیزی به رفتنش نمانده بود و من بی تا
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 قسمت 3⃣5⃣2⃣ در این بین پروین مدام غر میزند که چرا چیزی نمی خورم و انگار نمی فهمید حالِ خرابِ دلم را.. افکار مختلف به ذهنم هجوم می آورد و تا می توانست ته مانده ی قدرتم را می کوبید. کاش می شد که بخواهم نرود و او بماند. امیرمهدی سینی به دست در چهار چوب ایستاده بود و لبخند میزد. چطور آمده بود که متوجه حضورش نشدم. این آخرین دیدارمان بود؟؟ چشمانش لبخند داشت " به قولِ یان، سلام بر تو ای دختر ایرونی.. بابا احسنت.. شنیدم حسابی معرکه گرفتی.. جیغِ این حاج خانوم پروین مارو هم درآوردی.. " کاش می شد اپسیلون به اپسیلونِ زمان مانده را فقط او حرف بزند و من تماشایش کنم. کنارم رویِ تخت نشست و سینی را روی پاهایش گذاشت. باز هم چای.. شکر.. نان.. پنیر و گردو.. خیره نگاهم کرد " جواب سلام واجبه هااا بانویِ اخمو.." اخم؟؟ کدام اخم؟؟ اصلا مگر حسام و اخم در یک خانه جا می شدند؟؟؟ لقمه ایی از پنیرو گردو را مثل همیشه با نظمِ خاصش پیچید و مقابلم گرفت " جواب سلاممون رو که ندادی.. یه کلمه حرفم که باهامون نزدی.. اخمم که واسمون کردی.. حداقل این لقمه رو بگیر بخور که هم از ضعف، غش نکنی.. هم اینکه مطمئن شم باهام قهر نیستی..) ⏪ ادامه دارد... 🌹🌹🌹🌹🌹 ✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست 🌟🌟🌟🌟 منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 🔶 @asheghaneruhollah 🔷 ‼️این داستان کاملا واقعی است
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 قسمت 4⃣5⃣2⃣ رو به رویش رویِ تخت نشستم . باید شانسم را امتحان می کردم " امیرمهدی نرو.. " لبخند زد و لقمه را به دهانم نزدیک کرد " شما اول این لقمه رو از دست آقاتون میل بفرمایید تا مذاکرات رو شروع کنیم.. " لقمه را به دندان گرفتم و لبخندش پهنتر شد. او حتی به جای پدر هم ، پدرانه خرجم می کرد " آ باریکلا شیر زنِ خودم.. خب کجا بودیم؟؟ آهان نرم.. خب اونوقت نمی پرسن چرا نمیخوای بیای؟؟؟ اصلا این به کنار.. بعد از این همه سال امام حسین ما رو طلبیده، اونم به عنوان سربازِ حرم؛ دلت میاد نرم..؟؟ " عجول جواب دادم " خب بگو.. بگو خانومم مریضه.. عمرش زیاد به دنیا نیست.. حرفِ امروز و فرداست.. بگو باید کنارش باشم.. " اخم هایش را درهم رفت و میخ چشمانم شد. صدایش محکم و عصبی بود " سارا خانوم.. یک بار دیگه این جملاتِ احمقانه، در موردِ مردن رو از دهنت بشنوم، نمی دونم عکس العملم چیه.. پس به نفعته دیگه به مرگ فکر نکنی و مراقب حرفات باشی.. " عصبانی شد؟؟ مگر رسمِ پرخاشگری را هم می دانست؟؟ چرا نمی فهمید؟؟ چرا باور نداشت که روزهایِ عمرم شاید به تعدادِ انگشتان یک دست هم نباشد. چشمانم از فرط اشک، شیشه شد و از تیررس نگاهش دور نماند. کاش نمی رفت.. کاش.. در خود پیچیدم و روی تخت جنین وار دراز کشیدم.. صدای نفسهایِ کلافه و عمیقش گوشم را مورد هدف قرار می داد. لحنش آرام و پشیمان بود " ببخشید.. معذرت می خوام.. نباید اونجوری حرف می زدم.. اما به خدا دیوونه میشم وقتی از مردن میگی.. " ⏪ ادامه دارد... 🌹🌹🌹🌹🌹 ✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست 🌟🌟🌟🌟 منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 🔶 @asheghaneruhollah 🔷 ‼️این داستان کاملا واقعی است
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌸موسم وصل دل ودلبرمبارڪ 🍃🌸شـادی دلہای غم‌پرورمبارڪ 🍃🌸بہ تمـام خلـق دوعـالــم 🍃🌸جشن دامادی پیغمبــر مبارک دهم ربیع الاول🌿🌸🌿 سالروز ازدواج پیامبر اکرم صلی الله علیه وآله و حضرت ام المومنین خدیجه کبری سلام الله علیها مبارک باد.... 🌼🌸🌺 ✅ @asheghaneruhollah
❤️ویژگی‌های حضرت خدیجه در متون تاریخی و روایی: - برترین ویژگی خدیجه: اولین زن مسلمان بود. - یاوری راستین برای پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم بود؛ هر گاه رسول خدا از آزار و اذیت مشرکان اندوهناک می شد، خدیجه او را آرامش می‌بخشید، سنگینی مشکلات را از دوش او بر می داشت و آزار مردم را در نظر او آسان می نمود. - خدیجه همراه علی با پیامبر اکرم نماز می‌خواند، در زمانی که هیچ مسلمانی جز آن سه تن در زمین وجود نداشت. - اولین همسر رسول خدا بود و تا او زنده بود، پیامبر همسر دیگری اختیار نکرد. - پیامبر پیش از بارداری خدیجه علیه السلام به فاطمه علیهاسلام، برای او پیام فرستاد که: «... خداوند نزد بزرگترین فرشتگان خود، هر روز بارها به تو افتخار می‌کند.» - به دلیل عفت و پاکدامنی‌اش، او را در دوران جاهلیت، « طاهره » می‌نامیدند. - زنی بود دوراندیش و نیکوکار، شکیبا و صاحب اندیشه. - از شرافت و بزرگی ویژه‌ای برخوردار بود. - از خاندانی گرامی و شریف برخوردار بود. - یکی از زیباترین زنان قریش بود. (برخی سخنان عایشه بیانگر این است که رنگ چهره‌اش به سرخی متمایل بوده است.) - کنیه‌اش « ام هند » بود. ✅ @asheghaneruhollah
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا قسمت 4⃣5⃣2⃣ رو به رویش رویِ تخت نشستم . باید شانسم را
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 قسمت 5⃣5⃣2⃣ دستم را بلند کرد و بوسید " مرگ و زندگی دست خداست.. من میرم، شما هم منتظر میمونی تا برگردم.. به خدا دلم داره واسه رفتن پر میکشه.. اما اگه شما راضی نباشی... " سرش را روی دستم گذاشت و سکوت کرد.. دلش کربلا بود و تشخیص این عشق، نیاز به دانستنِ عرفان و علوم غیب نداشت.. باید با دلش راه می آمدم.. بغضم را قورت دادم و با انگشتان دستم، شوخی وار موهایش را کشیدم " نون و چاییمو بده بخورم که دارم از گرسنگی هلاک میشم.. " سرش را به ضرب بلند کرد، با خوشحالی " چشم " کشداری گفت و شکر را به چای اضافه کرد " یه چایی شیرینِ شوهر پسند بهت بدم، که هیچ جا نظیرشو نخورده باشی.. " کنارش نشستم و تکه ای نان به دهانم حواله کردم " با همین چایی هات، قاپمونو دزدی دیگه.." استکان را به دستم داد و مشغولِ لقمه گرفتن شد. " ما رو دستم کم گرفتیاا خانوم.. نصفِ عمرمو تو هیئت امام حسین چایی دم کردمااا.. چایی هایِ ما مدل بچه هیئتیِ.. ما چیز بد به مشتریامون نمی دیم.. " لحنش جدی شد و هاله ایی از احساس به خود گرفت " سارا نمیدونی .. اونجایی که من دارم میرم، تو این ایام، چایی هاش طعم خدا میده.. " مگر چایی شیرین تر از این استکانی که به دست داشتم، هم بود..؟؟ ⏪ ادامه دارد... 🌹🌹🌹🌹🌹 ✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست 🌟🌟🌟🌟 منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 🔶 @asheghaneruhollah 🔷 ‼️این داستان کاملا واقعی است
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 قسمت 6⃣5⃣2⃣ عصر، فاطمه خانم به منزلمان آمد و شام را کنارِ هم خوردیم.. من، حسام، دانیال، مادر، فاطمه خانم و پروین.. هربار که چشمانم به صورتِ فاطمه خانم میافتاد، غم را در خط به خطِ چروکهایش می خواندم.. شاید او از من عاشقتر بود اما جنسش فرق داشت.. مادرانه.. تا دیر وقت کنار هم بودیم و من فقط ذخیره کردم. تک تک ِ خنده ها و نگاه هایش را.. باید آذوقه جمع می کردم محض تحملِ ندیدنش.. نمیدانم چقدر گذشت که عزم رفتن کردند و این یعنی قلبم به پهنایِ آُسمان فشرده شد. اشک به صورتم چنگ زد و من آرام به اتاق خزیدم. نباید کسی گریه هایم را میدید.. جلویِ آینه ایستادم و تند تند اشکهایِ بی امانم را پاک می کردم تا مجالِ خروج از اتاق و بدرقه را بدهد. اما نه.. لجبازانه می بارید.. حسام وارد اتاق شد و در را پشت سرش بست. ⏪ ادامه دارد... 🌹🌹🌹🌹🌹 ✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست 🌟🌟🌟🌟 منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 🔶 @asheghaneruhollah 🔷 ‼️این داستان کاملا واقعی است
🌹اگر زنان چادری میخواستند نشانشان میدادم 👌 عرقی که در فصل گرما😓 بخاطر حفظ حجاب می ریزند دانه دانه اش خورشید است...‌ ☺️ شما خورشید خدا هستید و سه جا برای او نور میشود ... 🍃💐 (( آیت الله بهاءالدینی )) ✅ @asheghaneruhollah
🕊ساعتت رابه وقت #شهادت کوک کن 🌹 🌙 #شبتون_شهدایی ✅ @asheghaneruhollah
غافلان«تشدید»می خوانند و عشّاقِ تو«تاج» ای بنازم«میم»نامت با مشدّد بودنش ! #اعلام_مراسم_هیئت_عاشقان_روح_الله 🌺 #جشن_باشکوه ولادت پیامبرمهربانی ها 🌼و رئیس مذهب جعفری امام صادق_ع_ 👈به کلام: حجت الاسلام #دکتر_خادمی 🎤به نفس گرم:کربلایی #قاسمعلی_محسنی 📆چهارشنبه 30 آبانماه 🕖ساعت 20 🚩اصفهان،درچه،بلوارشهدا(اسلام اباد)کوی شهید بهشتی #پرچم_هیئت #ویژه_خواهران_و_برادران 🌺دوستان اطلاع رسانی شود
آیت‌الله العظمی نوری همدانی:امروز سازمان‌های بین‌المللی و حقوق بشری از هر‌زمان بی‌خاصیت‌تر هستند. مسلمانان به فریاد مردم یمن برسند @asheghaneruhollah
طلاب وفضلای حوزه علمیه قم در مدرسه فیضیه بخاطر حمایت از مسلمانان یمن تجمع کردند. مجاهد یمنی در این تجمع :به زودی در یمن مردانی خواهید یافت که پوزه متجاوزان را به خاک خواهند مالید. @asheghaneruhollah
حداقل بخاطر سگ و گربه هاشون یه چیزی بگید سگ و گربه های آمریکایی دارن تو آتیش میسوزن لعنتیا چطور میتونید ساکت باشید مگه شما آدم نیستید؟!😏 حداقل یه تسلیت بگید..اونا که نیستن... اونا آمریکایی ان !!😕😕 @asheghaneruhollah
هر دو گریه میکنند اما این کجا و آن کجا... مرگ خاموش یک ملت... @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا قسمت 6⃣5⃣2⃣ عصر، فاطمه خانم به منزلمان آمد و شام را ک
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 قسمت 7⃣5⃣2⃣ لبخند زنان مقابلم ایستاد و صورتم را میان دستانش قاب گرفت " عجب دختر لووسی داریماا.. گریه میکنی؟؟ " سپس آهنگین ادامه داد " نشنیدی که میگن.. پشتِ سرِ مسافر ، گریه شگون نداره.." اختیارِ بارانِ چشمانم را از دست داده بودم " می ترسم امیرمهدی.. میترسم.. " لبهایش کش آمد " دقت کردی هر وقت می خوای سرم رو شیره بمالی، صدام میزنی امیر مهدی؟؟ " امیر مهدی یا حسام.. چه فرقی داشتند اسامی؟؟ وقتی من این مرد را عاشقانه دوست داشتم و دلش جایی در زمین عراق گیر کرده بود. در سکوت اشک ریختم و به چشمانش خیره شدم. صدایش نرم و آرام در گوشم قدم زد " قول میدم شهید نشم.. خوبه؟؟ " قول داده بود، البته اگر تا آمدنش روح به کالبدم میماند. " قول؟؟ " میانِ دو ابرویم را نرم بوسید و پیشانی به پیشانی ام تکیه داد. صدایِ غم انگیزش در جانم رخنه کرد " قول.. " بی اختیار با حنجره ای خفه شده در بغض خواستم تا آیه ایی برایم بخواند. خوش آهنگ و صیقل داده خواند " فَاللهُ خیر حافظاً وَ هُوَ اَرحَمُ الرّاحمین.." پیشانی از پیشانی ام گرفت. چشمانش بسته بود و از نسیم وجودش آرام بر صورتم دمید... و این یعنی چه؟؟ آن شب تا بیرونِ در، بدرقه اش کردم و فاطمه خانم گرم به آغوشم کشید و زمزمه که برایِ سلامتی پسرش دعا کنم.. پسری که شوهرم بود و بعد از اذان صبح عازم... جنگ، پایان پدرهایِ سفر کرده نبود شور آن واقعه در جانِ پسرها باقیست.. ⏪ ادامه دارد... 🌹🌹🌹🌹🌹 ✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست 🌟🌟🌟🌟 منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 🔶 @asheghaneruhollah 🔷 ‼️این داستان کاملا واقعی است
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 قسمت 8⃣5⃣2⃣ آن مرد رفت؛ وقتی که باران نمی بارید، آسمان نمی غرید و همه ی شهر خواب بودند، به جز من.. حالا آن مرد در عراق بود و همه ی قلبم خلاصه می شد در نفسهایش.. روزها به جانماز و صدایِ مداحیِ پخش شده از تلوزیون پناه می بردم و شبها به تسبیحِ آویزان از تختم. هر چند روز یکبار به واسطه ی تماس هایِ دانیال با حسام، چند کلمه ی پر قطع و وصل، با تکه ی جدا شده ام، حرف میزد و او از سرزمینِ بهشت می گفت. این که جایم خالی ست و تنش سالم.. اما مگر این دل آرام می شد به حرف هایش؟؟ هروز چشمم به دریچه ی تلوزیون و صحنِ عاشور زده ی امام حسین بود و نجوایی صدایم میزد که بیا.. که شاید فرصت کم باشد.. که مسیرِ بین الحرمین ارزش تماشا دارد.. عاشورا آمد؛ و پروین و فاطمه خانم نذری پزان شان را به راه انداختند.. عاشورا آمد و دانیالِ سنی، بیرق عزا بر سر در خانه زد و نذرهایِ پسرِ علی(ع) را پخش کرد.. عاشورا آمد و مادرِ اهلِ تسنن من، بی صدا اشک ریخت و بر سینه زد.. علی و فرزندانش چه با دلِ این جماعت کرده بودند که بی کینه سیه پوشی به جان می خریدند؟؟ حسین فرزند علی، پادشاه عالم باشد و دریغش کنند چند جرعه آب را؟؟ مگر نه اینکه علی، نان از سفره ی خود می گرفت و به دهانِ یتیمانِ دشمن می نهاد؟؟ این بود رسم جوانمردی؟؟ گاه زنها از یک لشگر مرد، مردتر می شوند.. ⏪ ادامه دارد... 🌹🌹🌹🌹🌹 ✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست 🌟🌟🌟🌟 منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 🔶 @asheghaneruhollah 🔷 ‼️این داستان کاملا واقعی است