eitaa logo
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
600 دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
1.9هزار ویدیو
277 فایل
✅ ارتباط با مدیر کانال: @a_m_k_m_d جلسات هفتگی:شب های پنج شنبه،اصفهان،درچه،خیابان جانبازان،کوی سیدمرتضی،مسجد سید مرتضی رحمه الله علیه هیئت عاشقان روح الله تاسیس ۱۳۷۷
مشاهده در ایتا
دانلود
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا قسمت 2⃣5⃣2⃣ دیگر چیزی به رفتنش نمانده بود و من بی تا
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 قسمت 3⃣5⃣2⃣ در این بین پروین مدام غر میزند که چرا چیزی نمی خورم و انگار نمی فهمید حالِ خرابِ دلم را.. افکار مختلف به ذهنم هجوم می آورد و تا می توانست ته مانده ی قدرتم را می کوبید. کاش می شد که بخواهم نرود و او بماند. امیرمهدی سینی به دست در چهار چوب ایستاده بود و لبخند میزد. چطور آمده بود که متوجه حضورش نشدم. این آخرین دیدارمان بود؟؟ چشمانش لبخند داشت " به قولِ یان، سلام بر تو ای دختر ایرونی.. بابا احسنت.. شنیدم حسابی معرکه گرفتی.. جیغِ این حاج خانوم پروین مارو هم درآوردی.. " کاش می شد اپسیلون به اپسیلونِ زمان مانده را فقط او حرف بزند و من تماشایش کنم. کنارم رویِ تخت نشست و سینی را روی پاهایش گذاشت. باز هم چای.. شکر.. نان.. پنیر و گردو.. خیره نگاهم کرد " جواب سلام واجبه هااا بانویِ اخمو.." اخم؟؟ کدام اخم؟؟ اصلا مگر حسام و اخم در یک خانه جا می شدند؟؟؟ لقمه ایی از پنیرو گردو را مثل همیشه با نظمِ خاصش پیچید و مقابلم گرفت " جواب سلاممون رو که ندادی.. یه کلمه حرفم که باهامون نزدی.. اخمم که واسمون کردی.. حداقل این لقمه رو بگیر بخور که هم از ضعف، غش نکنی.. هم اینکه مطمئن شم باهام قهر نیستی..) ⏪ ادامه دارد... 🌹🌹🌹🌹🌹 ✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست 🌟🌟🌟🌟 منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 🔶 @asheghaneruhollah 🔷 ‼️این داستان کاملا واقعی است
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 قسمت 4⃣5⃣2⃣ رو به رویش رویِ تخت نشستم . باید شانسم را امتحان می کردم " امیرمهدی نرو.. " لبخند زد و لقمه را به دهانم نزدیک کرد " شما اول این لقمه رو از دست آقاتون میل بفرمایید تا مذاکرات رو شروع کنیم.. " لقمه را به دندان گرفتم و لبخندش پهنتر شد. او حتی به جای پدر هم ، پدرانه خرجم می کرد " آ باریکلا شیر زنِ خودم.. خب کجا بودیم؟؟ آهان نرم.. خب اونوقت نمی پرسن چرا نمیخوای بیای؟؟؟ اصلا این به کنار.. بعد از این همه سال امام حسین ما رو طلبیده، اونم به عنوان سربازِ حرم؛ دلت میاد نرم..؟؟ " عجول جواب دادم " خب بگو.. بگو خانومم مریضه.. عمرش زیاد به دنیا نیست.. حرفِ امروز و فرداست.. بگو باید کنارش باشم.. " اخم هایش را درهم رفت و میخ چشمانم شد. صدایش محکم و عصبی بود " سارا خانوم.. یک بار دیگه این جملاتِ احمقانه، در موردِ مردن رو از دهنت بشنوم، نمی دونم عکس العملم چیه.. پس به نفعته دیگه به مرگ فکر نکنی و مراقب حرفات باشی.. " عصبانی شد؟؟ مگر رسمِ پرخاشگری را هم می دانست؟؟ چرا نمی فهمید؟؟ چرا باور نداشت که روزهایِ عمرم شاید به تعدادِ انگشتان یک دست هم نباشد. چشمانم از فرط اشک، شیشه شد و از تیررس نگاهش دور نماند. کاش نمی رفت.. کاش.. در خود پیچیدم و روی تخت جنین وار دراز کشیدم.. صدای نفسهایِ کلافه و عمیقش گوشم را مورد هدف قرار می داد. لحنش آرام و پشیمان بود " ببخشید.. معذرت می خوام.. نباید اونجوری حرف می زدم.. اما به خدا دیوونه میشم وقتی از مردن میگی.. " ⏪ ادامه دارد... 🌹🌹🌹🌹🌹 ✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست 🌟🌟🌟🌟 منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 🔶 @asheghaneruhollah 🔷 ‼️این داستان کاملا واقعی است
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌸موسم وصل دل ودلبرمبارڪ 🍃🌸شـادی دلہای غم‌پرورمبارڪ 🍃🌸بہ تمـام خلـق دوعـالــم 🍃🌸جشن دامادی پیغمبــر مبارک دهم ربیع الاول🌿🌸🌿 سالروز ازدواج پیامبر اکرم صلی الله علیه وآله و حضرت ام المومنین خدیجه کبری سلام الله علیها مبارک باد.... 🌼🌸🌺 ✅ @asheghaneruhollah
❤️ویژگی‌های حضرت خدیجه در متون تاریخی و روایی: - برترین ویژگی خدیجه: اولین زن مسلمان بود. - یاوری راستین برای پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم بود؛ هر گاه رسول خدا از آزار و اذیت مشرکان اندوهناک می شد، خدیجه او را آرامش می‌بخشید، سنگینی مشکلات را از دوش او بر می داشت و آزار مردم را در نظر او آسان می نمود. - خدیجه همراه علی با پیامبر اکرم نماز می‌خواند، در زمانی که هیچ مسلمانی جز آن سه تن در زمین وجود نداشت. - اولین همسر رسول خدا بود و تا او زنده بود، پیامبر همسر دیگری اختیار نکرد. - پیامبر پیش از بارداری خدیجه علیه السلام به فاطمه علیهاسلام، برای او پیام فرستاد که: «... خداوند نزد بزرگترین فرشتگان خود، هر روز بارها به تو افتخار می‌کند.» - به دلیل عفت و پاکدامنی‌اش، او را در دوران جاهلیت، « طاهره » می‌نامیدند. - زنی بود دوراندیش و نیکوکار، شکیبا و صاحب اندیشه. - از شرافت و بزرگی ویژه‌ای برخوردار بود. - از خاندانی گرامی و شریف برخوردار بود. - یکی از زیباترین زنان قریش بود. (برخی سخنان عایشه بیانگر این است که رنگ چهره‌اش به سرخی متمایل بوده است.) - کنیه‌اش « ام هند » بود. ✅ @asheghaneruhollah
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا قسمت 4⃣5⃣2⃣ رو به رویش رویِ تخت نشستم . باید شانسم را
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 قسمت 5⃣5⃣2⃣ دستم را بلند کرد و بوسید " مرگ و زندگی دست خداست.. من میرم، شما هم منتظر میمونی تا برگردم.. به خدا دلم داره واسه رفتن پر میکشه.. اما اگه شما راضی نباشی... " سرش را روی دستم گذاشت و سکوت کرد.. دلش کربلا بود و تشخیص این عشق، نیاز به دانستنِ عرفان و علوم غیب نداشت.. باید با دلش راه می آمدم.. بغضم را قورت دادم و با انگشتان دستم، شوخی وار موهایش را کشیدم " نون و چاییمو بده بخورم که دارم از گرسنگی هلاک میشم.. " سرش را به ضرب بلند کرد، با خوشحالی " چشم " کشداری گفت و شکر را به چای اضافه کرد " یه چایی شیرینِ شوهر پسند بهت بدم، که هیچ جا نظیرشو نخورده باشی.. " کنارش نشستم و تکه ای نان به دهانم حواله کردم " با همین چایی هات، قاپمونو دزدی دیگه.." استکان را به دستم داد و مشغولِ لقمه گرفتن شد. " ما رو دستم کم گرفتیاا خانوم.. نصفِ عمرمو تو هیئت امام حسین چایی دم کردمااا.. چایی هایِ ما مدل بچه هیئتیِ.. ما چیز بد به مشتریامون نمی دیم.. " لحنش جدی شد و هاله ایی از احساس به خود گرفت " سارا نمیدونی .. اونجایی که من دارم میرم، تو این ایام، چایی هاش طعم خدا میده.. " مگر چایی شیرین تر از این استکانی که به دست داشتم، هم بود..؟؟ ⏪ ادامه دارد... 🌹🌹🌹🌹🌹 ✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست 🌟🌟🌟🌟 منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 🔶 @asheghaneruhollah 🔷 ‼️این داستان کاملا واقعی است
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 قسمت 6⃣5⃣2⃣ عصر، فاطمه خانم به منزلمان آمد و شام را کنارِ هم خوردیم.. من، حسام، دانیال، مادر، فاطمه خانم و پروین.. هربار که چشمانم به صورتِ فاطمه خانم میافتاد، غم را در خط به خطِ چروکهایش می خواندم.. شاید او از من عاشقتر بود اما جنسش فرق داشت.. مادرانه.. تا دیر وقت کنار هم بودیم و من فقط ذخیره کردم. تک تک ِ خنده ها و نگاه هایش را.. باید آذوقه جمع می کردم محض تحملِ ندیدنش.. نمیدانم چقدر گذشت که عزم رفتن کردند و این یعنی قلبم به پهنایِ آُسمان فشرده شد. اشک به صورتم چنگ زد و من آرام به اتاق خزیدم. نباید کسی گریه هایم را میدید.. جلویِ آینه ایستادم و تند تند اشکهایِ بی امانم را پاک می کردم تا مجالِ خروج از اتاق و بدرقه را بدهد. اما نه.. لجبازانه می بارید.. حسام وارد اتاق شد و در را پشت سرش بست. ⏪ ادامه دارد... 🌹🌹🌹🌹🌹 ✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست 🌟🌟🌟🌟 منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 🔶 @asheghaneruhollah 🔷 ‼️این داستان کاملا واقعی است
🌹اگر زنان چادری میخواستند نشانشان میدادم 👌 عرقی که در فصل گرما😓 بخاطر حفظ حجاب می ریزند دانه دانه اش خورشید است...‌ ☺️ شما خورشید خدا هستید و سه جا برای او نور میشود ... 🍃💐 (( آیت الله بهاءالدینی )) ✅ @asheghaneruhollah
🕊ساعتت رابه وقت #شهادت کوک کن 🌹 🌙 #شبتون_شهدایی ✅ @asheghaneruhollah
غافلان«تشدید»می خوانند و عشّاقِ تو«تاج» ای بنازم«میم»نامت با مشدّد بودنش ! #اعلام_مراسم_هیئت_عاشقان_روح_الله 🌺 #جشن_باشکوه ولادت پیامبرمهربانی ها 🌼و رئیس مذهب جعفری امام صادق_ع_ 👈به کلام: حجت الاسلام #دکتر_خادمی 🎤به نفس گرم:کربلایی #قاسمعلی_محسنی 📆چهارشنبه 30 آبانماه 🕖ساعت 20 🚩اصفهان،درچه،بلوارشهدا(اسلام اباد)کوی شهید بهشتی #پرچم_هیئت #ویژه_خواهران_و_برادران 🌺دوستان اطلاع رسانی شود
آیت‌الله العظمی نوری همدانی:امروز سازمان‌های بین‌المللی و حقوق بشری از هر‌زمان بی‌خاصیت‌تر هستند. مسلمانان به فریاد مردم یمن برسند @asheghaneruhollah
طلاب وفضلای حوزه علمیه قم در مدرسه فیضیه بخاطر حمایت از مسلمانان یمن تجمع کردند. مجاهد یمنی در این تجمع :به زودی در یمن مردانی خواهید یافت که پوزه متجاوزان را به خاک خواهند مالید. @asheghaneruhollah
حداقل بخاطر سگ و گربه هاشون یه چیزی بگید سگ و گربه های آمریکایی دارن تو آتیش میسوزن لعنتیا چطور میتونید ساکت باشید مگه شما آدم نیستید؟!😏 حداقل یه تسلیت بگید..اونا که نیستن... اونا آمریکایی ان !!😕😕 @asheghaneruhollah
هر دو گریه میکنند اما این کجا و آن کجا... مرگ خاموش یک ملت... @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا قسمت 6⃣5⃣2⃣ عصر، فاطمه خانم به منزلمان آمد و شام را ک
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 قسمت 7⃣5⃣2⃣ لبخند زنان مقابلم ایستاد و صورتم را میان دستانش قاب گرفت " عجب دختر لووسی داریماا.. گریه میکنی؟؟ " سپس آهنگین ادامه داد " نشنیدی که میگن.. پشتِ سرِ مسافر ، گریه شگون نداره.." اختیارِ بارانِ چشمانم را از دست داده بودم " می ترسم امیرمهدی.. میترسم.. " لبهایش کش آمد " دقت کردی هر وقت می خوای سرم رو شیره بمالی، صدام میزنی امیر مهدی؟؟ " امیر مهدی یا حسام.. چه فرقی داشتند اسامی؟؟ وقتی من این مرد را عاشقانه دوست داشتم و دلش جایی در زمین عراق گیر کرده بود. در سکوت اشک ریختم و به چشمانش خیره شدم. صدایش نرم و آرام در گوشم قدم زد " قول میدم شهید نشم.. خوبه؟؟ " قول داده بود، البته اگر تا آمدنش روح به کالبدم میماند. " قول؟؟ " میانِ دو ابرویم را نرم بوسید و پیشانی به پیشانی ام تکیه داد. صدایِ غم انگیزش در جانم رخنه کرد " قول.. " بی اختیار با حنجره ای خفه شده در بغض خواستم تا آیه ایی برایم بخواند. خوش آهنگ و صیقل داده خواند " فَاللهُ خیر حافظاً وَ هُوَ اَرحَمُ الرّاحمین.." پیشانی از پیشانی ام گرفت. چشمانش بسته بود و از نسیم وجودش آرام بر صورتم دمید... و این یعنی چه؟؟ آن شب تا بیرونِ در، بدرقه اش کردم و فاطمه خانم گرم به آغوشم کشید و زمزمه که برایِ سلامتی پسرش دعا کنم.. پسری که شوهرم بود و بعد از اذان صبح عازم... جنگ، پایان پدرهایِ سفر کرده نبود شور آن واقعه در جانِ پسرها باقیست.. ⏪ ادامه دارد... 🌹🌹🌹🌹🌹 ✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست 🌟🌟🌟🌟 منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 🔶 @asheghaneruhollah 🔷 ‼️این داستان کاملا واقعی است
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 قسمت 8⃣5⃣2⃣ آن مرد رفت؛ وقتی که باران نمی بارید، آسمان نمی غرید و همه ی شهر خواب بودند، به جز من.. حالا آن مرد در عراق بود و همه ی قلبم خلاصه می شد در نفسهایش.. روزها به جانماز و صدایِ مداحیِ پخش شده از تلوزیون پناه می بردم و شبها به تسبیحِ آویزان از تختم. هر چند روز یکبار به واسطه ی تماس هایِ دانیال با حسام، چند کلمه ی پر قطع و وصل، با تکه ی جدا شده ام، حرف میزد و او از سرزمینِ بهشت می گفت. این که جایم خالی ست و تنش سالم.. اما مگر این دل آرام می شد به حرف هایش؟؟ هروز چشمم به دریچه ی تلوزیون و صحنِ عاشور زده ی امام حسین بود و نجوایی صدایم میزد که بیا.. که شاید فرصت کم باشد.. که مسیرِ بین الحرمین ارزش تماشا دارد.. عاشورا آمد؛ و پروین و فاطمه خانم نذری پزان شان را به راه انداختند.. عاشورا آمد و دانیالِ سنی، بیرق عزا بر سر در خانه زد و نذرهایِ پسرِ علی(ع) را پخش کرد.. عاشورا آمد و مادرِ اهلِ تسنن من، بی صدا اشک ریخت و بر سینه زد.. علی و فرزندانش چه با دلِ این جماعت کرده بودند که بی کینه سیه پوشی به جان می خریدند؟؟ حسین فرزند علی، پادشاه عالم باشد و دریغش کنند چند جرعه آب را؟؟ مگر نه اینکه علی، نان از سفره ی خود می گرفت و به دهانِ یتیمانِ دشمن می نهاد؟؟ این بود رسم جوانمردی؟؟ گاه زنها از یک لشگر مرد، مردتر می شوند.. ⏪ ادامه دارد... 🌹🌹🌹🌹🌹 ✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست 🌟🌟🌟🌟 منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 🔶 @asheghaneruhollah 🔷 ‼️این داستان کاملا واقعی است
✨🕊✨🕊 ✨ جانم حضرت ڪريمــ🌸ــــ من همان کبوترم که دوشنبه ها میان صحن بین الحسنین گرفتار میشود دستی سوی بقیع و چشمی سوی کربلا سلام بر آقایان جوانان بهشت ❤️ 👇 ✅ @asheghaneruhollah
#جـان_حـسـن_ع 💚 بس کريم است کرم محوعطاي حسن (ع)است😍 رزق عالـــــــم همه درسفره سراي حسن(ع) است پرچمـــــــي راکه خدانصب نموده است به عرش پرچــــــم گنـــــــــــــبدايوان طلاي حـــــــــــسن(ع) است 😍💚 #دوشنبه_های_امام_حسنی ❤️ #امام_حسنی_ام_الحمد_الله 👇 ✅ @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
#جـان_حـسـن_ع 💚 بس کريم است کرم محوعطاي حسن (ع)است😍 رزق عالـــــــم همه درسفره سراي حسن(ع) است پ
96091409.mp3
3.37M
🌺🌹اسعدالله ایامکم میگم هرشب حسن 😍 حسن نجوای شیرین لبم حسن شور نابم،تو در نایابم حسن واجب تر از نوون شبم ❤️ 🎤کربلایی 📌مولودی شورمستانه کریم اهل بیت 🌙شبتون امام حسنی 👇 ✅ @asheghaneruhollah
جدی گرفته ایم زندگی دنیایی را، و شوخی گرفته ایم قیامت را ! گویی قرار نیست روزی از این دنیا سفر کنیم! عمیق! کاش قبل از اینکه بیدارمان کنند بیدار شویم... @asheghaneruhollah
🌐 🔺سرباز بودن آسان بود ، خمینی بود و صلابت انقلابی نوشکفته... انقلابی جوانانی که با تمام توان آمده بودند تا خدمت کنند. هنوز جرات عرض اندام نداشت . تیرهای مسموم غرب و ابر رسانه‌های دشمن هنوز قدرت در بین مردم را نداشتند. 🔹 زمان خمینی ،شهید بود و ، جلاد... مگر میشد کسی جرات کند جای جلاد و شهید را عوض کند. جوان بودند که کشور رو به جلو حرکت میکرد . کمتر کسی از مسئولیت داشتن خوشحال بود ، بیشتر آنرا بار سنگینی بر دوش خود میدانست. 🔺 زمان امامِ خوبیها حتی هم انقلابی بودن و ضد امپریالیست داشت. تحصیلکرده امروز انگلیس آنزمان در مشغول بود و کمتر چوب لای چرخ انقلاب و انقلابیگری میگذاشت . مرحوم آنزمان هنوز معتقد به نبود. 🔹 آری برادر ، سرباز خمینی بودن خیلی آسانتر بود از بسیجی بودن برای امام خامنه‌ای... 🔺 خمینی که رفت جوانان خمینی پا به سن گذاشتند اما هنوز سودای جوانی داشتند . دوست نداشتند از آسمان فرود بیایند . تازه اول عشق بود . جنگ تمام شده بود . امامِ حاضر را نبودند و امام گذشته را میکردند و یادشان نبود که کوفیان اینگونه را رقم زدند... مغروق استخر فرمان مانور داده بود . و چه خون دلها خورد علی از این جماعت سر به سجاده و ریاکار .. 🔺 قریب به سی سال از عروج امام خوبیها گذشته اما هنوز با تمام و در میان قدیم و جدید را در این طوفانهای سهمگین منطقه‌ای به هدایت میکند. جوانان دیروزی و مدعیان امروزی نمیروند . کلک میزنند که بیشتر بمانند . 🔹 و اما این میان ، پیر مراد ما به است ... اوست که در غربت به تنهایی دفاع از ارزشهای خمینی را کشیده و چپ و راست میزند . ارزشهای خمینی که اکنون در میان امامِ خوبیها هم غریب افتاده. 🔺 بسیجی خامنه‌ای ماندن سخت است ؛ چون برخلاف قواعد دنیای امروز ، لازمه بسیجی ماندن برای سید علی زیستن است ... بدور از تجمل ، بدور از ، بدور از بر کالبد بشری . 🔸 که باشی باید دست روی زانوی خودت بزنی و هر آنچه انقلاب به آن نیاز دارد . 🔸 که باشی نمیتوانی برای رسیدن به صندلیهای قدرت از روی ارزشهای انقلابی گذر کنی ، نمیتوانی به راحتی جای جلاد و شهید را عوض کنی. 🔸 که باشی باید همیشه با بخوابی و همیشه آماده باشی برای . 🔸 که باشی امپراطوری دروغ تو را له میکند اما تو باید فولاد آبدیده باشی. 🔷 و بقول سيد شهيدانِ اهلِ قلم ؛ اگر دادن برای خمینی زیباست، برای خامنه‌ای زیباتر است... 💥 عزیزان من! بسیجی شدید، مبارک است، اما بسیجی بمانید... حضرت امام خامنه اى 🌷 آقا جان!! بسيجى ات شديم ... بسيجى ات ميمانيم، @asheghaneruhollah
#امام_‌خمینی_ره : خمینی اگر تنها هم بماند، در کنار بسیجیان جهان اسلام، این پابرهنه‌های مغضوب دیکتاتورها، خواب راحت از دیدگان جهانخواران و سرسپردگان آنها سلب خواهد کرد 🌺هفته بسیج مبارک🌺 ✅ @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا قسمت 8⃣5⃣2⃣ آن مرد رفت؛ وقتی که باران نمی بارید، آسما
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 قسمت 9⃣5⃣2⃣ به روزهایِ پایانی محرم نزدیک می شدیم و من بیقرار تر از همیشه، دلخوش می کردم به مکالمه هایِ چند دقیقه ای ام با حسام. حسامی که صدایش معجونی از آرامش بود و من دلم پرمی کشید برایِ نمازی دو نفره.. و او باز با حرفهایش دل می برد و مرا حریص تر می کرد محض یک چشمه دیدنِ صحن و سرایِ حسین. پادشاهی حسین، کم از پدرش علی نداشت و عشقش سینه چاک می داد مردان خدا را.. حالا دیگر تلوزیون تمرکزش بر پیاده روی ِاربعین بود. پیاده روی که چه عرض کنم، سربازیِ پا در برابرِ فرمانِ دل.. دیگر هوسانه هایم به لب رسیده بود و چنگ می کشید بر آرامش یک جا نشینی ام.. هوا رو به تاریکی بود و دانیالِ سرگرم کار با لب تاپش. به سراغش رفتم و بدون مقدمه چینی حرف دلم را زدم " می خوام اربعین برم کربلا.. یعنی پیاده برم.. " با چشمانی گرد شده دست از کار کشید " چی؟؟؟ خوبی سارا جان؟؟ " بدونِ ثانیه ای تردید جمله ام را تکرار کردم و او پر شیطنت خندید " آهاااااان ... بگو دلت واسه اون حسامِ عتیقه تنگ شده داری مثل بچه ها بهانه می گیری.. صبر کن یه ساعت دیگه بهش زنگ میزنم، باهاش حرف بزن تا هم خیالت راحت شه ، هم از دلتنگی دربیای.." چرا حرفم را نمی فهمید..؟؟ دلتنگ امیرمهدی ام بودم، آن هم خیلی زیاد..باید می رفتم اما نه برایِ دیدنِ او.. اینجا دلم تمنایِ تماشا داشت و فرصت کم بود.. ⏪ ادامه دارد... 🌹🌹🌹🌹🌹 ✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست 🌟🌟🌟🌟 منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 🔶 @asheghaneruhollah 🔷 ‼️این داستان کاملا واقعی است