حداقل بخاطر سگ و گربه هاشون یه چیزی بگید سگ و گربه های آمریکایی دارن تو آتیش میسوزن لعنتیا چطور میتونید ساکت باشید مگه شما آدم نیستید؟!😏
حداقل یه تسلیت بگید..اونا که #بچه_های_یمنی نیستن...
اونا آمریکایی ان #امریکایی!!😕😕
#الیمن_مظلوم_و_انتصار
✅ @asheghaneruhollah
هر دو گریه میکنند اما این کجا و آن کجا...
#یمن مرگ خاموش یک ملت...
#من_یمنی_ام ✋
#الیمن_مظلوم_و_انتصار
✅ @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا قسمت 6⃣5⃣2⃣ عصر، فاطمه خانم به منزلمان آمد و شام را ک
🌷بسم الله الهادی🌷
🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا
قسمت 7⃣5⃣2⃣
لبخند زنان مقابلم ایستاد و صورتم را میان دستانش قاب گرفت
" عجب دختر لووسی داریماا.. گریه میکنی؟؟ "
سپس آهنگین ادامه داد
" نشنیدی که میگن.. پشتِ سرِ مسافر ، گریه شگون نداره.."
اختیارِ بارانِ چشمانم را از دست داده بودم
" می ترسم امیرمهدی.. میترسم.. "
لبهایش کش آمد
" دقت کردی هر وقت می خوای سرم رو شیره بمالی، صدام میزنی امیر مهدی؟؟ "
امیر مهدی یا حسام.. چه فرقی داشتند اسامی؟؟ وقتی من این مرد را عاشقانه دوست داشتم و دلش جایی در زمین عراق گیر کرده بود.
در سکوت اشک ریختم و به چشمانش خیره شدم.
صدایش نرم و آرام در گوشم قدم زد
" قول میدم شهید نشم.. خوبه؟؟ "
قول داده بود، البته اگر تا آمدنش روح به کالبدم میماند.
" قول؟؟ "
میانِ دو ابرویم را نرم بوسید و پیشانی به پیشانی ام تکیه داد.
صدایِ غم انگیزش در جانم رخنه کرد
" قول.. "
بی اختیار با حنجره ای خفه شده در بغض خواستم تا آیه ایی برایم بخواند.
خوش آهنگ و صیقل داده خواند
" فَاللهُ خیر حافظاً وَ هُوَ اَرحَمُ الرّاحمین.."
پیشانی از پیشانی ام گرفت. چشمانش بسته بود و از نسیم وجودش آرام بر صورتم دمید...
و این یعنی چه؟؟
آن شب تا بیرونِ در، بدرقه اش کردم و فاطمه خانم گرم به آغوشم کشید و زمزمه که برایِ سلامتی پسرش دعا کنم..
پسری که شوهرم بود و بعد از اذان صبح عازم...
جنگ، پایان پدرهایِ سفر کرده نبود
شور آن واقعه در جانِ پسرها باقیست..
⏪ ادامه دارد...
🌹🌹🌹🌹🌹
✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست
🌟🌟🌟🌟
منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
#پیشنهاد_میکنم_این_رمان_از_دستش_ندهید
‼️این داستان کاملا واقعی است
🌷بسم الله الهادی🌷
🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا
قسمت 8⃣5⃣2⃣
آن مرد رفت؛ وقتی که باران نمی بارید، آسمان نمی غرید و همه ی شهر خواب بودند، به جز من..
حالا آن مرد در عراق بود و همه ی قلبم خلاصه می شد در نفسهایش..
روزها به جانماز و صدایِ مداحیِ پخش شده از تلوزیون پناه می بردم و شبها به تسبیحِ آویزان از تختم.
هر چند روز یکبار به واسطه ی تماس هایِ دانیال با حسام، چند کلمه ی پر قطع و وصل، با تکه ی جدا شده ام، حرف میزد و او از سرزمینِ بهشت می گفت. این که جایم خالی ست و تنش سالم..
اما مگر این دل آرام می شد به حرف هایش؟؟
هروز چشمم به دریچه ی تلوزیون و صحنِ عاشور زده ی امام حسین بود و نجوایی صدایم میزد که بیا.. که شاید فرصت کم باشد.. که مسیرِ بین الحرمین ارزش تماشا دارد..
عاشورا آمد؛ و پروین و فاطمه خانم نذری پزان شان را به راه انداختند..
عاشورا آمد و دانیالِ سنی، بیرق عزا بر سر در خانه زد و نذرهایِ پسرِ علی(ع) را پخش کرد..
عاشورا آمد و مادرِ اهلِ تسنن من، بی صدا اشک ریخت و بر سینه زد..
علی و فرزندانش چه با دلِ این جماعت کرده بودند که بی کینه سیه پوشی به جان می خریدند؟؟
حسین فرزند علی، پادشاه عالم باشد و دریغش کنند چند جرعه آب را؟؟
مگر نه اینکه علی، نان از سفره ی خود می گرفت و به دهانِ یتیمانِ دشمن می نهاد؟؟
این بود رسم جوانمردی؟؟
گاه زنها از یک لشگر مرد، مردتر می شوند..
⏪ ادامه دارد...
🌹🌹🌹🌹🌹
✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست
🌟🌟🌟🌟
منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
#پیشنهاد_میکنم_این_رمان_از_دستش_ندهید
‼️این داستان کاملا واقعی است
✨🕊✨🕊
✨ جانم حضرت ڪريمــ🌸ــــ
من همان کبوترم
که دوشنبه ها
میان صحن
بین الحسنین
گرفتار میشود
دستی سوی بقیع و
چشمی سوی کربلا
سلام بر آقایان جوانان بهشت
#دوشنبه_های_امام_حسنی_حسینی❤️
#امام_حسنی_ام_الحمد_الله 👇
✅ @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
✨🕊✨🕊 ✨ جانم حضرت ڪريمــ🌸ــــ من همان کبوترم که دوشنبه ها میان صحن بین الحسنین گرفتار میشود دستی سوی
096090707.mp3
4.26M
🌺🌹اسعدالله ایامکم
دستی روی سرم داری
مثل بابات کرم داری
توی #دلم_حرم داری
ای #جانم_حسن ❤️
🎤کربلایی #قاسمعلی_محسنی
📌مولودی شور احساسی زیبا
🌙شبتون امام حسنی
#امام_حسنی_ام_الحمد_الله 👇
✅ @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
#جـان_حـسـن_ع 💚 بس کريم است کرم محوعطاي حسن (ع)است😍 رزق عالـــــــم همه درسفره سراي حسن(ع) است پ
96091409.mp3
3.37M
🌺🌹اسعدالله ایامکم
#حسن میگم هرشب
حسن #عشق_زینب 😍
حسن نجوای شیرین لبم
حسن شور نابم،تو در نایابم
حسن واجب تر از نوون شبم ❤️
🎤کربلایی #قاسمعلی_محسنی
📌مولودی شورمستانه کریم اهل بیت
🌙شبتون امام حسنی
#امام_حسنی_ام_الحمد_الله 👇
✅ @asheghaneruhollah
جدی گرفته ایم زندگی دنیایی را،
و شوخی گرفته ایم قیامت را !
گویی قرار نیست
روزی از این دنیا سفر کنیم!
#خوابی_رفته_ایم عمیق!
کاش قبل از اینکه
بیدارمان کنند بیدار شویم...
@asheghaneruhollah
🌐 #بسیجی_خامنهای
🔺سرباز #خمینی بودن آسان بود ، خمینی بود و صلابت انقلابی نوشکفته...
#شور انقلابی جوانانی که با تمام توان آمده بودند تا خدمت کنند. #نفاق هنوز جرات عرض اندام نداشت . تیرهای مسموم غرب و ابر رسانههای دشمن هنوز قدرت #نفوذ در بین مردم را نداشتند.
🔹 زمان خمینی #شهید ،شهید بود و #جلاد ، جلاد...
مگر میشد کسی جرات کند جای جلاد و شهید را عوض کند. #انقلابیون جوان بودند که کشور رو به جلو حرکت میکرد . کمتر کسی از مسئولیت داشتن خوشحال بود ، بیشتر آنرا بار سنگینی بر دوش خود میدانست.
🔺 زمان امامِ خوبیها حتی #باغی_انقلاب هم #ژست انقلابی بودن و ضد امپریالیست داشت.
تحصیلکرده امروز انگلیس آنزمان در #ستاد_جنگ مشغول بود و #مغروق_استخر_فرح کمتر چوب لای چرخ انقلاب و انقلابیگری میگذاشت . مرحوم آنزمان هنوز معتقد به #مانور_تجمل نبود.
🔹 آری برادر ، سرباز خمینی بودن خیلی آسانتر بود از بسیجی بودن برای امام خامنهای...
🔺 خمینی که رفت جوانان خمینی پا به سن گذاشتند اما هنوز سودای جوانی داشتند . دوست نداشتند از آسمان #مدیریت_کشور فرود بیایند . تازه اول عشق بود . جنگ تمام شده بود .
امامِ حاضر را #مطیع نبودند و امام گذشته را #تفسیر میکردند و یادشان نبود که کوفیان اینگونه #عاشورا را رقم زدند...
مغروق استخر فرمان مانور #تجمل داده بود .
و چه خون دلها خورد علی از این جماعت سر به سجاده و ریاکار ..
🔺 قریب به سی سال از عروج امام خوبیها گذشته اما #سید_علی هنوز با تمام #غربت و #تنهایی در میان #یاران قدیم و #مدعیان جدید #کشتی_انقلاب را در این طوفانهای سهمگین منطقهای به #سلامت هدایت میکند.
جوانان دیروزی و مدعیان امروزی نمیروند . کلک میزنند که بیشتر بمانند .
🔹 و اما این میان ، #امید پیر مراد ما به #جوانان است ...
اوست که در غربت به تنهایی #شمشیر دفاع از ارزشهای خمینی را کشیده و چپ و راست میزند . ارزشهای خمینی که اکنون در میان #خانواده امامِ خوبیها هم غریب افتاده.
🔺 بسیجی خامنهای ماندن سخت است ؛ چون برخلاف قواعد دنیای امروز ، لازمه بسیجی ماندن برای سید علی #انقلابی زیستن است ... بدور از تجمل ، بدور از #شهوت_شهرت ، بدور از #نگارههای_غربی بر کالبد بشری .
🔸 #بسیجی_خامنهای که باشی باید دست روی زانوی خودت بزنی و #بسازی هر آنچه انقلاب به آن نیاز دارد .
🔸 #بسیجی_خامنهای که باشی نمیتوانی برای رسیدن به صندلیهای قدرت از روی ارزشهای انقلابی گذر کنی ، نمیتوانی به راحتی جای جلاد و شهید را عوض کنی.
🔸 #بسیجی_خامنهای که باشی باید همیشه با #لباس_رزم بخوابی و همیشه آماده باشی برای #شهادت .
🔸 #بسیجی_خامنهای که باشی امپراطوری دروغ #رسانه تو را له میکند اما تو باید فولاد آبدیده باشی.
🔷 و بقول سيد شهيدانِ اهلِ قلم ؛
اگر #خون دادن برای خمینی زیباست، #خون_دل_خوردن برای خامنهای زیباتر است...
💥 عزیزان من! بسیجی شدید، مبارک است، اما بسیجی بمانید... حضرت امام خامنه اى
🌷 آقا جان!! بسيجى ات شديم ...
بسيجى ات ميمانيم،
#فان_حزب_الله_هم_الغالبون
#بسيجى_خستگى_را_خسته_كرده ✌
#بسيجى_ام
#بسيجى_خامنه_اى
#بسيجى_حسين
✅ @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا قسمت 8⃣5⃣2⃣ آن مرد رفت؛ وقتی که باران نمی بارید، آسما
🌷بسم الله الهادی🌷
🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا
قسمت 9⃣5⃣2⃣
به روزهایِ پایانی محرم نزدیک می شدیم و من بیقرار تر از همیشه، دلخوش می کردم به مکالمه هایِ چند دقیقه ای ام با حسام.
حسامی که صدایش معجونی از آرامش بود و من دلم پرمی کشید برایِ نمازی دو نفره..
و او باز با حرفهایش دل می برد و مرا حریص تر می کرد محض یک چشمه دیدنِ صحن و سرایِ حسین.
پادشاهی حسین، کم از پدرش علی نداشت و عشقش سینه چاک می داد مردان خدا را..
حالا دیگر تلوزیون تمرکزش بر پیاده روی ِاربعین بود.
پیاده روی که چه عرض کنم، سربازیِ پا در برابرِ فرمانِ دل..
دیگر هوسانه هایم به لب رسیده بود و چنگ می کشید بر آرامش یک جا نشینی ام..
هوا رو به تاریکی بود و دانیالِ سرگرم کار با لب تاپش. به سراغش رفتم و بدون مقدمه چینی حرف دلم را زدم
" می خوام اربعین برم کربلا.. یعنی پیاده برم.. "
با چشمانی گرد شده دست از کار کشید " چی؟؟؟ خوبی سارا جان؟؟ "
بدونِ ثانیه ای تردید جمله ام را تکرار کردم و او پر شیطنت خندید
" آهاااااان ... بگو دلت واسه اون حسامِ عتیقه تنگ شده داری مثل بچه ها بهانه می گیری..
صبر کن یه ساعت دیگه بهش زنگ میزنم، باهاش حرف بزن تا هم خیالت راحت شه ، هم از دلتنگی دربیای.."
چرا حرفم را نمی فهمید..؟؟ دلتنگ امیرمهدی ام بودم، آن هم خیلی زیاد..باید می رفتم
اما نه برایِ دیدنِ او.. اینجا دلم تمنایِ تماشا داشت و فرصت کم بود..
⏪ ادامه دارد...
🌹🌹🌹🌹🌹
✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست
🌟🌟🌟🌟
منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
#پیشنهاد_میکنم_این_رمان_از_دستش_ندهید
‼️این داستان کاملا واقعی است
🌷بسم الله الهادی🌷
🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا
قسمت 0⃣6⃣2⃣
با جدیدت براش توضیح دادم که هواییِ خاکِ کربلا شدم، که می داند مریضم و عمرم کوتاه.. که نگذارد آرزویِ به ریه کشیدنِ تربت حسین به وجودم به ماند.. که اگر نروم میمیرم..
و او با تمامِ برادرانه هایش، به آغوش کشیدم و قوتِ قلب داد خوب شدنم را و گوشزد کرد که شرایطم مهیایِ سفری به این سختی نیست و کاش کمی صبوری کنم..
اما مگر ملک الموت با کسی تعارف داشت و رسم صبر کردن را می دانست؟؟ نه..
پس لجبازانه پافشاری کردم و از حالِ خوشم گفتم و اینکه باید بروم..
و از او قول خواستم تا امیرمهدی، چیزی نفهمید و او قول داد تا تمام تلاشش را برای رسیدن به این سفر بکند و چقدر مجبورانه بود لحنِ عهد بستنش..
روزها می گذشت و من امیدوارانه چشم به در میدوختم تا دعوت نامه ام از عرش برسد و رسید..
گرچه نفسم بند آمد از تاخیرش، اما رسید. درست در بزنگاه و دقیقه ی نود..
منِ شیعه و دانیالِ سنی.. کنارِ هم.. قدم به قدم..
دو روز دیگر عازم بودیم و دانیال با ابهتی خاص سعی کرد تا به من بفهماند که خستگی ام در پیاده روی اربعین، مساویست با سوار شدن به ماشین و حرفی رویِ حرفش سنگینی نمی کند..
پروین، مخالفِ این سفر بود و فاطمه خانم نگران..
هر دو تمامِ سعی شان را برایِ منصرف کردنم، به جریان انداختند و جوابی نگرفتند..
⏪ ادامه دارد...
🌹🌹🌹🌹🌹
✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست
🌟🌟🌟🌟
منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
#پیشنهاد_میکنم_این_رمان_از_دستش_ندهید
‼️این داستان کاملا واقعی است
امام صادق (ع): در مساجد آنان [اهل سنت] نماز بخوانيد، و از بيمارانشان ديدن كنيد و بر جنازههايشان حاضر شويد...
آنان میگويند: اينان از شيعيان جعفرى مذهبند رحمت خداوند بر جعفر بن محمد باد
شیخ صدوق، من لا يحضره الفقيه ج1
ص383، ترجمه غفارى
#هفته_وحدت
✅ @asheghaneruhollah
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#حتما_ببینید
📽 اعتراف حجت الاسلام مهدی دانشمند:
"من اشتباه کردم، شما اشتباه من را تکرار نکنید...کارهایم نتیجه معکوس داد... "
#هفته_وحدت
✅ @asheghaneruhollah
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 نظر صریح و شفاف حضرت آیت الله وحید خراسانی در مورد لعن علنی خلفا از زبان ایشان
#هفته_وحدت
✅ @asheghaneruhollah
هدایت شده از 🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
غافلان«تشدید»می خوانند و عشّاقِ تو«تاج»
ای بنازم«میم»نامت با مشدّد بودنش !
#اعلام_مراسم_هیئت_عاشقان_روح_الله
🌺 #جشن_باشکوه ولادت پیامبرمهربانی ها
🌼و رئیس مذهب جعفری امام صادق_ع_
👈به کلام: حجت الاسلام #دکتر_خادمی
🎤به نفس گرم:کربلایی #قاسمعلی_محسنی
📆چهارشنبه 30 آبانماه
🕖ساعت 20
🚩اصفهان،درچه،بلوارشهدا(اسلام اباد)کوی شهید بهشتی
#پرچم_هیئت
#ویژه_خواهران_و_برادران
🌺دوستان اطلاع رسانی شود
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا قسمت 0⃣6⃣2⃣ با جدیدت براش توضیح دادم که هواییِ خاکِ ک
🌷بسم الله الهادی🌷
🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا
قسمت 1⃣6⃣2⃣
حالا من مسافر بودم..
مسافرِ خاکی معجزه زده که زائر می خرید و عددی نمی فروخت..
قبل از حرکت به پروین و فاطمه خانم متذکر شدیم که حسام تا رسیدن به مرز، نباید از سفرمان با خبر شود که اگر بداند، نگرانی، محضِ حالِ بیمارم، خرابش می کند و کلافه..
و در این بین فقط مادر بود که لبخند زنان، ساکِ بسته شده ی سفرم را نظاره می کرد و حظ می برد..
مانتویِ بلند وگشادِ مشکی رنگ، تنِ نحیفم را بیشتر از پیش لاغر نشان میداد و پروین با تماشایم غر میزد که تا می توانی غذا نخور.. و من ناتوان از بیانِ کلماتِ فارسی با مادرانه هایش عشق می کردم.
فاطمه خانم به بدرقه مان آمد و گرم به آغوشم کشید. به چشمانم خیره شد و اشک ریخت تا برایش دعا کنم و دعوت نامه ی امضا شده اش را از ارباب بگیرم.
اربابی که ندیده عاشقش شده بودم و جان می دادم برایِ طعمِ هوایِ نچشیده اش..
وقتی به مرز رسیدیم برادرم با حسام تماس گرفت و او را در جریانِ سفرم قرار داد.
⏪ ادامه دارد...
🌹🌹🌹🌹🌹
✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست
🌟🌟🌟🌟
منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
#پیشنهاد_میکنم_این_رمان_از_دستش_ندهید
‼️این داستان کاملا واقعی است
🌷بسم الله الهادی🌷
🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا
قسمت 2⃣6⃣2⃣
نمی دانم فریادش چقدر بلند بود که دانیال گوشی از خود دور کرد و برایم سری از تاسف تکان داد..
باید می رنجیدم... حسام زیادی خودخواه نبود؟؟
خود عشقبازی می کرد و نوبت به دلِ من که می رسید خط و نشان می کشید؟؟
جملاتِ تکه تکه و پر توضیحِ دانیال، از بازخواستش خبر می داد و مخالفت شدید..
دانیال گوشی به سمتم گرفت تا شانه خالی کند و توپ را به زمین من بیندازد.
اما من قصد هم صحبتی و توبیخ شدن را نداشتم، هر چند که دلم پر می کشید برایِ یک ثانیه شنیدن.
سری به نشانه ی مخالفت تکان دادم و در مقابلِ چشمانِ پر حیرتِ برادر، راهِ رفتن پیش گرفتم.
ده دقیقه ای گذشت و دانیال به سراغم آمد
" سارا بگم خدا چکارت کنه..
یه سره سرم داد زد که چرا آوردمت.. کلی هم خط و نشون کشید که اگه یه مو از سرت کم بشه تحویل داعشم میده.. "
⏪ ادامه دارد...
🌹🌹🌹🌹🌹
✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست
🌟🌟🌟🌟
منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
#پیشنهاد_میکنم_این_رمان_از_دستش_ندهید
‼️این داستان کاملا واقعی است
🌷بسم الله الهادی🌷
🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا
قسمت 3⃣6⃣2⃣
از نگرانی های مردانه ی حسام خنده بر لبانم نشست.
دانیال چشم تنگ کرد و مقابلم ایستاد
" میشه بگی چرا باهاش حرف نزدی؟؟
مخم رو تیلیت کرد که گوشی را بدم بهت ..
دسته گل رو تو به آب دادی و منو تا اینجا کشوندی، حالا جوابشو نمیدی و همه رو می اندازی گردن من؟؟ "
شالِ مشکی ام را مرتب کردم
" تا رسیدن به کربلا باید تحمل کنی.."
طلبکار و پر سوال پرسید
" چی؟؟؟ یعنی چی؟؟ "
ابرویی بالا انداختم
" یعنی تا خودِ کربلا، هیچ تماسی رو از طرفِ حسام پاسخ گو نمیبااااشم..
واضح بود جنابِ آقایِ برادر؟؟؟ "
نباید فرصتِ گله و ناراحتی را به امیر مهدی می دادم.
من به عشق علی و دو فرزندش حسین و عباس پا به این سفر گذاشته بودم.
پس باید تا رسیدن به مقصد، دورِ عشقِ حسام را خط می کشیدم..
وا رفته زیر لب زمزمه کرد
" بیا و خوبی کن.. کارم دراومده پس..
کی میتونی از پس زبونِ اون دیوونه ی بی کله بربیاد.. کبابم میکنه... "
انگشتم را به سمتش نشانه رفتم
" هووووی.. در مورد شوهرم، مودب باشااا.. "
از سر حرص صورتی جمع کرد و "نامردی" حواله ام..
بازرسی تمام شد و ما وارد مرز عراق شدیم..
سوار بر اتوبوس به سمت نجف ..
کاخِ پادشاهیِ علی..
اینجا عطرِ خاکش کمی فرق نداشت؟؟
⏪ ادامه دارد...
🌹🌹🌹🌹🌹
✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست
🌟🌟🌟🌟
منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
#پیشنهاد_میکنم_این_رمان_از_دستش_ندهید
‼️این داستان کاملا واقعی است
🌷بسم الله الهادی🌷
🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا
قسمت 4⃣6⃣2⃣
اتوبوس به نجف نزدیک می شد و ضربان قلب من تپش به تپش بالا می رفت.
اینجا حتی خاکش هم جذبه ای خاص و ویژه داشت.
حالِ بقیه ی مسافران دست کمی از من نداشت.. تعدادی اشک می ریختند.. عده ای زیر لب چیزی را زمزمه می کردند.
و نوایِ مداحیِ مردِ تپل و چفیه به گردنِ نشسته در جلویِ اتوبوس این شور را صد چندان به جانم تزریق می نمود.
حس عجیبی مانند طوفان یک به یک سلولهایم را می نوردید و من نمی دانستم دقیقا کجایِ دنیا قرار دارم.
طعمی شیرین، شاید هم ملس.. اصلا نمی دانم. هر چه که بود کامم داشت مزه ی آسمان را می چشید..
در این بین حسام مدام تماس می گرفت و جویای مکان و حالمان میشد. بماند که چقدر اصرار به حرف زدن با مرا داشت و من حریصانه صبوری می کردم.
نمی دانم چقدر از رسیدنمان به آن خاکِ ابری می گذشت که هیجانِ زیارت و بی قراری، جان به لبم رساند و پا در یک کفش کردم که برویم به تماشایِ سرایِ علی..
اما دانیال اصرار داشت تا کمی استراحت به جان بخریم و انرژی انباشته کنیم محض ادامه ی راه که تو بیماری و این سفر ریسکی بزرگ..
⏪ ادامه دارد...
🌹🌹🌹🌹🌹
✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست
🌟🌟🌟🌟
منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
#پیشنهاد_میکنم_این_رمان_از_دستش_ندهید
‼️این داستان کاملا واقعی است
🌷بسم الله الهادی🌷
🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا
قسمت 5⃣6⃣2⃣
مگر می شد آن حجمه از تلاطم عاشقی را دید و یک جا نشست؟؟
اینجا آهن ربایِ عالم بود و دلربایی می کرد.. هر دلی که سر سوزن محبت داشت، سینه خیز تا حریم علی را می دویید..
ما که ندیده، مجنون شدیم. راستی اگر در خلافتش بودیم دست بیعت می دادیم یا طناب، به طمعِ گرفتنِ بیعت به دورش می بستیم؟؟
این عاشقی، حکمش بی خطریِ زمان بود یا واقعا دل، اسیرِ سلطان، غلامی می کرد؟؟
نمیدانم.. اما باید ترسید..
این خودِ مجنون، اسم جانِ شیرین که به میدان بیاید، لیلی را دو دستی می فروشد..
حرفهایِ دانیال اثری نداشت و مجبور شد تا همراهی ام کند.
هجوم جمعیت آنقدر زیاد بود که گاه قدمهایِ بعدی ام را گم می کردم.
از دور که کاخِ پادشاهی اش نمایان شد.. قلبم پر گرفت و دانیال ساکت چشم دوخت به صحنِ علی..
با دهانی باز، محو تماشا ماندم. اینجا دیگر مرزی برایِ بودن، نبود..
اینجا جسم ها بودند، اما روح ها نه..
قیامت چیزی فراتر از این محشر بود؟؟
⏪ ادامه دارد...
🌹🌹🌹🌹🌹
✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست
🌟🌟🌟🌟
منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
#پیشنهاد_میکنم_این_رمان_از_دستش_ندهید
‼️این داستان کاملا واقعی است
عرض سلام خدمت رفقای عزیز ،ضمن خیر مقدم به اعضای عزیز کانال😘
امشب #پنج_قسمت از داستان زیبای 🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا
براتون گذاشتیم(قسمت های 261 الی 265)
#التماس_دعا
هدایت شده از 🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
شب زیارتی مخصوص ❤️امام حسین ❤️ همراه با #حسینیه_مجازی_عاشقان_روح_الله باشید ...
#کانال_خودتون_رو_به_دوستانتون_معرفی_کنید