🌹#احکام
💠 حکم اقتدا در نمازجمعه در حالی که امام در رکوع رکعت اول است و یا در رکوع رکعت دوم
🔹 تمام مراجع : اگر در حالی که امام حمدوسوره می خواند اقتدا کند حتی اگر خطبه ها را نبوده نماز او صحیح است و کفایت از نماز ظهر می کند.
✳️ امام خمینی(ره)، و مقام معظم رهبری:اگر در رکعت اول امام در رکوع است اقتدا کند، یا در رکوع رکعت دوم نماز او صحیح است، وخواندن قنوت هم مستحب است.
🔻اما اگر شک کرد که به رکوع دوم امام رسید یانه ، به این نماز جمعه اکتفا نکند بلکه نماز ظهرش را دوباره بخواند.
🔹 آیت الله سیستانی، اگر در رکوع رکعت اول اقتدا کند ورکعت دوم راخودش بخواند صحیح است، اگر در رکوع رکعت دوم اقتدا کرد، به احتیاط واجب به این نماز جمعه اکتفا نشود، نماز جمعه را تمام کرد، دوباره نماز ظهر را بخواند.
🔹آیت الله مکارم : اگر به یک رکعت نمازجمعه برسد صحیح است گر چه احتیاط واجب است که عمدا به تاخیر نیاندازد.
📚 منابع :👇👇👇
رهبری https://b2n.ir/740956
م 671 رساله مکارم،
استفتائات رهبری م ۶۳۰ ،
سیستانی https://b2n.ir/683958
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌷@asheghanvlaiat🌷🍃
#روزنگار ۱۵ بهمن ۱۳۵۷
🔸 امام خمینی اعضای شورای انقلاب را تعیین کردند تا رئیس دولت موقت انتخاب شود.
جلسهای مهم با حضور شورای انقلاب در محضر امام برگزار شد.
امام در حکمی برنامهها و وظایف دولت موقت را نیز معین کردند.
وظایف محوله ای که برعهده دولت موقت از سوی امام گذاشته شده است ؛
«همه پرسی دربارهی تغییر نظام و تشکیل مجلس موسسان و تصویب قانون اساسی نظام جدید»
🔸بختیار در مصاحبه با روزنامه «لوماتن» چاپ پاریس گفت: «من همچنان چون گذشته مشتاق ملاقات با آیتالله خمینی هستم، اما اگر ایشان موضعگیری نمایند، کوشش برای ملاقات ارزشی نخواهد داشت در این صورت ما همچنان دور از یکدیگر دوستان خوبی برای هم باقی خواهیم ماند!»
او در مصاحبه ای دیگر با لحنی دوگانه میان نرمش و تهدید گفت: «در برخی از اصول نه با شاه سازش میکنم نه با خمینی .... به آیتالله خمینی اجازهی تشکیل دولت موقت را نمی دهم....کسانی را که جنگ داخلی راه بیندازند اعدام میکنم...»
🔸 امام خمینی (ره) در پاسخ تهدیدهای دولت و فرمانداری نظامی فرمودند: «من باید نصحیت کنم که دولت غاصب کاری نکند که مجبور شویم مردم را به «جهاد» دعوت کنیم. ما از ارتش می خواهیم هر چه زودتر به ملت متصل شوند. آنها فرزندان ما هستند، ما به آنها محبت داریم...»
امام دربارهی اصول سیاستهایشان فرمودند: «تمام اتباع خارجی در ایران به صورت آزاد زندگی خواهند کرد. ما برای اقلیت های مذهبی احترام قائل هستیم، نظر من راجع به رادیو ، تلویزیون و مطبوعات این است که در خدمت مردم باشند، دولت ها حق هیچ نظارت ندارند....»
🔸چندین پایگاه هوایی در نقاط مختلف کشور علیه رژیم شاه شورش کردند. افراد زیادی از نیروی هوایی بازداشت و در پایگاه شاهرخی همدان زندانی شدند.
🔸 دانشجویان طرفدار انقلاب اسلامی در شهرهای لندن و ملبورن دست به تظاهرات وسیعی زدند.
🔸 راهپیمایی و تظاهرات در جای جای کشور ادامه دارد.
🔸 اعتصاب کارکنان نخست وزیری همسو با مردم به پشتیبانی از انقلاب اسلامی.
🔸 بختیار تمام پایگاه های خود را از دست داده است.....
طلوع فجر نزدیک است....
🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸
🍃🌷@asheghanvlaiat🌷🍃
📖 #رمان_جان_شیعه_جان_اهل_سنت
🖋 #قسمت_ششم
صبح شنبه اول مهر ماه سال 91 فرصت مغتنمی بود تا عقده یک هفته دوری از حیاط زیبای خانهمان را خالی کنم. عبدالله به مدرسه رفته بود، پدر برای تحویل محصولاتش راهی بازار شده و مادر هم به خانه خاله فهیمه رفته بود تا از شوهر بیمارش حالی بپرسد. آقای عادلی هم که هر روز از وقتی هوا گرگ و میش بود، به پالایشگاه میرفت و تا شب باز نمیگشت. همان روزی که انتظارش را میکشیدم تا بار دیگر خلوت دلم را با حضوری لبریز احساس در پای نخلها پُر کنم.
با هر تکانی که شاخههای نخلها در دل باد میخوردند، خیال میکردم به من لبخند میزنند که خرامان قدم به حیاط گذاشته و چرخی دور حوض لوزی شکلمان زدم. هیچ صدایی به گوش نمیرسید جز کشیده شدن کف دمپایی من به سنگ فرش حیاط و خزیدن باد در خم شاخههای نخل! لب حوض نشسته و دستی به آب زدم. آسمان آنقدر آبی بود که به نظرم شبیه آبی دریا میآمد. نگاهی به پنجره اتاق طبقه بالا انداختم و از اینکه دیگر مزاحمی در خانه نبود، لبخند زدم. وقتش رسیده بود آبی هم به تن حیاط بزنم که از لب حوض برخاسته و جارودستی بافته شده از نخل را از گوشه حیاط برداشتم. شلنگ پیچیده به دور شیر را با حوصله باز کردم و شیر آب را گشودم.
حالا بوی آب و خاک و صدای پای جارو هم به جمعمان اضافه شده و فضا را پر نشاط تر می کرد. انگار آمدن مستأجر آنقدرها هم که فکر میکردم، وحشتناک نبود. هنوز هم لحظاتی پیدا میشد که بتوانم در دل نخلستان کوچکم، خوش باشم و محدودیت پیش آمده، قدر لحظات خرامیدن در حیاط را بیشتر به رخم میکشید که صدای چرخیدن کلید در قفل درِ حیاط، سرم را به عقب چرخاند. قفل به سرعت چرخید، اما نه به سرعتی که من خودم را پشت در رساندم. در با نیرویی باز شد که محکم با دستم مانع شدم و دستپاچه پرسیدم: «کیه؟!!!» لحظاتی سکوت و سپس صدایی آرام و البته آمیخته به تعجب: «عادلی هستم.» چه کار میتوانستم بکنم؟ سر بدون حجاب و آستینهای بالا زده و نه کسی که صدایش کنم تا برایم چادری بیاورد. با کف دستم در را بستم و با صدایی که از ورود ناگهانی یک نامحرم به لرزه افتاده بود، گفتم: «ببخشید... چند لحظه صبر کنید!»
شلنگ و جارو را رها کرده و با عجله به سمت اتاق دویدم، به گونهای که به گمانم صدای قدمهایم تا کوچه رفت. پردهها را کشیده و از گوشه پنجره سرک کشیدم تا ببینم چه میکند، اما خبری نشد. یعنی منتظر مانده بود تا کسی که مانع ورودش شده، اجازه ورود دهد؟ باز هم صبر کردم، اما داخل نمیشد که چادر سورمهای رنگم را به سر انداخته و دوباره به حیاط بازگشتم. در را آهسته گشودم که دیدم مردد پشت در ایستاده است. کلید در دستش مانده و نگاهش خیره به دری بود که به رویش بسته بودم. برای نخستین بار بود که نگاهم بر چشمانش میافتاد، چشمانی کشیده و پُر احساس که به سرعت نگاهش را از من برداشت. صورتی گندمگون داشت که زیر بارش آفتاب تیز جنوب کمی سوخته و حالا بیش از تابش آفتاب، از شرم و حیا گل انداخته بود. بدون اینکه چیزی بگویم، از پشت در کنار رفته و او با گفتن «ببخشید!» وارد شد. از کنارم گذشت و حیاط نیمه خیس را با گامهایی بلند طی کرد. تازه متوجه شدم شیر آب هنوز باز است و سر شلنگ درست در مسیرش افتاده بود، همانجایی که من رهایش کرده و به سمت اتاق دویده بودم. به درِ ساختمان رسید، ضربهای به در شیشهای زد و گفت: «یا الله...» کمی صبر کرد، در را گشود و داخل شد.
به نظرم از سکوت خانه فهمیده بود کسی داخل نیست که کارش را به سرعت انجام داد و بازگشت و شاید به خاطر همین خانه خالی بود که من هم از پشت در تکان نخوردم تا بازگردد. نگاهم را به زمین دوختم و منتظر شدم تا خارج شود. به کنارم که رسید، باز زیر لب زمزمه کرد: «ببخشید!» و بدون آنکه منتظر پاسخ من بماند، از در بیرون رفت و من همچنانکه در را میبستم، جواب دادم: «خواهش میکنم.» در با صدای کوتاهی بسته شد و باز من در خلوت خانه فرو رفتم، اما حالِ لحظاتی پیش را نداشتم. صدای باد و بوی آب و خاک و طنازی نخلها، پیش چشمانم رنگ باخته و تنها یک اضطراب عمیق بر جانم مانده بود. اضطراب از نگاه نامحرم که اگر خدا کمکم نکرده بود و لحظهای دیرتر پشت در رسیده بودم، او داخل میشد. حتی از تصور این صحنه که مردی نامحرم سرم را بیحجاب ببیند، تنم لرزید و باز خدا را شکر کردم که از حیا و حجابم محافظت کرده است. با بیحوصلگی شستن حیاط را تمام کردم و به اتاق بازگشتم. حالا میفهمیدم تصوراتی که دقایقی پیش از ذهنم گذشت، اشتباه بود. آمدن مستأجر همانقدر که فکر میکردم وحشتناک بود. دیگر هیچ لحظهای پیدا نمیشد که بتوانم در دل نخلستان کوچکم، خوش باشم. دیگر باید حتی اندیشه خرامیدن در حیاط را هم از ذهنم بیرون میکردم.
#نویسنده_رمان_فاطمه_ولی_نژاد
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌷@asheghanvlaiat🌷🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬کلیپ
💚سنگ علی را فاطمه برسینه کوبید💚
🔴شعر خوانی صابر خراسانی در محضر رهبر انقلاب حضرت امام خامنه ای مدظله العالی
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌷@asheghanvlaiat🌷🍃
🌹 #حدیث
💠فضیلت حضرت زهرا(سلام الله علیها)
✅ رسول خدا(صل الله علیه واله ) فرمودند:
🍃 ای سلمان هرکه دخترم فاطمه را دوست بدارددر بهشت در کنار من خواهد بود، و هرکه او را دشمن بدارد در آتش جهنم خواهد بود. ای سلمان دوستی فاطمه در صد جایگاه به حال انسان سودمند است که راحتترین آنها عبارتاند از: مرگ، قبر، میزان، سنجش، محشر، و پل صراط و حسابکشی؛ پس دخترم فاطمه از هر کس راضی باشد، من از او خشنود میشوم و هر کس من از او راضی شوم خدا از او خرسند خواهد بود. و هر کس فاطمه از او خشمگین باشد، من بر او خشم میکنم و هر کس من بر او خشم کنم، خداوند بر او غضب میکند. ای سلمان وای بر کسی که به فاطمه و به فرزندان و شیعیانش ظلم و ستم کند!
🍃 يَا سَلْمَانُ مَنْ أَحَبَّ فَاطِمَةَ ابْنَتِي فَهُوَ فِي الْجَنَّةِ مَعِي وَ مَنْ أَبْغَضَهَا فَهُوَ فِي النَّارِ..
ارشادالقلوب ج۲ ص ۲۹۴ْ
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌷@asheghanvlaiat🌷🍃
چجوری بوی بد پا رو از بین ببریم🤔
👈ترکیبی از آب گرم+جوش شیرین درست کنید وپاهایتان را 15دقیقه در آن قرار دهید باکتریها را نابود میکند
👈قبل از پوشیدن کفش کمی جوش شیرین در آن بریزید
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌷@asheghanvlaiat🌷🍃
#السلام_علیک_یامولا_جانم
سلام مولای من ، مهدی جان
سلامی از ذره به خورشید ...
سلامی از فرش به عرش ...
سلامی از قفس به پرواز ...
سلامی از التهاب به آرامش ...
سلامی از طوفان به ساحل ...
سلامی از درد به طبیب ...
سلامی از رنج به نجات ...
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌷@asheghanvlaiat🌷🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مستند «برف و بهمن»
قسمت اول
مرور خاطرات آیتالله خامنهای رهبر معظم انقلاب از دستگیری و زندانی شدن در زندان کمیتهی مشترک ساواک در بازدید ایشان از این زندان ستمشاهی....
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌷@asheghanvlaiat🌷🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#روزنگار ۱۶ بهمن ۱۳۵۷
🔸 با حضور صدها خبرنگار داخلی و خارجی که در سالن مدرسه علوی اجتماع کرده بودند، در حضور امام خمینی (ره)، آقای هاشمی رفسنجانی حکم نخست وزیری مهندس بازرگان را قرائت کرد.
🔸 امام خمینی وظایف دولت موقت را اینگونه شرح دادند:«از وظایف عمده دولت موقت آن است که یک همه پرسی برپا کند تا نظر مردم را دربارهی تغییر رژیم و تحول آن به جمهوری اسلامی بپرسد. سپس این وظیفه را خواهد داشت که انتخابات مجلس موسسان را برگزار نماید (مجلسی که قانون اساسی آینده را تدوین خواهد کرد)، وظیفه سوم نیز برگزاری انتخابات مجلس شورای ملی است که به موجب قانون اساسی جدید تشکیل خواهد شد و در آخر استعفا و تحویل مسئولیت به رئیس جمهوری و دولت رسمی»
امام خمینی(ره) بعد از تعیین بازرگان به ریاست دولت موقت اظهار کردند که : «از طریق مطبوعات و تظاهرات آرام، ملت دربارهی دولت بازرگان باید نظر بدهند.» قرار شد روز پنج شنبه نوزدهم بهمن ماه برای تایید دولت بازرگان راهپیمایی گستردهای در سراسر ایران برپا شود.
🔸 تاکنون هشت هزار یهودی صهیونیست از ایران به اسرائیل فرار کردهاند.
🔸 اعتراف آمریکایی ها به اینکه نتوانستند اتفاقات ایران را پیشبینی کنند.
🔸 هشت تن از تیمساران ارتش پس از ساعتها مذاکره در مورد طرح یک کودتا به نام «کورتاژ» متحد شدند.
🔸 اعضای شورای انقلاب، آيتالله دكتر بهشتی و آيتالله مطهری و ... با تماسهای مداوم با فرماندهان ارتش سعی میكنند ارتش را بدون خونريزی، متحد ملت كنند. مردم با گل و اشك و شعار به استقبال ارتشيان میروند.
🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸
🍃🌷@asheghanvlaiat🌷
هدایت شده از ثامن مازندران
رهبر انقلاب: بدگویی و بدزبانی در جامعه باید جمع شود
🔹مداحان و شعرای اشعار مداحی از مطالب متقن و محکم و متین استفاده کنند.
🔹ادب اسلامی را در جامعه بگسترانید، ادب اسلامی در برخی محیطهای رسانهای و فضای مجازی کمرنگ شده است، بدگویی و بدزبانی در جامعه باید جمع شود و ادب اسلامی گسترش یابد.
🔹دو خطبه طوفانی حضرت زهرا(س) پس از رحلت پیامبر اعظم(ص) در عین مضامین مهم و اعتراضی و اعلام خطر درباره انحراف از مفاهیم برجسته اسلامی، با کلمات محکم و متین و بدون بیان حتی یک کلمه توهینآمیز بیان شده است.
🔹مکتب اهلبیت از مسائلی مانند قول بغیر علم، غیبت، تهمت، بدگویی و بدزبانی مبرّا است و شما مداحان نیز باید این معارف را در زبان و عمل به مردم تعلیم دهید.
💠 #ایران: سومین کشور تولید کننده داروی ام اس در جهان
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌷@asheghanvlaiat🌷🍃
هدایت شده از مهدوی ارفع
سخنرانی29-3-1399-حسینیه مجازی-حجت الاسلام مهدوی ارفع.mp3
16.43M
🔈صوت : #نهج_البلاغه_آیین_نامه_انتظار (۳۴)
🌹 شرح حکمت های #نهج_البلاغه شریف. (جلسه سی و چهارم)
✅ محور بحث : شرح حکمت ۳۱
🔻ارکان ایمان و شاخصه های اهل عدل
1⃣ فهم عمیق و ژرف اندیش
2⃣ غور در جمع آوری اطلاعات و اسناد
3⃣ نیکو داوری کردن ( شفافیت حکم )
4⃣ پذیرش تبعات حکم قطعی و حلیم بودن .
مومن باید در موضع عدل مماشات نکند ضمن اینکه مواظب باشد بی مورد هم قضاوت نکند .
🔷 حجت الاسلام #مهدوی_ارفع
🔶 حسینیه مجازی ۹۹/۳/۲۹
#نهضت_جهانی_نهج_البلاغه_خوانی
@mahdavi_arfae
@hoseyniyemajazi
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#پارت_هفتم
#فصل_اول
هنوز هم لحظاتی پیدا میشد که بتوانم در دل نخلستان
کوچکم، خوش باشم و محدودیت پیش آمده، قدر لحظات خرامیدن در حیاط را بیشتر به رخم میکشید که صدای چرخیدن کلید در قفل در حیاط سرم را به عقب چرخاند قفل به سرعت چرخید، اما نه به سرعتی که من خودم را پشت در رساندم.
در با نیرویی باز شد که محکم با دستم مانع شدم و دستپاچه پرسیدم: »کیه؟!!!«
لحظاتی سکوت و سپس صدایی آرام و البته آمیخته به تعجب: »عادلی هستم.«
چه کار میتوانستم بکنم؟ سر بدون حجاب و آستینهای باال زده و نه کسی که
صدایش کنم تا برایم چادری بیاورد. با کف دستم در را بستم و با صدایی که از ورود
نا گهانی یک نامحرم به لرزه افتاده بود، گفتم: »ببخشید... چند لحظه صبر کنید!«
شلنگ و جارو را رها کرده و با عجله به سمت اتاق دویدم، به گونهای که به گمانم
صدای قدمهایم تا کوچه رفت. پردهها را کشیده و از گوشه پنجره سرک کشیدم تا
ببینم چه میکند، اما خبری نشد. یعنی منتظر مانده بود تا کسی که مانع ورودش شده، اجازه ورود دهد؟ باز هم صبر کردم، اما داخل نمیشد که چادر سورمهای
رنگم را به سر انداخته و دوباره به حیاط بازگشتم. در را آهسته گشودم که دیدم مردد
پشت در ایستاده است. کلید در دستش مانده و نگاهش خیره به دری بود که به
رویش بسته بودم. برای نخستین بار بود که نگاهم بر چشمانش میافتاد، چشمانی کشیده و پراحساس که به سرعت نگاهش را از من برداشت صورت گندمگون داشت که زیر بارش آفتاب تیز جنوب کمی سوخته و حاال بیش از تابش آفتاب،
از شرم و حیا گل انداخته بود. بدون اینکه چیزی بگویم، از پشت در کنار رفته و او
با گفتن »ببخشید!« وارد شد. از کنارم گذشت و حیاط نیمه خیس را با گامهایی
بلند طی کرد. تازه متوجه شدم شیر آب هنوز باز است و سر شلنگ درست در
مسیرش افتاده بود، همانجایی که من رهایش کرده و به سمت اتاق دویده بودم. به در ساختمان رسید، ضربهای به در شیشهای زد و گفت: »یا الله..« کمی صبر کرد، در را گشود و داخل شد. به نظرم از سکوت خانه فهمیده بود کسی داخل نیست که
کارش را به سرعت انجام داد و بازگشت و شاید به خاطر همین خانه خالی بود که
من هم از پشت در تکان نخوردم تا بازگردد. نگاهم را به زمین دوختم و منتظر شدم
تا خارج شود. به کنارم که رسید، باز زیر لب زمزمه کرد: »ببخشید!« و بدون آنکه
منتظر پاسخ من بماند، از در بیرون رفت و من همچنانکه در را میبستم، جواب
دادم: »خواهش میکنم.« در با صدای کوتاهی بسته شد و باز من در خلوت خانه
ِ فرو رفتم، اما حال لحظاتی پیش را نداشتم. صدای باد و بوی آب و خا ک و طنازی
نخلها، پیش چشمانم رنگ باخته و تنها یک اضطراب عمیق بر جانم مانده بود.
اضطراب از نگاه نامحرم که اگر خدا کمکم نکرده بود و لحظهای دیرتر پشت در
رسیده بودم، او داخل میشد. حتی از تصور این صحنه که مردی نامحرم سرم را
بیحجاب ببیند، تنم لرزید و باز خدا را شکر کردم که از حیا و حجابم محافظت
کرده است. با بیحوصلگی شستن حیاط را تمام کردم و به اتاق بازگشتم. حالامیفهمیدم تصوراتی که دقایقی پیش از ذهنم گذشت، اشتباه بود. آمدن مستأجر
همانقدر که فکر میکردم وحشتنا ک بود. دیگر هیچ لحظهای پیدا نمیشد که
بتوانم در دل نخلستان کوچکم، خوش باشم. دیگر باید حتی اندیشه خرامیدن در حیاط را هم از ذهنم بیرون میکردم. هر چند پذیرفتن اینهمه محدودیت برایم
سخت بود که بخاطر حرص و طمع پدر باید چنین وضعیت ویژهای به خانوادهمان
تحمیل شود، اما شاید همانطور که عبدالله میگفت در این قصه حکمتی نهفته
بود که ما از آن بی خبر بودیم و خدا بهتر از هر کسی به آن آ گاه بود.
🌴 #رمان_جان_شیعه_جان_اهل_سنت
🌴 #قسمت_هفتم
از صدای فریادهای ممتد پدر از خواب پریده و وحشتزده از اتاق بیرون دویدم. پوست آفتاب سوخته پدر زیر محاسن کوتاه و جو گندمیاش غرق چروک شده و همچنانکه گوشی موبایل در دستش میلرزید، پشت سر هم فریاد میکشید. لحظاتی خیره نگاهش کردم تا بلاخره موقعیت خودم را یافتم و متوجه شدم چه میگوید. داشت با محمد حرف میزد، از برگشت بار خرمایش به انبار میخروشید و به انباردار و راننده گرفته تا کارگر و مشتری بد و بیراه میگفت.
به قدری با حال بدی از خواب بیدار شده بودم، که قلبم به شدت میتپید و پاهایم سُست بود. بیحال روی مبل کنار اتاق نشستم و نگاهی به ساعت روی دیوار انداختم که عقربههایش به عدد هشت نزدیک میشد. ظاهراً صدای پدر تا حیاط هم رفته بود که مادر را سراسیمه از زیرزمین به اتاق کشاند. همزمان تلفن پدر هم تمام شد و مادر با ناراحتی اعتراض کرد: «چه خبره عبدالرحمن؟!!! صبح جمعه اس، مردم خوابن! ملاحظه آبروی خودتو نمیکنی، ملاحظه بچههاتو نمیکنی، ملاحظه این مستأجر رو بکن!» پدر موبایلش را روی مبل کنار من پرت کرد و باز فریاد کشید: «کی ملاحظه منو میکنه؟!!! این پسرات که معلوم نیس دارن چه غلطی تو انبار میکنن، ملاحظه منو میکنن؟!!! یا اون بازاری مفت خور که خروس خون بار خرما رو پس میفرسته درِ انبار، ملاحظه منو میکنه؟!!!»
مادر چند قدم جلو آمد و میخواست پدر را آرام کند که با لحنی ملایم دلداریاش داد: «اصلاً حق با شماس! ولی من میگم ملاحظه مردم رو بکن! وگرنه همین مستأجری که انقدر واسش ذوق کردی، میذاره میره...» پدر صورتش را در هم کشید و با لحنی زننده پاسخ داد: «تو که عقل تو سرت نیس! یه روز غُر میزنی مستأجر نیار، یه روز غُر میزنی که حالا نفس نکش که مستأجر داریم!» در چشمان مادر بغض تلخی ته نشین شد و باز با متانت پاسخ داد: «عقل من میگه مردمدار باش! یه کاری نکن که مردم ازت فراری باشن...» کلام مادر به انتها نرسیده بود که عبدالله با یک بغل نان در چهارچوب در ظاهر شد و با چشمانی که از تعجب گرد شده بود، پرسید: «چی شده؟ اتفاقی افتاده؟»
و پدر که انگار گوش تازهای برای فریاد کشیدن یافته بود، دوباره شروع کرد: «چی میخواستی بشه؟!!! نصف انبار برگشت خورده، مالم داره تلف میشه، اونوقت مادر بیعقلت میگه داد نزن مردم بیدار میشن!» عبدالله که تازه از نگرانی در آمده بود، لبخندی زد و در حالی که سعی میکرد به کمک پاشنه پای چپش کفش را از پای راستش درآورد، پاسخ داد: «صلوات بفرست بابا! طوری نشده! الآن صبحونه میخوریم من فوری میرم ببینم چه خبره.» سپس نانها را روی اُپن آشپزخانه گذاشت و ادامه داد: «توکل به خدا! ان شاء الله درست میشه!» اما نمیدانم چرا پدر با هر کلامی، هر چند آرام و متین، عصبانیتر میشد که دوباره فریاد کشید: «تو دیگه چی میگی؟!!! فکر کردی منم شاگردت هستم که درسم میدی؟!!! فکر کردی من بلد نیستم به خدا توکل کنم؟!!! چی درست میشه؟!!!»
نگاهش به قدری پُر غیظ و غضب بود که عبدالله دیگر جرأت نکرد چیزی بگوید. مادر هم حسابی دلخور شده بود که بغض کرد و کنج اتاق چمباته زد. من هم گوشه مبل خزیده و هیچ نمیگفتم و پدر همچنان داد و بیداد میکرد تا از اتاق خارج شد و خیال کردم رفته که باز صدای فریادش در خانه پیچید و اینبار نوبت من بود: «الهه! کجایی؟ بیا اینجا ببینم!» با ترس خودم را به پدر رساندم که بیرون اتاق نشیمن در راهرو ایستاده بود.
#ادامه_دارد ...
❌ #نویسنده_فاطمه_ولی_نژاد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
توزیع بسته های فرهنگی به مناسبت ولادت حضرت زهرا سلام الله علیها و دهه فجر
پخش گلدان به همراه محتوای فرهنگی
شکلات
بادکنک
هدیه به افرادی با اسامی فاطمه و زهرا و کوثر
#فرهنگی
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌷@asheghanvlaiat🌷🍃
هدایت شده از ❤عاشقان ولایت❤
#مسابقه
#فرهنگی
❇️مسابقه به مناسبت ولادت حضرت زهرا سلام الله علیها و دهه فجر
✅توضیحات بیشتر در بنر مسابقه
✅شرکت کنندگان باید از اعضای کانال باشند
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌷@asheghanvlaiat🌷🍃
⚠️ #تلنگرانه
✍وقتی متولد می شویم دَرْ گوشمان اذان می گویند.
وقتی از #دنیا میرویم بر پیکرمان #نماز میخوانند.
اذان روزِ تولدمان را برای نماز روزِ وفاتمان می گویند.
زندگی، تعبیر کوتاهی است میانِ آن اذان تا آن نماز،
اختیار هیچ کدامشان را نداریم...
خوشا به حال آنانکه بجای دل بستن به زمان، به «صاحب الزمان» دل می بندند.
#قیامت نزدیکه #مرگ نزدیکتر
⚰ #یاد_مرگ
🥀
#اللهم_صل_علی_محمد_وآل_محمد
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌷@asheghanvlaiat🌷🍃
دینداری در آخر الزمان برنامه سمت خدا - استاد عالی.mp3
3.43M
♨️دینداری در آخر الزمان
🎤حجت الاسلام #عالی
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌷@asheghanvlaiat🌷🍃
💠 #ایران: دومین کشور تولید کننده هواپیمای استراتژیک خورشیدی در جهان
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌷@asheghanvlaiat🌷🍃