eitaa logo
❤عاشقان ولایت❤
87 دنبال‌کننده
3.9هزار عکس
2هزار ویدیو
143 فایل
خواهران مسجد امام حسن مجتبی‌(علیه‌السلام)
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❗️ ⚜ آرامش با قرآن ⚜ 🦋خداوند تو را به پیروزی، امید، آرامش، مهربانی، عشق و نور می‌خواند هر روز از تو می‌پرسد آیا دعوت من را اجابت میکنی ؟؟ این ما هستیم که انتخاب میکنیم در ناامیدی، استرس و خشم، کینه و حسادت زندگی کنیم یا در هر اتفاق زندگی، دعوت خداوند را اجابت کنیم و به حیات حقیقی انسانی برسیم همان حیاتی که انسان را از موجودات دیگر خلقت متمایز می‌کند. وتا خودِخداوند اوج می‌دهد. 🦋يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اسْتَجِيبُوا لِلَّهِ وَلِلرَّسُولِ إِذَا دَعَاكُمْ لِمَا يُحْيِيكُمْ 🌺🌿ﺍﻱ ﺍﻫﻞ ﺍﻳﻤﺎﻥ ! ﻫﻨﮕﺎﻣﻰ ﻛﻪ ﺧﺪﺍ ﻭ ﭘﻴﺎﻣﺒﺮﺵ ﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺣﻘﺎﻳﻘﻲ ﻛﻪ ﺑﻪ ﺷﻤﺎ [ ﺣﻴﺎﺕ ﻣﻌﻨﻮﻱ ﻭ ] ﺯﻧﺪﮔﻲ [ ﻭﺍﻗﻌﻲ ] ﻣﻰ ﺑﺨﺸﺪ ، ﺩﻋﻮﺕ ﻣﻰ ﻛﻨﻨﺪ ﺍﺟﺎﺑﺖ ﻛﻨﻴﺪ.... .(٢٤) سوره انفال 🌿 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌷@asheghanvlaiat🌷🍃
⁉️ ⚜ یک آیـه یـک نکتـــــه ✨هیچ کس را غیر از خدا نبین 💫در نماز حالات مختلفی است، حالت قيام ایستادن ، حالت رکوع خم شدن و حالت سجود که به خاک افتادن است 💫 در حالت قيام اگر دقت کنيد هر کسی ايستاده باشد می‌تواند افراد مقابل خودش را به خوبی ببيند 💫 اما حالت رکوع حالتی است که فقط خودش را می‌تواند ببيند 💫 در حالت سجده، نه خودش، نه ديگران را می‌تواند ببيند 🌟 اين که در روايات داريم که حالت سجده نزديک ترين حالت به خداست به همين دليل است اگر در حالتی قرار گرفتی که نه خودت را ديدی نه ديگران را، تو در مقام سجده‌ای. 🍁قرآن هم می‌فرمايد «وَكُن مِّنَ السَّاجِدِينَ » (حجر/ ۹۸)  ادامه دارد... 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌷@asheghanvlaiat🌷🍃
💠 : نخستین تولید کننده داروی گیاهی ایدز در جهان 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌷@asheghanvlaiat🌷🍃
18.62M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مستند «برف و بهمن» قسمت دوم مرور خاطرات آیت‌الله خامنه‌ای رهبر معظم انقلاب از دستگیری و زندانی شدن در زندان کمیته‌ی مشترک ساواک در بازدید ایشان از این زندان ستمشاهی.... ❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌷@asheghanvlaiat🌷🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
۱۸ بهمن ۱۳۵۷ 🔸 راهپیمایی ها و تظاهرات علیه بختیار در اکثر شهرهای کشور ادامه دارد. 🔸 اجتماع چند صد نفره طرفداران بختیار در ورزشگاه امجدیه و قطع میکروفن و بهم خوردن این اجتماع. 🔸 دیدارهای مردمی با امام خمینی در مدرسه علوی .... دیدار با مردم کردستان ؛«ما (شیعه و سنی) با هم یکی هستیم» 🔸 امام خمینی؛ «ما پنجاه سال است که هیچ چیز آزاد نداشته‌ایم، از وقتی که رضاخان آمد.....» 🔸 ژنرال هایزر که ایران را ترک کرده بود پس از ورود به واشنگتن به ملاقات کارتر رفت و نتایج جاسوسی‎هایش را دراختیار او گذاشت. 🔸 وزارت امور خارجه آمریکا؛ ما همچنان دولت بختیار را به رسمیت می‌شناسیم... 🔸 دیدار مهندس بازرگان و بختیار. 🔸 صدها تن از افسران و چند تن از امرای ارتش که سالهای گذشته به علت مخالفت با شاه از ارتش اخراج شده بودند همبستگی خود را با امام امت و مردم انقلابی اعلام کردند و گروهی ازافسران مقیم بندرعباس نیز با فرستادن تلگرامهایی وفاداری خود را به حضرت امام خمینی(ره) ابراز کردند. 🔸 فرمان امام خمینی نسبت به افشای نام افرادی که به کشور و ملت خیانت کرده‌اند. 🔸 با تلاش مردم و متخصصين، فرستنده‌ای سيار در مدرسه‌ی علوی راه‌اندازی می‌شود. اينجا تهران، كانال انقلاب.... 🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸 🍃🌷@asheghanvlaiat🌷
📖 🖋 بخاطر حضور مستأجری که راه پله اتاقش از همانجا شروع می شد، از اتاق بیرون نرفتم و همانجا در پاشنه در ایستادم. پدر دمپایی لاانگشتی‌اش را مقابل صورتم گرفت و پرخاش کرد: «بهت نگفتم این بندش پاره شده؟!!! پس چرا ندوختی؟!!!» بی‌اختیار با نگاهم پله‌ها را پاییدم. شاید خجالت می‌کشیدم که آقای عادلی صدای پدر را بشنود، سپس سرم را پایین انداختم و با صدایی گرفته پاسخ دادم: «دیشب داشتم می‌دوختمش، ولی سوزن شکست. دیگه سوزن بزرگ نداشتیم. گفتم امروز عبدالله رو میفرستم از خرازی بخره...» که پدر با عصبانیت به میان حرفم آمد: «نمی‌خواد قصه سر هم کنی! فقط کارِت شده خوردن و خوابیدن تو این خونه!» دمپایی را کف راهرو کوبید، دست به دیوار گرفت و با بی‌تعادلی دمپایی‌هایش را به پا کرد و وارد حیاط شد. از تلخ زبانی‌اش دلم شکست و بغضی غریبانه گلویم را گرفت. خودش اجازه نداده بود درسم را ادامه داده و به دانشگاه بروم و حالا خانه نشینی‌ام را به رخم می‌کشید که حلقه گرم اشکی روی مژه‌هایم نشست. باز به راه پله نگاه کردم. از تصور اینکه آقای عادلی صدای پدر را شنیده باشد، احساس حقارت عجیبی می‌کردم. صدای کوبیده شدن در حیاط آخرین صدایی بود که شنیده شد و بلافاصله خانه در سکوتی سنگین فرو رفت. پدر همیشه تند و تلخ بود، ولی کمتر می‌شد که تا این حد بد رفتاری کند. به اتاق که بازگشتم، دیدم عبدالله مقابل مادر روی زمین زانو زده و دلداریاش می‌دهد. با سر انگشتم، اشک را از حلقه چشمانم پاک کردم تا مادر نبیند و در عوض با لیوان آب به سمتش رفتم، ولی نه لیوان آب را از من می گرفت، نه به دلداری‌های عبدالله دل می‌داد. رنگ سبزه صورتش به زردی می‌زد و لبانش به سفیدی. دستانش را دور بازوانش حلقه زده و به گل‌های سرخ فرش خیره مانده بود که دستانش را گرفتم و آهسته صدایش کردم: «مامان! تو رو خدا غصه نخور!» و نمی‌دانم جمله‌ام تا چه اندازه لبریز احساس بود که بلاخره چشمانش را تکان داد و نگاهم کرد. عبدالله از فرصت پیش آمده استفاده کرد و دنبال حرف من را گرفت: «بابا رو که می‌شناسی! تو دلش چیزی نیس. ولی وقتی یه گره‌ای تو کارش می‌افته، بدجوری عصبانی میشه... مامان! رنگت پریده! ضعف کردی، بیا یه چیزی بخور.» ولی مادر بدون اینکه از پدر گله‌ای کند، سر شکمش را با مشت فشار داد و گفت: «نه مادر جون! چیزیم نیس، فقط سر دلم درد گرفته.» و من بلافاصله با مهربانی دخترانه‌ام پاسخ دادم: «حتماً دلت خالی مونده. عبدالله نون داغ گرفته. پاشو صبحونه بخوریم.» که نفس عمیقی کشید و با صدای ضعیفش ناله زد: «الآن حالم خوب نیس. شماها برید بخورید، من بعداً می‌خورم.» عبدالله به من اشاره کرد که چیزی نمی‌خورد. خودم هم نه اشتهایی به خوردن صبحانه داشتم و نه با این حال مادر چیزی از گلویم پایین می‌رفت که بلند شدم و نان‌ها را در سفره پیچیدم. هر کدام ساکت و غمگین در خود فرو رفته بودیم که پدر تا جایی که می‌توانست، جام زهرش را در پیمانه جانمان خالی کرده بود. خانه ما بیشتر اوقات شرایط نسبتاً خوبی داشت، اما روزهایی هم می‌رسید که مثل هوای بهاری در هم پیچیده و برای همه تیره و تار می‌شد. مادر از حال غمزده‌اش خارج نمی‌شد و این سکوت تلخ او، من و عبدالله را هم غصه‌دارتر می‌کرد. می‌دانستم دلش به قدری از دست پدر شکسته که لب فرو بسته و هیچ نمی‌گوید تا سرانجام صدای سر انگشتی که به در اتاق نشیمن می‌خورد، پایه‌های سکوت اتاق را لرزاند. .... 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌷@asheghanvlaiat🌷🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💠 : رتبه 4 در ذخیره نفت در جهان 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌷@asheghanvlaiat🌷🍃
⚠️ روزگارما آدما😔 زمستانی سرد بود و کلاغ غذا نداشت تا جوجه هاشو سیر کنه، واسه همین از گوشت تن خودش می‌کند و می‌داد به جوجه‌هاش که بخورند! زمستان تموم شد و کلاغ مرد!: اما جوجه هاش نجات پیدا کردند و گفتند: «آخی، خوب شد مرد، راحت شدیم از این غذای تکراری!» این ناشکری‌ها، یک روزی کار دستمون میده.... 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌷@asheghanvlaiat🌷🍃
🦊🐰 🌿🐰 خرگوش دم دراز وروباه حیله گر 🌿🐰 در روزگاران قدیم خرگوشی زندگی می کرد که دم دراز و گوش های کوچکی داشت؛ یعنی همه ی خرگوش ها این شکلی بودند. اما این خرگوش با یک روباه حیله گر دوست شده بود. هر چه قدر همه می گفتند دوستی خرگوش و روباه درست نیست، خرگوش به حرف آن ها گوش نمی داد. چون با روباه بازی می کرد و بسیار شاد بود. روزی از روزها روباه پیش خرگوش آمد و گفت: امروز می آیی برویم ماهیگیری؟ خرگوش گفت: چه طوری برویم ماهیگیری؟ وقتی نه قلاب داریم و نه طعمه؟! روباه گفت: کاری ندارد! با هم کنار ساحل می نشینیم. آن وقت تو دم درازت را درون اب بینداز. هر وقت سر و کله ی ماهی برای گاز گرفتن پیدا شد، تو او را به ساحل پرتاب کن. خرگوش دم دراز گفت: تو چرا دمت را در آب نمی اندازی؟ روباه جواب داد: چون دم تو قشنگ تر و بلندتر است و به همین خاطر ماهی ها را گول می زند. خرگوش بیچاره قبول کرد و دوتایی به طرف ساحل به راه افتادند. وقتی به ساحل رسیدند، خرگوش دمش را در آب گذاشت. چیزی نگذشت که خرگوش فریاد زد: فکر کنم با دمم ماهی گرفتم. حالا چه کار کنم؟ روباه گفت: با دمت ماهی را به ساحل بینداز! خرگوش گفت: فکر کنم ماهی بزرگی است؛ چون او دارد من را به درون آب می کشد! روباه با خوش حالی به آب نزدیک شد و گفت: اما این که ماهیه نیست! لاک پشت است. خرگوش فریاد زد: کمکم کن، هرچه که هست دارد من را غرق می کند. الان خفه می شوم. روباه گفت: ولی من چطوری تو را نجات بدهم؟ خرگوش گفت: خب تو هم من را به سمت ساحل بکش! روباه هم گوش های خرگوش را گرفت و شروع کرد به کشیدن. آن قدر کشید که گوش های  خرگوش دراز و درازتر شد. از آن طرف هم لاک پشت دم خرگوش را گاز گرفته بود و می کشید. آن قدر محکم گرفته بود که دم دراز خرگوش کنده شد. لاک پشت هم رفت. ازآن روز به بعد گوش های خرگوش دراز شد و دمش کوتاه! ❤️🧡💛💚💙💜 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌷@asheghanvlaiat🌷🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا