✨﷽✨
💢گناه مانع طول عمر می شود:
✍اگر چه مرگ در اختیار انسان نیست،
لیکن اعمال ما در طولانی شدن یا کوتاه شدن عمر ما دخالت دارند؛ یعنی اعمال و رفتار ما در زندگی ما تأثیر می گذارند.
💚حضرت علی (ع) می فرماید:
«اعوذ باللّه من الذنوب الّتی تعجّل الفناء؛ از گناهانی که در نابودی شتاب می کنند به خدا پناه می برم».
📚:اصول کافی، ج ۲،ص۳۴۷
💥بعضی کارها از قبیل: قطع رحم، قسم دروغ، سخنان دروغ، آزردن پدر و مادر و… عمر را کوتاه . و کارهایی از قبیل: صدقه پنهانی، نیکی به پدر و مادر و صله رحم و… عمر را طولانی می کند
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
▫️آیت الله سید جواد حیدری(ره):
💠دکمه پیراهنی که با دست خودت بستی ، چه بسا با دست غسّال گشوده شود!
💠اگر به "معراج السعاده" عمل کنی ، پرواز روح می یابی. کنج خانه می نشینی و با روح ، به زیارت معصومین می روی!
💠سفره نماز شب اگر گسترانده شود ، طعامش را خدا می نشاند.
💠دست را اگر به جای "زنگ" بر "دیوار" بگذاری ، دری به رویت گشوده نمی شود. "زنگ" منزلگه حقّ ، "اهل بیت" اند.
💠از خدا بخواهید فرج سیّد (امام عصر) را برساند. غیبتش طولانی شده!»
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
هدایت شده از علیرضا پناهیان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 نکنه شهید بشم!
👈 ماجرای رزمندگانی که نمیخواستند شهید شوند ولی جبهه را ترک نمیکردند ...
➕ خاطرهی شهید مفقودالاثر مدافع حرم
@Panahian_ir
🌷شادی ارواح طیبه شهدا از صدر
اسلام تا کنون وامام شهدا(ره)
🌹صلوات🌹
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
داستان کودکانه😍🌹
برای کوچولو های نازنین👶🌺
ومامان های مهربون ☺️🌸
#داستان_کودکانه
به نام خدای مهربون❤️
تنهایی🔺
مامان گفت:بچه هاخاله زهراماروبرای ناهاردعوت کرده، زود اماده بشید ،که بریم خونه خاله اینا!!
مهدی گفت :
من نمیام ، خاله اینابازی کامپیوتری ندارن اونجاحوصله ام سرمیره !!
مامان باتعجب به مهدی نگاه کردوگفت :
اگه نیای خاله خیلی ناراحت میشه ،وهم اینکه شمامیتونی باحسین توحیاط فوتبال بازی کنید. .
مهدی گفت :نه من نمیام توخونه بیشتربهم خوش میگذره.
مهدیه گفت:
مامان من حاضرم بیابریم .باباهم دم درمنتظره!!!
مامان سفارش های لازم، روبه مهدی کرد وهمراه مهدیه رفتند.
مهدی شروع کردبه بازی،بعدازیکساعت بازی کردن ، احساس گرسنگی کرد.
دریخچال روبازکردوغذایی که ازدیشب مونده بودروگذاشت روی میز .
اما میلی به خوردن غذانداشت، چون تنهاغذاخوردن اصلالطفی نداشت.
کم کم مهدی حوصله اش سررفت،دیگه حوصله بازی کامپیوتری رو هم نداشت.
عصرشد!!مهدی ازاینکه به مهمانی نرفته بود خیلی پشیمون بود.
مامان وباباومهدیه ازمهمانی برگشتند.
مهدیه گفت:
داداش مهدی!!! جات خیلی خالی بود .
حسابی باحسین وحنانه بازی کردیم . وخیلی بهمون خوش گذشت.
باباگفت :
پنج شنبه هم مادرجون دعوت کرده ،
اقامهدی حتمااونجاهم حوصله ات سرمیره ونمیخوای بیای؟؟؟؟
مهدی گفت:
نه!!!باباجون
ازاین به بعدهرمهمانی که برید، من هم باشمامیام.
امروزباخودم فکرکردم:
بااقوام وفامیل بودن خیلی بیشتربهمون خوش میگذره تابازیهای کامپیوتری!!!!
مامان وباباازاینکه مهدی تصمیم درستی گرفته بود خیلی خوشحال شدند.
(خانم نصر آبادی)
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
#گندمزار_طلائی
#قسمت_416
چند بار پلک زدم.
چهره غمگین مامان را روبروی صورتم دیدم.
دستهام را دور گردنش حلقه زدم و بوسیدمش.
آهسته گفت:
_بالاخره اومدی دخترم؟
یادِ بابا افتادم. به سمتش برگشتم.
همان جور آرام و بی صدا روی تخت خوابیده بود.
دوباره چشمهام را بستم.
تازه فهمیدم که خواب دیدم.
ولی چطوری؟ توی همان چند دقیقه که توی اتاق بودم، چطور خوابم برده بود؟
ولی نه این بار خواب نبود.
واقعیت بود. همه چیز روشن و واقعی بود.
گیج شده بودم که مامان دستم را گرفت و آرام از اتاق بیرون برد.
از پشت شیشه به بابا خیره شدم
هنوز توی فکرِ اون رؤیا بودم.
مامان گفت:
_گندم جان خسته ای ازراه اومدی بهتره بریم خونه تا شما استراحت کنید.
گفتم:
_نه مامان جان، من بِدون بابا جایی نمی رم. دیگه نمی خوام تنهاش بگذارم.
همین جا می مونم.
شما برید بچه ها و قادر را هم ببرید.
همان موقع در به آرامی باز شد.
باورم نمی شد. محمد با ویلچر قادر را آورد.
گفتم:
_بچه ها؟
قادر گفت:
_نگران نباش. آبجی فاطمه هست.
خیالم راحت شد و دوباره زل زدم به بابا.
همیشه شنیده بودم، کسی را توی اتاق مراقبتهای ویژه راه نمی دن. ولی متعجب بودم که چرا امشب کسی به ما چیزی نمی گفت؟
با اجازه پرستار، من قادر را به کنار بابا بردم.
تا رسیدیم کنارش خم شد ودست بابا را بوسید.
لبخندی زدم و گفتم :
_ان شاءاله زود خوب می شه می بریمش خونه. دوباره دور هم جمع می شیم.😊
الان دیدمش. خیلی سرِحال بود و خوشحال.
قادرهمانطور که پشتش به من بود گفت:
_خیره ان شاءالله.
گندم جان می شه تنهایی با بابا صحبت کنم؟
_چرا تنهایی؟
چیزی نگفت.
منم از اتاق خارج شدم.
چند دقیقه از پشت شیشه بهشون نگاه کردم.
مامان گفت:
_حد اقل بیا بریم نماز خانه کمی استراحت کن.
گفتم:
_نه مامان جان، به اندازه کافی از بابا دور بودم. دلم نمی خواد تنهاش بگذارم.
همین جا می مانم.
نمی دانم قادر به بابا چی می گفت؟ سرش را خم کرد روی دستِ بابا و همان طوری ماند.
دیگه داشتم نگران می شدم.
می خواستم برم داخل اتاق که دیدم به سمتم برگشت و بهم اشاره کرد.
سریع رفتم داخل.
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
#گندمزار_طلائی
#قسمت_417
توی نور کم اتاق، چشمهای خیسِ قادر را دیدم.
بهت زده نگاهش کردم.
بدونِ اینکه اشکهاش را پاک کنه.
بهم نگاه کردو گفت:
_بیا کنارِ بابا، هر چه که این مدت دلت می خواست بهش بگی را بگو.
می شنوه.
با تعجب نگاهش کردم. نمی فهمیدم چی می گه.
کنار بابا نشستم و دستش را توی دستم گرفتم.
مامان و آبجی فاطمه و محمد هم اومدند.
یک دفعه همه وارد اتاق شدند و دور و بر بابا را گرفتند.
پرستار هم وارد شد. محتویات سُرنگی را داخل سِرم ریخت و بیرون رفت.
گیج بودم. همه با چشمهای اشکبار به بابا خیره بودند.
می ترسیدم از نگاه هاشون و چشمانِ اشکبارشون.
دلم می خواست بیرونشون کنم و تنهایی با بابا دردِ دل کنم.
بعد بابا چشمهاش را باز کنه و از جا بلند بشه و باهم بریم خونه.
دوباره مثل قبل بگه و بخنده و قربون صدقه ام بره. منم خودم را براش لوس کنم.
ولی اینها با این وضعیت من را می ترسوندن.
نگاهی به تک تکشون انداختم.
آرام گفتم:
_چرا گریه می کنید؟ حالش خوبه. خودم دیدمش.
صدایی از کسی در نشد.
همه بی صدا اشک می ریختند.
احساس کردم دستِ توی دستم تکان خورد.
ذوق زده گفتم:
_دستش تکان خورد😍
همه به سمتم آمدند.
انگشتهای بابا توی دستم تکان می خورد.
لبخند زدم. دستم را باز کردم. همه تکان خوردنِ انگشتهاش را دیدند.
لبخند به لب همه نشست.
در کمال ناباوری، لبخند را روی لبهای بابا دیدم.
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
دلنوشته🌹
الها با دلم امشب مدارا کن
که دردی دارم و آن را دوا کن
زدوریت بسوزم هر شب و روز
تو با وصلت مرا حاجت روا کن
در این شب که باشد لیله ی تو
دلِ هر دردمندی را رضا کن
رسان آن مهدی موعودِ مارا
تمام این جهان را با صفا کن
الهم عجل لولیک الفرج🌹
شبتون بهشت
التماس دعا
حاجاتتون روا 🌹
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
هدایت شده از مشاوران تنهامسیرآرامش
بسم الله الرحمن الرحیم
🌺 لیست مشاوران کانال #تنهامسیرآرامش:
🔷🌹🔷🌹🔷
🔖 خانم عرفانی، مسئول موسسه مهرفاطمی
📌 مشاوره خانواده، #ازدواج و طلاق، تربیت دینی، #اصلاح_تغذیه
مشاوره در روزهای فرد، ساعت 9 تا 12
📲 آی دی منشی:
@Saalam
🔷🌺🔷🌺🔷
🔖 خانم حسن وند، مسئول کانال بهشت خانواده، مسئول موسسه علامه قاضی.
📌 اصلاح روابط زوجین، مشاوره ازدواج
📲 آی دی منشی:
@bagh_nabavi14
🔷🌺🔷🌺🔷
🔖 حاج آقا حسینی، استاد حوزه علمیه اصفهان
📌 مشاوره در رابطه با محاسبه #خمس و زکات، وصیت، تقسیم #ارث
هر روز ساعت 2 تا 6 بعد از ظهر
📲 آی دی منشی:
@mirmoallem
🔷🌺🔷🌺🔷
🔖 آقای اکبری از اساتید تنهامسیرآرامش
📌 همسرداری، مشاوره پیش از ازدواج، مشاوره #اصلاح_تغذیه و اعتقادی
مشاوره روزهای زوج ساعت ۱۵/۳۰ الی ۱۷/۳۰
📲 آیدی منشی:
@YaMahdi4800
🌹🔵🌺🔵🌹
🔖 آقای مهدی حامدی از اساتید تشکیلات تنهامسیرآرامش
📌 مشاوره تحصیلی و ترک رابطه با جنس مخالف و #اصلاح_تغذیه
مشاوره هر روز ساعت ۱۹ و ۲۱
📲 آی دی منشی:
@Tanhamasir6
🔷🌺🔷🌺🔷
🔖 خانم فرجام پور از اساتید حیات برتر
📌 مشاوره در زمینه خانواده و تربیت فرزند و #اصلاح_تغذیه
روزهای زوج ساعت ۳ تا ۵ عصر
📲 آی دی منشی:
@MOSaferr1991
🔷🌺🔷🌺🔷
🔖 خانم رحمانی با نام کاربری سمیع
📌 ازدواج و فنون همسرداری و مشکلات خانوادگی و #اصلاح_تغذیه
روزهای زوج از ساعت ۴ تا ۷ عصر
📲 آی دی منشی:
@mahdia12313
🌹🔷🌺🌹🔷
🔖 آقای سید علی حسینی با نام کاربری معارج
📌 مشاوره در زمینه اصلاح تغذیه و انتخاب همسر
مشاوره هر روز ساعت ۳ تا ۵
📲 آی دی منشی
@Mohebolhossain
🌺🌷🌺🌹🌺🌷🌺🌹
📞 کانال مشاورین تنهامسیری:
https://eitaa.com/MoshaverTM
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
اِلهی
یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد
یا عالیُ بِحَقِّ علی
یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه
یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن
یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن
عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان
سلام صبحتون بخیر 🌹
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
╭━═━⊰🍃💔🍃⊱━═━╮
#حدیث_نور
💚حضرت محمد صلیاللهعلیهوآله فرمودند:💚
فرزندان خود را گرامى بداريد و خوب تربيتشان كنيد تا گناهان شما آمرزيده شود.
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
﷽
#سلام_امام_زمانم 💚
جمعه بہ جمعه چشم من منـتـظر نگاهِ تو
کے دل خـسـته ام شـود مــعتکف پناهِ تو
زمـزمـہ ی لبان من این طلب است از خدا
کاش شـوم من عاقبت یک نفر از سپاهِ تو
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
✨﷽✨
✅میزان اهمیت نماز صبح
✍از امام صادق(علیه السلام) پرسیدند:که چرا کسانی که در آخر زمان زندگی می کنند رزق و روزیشان تنگ است؟ فرمودند : به این دلیل که غالبا نمازهایشان قضا است.
مردی به خدمت امام صادق(علیه السلام) آمد و عرضه داشت : من مرتکب گناهی شده ام. امام صادق (ع) فرمود :خدا می بخشد. آن شخص عرضه داشت :گناهی که مرتکب شده ام خیلی بزرگ است. امام فرمود: اگر به اندازه ی کوه باشد خدا می بخشد. آن شخص عرضه داشت: گناهی که مرتکب شده ام خیلی بزرگتر است. امام فرمود : مگر چه گناهی مرتکب شده ای؟ وآن شخص به شرح ماجرا پرداخت. پس از اتمام سخن امام رو به آن مرد کرد و فرمود: خدا می بخشد ، من ترسیدم که نماز صبح را قضا کرده باشی!
💥همچنین مرحوم آیت الله حاج شیخ حسنعلی اصفهانی (معروف به نخودکی) در وصیت خود به فرزندش می گوید:اگر آدمی چهل روز به ریاضت و عبادت بپردازد ولی یک بار نماز صبح از او فوت شود، نتیجه آن چهل روز عبادت بی ارزش (نابود) خواهد شد.
📕جهاد با نفس/ج۱/ص۶۶
📒وسایل شیعه/ج۳/ص۱۵۶
📗بحار/ج۸/ص۷۳
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
✨❤️✨
امام على عليه السلام:
[خوشا به حال كسى كه
(تلاش برای اصلاح) عيب هايش او را
از پرداختن به عيب هاى مردم باز دارد
و بى آنكه او را نقص و كاستى باشد
فروتنى كند]
طُوبى لِمَن شَغلَهُ عَيبُهُ عَن عُيوبِ النّاسِ ،
و تَواضَعَ مِن غَيرِ مَنقَصَةٍ.
📚 ميزان الحكمه ج۱۳ ص۲۱۷
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
الا ای لاله ی خوشبـو، عــزیز آل پیغمبر
که بهر دین و قرآنت چنین گردیده ای پرپر
شده زین غم، گل خاتم، مدینه غرق در ماتم
صد لعنت به او که مسمومت نمود از زهر
محسن بلنج
#شهادت_امام_صادق_ع_تسلیت
#آجرک_الله_یا_صاحب_الزمان
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
امام صادق علیه السلام🍃
پای درس چشم هایت جان دو زانو می زند
نزد انسانیتت انسان دو زانو می زند
در مدینه خطبه می خوانی چنان ملموس که؛
«جابر» از مستیش در ایران دو زانو می زند
حرف وقتی سبز شد در هیچ جا محدود نیست
باغ گاهی پیش یک گلدان دو زانو می زند
فقه در آینده می گویی و پای حرفهات؛
درگذشته حضرت سلمان دو زانو می زند
در مقام معرفت در پیش تو انسان که هیچ؛
رحل هم در محضر قرآن دو زانو می زند
می نشیند چارزانو هرکه در دَرسَت نخست
سال ها پیش تو بعد از آن دو زانو می زند
هرکه می بیند بقیع خاکی ات را ناگهان
درمیان چشم او باران دو زانو می زند
✍مهدی رحیمی زمستان
#شهادت_امام_صادق_ع_تسلیت
#آجرک_الله_یا_صاحب الزمان
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
•|دلم هواے بقیع دارد وغم صادق
عزا گرفتہ دل من ز ماتم صادق
دوباره بیرق مشکے بہ دسٺ دل گیرم
زنم بہ سینہ ڪه آمد محرم صادق|•
#شهادت_امام_صادق_ع_تسلیت
#آجرک_الله_یا_صاحب_الزمان
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
داستان کودکانه😍🌹
برای کوچولو های نازنین👶🌺
ومامان های مهربون ☺️🌸
#داستان_کودکانه
شکلات 🌹
صدای زنگِ بلند شد.
خانم معلم از کلاس بیرون رفت.
بچه ها هم به دنبالش از دربیرون رفتند.
مریم دفترش را در کیف گذاشت.
زیپ کیفش را بست، چشمش به چیزی زیر میز افتاد.
خم شد و زیر میز را نگاه کرد.
مدادِ زهره روی زمین افتاده بود.
آن را برداشت. خوب می شناختش.
چند روز پیش زهره این مداد را خریده بود.
یک عروسکِ کوچکِ زیبا بر سرِ مداد بود.
او هم آرزو داشت که یکی مثلِ این داشته باشد.سر و صدای بچه ها از راهرو و حیاط به گوش می رسید.
کیفش را روی دوشش انداخت.
با سرعت از کلاس بیرون رفت.
دنبال زهره گشت تا مدادش را بدهد.
زهره را دید که از حیاطِ مدرسه بیرون رفت.
دنبالش دوید. ولی زهره سوارِ ماشینِ پدرش شد و رفت.
مجبور شد مداد را با خودش به خانه ببرد.
بعد از ناهار، دفتر و کتابش را در آورد.
مدادش را برداشت که مشقش را بنویسد.
چشمش به مدادِ زهره افتاد.
به طرفِ آشپزخانه نگاه کرد.
مادرش، مشغولِ شستنِ ظرف ها بود.
مداد را در دست گرفت و نگاه کرد.
با خودش گفت"هیچ کس نمی داند که مدادِ زهره را پیدا کردم. پس باید برای خودم نگهش دارم"
صدای مادر به گوشش خورد:
_مریم جان، بیا بشقابِ مینا خانم را ببر بده.
مداد را در کیفش پنهان کرد.
مادر بشقابِ مینا خانم را که برایشان حلوا آورده بود، شسته بود و در آن شکلات گذاشته بود.
مریم بشقاب را گرفت و برد.
به مینا خانم داد و برگشت.
دوباره دستش را در کیفش کرد و مداد را برداشت.
دلش می خواست مداد را برای خودش بردارد.
مداد را روی دفترش گذاشت تا مشق بنویسید.
ِمادرش کنارش آمد وگفت:
_مریم جان این شکلات ها هم برای تو.
مریم نگاهی به شکلات ها کرد. از همان شکلات هایی که برای مینا خانم برده بود.
خوشگل و خوشمزه.
یادِ مداد افتاد. "خوب شد که مامان مداد را ندید"
زود مداد را در کیفش گذاشت.
بعد آن را از خود دور کرد و شروع کرد به نوشتنِ مشق هایش.
فردا صبح از همیشه زودتر آماده شد و به مدرسه رفت.
هنوز زنگ نخورده بود که زهره وارد حیاط مدرسه شد.
با لبخند به طرف زهره رفت.
مدادش را به طرفش گرفت و گفت:
_دیروز این را جا گذاشتی.
زهره از او تشکر کرد و مدادش را گرفت.
وقتی به کلاس رفتند.
خانم معلم برای بچه های زرنگِ کلاس جایزه گرفته بود.
وجایزه مریم یک مدادِ عروسکی قشنگ بود.
(فرجام پور)
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
#گندمزار_طلائی
#قسمت_418
همه خوشحال شدیم.
ولی به یکباره دستش روی دستم شل شد و افتاد.
صدا کردم:
_بابا ....بابا...
که صدای سوت دستگاه بلند شد و به دنبالِ آن، پرستاری سراسیمه به اتاق دوید.
هنوز داشتم صداش می کردم.
که دکتر به همراه پرستاری دیگر وارد اتاق شدند.
ما را از اتاق بیرون کردند و پرده را کشیدند.
فاطمه و مامان گریه می کردند.
قادر و محمد، چهره از من می پوشاندندو من مات ومبهوت بودم.
با صدایی ضعیف رو به مامان کردم و گفتم:
_چرا گریه می کنید؟ حالش خوب می شه. دوباره برمی گرده خونه. خودم دیدمش، حالش خوب بود.
ولی گریه هاشون شدت گرفت.
رفتم به طرف اتاق و گفتم:
_من می رم میارمش.
خواستم در را باز کنم که قادر صدام کرد:
_گندم جان، صبر کن.
_چرا؟چرا باید صبر کنم؟
می خوام بابا را بیارم.
هقِ هقِ گریه اش بلند شد و گفت:
_بگذار دکتر کارش را انجام بده.
نمی فهمیدم یعنی چی؟
دلم نمی خواست بفهمم چی می گه؟
در اتاق باز شد و دکتر بیرون آمد.
همه به سمتش رفتیم. با ناراحتی گفت:
_متأسفم. 😔
نتونستم براش کاری کنم.
صدای فریاد فاطمه بلند شد.
_بابا جان .... باباجان
مامان آهسته اشک می ریخت.😭
سراسیمه به اتاق دویدم.
هر چه قادر صدا زد. فایده نداشت.
پرستارها دستگاه ها را از بدنِ بی جونِ بابا جدا کرده بودند.
یکیشون داشت ملحفه را روی صورتش می کشید.
که فریاد زدم:
_به بابام دست نزنید. من می خوام ببرمش خونه.
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون