مژده✨
ان شاءالله برای اوایل آذر ماه
ثبت نام
#دوره_اسرار_ارتباط_موفق
یا
#سواد_عاطفی
را خواهیم داشت👏👏✨
پس لطفا دوستانتون را هم به کانال دعوت کنید
تا
از ثبت نام جا نمانند✅
آموزش های این دوره
برای هر مجرد و متاهلی واجبه✅
✨مژده ،،،،،،،،،،،،مژده✨
😍دهها نکته برای برقراری ارتباط خوب و موثر برای👇👇
متاهلها💑 و مجردها🙋🙋♀
🤔دغدغه اصلی زندگی تون چیه⁉️
تا حالا به اهداف زندگیتون رسیدید⁉️
چرا هنوز نتونستید همسر خوب پیدا کنید⁉️😉
اینجا
یکی از بهترین و قوی ترین کانالها در زمینه #مشاوره خانواده و ازدواجه💞
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
سریع عضو بشید، فقط امشب می تونید هدیهای ویژه از ادمین کانال بگیرید🎁
لطفا همگی امشب این بنر را در کانال ها و گروه هاتون بگذارید👆👆👆
و برای دوستان تون بفرستید👏👏
اجر همگی با خدای مهربان🌹🌹🌹
#سالها_در_انتظار_یار
#قسمت_35
امید با خودش فکر می کرد، روزه گرفتن، در روزهای گرم و بلندِ اواخر بهار، قطعا کار آسانی نیست. خوب می توانست زمستان که روزها کوتاه تر است، روزه بگیرد. اما چیزی نگفت و مشغول کار شد. برنامه آن روز، بررسی مکانِ مناسب جهت پله های اضطراری یک ساختمان بود. مدتی بحث کردند و تصمیماتی گرفتند. گرم گفتگو بودند که صدای اذان بلند شد. استاد به ساعتش نگاه کرد و گفت: "چه زود ظهر شد!؟ با اجازه تون من باید برم جایی جلسه دارم. به کارتون ادامه بدید"
استاد خداحافظی کرد و رفت.
محسن از جا بلند شد و گفت: "خوب من نظرمو در مورد جزئیات طرح گفتم تا شما یکم بیشتر روش فکر کنی، من برم یه کار کوچیکی انجام بدم بیام."
و به سمت سرویس بهداشتی رفت. امید سر نقشه ها برگشت و با مداد اتود خط هایی کشید. چند دقیقه گذشت و از محسن خبری نشد. با خودش گفت: "برم ببینم کجا موند این پسر!؟"
دست از کار کشید و از اتاق بیرون رفت. با تعجب محسن را دید که گوشه دفتر، روزنامه ای را پهن کرده و مشغول نماز است. با خودش گفت:" نگاه کن تو رو خدا، وسطِ یک بحثِ مهم، کار رو ول کرده اومده نماز می خونه! عجب آدم مقدس مآبیه!؟ حالا وقت داشت دیگه بعدا می خوند!"
کمی از دستش دلخور شد و باز کفِ دست هایش عرق کرد. با دستمالی که در جیبش بود، دستانش را خشک کرد. دستی به صورتش کشید و به اتاق برگشت. آرام روی صندلی نشست و فکر کرد که چطور بعضی ها انقدر خودشان را مقید می دانند. این چه کارهای وقت گیر وبیهوده ای است!؟
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
#سالها_در_انتظار_یار
#قسمت_36
هر چقدر تعارف کرد، محسن قبول نکرد تا امید او را برساند. از او جدا شد و تمام راه را تا خانه به کارهایش فکر می کرد. هرچند این نماز اول وقت و روزه گرفتن، او را یاد پدربزرگ می انداخت؛ اما بالاخره باید یک جوری به او می فهماند که این کارها فایده ای ندارد. چه دلیلی دارد وقتی این همه بلا و نداری و مریضی سرت ریخته، باز هم عبادت کنی!؟
اتومبیلش را پارک می کرد که متوجه خودروی پدرش شد. نمی دانست باید از آمدنش خوشحال باشد یا ناراحت. کلید در را چرخاند و وارد شد. از شنیدن سر و صدا، خشکش زد. پدرش بلند بلند فریاد می زد و معلوم بود که باز از جایی عصبانی است.
آرزو کرد کاش جایی را می داشت و دیگر به این خانه برنمی گشت؛ ولی فعلا چاره ای نداشت.
آهسته و با احتیاط قدم برداشت. گوشش را تیز کرد تا بفهمد این بار علت عصبانیتش چیست.
صدا در سالن می پیچید و واضح نبود. کلافه شد و پوف کرد. با بی میلی وارد سالن شد. مادر روی مبل نشسته بود و پدر با عصبانیت فریاد می زد: "به من چه ربطی داره که کجا می ره کجا میاد!؟ وسط یه جلسه مهم، زنگ زده میگه منو حلال کنید. چه گرفتاری شدیما. تو فک و فامیلات این یکی دیگه نوبرِ والا. "
ِامید سلام کرد و او تازه متوجه آمدنش شد. به سمتش چرخید، پوزخندی زد و گفت: "هه! بفرما خانم، آقا مهندستو تحویل بگیر."
این را گفت و با سرعت پله ها را بالا رفت.
مادر بلند شد و لبخندی زورکی زد؛ اما غم و اندوه از چهره اش می بارید. جلو آمد و از امید خواست پشت میز بنشیند تا ناهارش را بیاورد.
امید بدون آنکه توجهی کند، نفسش را با حرص بیرون داد و با عجله از پله ها بالا رفت. وارد اتاقش شد و در را پشت سرش بست.
چقدر درد آور بود، زندگی با مردی که فقط خودش را می دید و منافعش را. گویا نبودنش خوش آیندتر بود.
باز هم سردرد همیشگی به سراغش آمد. آخرین دانه قرص را از برگه اش جدا کرد و ته حلقش فرستاد.
لباس هایش را گوشه ای انداخت و روی تخت دراز کشید. کف دست هایش خیس عرق شد.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
#نظر_شما
#مشاوره_تلفنی
سلام عزیزم وقتتون بخیر🌺
من معمولا ماهی یک بار وقت مشاوره میگیرم از خانم فرجام پور
ایشون بسیار عالی هستن و کلامشون پر از ارامش 🌹
چند روز پیش هم در مورد تربیت فرزند باهاشون صحبت کردم که بسیار عالی و دقیق توضیح دادن
ازشون تشکر می کنم ❤️
10.48M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📌دیگر بیا
🔻در چشمها که نگاه میکنی، انتظار به پایان رسیده...
🔻یابنالحسن! دیگر صبرمان از این همه ظلم تمام شده
🔻دیگر نمیتوانیم قطعه قطعه شدن کودکان غزه را ببینیم
#تصویری
@asraredarun
دوستان جدید خوش آمدید🌺
جهت دریافت هدیه🎁
عدد 1⃣
را برای ادمین بفرستید👇
@asheqemola