@ostad_shojaeمژدهی آرام بخش امام.mp3
زمان:
حجم:
8.01M
✘ امام باقر علیهالسلام به کسانی که تلاش میکنند در دنیا با اهل بیت علیهمالسلام زندگی کنند، مژدهای میدهند که همهی دردهای دنیا را شیرین میکند.
#پادکست_روز
#استاد_شجاعی | #استاد_فرحزاد
@ostad_shojae |montazer.ir
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
رسیدن به #لذت_بندگی و
#برنامه_ترک_گناه 107
🌺🔹🔹✅✔️
#مبارزه_با_راحت_طلبی 27
"تبدیل رنج"
🔹ما میتونیم بسیاری از رنج های خودمون رو با "مبارزه با راحت طلبی" تغییر بدیم.
✅ مثلا یکی از راه های مبارزه با راحت طلبی ، جهاد در راه خدا هست.
🔺شما وقتی جهاد در راه خدا میکنی قطعا رنج هایی میکشی. مثلا دستت مجروح میشه.
خب گفتیم که طبیعت دنیا اینه که آدم رنج میکشه
مثلا شما قرار بوده تصادف کنی و دستت بشکنه، اما خودت اومدی تبدیلش کردی به "رنج خوب جهاد در راه خدا".
🖲 دستت مجروح شده اما بجاش پر از نورانیت و رشد شدی.💖✨
یا در بحث مبارزه با نفس
🔸شما قرار بوده از همسایت زخم زبون بشنوی به خاطر گناهت،
اما مثلا اومدی در راه خدا داری توی شبکه های اجتماعی فعالیت میکنی
و در این جهاد بزرگ، ممکنه تهمت بهت بزنن، حرف زشت بزنن و...
بله اینم رنجه اما یه رنج خوب... یه رنج رشد دهنده.🌺✅✔️
🔸 بسیاری از رنج های بد رو میتونیم با مبارزه با راحت طلبی از بین ببریم✔️✔️✔️
هر چقدر این تن راحت طلبت رو تکان ندی، طبیعتا زنج های بد سخت تر و اعصاب خرد کن تری رو باید تحمل کنی.
این طبیعت دنیاست.
خب
حالا چیکار میکنی؟!😊
بلند شو دیگه! این لوس بازیا رو تمومش کن . باشه؟!
🌱✅➖➖💖
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
رسیدن به #لذت_بندگی و
#برنامه_ترک_گناه 108
🌺🔹🔹✅✔️
#مبارزه_با_راحت_طلبی 28
🔺استاد پناهیان میفرمودن: من توی مجلس ختم شهید علی خلیلی که به خاطر امر به معروف چاقو خورده بود شرکت کردم.
🔹در حالی که هر سال صد ها و هزاران جوان به دلایل واهی خودکشی میکنن
🖲میدیدم که خانواده ی شهید خلیلی با چه زجری به مدت دو سال برای زنده موندن پسرشون تلاش کردن
اما خب نشد...
⁉️برای چی زجر میکشیدن؟
در راه خدا؟
به به! چقدر خوب...✅✔️
آفرین. رنج خوب بکش.
بله اون جوان جان داد اما در راه خدا...
🔴در حالی که خیلی از جوان ها همون رنج جان دادن رو میکشن برای هیچ...
چرا رنج بد میکشی؟😒
کسی که با اختیار خودش نره سراغ رنج خوب، حتما در دنیا رنج های بدی میکشه که اعصابش رو بهم میریزه.
چرا نمیشینی برای رنج های خوب برنامه بریزی؟
اولیش هم مبارزه با راحت طلبی!
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
هدایت شده از مشاور خانواده| خانم فرجامپور
🌹دوستان جدید خوش آمدید🌺
مباحث و اموزش های رایگان کانال👇
◀️شخصیت شناسی
◀️قسمت اول رمان سالها در انتظار یار
◀️تربیت فرزند
◀️ترک گناه
◀️نماز مودبانه
◀️همسرداری، تفاوتها و نیازها
⬅️قسمت اول رمان فرشته کویر
◀️ابتدای مینی ارتباط موفق
🎁کتاب تفاوتهای زن و مرد
🎁کتاب استغفارات امیرالمومنین
التماس دعا🌹
#فرشته_کویر
#فصل_دوم
#قسمت_39
سر از سجده برداشت اتاق روشن شده بود و علی وارد اتاق شده بود. با تعجب گفت:
_تو؟!
اینجا؟!
و بغض امانش نداد و اشکهایش روی گونههایش لغزید.
و علی با لبخند نزدیک شد .
کنارش نشست و مهربان پرسید:
_چرا گریه میکنی؟
و فرشته نمیتوانست جواب بدهد که او ادامه داد: فرشته جان یادته بهم چه قولی دادی؟
یادته قول دادی گریه نکنی؟
یه قول دیگه هم دادی.
یادته؟
قول دادی تنها نمانی
الان وقتشه
نمیخوام ناراحت ببینمت.
تو لایقِ یه زندگی خوب هستی .
اگه میخوای از دستت راضی باشم .
به قولت عمل کن.
یادت نره
بلند شد و رفت.
فرشته همچنان اشک میریخت که احساس کرد دستی بر روی شانهاش او را تکان میدهد.
برگشت به سمتش که مادر با لیوانی آب کنارش نشسته بود و او را صدا میکرد و تکانش میداد.
به خودکه آمد روی سجاده بود و اشک می ریخت.
مادر او را در آغوش گرفت و بوسید .
_چی شده عزیزِ دلم؟
_مامان علی اینجا بود
_عزیزم خودت را ناراحت نکن .
این لیوان آب را بخور .
بعد بگو ببینم چی میگفت؟
لیوان آب را از مادرش گرفت جرعهای نوشید .
کمی آرام شد.
به اطراف نگاه کرد.
بچهها نگران جلوی درِ اتاق ایستاده بودند.
آغوشش را باز کرد.
هر دو را در آغوش گرفت و بوسید و قربان صدقهشان رفت.
_مامان جان چی شده؟ چقدر بابا را صدا میکردی توی خواب.
_مامان بابا چی میگفت؟
_عزیزهای دلم چیزی نیست. نگران نباشید .
آن روز دوباره فرشته سکوت کرده بود.
نزدیک عصر که شد همه با هم سرِ مزار ِعلی رفتند.
شبِ جمعه بود و هر کس با خیراتی کنارِ عزیزش آمده بود.
دیسِ حلوا و خرما را روی مزار گذاشتند و بعد از دقایقی همه رفتند. کنارِ مزارِ بابا بزرگ و فرشته تنها کنارِ علی ماند.
چادرش را روی صورتش کشید .
دستش را روی سنگ مزار گذاشت و آهسته با علی نجوا کرد.
"علی جان چرا؟!
این چه خواستهای است که از من داری؟!
باور کن برام سخته
بچهها، خودم
چه کار کنم؟!
نگاهی به عکسِ علی روی سنگ انداخت.
ولی انگار او حرفهایش را میشنود که لبخندی روی لبانش نشست.
باورم نمیشه تو داری لبخند میزنی؟!
و لبخندِ علی کِشدارتر ش و او متعجب مینگریست که بچهها با سر و صدا آمدند.
_مامان جان خوبی؟
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
#فرشته_کویر
#فصل_دوم
#قسمتِ_40
یک هفته از رفتنِ فرهاد میگذشت و امروز به گفته فرزاد قرار بود برگردد.
روزِ جمعه بود و همه دور هم جمع بودند.
فریبا هم با خانواده آمده بود .
ناهار را دور هم خوردند و بچه ها مشغولِ بازی شدند و بزرگترها دورِ هم از هردری سخنی میگفتند.
که صدای زنگِ تلفن بلند شد.
فرزاد که منتظرِ تلفنِ فرهاد بود.
از جا برخاست و به سمتِ گوشی تلفن رفت.
آهسته صحبت میکرد و بعد از قطع کردنِ تلفن گفت:
_با اجازه من باید جایی برم.
مادر با نگرانی پرسید :
_چیزی شده؟!
_نه چیزِ مهمی نیست .
یه کاری پیش آمده که حامد گفت:
_از دستِ من کاری برمیاد؟!
_راستش اگه کاری نداری بیا با هم تا جایی بریم و برگردیم.
هر دو از خانه خارج شدند.
_حامد جان من توان رانندگی ندارم .
بیزحمت بشین پشتِ فرمون.
_چی شده؟ اتفاقی افتاده؟
_فعلا روشن کن بریم .بهت میگم.
_چشم.
کمی که دور شدند. فرزاد سرش را به پشتی صندلی تکیه داد و چشمهاش را بست.
_برو بیمارستان
_بیمارستان برای چی؟!
فرزاد آهی کشید و گفت:
_متاسفانه فرهاد تصادف کرده.
_چطوری؟
_فعلا چیزی نمیدونم.
امروز قرار بود از تهران برگرده. نزدیک اینجا تصادف میکنه.
چطوریش را نمیدونم
فقط یک کم سریعتر برو .خیلی دلم شور می زنه.
به بیمارستان که رسیدند.
جلوی در احمد را دیدند.
احمد هم از دوستان و بچه محل هاشون بود؛ همان که به فرزاد زنگ زده بود.
_چی شده احمد جان؟!
_فقط سریع خودتون را برسانید.
حالش تعریفی نداره.
خونِ زیادی ازش رفته .
نیاز به خون داره.
_باشه کجا باید بریم؟!
آزمایشهای اولیه انجام شد. و فرزاد روی تختِ بیمارستان دراز کشید و برای نجاتِ جان دوستش، خونش را هدیه کرد.
_ببخشید فرزاد جان خونِ من بهش نمیخورد ولی گروه خونِ تو را میدانستم .
_کارِ خوبی کردی بهم زنگ زدی .
حالا بگو چی شده؟!
_من داشتم از سمتِ باغمان برای ناهار میآمدم خانه که یک دفعه ماشینِ فرهاد را دیدم.
ماشین چپ کرده بود.کجا؟ نزدیک پرتگاه.
خدا بهش رحم کرد. اگر ماشینش توی دره افتاده بود. دیگه محال بود زنده بمونه.
رفتم پایین و دیدم خودش توی ماشینه.
از سرش خون میآمد و بیهوش بود.
سریع به بیمارستان و پلیس خبر دادم که آمدند و درش آوردند و منتقلش کردند اینجا.
دکترها گفتند باید بره اتاقِ عمل ولی قبلش باید خونِ موردِ نیاز را داشته باشیم.
ممنون که آمدی.
_ وظیفه است ِفقط امیدوارم دیر نشده باشه.
ساعتی بعد هرسه پشتِ درِ اتاقِ عمل منتظر بودند.
حامد به خانه زنگ زد و گفت که تا شب نمیتوانند برگردند ولی حرفی از تصادف نزد.
بالاخره پزشک جراح از اتاق بیرون آمد.
_دکتر جان چی شد؟!
_نگران نباشید ان شاءالله که خوب میشه.
براش دعا کنید .
متاسفانه به سرش و نخاعش آسیب وارد شده .
عملش به خوبی انجام شد ولی باید تا فردا صبر کنیم تا ببینیم نتیجه چی می شه.
دیگه بقیهاش با خداست.
و انگار داستان بیمارستان و جراحی و بیهوشی در خانواده دوباره تکرار میشد.
و فرزاد به یاد لحظاتِ بیهوشی و جراحی علی افتاد و ناامیدانه آهی کشید که دکتر ادامه داد: بهتره یکی پیشش بمونه. شاید نیمه شب به هوش بیاد .
فرزاد رو به حامد کرد و گفت:
_پس حامد جان بریم خانه من یه سری وسیله بردارم. من را برگردان اینجا. خودم پیشش می مانم.
_باشه داداش. ولی خانواده اش چی؟
_نمیدانم فعلا که شماره تماسشون را ندارم.
خواهرش که یک شهرستان دوره.
برادرهاش هم که یکی خارج از کشوره. و آن یکی هم تهران. نه آدرس دارم نه شماره تلفن .
باید صبر کنیم به هوش بیاد.
به خانه که رسیدند آخرِشب بود.
همه نگران و منتظر بودند.
و آنها نمیدانستند چطوری این خبر را بدهند.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
هدایت شده از مشاور خانواده| خانم فرجامپور
سیاستهای زنانه بلد نیستی🤔⁉️
بیا اینجا تا یادت بدم
چطور زندگی را به کام خودت و همسرت عسل کنی😍
آموزش سیاستهای زنانه #رایگان👏👇
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
همین امشب وارد بشید و از ادمین #هدیه🎁
بگیرید👏👏
هدایت شده از مشاور خانواده| خانم فرجامپور
فقط یک زحمت هم بکشید
بنر ما را توی گروه ها و کانال هاتون بگذارید
و
برای دوستانتون بفرستید👏
اسکرین بگیرید و برای ادمین بفرستید👇
@asheqemola
ببینیم چه می کنید😉👌
انچه بر خود می پسندی بر دیگران هم بپسند👏
چند نفر بیشتر اسکرین نفرستادند🤔⁉️
یعنی مشتاق این دوره رایگان نیستید😊⁉️