مشاور خانواده| خانم فرجامپور
السلام علیک یا فاطمه الزهرا(علیها السلام) #نذر_فرهنگی💐 #تربیت_جنسی فرزندان را از چه سنی شروع کنیم⁉
عزیزان ثبت نام
#دوره_تربیت_جنسی کودک و نوجوان
تا پایان هفته ادامه داره✅
فقط به خاطر تقاضای شما عزیزان
که مشتاق شرکت هستید💐
ان شاءالله جا نمونید👏👏
مشاور خانواده| خانم فرجامپور
عزیزان ثبت نام #دوره_تربیت_جنسی کودک و نوجوان تا پایان هفته ادامه داره✅ فقط به خاطر تقاضای شما
بر هر مادری واجب است
این مطالب را بیاموزد
و بداند با فرزند کنجکاوش چگونه رفتار کند
#سوال
به نظر شما سوال های جنسی فرزندتان
از چه سنی شروع می شود⁉️⁉️
پاسخها و سوالهاتون را می تونید برای ادمین بفرستید👇
@asheqemola
یا ناشناس 👇
لطفا، سوالات، نظرات و پیشنهاداتتون را برام ناشناس بفرستید✅
لینک ناشناس👇👇👇
https://harfeto.timefriend.net/16819268027013
مشاور خانواده| خانم فرجامپور
السلام علیک یا فاطمه الزهرا(علیها السلام) #نذر_فرهنگی💐 #تربیت_جنسی فرزندان را از چه سنی شروع کنیم⁉
مادرهای عزیز این دوره را از دست ندید
تا بعد حسرتش را بخورید
این دوره به این زودی ها تکرار نخواهدشد
حتما بنر را برای همه مادران دغدغه مند بفرستید
و در ثواب نشر این سهیم باشید✅
اجر همگی با خدای مهربان🌹
#سالها_در_انتظار_یار
#قسمت_145
دستانش را لابه لای موهایش کرد و با حرص به هم ریختشان.
چند لحظه سرش را بین دستانش گرفت تا راه چاره ای بیندیشید.
صدای پیامک گوشی اش را شنید و آن را برداشت.
پویا بود:"داداش امشب چی کاره ای؟ هستی؟ شب برنامه داریم. اگه مثلِ دفعه قبل نمی خوای جیم شی، آدرسو بفرستم؟ "
اصلا حوصله این یکی را نداشت.
احساس می کرد دیگر این جور برنامه ها حالش را خوب نمی کند یا شاید درد و بدبختی اش آنقدر زیاد بود که با این چیزها خوب نمی شد.
بدون این که جوابی بدهد، گوشی را روی تخت پرت کرد.
نفسش را با حرص بیرون داد و از جا بلند شد.
طول و عرض اتاق را بی هدف، صدباره دور زد ولی سودی نداشت جز این که بر کلافگی اش اضافه شد.
دستانش را با حرص مشت کرد و به دیوار کوبید.
خوب می دانست این کارها هیچ فایده ای ندارد.ناچار بود به خاطر مراعاتِ حالِ مادرش هم که شده، امشب را تحمل کند.
دوباره صدای پیامک گوشی اش بلند شد.
با بی میلی تلفن را برداشت. این بار محسن بود:
- مهندس قوی باش. ما می تونیم. ما باید زندگی خوبی برای خودمون بسازیم. در هر شرایطی باید شاد زندگی کنیم. موفق باشی.
لبخند تلخی زد و با خود گفت:" خیلی دلش خوشه. نمی دونه من چی می کشم!"
در حال خودش بود که صدایِ زنگ در، او را از جا پراند.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
#سالها_در_انتظار_یار
#قسمت_146
از جا پرید و خودش را کنار پنجره رساند.
پدر شخصا در را برایشان باز کرد و اتومبیل مدل بالایی وارد باغ شد.
مادر هم جلو آمد و خودش را برای استقبال رساند.
امشب نباید بهانه ای دست پدرش می داد. دوباره صدای پیامک گوشی اش را شنید. پدرش بود:
- زود بیا پایین.
دهانش را کج کرد و از حرص دندانهایس را روی هم فشرد. هیچ قدرتی در برابر این دیکتاتور نداشت.
به ناچار دستی به موهایش کشید و نگاهی به خودش در آینه انداخت.
در را گشود و پله ها را پایین رفت. جلوی درب ورودی رسید نفس عمیقی کشید و در را باز کرد.
هنوز همه در باغ بودند. از پله ها پایین رفت و وارد باغ شد. قدم هایش را آهسته کرد. آقای بهرامی با کت و شلوار سرمه ای رنگ و خانمش کنارِهم ایستاده بودند و با پدر و مادرش احوالپرسی می کردند.
کنارشان دختری با مانتو و روسری یاسی رنگ، با وقار ایستاده بود.
با تعجب نگاهی به پیراهن خودش انداخت. یعنی این اتفاقی بود یا مادرش از قبل برنامه ریزی کرده بود.
با ناراحتی به مادرش نگاه کرد. میهمانها که متوجه حضور او شده بودند، به سمتش آمدند. دلش می خواست به اتاق برگردد و پیراهن دیگری بپوشد اما دیگر دیر شده بود.
به ناچار جلو رفت و با لبخندی تصنعی سلام داد. آقای بهرامی با خوشرویی دستش را جلو آورد و دست امید را به گرمی فشرد. خانم بهرامی هم صمیمانه با او احوالپرسی کرد.
سرش را پایین انداخت و کنارِ مادرش ایستاد. بدون اینکه نگاهی به چهره دخترک بیندازد.
فقط جواب سلامش را به آرامی داد.
خوب می دانست که شاید بدترین شب عمرش باشد. دست رد به سینه پدرش زدن همان و شروع یک جنگ همان. ولی باید هر طور شده این قضیه را همین امشب به پایان برساند. به هر قیمتی که شده.
وارد سالن که شدند، پیشخدمتشان، مژگان، به سرعت مشغول پذیرایی شد.
مادر و خانم بهرامی کنار هم نشستند و دخترک هم کنارِ مادرش نشست.
امید هم سمتِ دیگر پذیرایی کنارِ پدر و آقای بهرامی نشست.
سر به زیر بود و ساکت.
بی اختیار با پایش به زمین ضرب می زد.
آقای بهرامی خوش اخلاق بود و مرتب می گفت و می خندید و پدرش فقط تأیید می کرد و میدان را به بهرامی داده بود.
خانم ها هم حسابی مشغول بودند.
در دلش آشوبی بود و آرام و قرار نداشت.
دلش می خواست آنجا را که برایش فقط خفقان زا بود ترک کند.
اما هر بار که قصد بلند شدن می کرد، چشمش به چهره مضطرب مادر می افتاد و سر جایش می ماند.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490