eitaa logo
مشاور خانواده| خانم فرجام‌پور
4.6هزار دنبال‌کننده
15.5هزار عکس
4.5هزار ویدیو
133 فایل
💞کمک‌تون می‌کنم از زندگی لذت بیشتری ببرید💞 🌷#کبری فرجام‌پور هستم، نویسنده و مشاور تخصصی 👇 💞همسرداری و زناشویی 👼تربیت فرزند 🥰اصلاح مزاج ارتباط با ما و تبلیغات👇 @asheqemola #فوروارد_وکپی_ممنوع⛔ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
مشاهده در ایتا
دانلود
داستان کودکانه😍🌹 برای کوچولو های نازنین👶🌺 ومامان های مهربون ☺️🌸
به نام خدای مهربون🌸 عینک 👓 چندروزی بود زهرامودقعی که به تخته کلاس نگاه میکرد چشمهاش می سوخت وازاونهااشک می اومد 😂 یه شب که داشت تلویزیون نگاه میکرددوباره چشم هاش سوخت ونمیتونست برنامه تلویزیون روبه خوبی نگاه کنه📺 زهراشروع کردبه گریه کردن وبدوبدورفت پیش مامانش وباگریه 😭😭گفت مامان من نمیتونم تلویزیون روخوب نگاه کنم وچشم هام دردمیگیره مامانش زهراروبغل گرفت وگفت عزیزم گریه نکن فرداباهم میریم چشم پزشکی تااقای دکترچشم هات رومعاینه کنه صبح روزبعدزهراهمراه مامانش به مطب دکتررفت اقای دکتربادقت چشم های زهرارومعاینه کرد وگفت دخترگلم❤️💛💚 چشم های شمایه کم ضعیف شده وباید برای مدتی ازعینک استفاده کنی👓👓تاچشم هات خوب بشه زهراومامانش به عینک فروشی رفتن ویه قاب عینک سفارش دادن وبعدازمدتی عینک روگرفتن واومدن خونه🏩 زهراعینکش روبه چشمش زد واومدجلوی اینه چقدرقیافه اش بازدن عینک تغییر کرده بود همینطورکه داشت خودش روتواینه نگاه میکرد باخودش فکرکرد ای واااای اگه فرداباعینک برم مدرسه حتما دوستانم من رومسخره میکنن وبهم میخندن😁😁 زهراخیلی ناراحت شد وبه مامانش گفت من تومدرسه عینک نمیزنم چون پیش دوستانم خجالت میکشم🙈🙈چون اونهابمن میخندن مامانش بامهربونی گفت عینک زدن که خجالت نداره اگه شماعینک نزنی هم چشم هات بیشترضعیف میشه وهم نمیتونی خوب درس بخونی 📖📖ونمرهات کم میشه شب توخواب زهراهمش خواب میدید که بچه هاعینکش روگرفتن ودست به دست میکنن وبهش میخندن ومیگن زهراعینکی 😡😡 صبح زهرااماده شد که بره مدرسه مامانش عینک زهراروبایه بندخیلی قشنگ که بهش وصل کرده بود دادبه زهراوگفت دخترگلم عینکت روبزن ومواظبش هم باش که زمین نیفته زهراگفت چشم وبادلهره رفت مدرسه وقتی زهراوارد کلاس شد بچه های کلاس دورش جمع شدن وفاطمه گفت زهراجان چقدرقیافه ات باعینک بامزه تر شده شبیه خانم دکترهاااشدی😘😍 حنانه گفت افرین زهرا کارخیلی خوبی کردی که عینکت روزدی چون اگه عینک نمیزدی چشم هات بیشتردردمیگرفت وتازه ازدرس هات هم عقب می موندی خلاصه هرکسی یه چیزی گفت وبه زهرادلداری داد زهرادیگه نه تنهااززدن عینک ناراحت نبود بلکه خیلی هم خوشحال بود ازاینکه دوستهای خوب ودلسوزی داره 🌺🌺 (مامان محدثه جان) https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
آن شب بعد از مدتها راحت وآسوده خوابیدم. دیگه از استرس و تردید و..... هیچ خبری نبود. حسِ سبکی وراحتی داشتم و یه حسِ جدید که فهمیدم اسمش عشقه 😊 وتازه فهمیدم که عشق یعنی چی؟ توی تمام اون مدتی که فکر می کردم عاشقِ سپهرم.دچار اشتباه شده بودم. چون حسی را که به قادر پیدا کرده بودم .اصلا شبیه اون حس نبود. من از روی تنهایی و بی کسی وناچاری به سمت سپهر رفتم و اون احساسات من رو به بازی گرفت.ومن که در اوج هیجانات نوجوانی بودم ؛ اجازه دادم احساساتم بازیچه دست سپهر بشه.😡 یاد آوری اون روزها برام درد آور بود. و قادر چه بزرگوار بود که با دانستنِ تمامِ این جریانات؛ کنارم موند و خواهانِ خوشبختیم بود. آن شب با حسِ جدیدی که تازه بهش رسیده بودم . خوشحال وراحت خوابیدم.😊 صبح بعد از نماز قادر به دنبالم آمد وبا سلام وصلوات خانواده هامون راهی شهر شدیم برای آزمایش خون . سوار ماشینش که شدم یادِ دفعه قبل افتادم که حالم توی ماشین بدشد. ولی اون موقع دلشوره داشتم و معذب بودم . نا خدا گاه به این فکر کردم که؛ قادر ماشین داره ولی ما برای عروسیمون ماشین عروس لازم نداریم.چون خونه ما باهم فقط چند متر فاصله داشت. یادِ ماشین عروس ملیحه افتادم که گل زده بودند .نا خداگاه لبخند به لبم نشست.😊 قادر به سمتم برگشت و گفت: _چی شده ؟ _چیزی نیست . یادِ یه ماجرایی افتادم. _اگر خنده داره بگو منم بخندم. به سمتش برگشتم. جاده خلوت بود.ولی حواسش به جلو بود. نمی دونم چرا این قدر قیافه اش برام جذاب شده بود. شاید هم از اول جذاب بود و من دقت نکرده بودم. نفس عمیقی کشیدم وتوی دلم خدا را شکر کردم به خاطربودنش.😊 https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
مثلِ اینکه فهمید نگاهش می کنم . یه نگاهی بهم کردو گفت: _قرار بود بگی به چی خندیدی⁉️ _راستش یادِ عروسی ملیحه افتادم . اونها ماشین نداشتند ولی خانه اشون دور بودو ماشین کس دیگر را گل زده بودند برای عروسی. ولی شما ماشین داری اما ما ماشین عروس نیاز نداریم. چون خانه مون نزدیکه . دو دقیقه ای می رسیم. یه دفعه خندید وگفت: _نگران نباش . ماشین عروس هم درست می کنیم. اتفاقا یکی از همکارهام می خواد بیاد خونه امون ماشین را تزئین کنه.😊 _برای همان چند قدم ⁉️😳 _به هر حال بدونِ ماشین عروس که نمی شه. می شه ⁉️😊 خیلی تعجب کرده بودم از حرفش و ساکت نشستم و با خودم می گفتم "چقدر این قادر آدم عجیبیه"🤔 یک ساعتی توی راه بودیم تا رسیدیم. البته اینجا به روستای ما نزدیکترین شهر بود. نزدیک یک ساعت هم آنجا معطل شدیم. واقعا خسته کننده بود. از آزمایشگاه که بیرون آمدیم . و توی ماشین نشستیم، قادر به طرفِ دیگه شهر راه افتاد. با تعجب به مسیر نگاه می کردم. که گفت: _می خوام محلِ کارم را بهت نشون بدم . بعد از چند دقیقه رسیدیم. ترمز کردوگفت: _قبل از این.که عقد کنیم باید یه چیزهایی را بهت بگم . چون حق داری بدونی. شاید بعضی مسائل زندگی من برات قابل تحمل نباشه . ودلم می خواد؛ زودتر در جریان باشی.و اگر نتونستی باهاشون کنار بیایی؛ زودتر برای خودت تصمیم بگیری . _یعنی چی⁉️😳 _ببین گندم جان خودت می دونی که خیلی دوستت دارم و تا آخر عمر درکنارتم . ولی شرایط زندگی با من هم یه کم دشواره . به خاطرِ شغلم. _مگر شغلتون چیه⁉️ با دستش آن طرف خیابان را نشان دادو گفت: _ببین آنجا محلِ کارِ منه . نگاه کردم .مقر سپاه پاسداران بود. _یعنی تو یه پاسداری⁉️😳 چرا تا حالا نمی دونستم.؟ _خب کسی نمی دونه . غیر از بابا م والبته بابات. نخواستم بقیه بدونن .چون اون وقت مامانم و بقیه می خوان مرتب نگرانِ من باشند.ولی تو حق داری بدونی. بعد ماشین را روشن کرد و راه افتاد. هنوز توی بهت و تعجب بودم. واقعا من اصلا قادر را خوب نشناخته بودم .🤔 چند خیابان بعد . دوباره ترمز کردو گفت : _بیزحمت بیا پائین. با تعجب بهش نگاه کردم.و پیاده شدم . در صندوق عقب را باز کردو یه زنبیل را برداشت و بعد به سمتِ یه خانه راه افتاد و به منم گفت: _بفرما خانم 😊 ومن هر لحظه که می گذشت بیشتر تعجب می کردم . وتعجبم بیشتر شد وقتی که دیدم .... https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دلنوشته 🌹 معبودا باز شب آمد ومن پر زِ تمنا شده ام بر وصالت دل و جان بر کف و شیدا شده ام هرچه دارم همه را بهر شهادت بدهم تا بدانی که ندارم غم و لیلا شده ام تا شود مرغِ سحر نغمه زنان می شنود از دلم این همه آواز که شیدا شده ام هم نوا با در و دیوار و ملائک به سجود بر در میکده ات غرقِ تماشا شده ام اللهم عجل لولیک الفرج🌸 شبتون بهشت خانه دلتون گرم التماس دعا 🌹 https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
┄┅─✵💝✵─┅┄ اِلهی یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد یا عالیُ بِحَقِّ علی یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان سلام.صبحتون بخیر🌹 http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
╭━═━⊰🍃💔🍃⊱━═━╮ 💚امام علی علیه السلام در مورد بعثت پیامبر (ص) فرمودند:💚 خداوند، محمد (صلّی الله علیه و آله) را به حق برانگيخت تا بندگانش را از پرستش بتان به عبادت او درآورد و از پيروى شيطان به فرمان بردارى او سوق دهد. http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا