eitaa logo
مشاور خانواده| خانم فرجام‌پور
4.6هزار دنبال‌کننده
15.5هزار عکس
4.5هزار ویدیو
133 فایل
💞کمک‌تون می‌کنم از زندگی لذت بیشتری ببرید💞 🌷#کبری فرجام‌پور هستم، نویسنده و مشاور تخصصی 👇 💞همسرداری و زناشویی 👼تربیت فرزند 🥰اصلاح مزاج ارتباط با ما و تبلیغات👇 @asheqemola #فوروارد_وکپی_ممنوع⛔ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
مشاهده در ایتا
دانلود
ولی متاسفانه خیلیا فقط میخوان ازدواج کنن ولی نمی دونن چرا؟؟؟ میرن ازدواج می کنن وبعد از يه مدت می بینن خبری نیست انگار جو کم کم دلشونو میزنه و در مقابل مشکلات زندگی کم میارن و.... تا آخر قصه... اللهم صل علی محمد وال محمد وعجل فرجهم 🌹
خب با توجه به این مطالب معلوم میشه وقتی میگیم باید به ازدواج از بالا نگاه کنیم یعنی چی؟ یعنی در اون هدفی که از اومدن من به این دنیا برام طراحی شده که همون بندگی خداست ، ازدواج کجای این هدف قرار می گیره؟ ✨خود خدا گفته ازدواج بندگی تورو راحتتر می کنه ↩️ پس من ازدواج می کنم که بهتر بندگی کنم نه برای اینکه فقط ازدواج کرده باشم ✅
حالا وقتی برام مشخص شد که چرا باید ازدواج کنم بعد از اون تازه می پردازم به چگونگی ازدواج و شخصی که قراره باهاش ازدواج کنم یعنی میرم دنبال برنامه ازدواج و اجرای اون در واقع درک جایگاه و چرایی ازدواج میشه از بالا نگاه کردن به مقوله ازدواج✅
ولی متاسفانه خیلیا فقط میخوان ازدواج کنن ولی نمی دونن چرا؟؟؟ میرن ازدواج می کنن وبعد از يه مدت می بینن خبری نیست انگار جو کم کم دلشونو میزنه و در مقابل مشکلات زندگی کم میارن و.... تا آخر قصه... اللهم صل علی محمد وال محمد وعجل فرجهم 🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
داستان کودکانه😍🌹 برای کوچولو های نازنین👶🌺 ومامان های مهربون ☺️🌸
مهمانی مادر بزرگ. مهمان ها یکی یکی واردِ خانه مادر بزرگ می شدند. بچه ها باهم به حیاط رفتند. و بازی کردند. مادر ها به کمکِ هم افطاری را آماده می کردند. حمید با جعبه ی زولبیا و بامیه وارد شد. خواهرش حنانه که در را باز کرده بود. سلام داد. حمید جوابش راداد. وجعبه زولبیا و بامیه را به طرفش گرفت. حنانه خندید و گفت: _آخ جون! زولبیا و بامیه. ریحانه و سمانه دختر عموهایش؛ به او نگاه کردند. حنانه گفت: _بچه ها بیایید زولبیا و بامیه بخوریم. ریحانه گفت: _ولی هنوز افطار نشده.باید تا افطار صبر کنیم. حنانه گفت: _وای راست می گی. من روزه ام. داداش جان دستت درد نکنه. بعد از افطار می خوریم. و دوباره به طرف بچه ها دوید و با هم بازی کردند. میثم به سفره ی پهن شده نگاه کرد. نان و پنیر و خرما و سبزی و سوپ و زولبیا و بامیه. همه چیز بود. ولی کسی چیزی نمی خورد. دستِ مادرش را کشید و گفت: _مامان من زولبیا و بامیه می خوام. چرا هیچ کس نمی خوره؟ من گرسنه ام. مادرش لبخندی زد و گفت: _بیا آشپزخانه. اینجا کسی نمی خوره. چون همه روزه هستند. و اورا به آشپزخانه برد و هر چه می خواست به او داد. میثم نگاهی به سفره انداخت و بعد گفت: _منم روزه ام نمی خورم. می خوام موقع افطار بخورم. مادرش گفت: _پسرم تو هنوز کوچولویی. تازه هفت سالت شده.تازه ازصبح که روزه نبودی. ولی میثم چیزی نخورد. همه دورِ سفره نشسته بودند. صدای اذان بلند شد. مادر بزرگ گفت: _از همگی قبول باشه. بفرمایید افطار کنید. همه با خوشحالی از خرمای داخل ظرف برداشتند. میثم به مادر بزرگ نگاه کردو گفت: _از من هم قبول باشه. همه خندیدند. و گفتند: _میثم جان قبول باشه. (فرجام پور) https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام دوستان وقتتون بخیر🌹 از همراهیتون سپاسگزارم دوستان جدیدالورود خوش آمدید💐 یک ویرایش کوچولو در دو قسمت آخرِ گندمزار طلایی انجام دادم ان شااالله بهتر شده باشه تقدیم نگاه مهربانتان 🌹
امروزِ که به این گندمزار نگاه می کنم، برایم یک شکلِ دیگر و یک رنگِ دیگری دارد. راستی چرا رنگِ گندمزار عوض شده؟ شاید هم من تا حالا این طوری بهش نگاه نکرده بودم. همیشه این فصلِ سال، این گندمزار، زیبایی خاصی دارد. مخصوصا وقتی که یک نسیم ملایم، آرام وطناز خودش را لابه لای خوشه ها و ساقه های گندم ها می کشاند. موجی ملایم وزیبا مانند امواجِ دریا، در لابه لای گندمزار، خود نمایی می کند ومن را به خاطراتم باز می گرداند. خاطرات تلخ و شیرینی که باعث شده امروز گندمزار را زیباتر یا شاید هم یک شکل دیگر ببینم. وای که چقدر زود گذشت وچقدر زود بزرگ شدم و ازدواج کردم و مادر شدم. آه از نهادم بلند شد. گذشته ها گذشته. ولی یاد وخاطره اش همیشه بامن است. اشتباهِ دوران نوجوانی ام، همیشه باعثِ آزارم هست. ولی خدا را شاکرم که یکی از مؤمنانش را برای همسری ام قرار داد. کنارِ قادر رشد کردم. گذشت، بردباری، مهربانی و ایمان واقعی را آموختم. تمامِ آرامش امروزم را مدیونِ لطف خدا و همسرِ مهربانم هستم. در سخت ترین روزهای زندگی، چون کوه پشتم بود. دلم قرص بود به بودنش و راحت، سختی ها را گذراندم. با اصرار قادرو کمک های خانواده هامون، موفق شدم درسم را تمام کنم. امروز هم از طرفِ مدرسه روستا، برای سالِ جدیدِ تحصیلی، دعوت به همکاری شدم. از این به بعد می تونم به عنوان معلم، به مردم روستا خدمت کنم و در مدرسه ای که که خودم درس خواندم. معلم باشم. سر وصدای بچه ها توی حیاط پیچیده. دل از گندمزار نمی کَنم. شاید چون این گندمزار از بچگی همدم و همرازم بوده. اینگونه برای هر دلتنگی ام به سراغش می آیم. ولی خوب می دانم که این گندمزار، آن گندمزارِ سابق نیست. چون دیگر پدرم نیست که با امید و آرزو و شادی بذر بپاشد و زمین مرده را زنده کند. https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
ولی نه، چند سالی که بابا نیست، محمد و قادر دست به دست شدند و به کمک پدر قادر، گندمزار و مزرعه را آباد نگه داشتند. واقعا مرگ یک عزیز پایان دنیا نیست. باید زندگی کرد. دل از گندمزار می کَنم و نگاهم به شکم ورم کرده ام می افتد. این دوقلوها روزهای آخر عجب شیطنت می کنند. امروز با زحمت پله ها را بالا آمدم. در اتاق باز است زینب وارد می شود و می گوید: _مامان جان بابا آمد. به طرفش برمی گردم و با لبخند نگاهش می کنم. برای خودش خانمی شده. دلم می خواست خیره به گندمزار بمانم؛ ولی یادم افتاد که برای قادر بالا آمدن از پله ها خیلی سخت است. او نمی تواند از پله بالا بیاید. سلامتی اش را هدیه به مردمش کرد. تا در برپایی آرامش وطنش، سهمی داشته باشد. زینب دستم را می گیرد و می گوید: _بیا مامان، خودم کمکت می کنم. به مهربانیش لبخند می زنم. دستش را می گیرم و از اتاق بیرون می روم. پایین پله ها قادر ایستاده. هنوز هم مهربان و دوست داشتنی است. هر بار که می بینمش انگار اولین بار است که می بینمش یا اینکه سالهاست که ندیدمش. همیشه برای دیدنش شوق دارم. هنوز ننشسته و از همان جا نگاهش به بالای پله هاست. مرا که می بیند اول لبخند می زند و بعد اخم می کند. سلام می دهم. جوابم را می دهد و می گوید: _خانم شما آنجا چه کار می کنی؟ آرام پا روی پله می گذارم و می گویم: _نگران نباش حواسم هست. ولی همان موقع حواسم پرت می شود و پله بعدی از زیر پایم در می رود. وروی پله سوم می افتم. صدای فریاد زینب و مامان بلند می شودو قادر یا حسین می گوید. روی پله می نشینم ومی گویم طوری نشد. ولی خودم هم ترسیدم. بالاخره با کمکِ زینب ومامان پایین می آیم و قادر دستم را می گیرد روی اولین مبل راحتی می نشاند. مامان هم برایم شربت می آورد. لبخند می زنم که نگران نشوند. ولی درد امانم را می گیرد. همان شب، فاطمه و زهرا به دنیا می آیند. خدارا شکر سالم و زیبا یند. با موهای طلائی، درست مثل خودم. در اولین نگاه یاد بابا می افتم و گندمزار. خدا به من سه گندم طلایی داد. زینب و زهرا و فاطمه. بوسه بر رویشان زدم وخدارا بابت تمام نعمتهایش شکر کردم. اول نعمت هدایت که از اشتباه و خطا حفظم کرد. و پدر ومادر و همسر مؤمن و مهربانم و این فرزندان سالم وزیبا. کاش هیچ وقت نوجوانی اشتباه نکند. کاش از نوجوانی فقط تکیه گاهم را خدای خودم قرار می دادم. کاش به حکمت و مهربانی خدا، اعتماد می کردم و دلم را از روز اول به خودش می سپردم. خدایا شکرت. خدایا مرا ببخش و به بهترین مسیر هدایت کن. (پایان) https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون