eitaa logo
مشاور خانواده| خانم فرجام‌پور
4.5هزار دنبال‌کننده
15.2هزار عکس
4.4هزار ویدیو
131 فایل
💞کمک‌تون می‌کنم از زندگی لذت بیشتری ببرید💞 🌷#کبری فرجام‌پور هستم، نویسنده و مشاور تخصصی 👇 💞همسرداری و زناشویی 👼تربیت فرزند 🥰اصلاح مزاج ارتباط با ما و تبلیغات👇 @asheqemola #فوروارد_وکپی_ممنوع⛔ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
مشاهده در ایتا
دانلود
عزیزان هزینه دوره ها بسیار کم و ناچیزه شاید به اندازه هزینه یک روسری هم نباشه اما اگر دو یا سه دوره را با هم تهیه کنید حتما یک تخفیف ویژه هم خواهید گرفت✅✅ مهم اینه که این دوره ها را از دست ندید تمام دوره های ما بر اساس علم روانشناسی علم شخصیت شناسی و بر مبنای اصول دین اسلام است✅ و مطالب کاملا علمی و کاربردی و مورد نیاز است✅✅✅ پس با خیال راحت ثبت نام کنید تا زندگی توام با ارامش و لذت را تجربه کنید💞👏
سلام علیکم وقت بخیر دوره اسرار زناشویی به صورت ،متنی و فایل تصویری است دوره اسرار ارتباط موفق و تربیت جنسی کودک و نوجوان، به صورت متن و فایل صوتی است سعی کردم با زبان ساده و کاملا شفاف، مطالب را در دوره ارائه بدم امیدوارم که استفاده کنید✅
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
☺️ سرد و تر⛈ خصوصیات بلغمی ها را قبلا ذکر کردیم فقط چند نکته👇 🔸بلغمی ها خوش خواب هستند معمولا رطوبت باعث خوش خواب بودن می شود‌. پس بلغمی ها و دموی ها خواب بیشتر و عمیق تری نسبت به سوداوی ها و صفراوی ها دارند👌
🔸البته خواب زیاد، دلایل دیگری هم دارد، مثل کم خونی، مشکلات غددی و تیروئد و... باید دقیق بررسی شود.
🔺وقتی یک بلغمی خواب است به سختی می توان او را بیدار کرد‌. لطفا از او خرده نگیرید. البته به سختی هم از خواب بیدار می شود‌. که بهتر است حتما اصلاح مزاج انجام دهد✅
🔸اضافه وزن، البته در حالت تعادل مزاج، اضافه وزن ندارد یا خیلی کم است. اما اگر بلغم در بدن انباشه شود که به سختی می توان درمان کرد. بهترین راه این است که مبارزه با هوای نفس داشته باشند و از پر خوری و کم تحرکی، دوری کنند. تا دچار اضافه وزن نشوند‌
🔺داشتن یک برنامه پیاده روی منظم در روز، بسیار بسیار می تواند در سلامتی مفید باشد و در آب شدن بلغم های اضافه کمک کننده باشد. البته، نه فقط برای وزن کم کردن،بلکه برای رسیدن به تعادل مزاج👌 ادامه دارد✅
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
😍💞 تو" می دانی که من بی "تو" نخواهم زندگانی را...❤️😘 http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نیرویی عجیب اورا به سمت تپه می کشاند. نزدیک ظهر بود و دمای هوا عجیب، طاقت فرسا. بالاخره به پایین تپه خاکی رسیدند. نگاهی به بالای آن انداخت. نفس عمیقی کشید. عصایش را پای تپه گذاشت که محسن، بازویش را گرفت وگفت:" با هم می ریم." لبخندی زد و همراه او شد. آقای سرابی، پشتِ سرشان قدم برمی داشت. آهسته و گام به گام بالا می رفتند. چند تن از جوان ها، کنارشان با فاصله حرکت می کردند. همه کنجکاو بودند تا ببینند در پسِ این تپه خاکی چیست؟ دقایقی بعد همه بر روی تپه ایستادند. امید به عصایش تکیه داد و اطراف را از نظر گذراند. دوباره چشم گرداند. دنبال راهی یا نشانه ای بود. حتما اینجا باید خبری باشد. محمد راه را از بالای تپه نشانش داد. پس باید راهی وجود داشته باشد. دیگران با هم در حالِ گفتگو بودند. اما امید محوِ دشتِ خاکیِ روبرو شده بود. زهرا همراه بقیه دختران خودشان را به آن ها رساندند. زهرا نزدیک شد و گفت:"امید، دنبال چی می گردی؟" امید کمی مکث کرد و گفت:"نمی دونم. ولی اینجا باید یه چیزی باشه. من مطمئنم." 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
زهرا با تعجب نگاهش را به اطراف چرخاند. پشت تپه هم درست مانند بقیه جاهای دشت، خشک و بی آب و علف بود. خواست حرفی بزند که امید، به پایین تپه سرازیر شد. محسن که مشغول صحبت با آقای سرابی بود، سریع نزدیک شد تا بازویش را بگیرید و کمکش کند. ولی دیر رسید. زهرا صدا زد": کجا می ری صبر کن. بذار ما هم بیایم." اما امید با سرعت پایین می رفت. گویی پایش اصلا مشکلی نداشت. همه با تعجب به او نگاه می کردند. محسن به سرعت به دنبالش روان شد. زهرا و آقای سرابی هم روانه شدند. پشتِ تپه شیبش تند و پر از سنگلاخ بود. سنگ ها از زیر پایشان در می رفت و خطر افتادن داشت. اما امید بدون توجه به این موارد، فقط با سرعت پایین می رفت. هنوز با پایین تپه فاصله داشت که سنگ از زیر پایش در رفت. تعادلش را ازدست داد و سُر خورد و روی زمین افتاد. صدای ناله اش توجه همه را جلب کرد. زهرا فریاد زد:" امید...." محسن سرعتش را زیاد کرد. آقای سرابی دستِ زهرا را که به سرعت پایین می رفت، گرفت و گفت:"خواهش می کنم مواظب خودت باش." و کمی آهسته تر پایین رفتند. امید پایش را گرفته بود و ناله می کرد. محسن به او رسید و با نگرانی گفت:"چی شده؟ چه بلایی سرت اومد؟" ولی امید حرفی نزد. زهرا هم رسید. روی خاک ها نشست و توی صورت امید نگاه کرد که از درد جمع شده بود. گفت:" امید خوبی؟ پات ...؟" آقای سرابی به بقیه اشاره کرد و گفت:" لطفا یه کم آب خنک بیارین." دست امید را گرفت و کمک کرد تا بنشیند. سرش را به سینه چسباند. قمقمه آب را نزدیک دهانش برد و کمی هم به صورتش زد. امید بعد از نوشیدن کمی آبِ خنک، چشمانش را باز کرد. دستش روی پایِ تازه خوب شده اش بود. همه با نگرانی حالش را می پرسیند. ولی او بدونِ کوچک ترین حرفی به نقطه ای چشم دوخته بود. آقای سرابی که متوجه شده بود، ردِ نگاهش را گرفت. همه جای این دشت، یک دست بود. چیزِ متفاوتی نداشت. پس نگاه امید به کدامین سراب، دوخته شده بود. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اخرین فرصت را از دست ندید👆👆👏👏
┄┅─✵💝✵─┅┄ 🍃بہ نام او ڪه... 🌼رحمان و رحیم است 🍃بہ احسان عادت 🌼وخُلقِ ڪریم است سلام امام زمانم🌺 سلاااام الهی به امیدتو صبحتون بخیر💖 ↷❈🔅❂🌙❂🔅❈↶ 💫امام على علیه السلام فرمود: رمضان ماه خدا و شعبان ماه رسول خدا و رجب ماه من است.✨ 💢 دعای روز سوم ماه رمضان 🍃 «اللَّهُمَّ ارْزُقْنِی فِیهِ الذِّهْنَ وَ التَّنْبِیهَ وَ بَاعِدْنِی فِیهِ مِنَ السَّفَاهَةِ وَ التَّمْوِیهِ وَ اجْعَلْ لِی نَصِیباً مِنْ کُلِّ خَیْرٍ تُنْزِلُ فِیهِ بِجُودِکَ یَا اَجْوَدَ الْاَجْوَدِین ». 🍃 «خدایا، در این روز، مرا هوش و بیداری نصیب فرما و از سفاهت، جهالت و کار باطل دور گردان، از هر خیری که در این روز نازل می فرمایی، مرا نصیب بخش، به حق جود و کرمت ، ای جود و بخشش دارترین عالم». 📚 مفاتيح الجنان، ص۳۱۹. ✍️ دعای روز سوم ماه رمضان، متضمن معارفی چون طلب بیداری و هوش و دوری از جهل و سفاهت و کار باطل و رسیدن به خیرات است. http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 ┄┅─✵💝✵─┅┄
💪 «من میتوانم» فقط دو کلمه است، اما اگه همین یه جمله رو باور کنی، دنیا رو میتونی زیر و رو کنی.... باور کن دوست قدرتمندم، تو میتونی، فقط اراده کن و از خدای مهربان یاری بخواه.💪 ‌‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ الهی به امید خودت❤️ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
4_6023900054517977035.mp3
10.76M
مجموعه ۴۷ | √ علّت ریزش بسیاری از مومنین و اهل عبادت در فتنه‌‌ها و امتحانات الهی و تغییر ناگهانی سبک زندگی‌شان چیست؟ @ostad_shojae | montazer.ir http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
از روزهای اخر استفاده کنید👆👆
زهرا خم شد و چهره مات و مبهوت امید را نگریست. دستش را جلوی چشمانِ امید تکان داد. ولی او پلک هم نزد. رد نگاهش را گرفت. چیزی جز خاک نبود. ایستاد و دستش را سایه بانِ چشمانش کرد. در دور دست، حصاری از سیم خاردار دید. به سمت امید برگشت که داشت به زحمت از زمین بلند می شد. آقای سرابی بلند شد و کمکش کرد. محسن گفت:"امیدجان بهتری؟" امید فقط سر تکان داد. زهرا با نگرانی گفت:"بهتره برگردیم. فکر کنم پاش دوباره آسیب دیده." اما امید بی توجه به آن ها قدم به جلو برداشت. محسن گفت:"داداش کجا می خوای بری؟ همه جای این دشت مثلِ هم می مونه." باز امید توجه ای نکرد و به زحمت قدم بعدی را برداشت. آقای سرابی، به زهرا که نگران و کلافه بود، اشاره کرد که آرام باشد. بعد بازوی امید را گرفت وگفت:"مطمئنی پات اذیت نمی شه؟" امید فقط مصمم تر گام برداشت. و فقط نگاهش به جلو بود. محسن گفت:"فکر کنم به اون حفاظ ها نباید نزدیک بشیم. تابلو هم زده که خطر مین هست." ولی گوش های امید این حرف ها را نمی شنید. فقط و فقط به جلو پیش می رفت. بقیه بچه ها هم با کنجکاوی و نگرانی به دنبالشان راه افتادند. تا حصار فاصله زیادی نبود. اما امید به سختی قدم برمی داشت. به کمک عصا و آقای سرابی راه می رفت. نزدیک حصار که شدند سرعتش را اضافه کرد. با آن پایش حالت دو گرفته بود. ولی نزدیک حصار که شد. روی زمین افتاد و فریاد زد.:" بیاین کمک" 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
همه به سرعت نزدیک شدند. همان جا کنارِ حصار نشست و به آن سوی سیم خاردار ها اشاره کرد وگفت:" همین جاست. خودم دیدمش." محسن وآقای سرابی با تعجب به هم نگاه کردند. محسن پرسید:"چی اینجاست:" امید سرش را بلند کرد و گفت:" اون اینجاست. محمد اینجاست." زهرا با چشمانی اشکبار؛ روی خاک ها نشست. نگاهش بینِ چشمانِ امید ونقطه ای که اشاره می کرد، در گردش بود. زینب با سرعت خودش را رساند و گفت:"چی شده؟ زهرا چی شده؟" زهرا اشک چشمانش را پاک کرد وگفت:"نمی دونم! هر چی هست پشتِ این حصارهاست." امید با صدای بلند گفت:" باید بریم اونجا. باید بریم." بعد خاک ها را مشت کرد و به زمین کوبید. آقای سرابی دستش را گرفت و گفت:"امید جان نمی شه. نمی تونیم بریم." محسن گفت:" هر کاری لازم انجام بدید. نمی دونم، بسیج؛ سپاه، نیروهای تفحص... تورو خدا یه کاری کنید. حتما یه خبری اونجا هست.:" امید مستأصل روی خاک ها نشسته و به روبرو خیره شده بود. آقای سرابی از جا بلند شد و گفت:" باید ببینم چه کار می تونم بکنم." گوشی همراهش را از جیبش بیرون آورد و از آن جا دور شد. همه کنارِ حصار جمع شدند. زهرا زیر لب گفت:"هر وقت اینجا می اومدم؛ احساس می کردم که عمو محمد اینجاست. اصلا صداش رو می شنیدم. ولی باورم نمی شد." نگاهی به امید کرد و گفت:" آخه، چرا تو؟ مگه اونو دیدی؟ مامانم اینا که حتی عکسش رو هم به تو نشون ندادند." امید فقط به روبرو خیره بود و حرفی نمی زد. آقای سرابی برگشت. رو به زهرا گفت:"الآن بچه های تفحص خودشون رو می رسونند." جواد جلو اومد وگفت:"پس تا اومدن اونها، همه تون یه نوحه قشنگ ویه لیوان شربتِ خنک مهمون من." 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا