eitaa logo
مشاور خانواده| خانم فرجام‌پور
4.7هزار دنبال‌کننده
15.4هزار عکس
4.4هزار ویدیو
133 فایل
💞کمک‌تون می‌کنم از زندگی لذت بیشتری ببرید💞 🌷#کبری فرجام‌پور هستم، نویسنده و مشاور تخصصی 👇 💞همسرداری و زناشویی 👼تربیت فرزند 🥰اصلاح مزاج ارتباط با ما و تبلیغات👇 @asheqemola #فوروارد_وکپی_ممنوع⛔ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
مشاهده در ایتا
دانلود
⛔️مسلما خیر، چرا⁉️ خانم عزیز وقتی شما به همسرت مستقیم می گویی، این کار درست است و این کار غلط مدونی چی به سر او می آوری⁉️👇
❌دقیقا غرور او را نشانه گرفتی و حس لجبازی‌اش را برانگیختی❌ و دوتا اصل مهم را زیر پا گذاشتی❌ _پس چطوری خواسته‌ام را بیان کنم⁉️😢
👌با ما همراه باش تا کلی راهکار عالی بهت یاد بدم که خیلی راحت و بی دردسر به مراد دلت برسی😉
فقط یک شرط داره حتما دوستانتون را هم دعوت کنید تا با هم دیگه و دور هم راهکارها یاد بگیرید و مطمئن باشید تا اخر عمر دعاگوتون خواهند شد👏
بعد از فرستادن بنر برای گروهها و دوستان‌تون اسکرین یادتون نره👌 بفرستید برای ادمین👇 @asheqemola
# دلبرانه💞😍 اســم قشنــگت♥️ فقـــــــط بـــــــــــــــه درد شناســــــــــنامہ ے خودم میخوره عشــــقم 💑💍😘❤️ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 ┄┅─✵💞✵─┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بالاخره آرام شروع کرد. ببخشید فرشته خانم دردِ دلِ من زیاده ولی چاره‌ای نیست دلم میخواد همه چیز را راجع به من بدونید. هرآنچه که به من گذشته بی کم و کاست تا تصمیمِ درستی بگیرید. شاید هم توقعم زیاده که شما به پیشنهادم فکر کنید ولی باور کنید. من بدونِ شما نمیتونم دوام بیارم. دیگه نمی‌تونم. توی تمامِ این سا‌‌ل‌ها هرچه کردم نتونستم فراموشتون کنم. نتونستم با آرامش زندگی کنم شاید خیلی خود خواهم. ولی ازتون خواهش می‌کنم به پیشنهادم فکر کنید. بعد از مدت‌ها من این چند روز احساسِ خوشبختی می‌کنم کنارِ شما وخانواده‌تان . حس می‌کنم خانواده نداشته‌ام را پیدا کردم. به منم حق بدید. منم حقِ داشتنِ یه زندگی خوب را دارم. منم حق دارم بعد از این همه سختی بالاخره رنگ آرامش بدم به زندگیم. وقتی فهمیدم علی شهید شده خیلی ناراحت شدم. قسم می‌خورم که از ناراحتی خوابم نمی‌برد. چون شما باهاش خوشبخت بودی. از آن روز به بعد خواب و خوراک ندارم. فکر اینکه از نبودتش چقدر دارید درد می‌کشید. واقعا داغونم می‌کرد. یه شرکت توی تهران زدم و چند تا کارمند دارم. ولی دلم اینجا بود. خانه پدری را چند وقت پیش فروختیم و یه مقداری هم به من سهم الارث رسید که با کمکِ فرزاد یه باغچه اینجا خریدم که یک ویلای نقلی هم داره. درسته کارم تهرانه ولی دوست دارم اینجا بمونم . تازه برادرم هم هوای شرکت را داره . البته آنجا هم یک آپارتمان کوچک دارم. که فعلا توش زندگی می‌کنم ولی اگر شما قبول کنی، هر چی شما بگی. فرشته با تعجب پرسید: _ببخشید پس دیشب کجا ماندید؟ _شاید باور نکنید ولی اینجا فعلا جایی را ندارم چون هنوز ویلا را تحویل نگرفتم. _پس چه کار کردید؟ از اینکه فرشته بالاخره لب به سخن گشوده بود وگویی نگران فرهاد شده بود. خوشحال شد. این یعنی، میشه امیدواربود. لبخندی زد و پرسید: نگران شدید؟! فرشته لب گزید و چیزی نگفت و از سؤالش پشیمان شد. _نگران نباشید. غیر از فرزاد دوستان دیگه‌ای هم دارم. ان شاءالله همین روزها ویلا را هم تحویل می‌گیرم. فقط مانده از بابتِ شما خیالم راحت بشه. شما که نمی‌خواهید من را نا‌امید کنید. قول می‌دهم هرشرطی بگذارید. قبول کنم. هرچی که شما بگید. درسته یک مدت زندگی بهم پشت کرد و من هم نادانی کردم و به خدا پشت کردم ولی الان همه چیز را لطفِ خدا می‌بینم. بهتون اطمینان میدم که واجباتم و فرامینِ خدا، همه را با دل و جان انجام میدم. واقعا توی روزهای بی‌کسی و بدبختی‌هام، خدا را به وضوح حس کردم و تنها خدا بود که به دادم رسید. نمی‌دانم شاید تمامِ این اتفاق‌ها دست به دستِ هم داد تا من خدایم را بهتر بشناسم و بهش نزدیک‌تر بشم. هر چه بود خدارا شکر می‌کنم بابتش. لحظه‌ای سکوت کرد. دوباره ادامه داد: شما حرفی برای گفتن ندارید؟ و بعد دوباره با لبخند گفت: می‌دونید که سکوت علامتِ رضاست فرشته با تعحب نگاهش کرد _نه. یعنی اشتباه برداشت نکنید. _پس این سکوتِ شما چه معنایی داره؟! می‌د‌ونید دلم می‌خواد جواب مثبت بشنوم. فقط و فقط مثبت. نمی‌دونم اگر دوباره ازتون دور بشم باید چه کار کنم؟! باور کنید دیگه توانش را ندارم و دوباره سکوت کرد. و امیدوار بود که فرشته سخنی بگوید و دلش قرص شود به سخنِ او، و امیدوار شود به آینده‌ای سراسر خوشبختی 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
سکوتِ فرهاد طولانی شد و فرشته سخنی نگفت. خودش سکوت را شکست. _باید چند روزی را به تهران برم. شاید یک هفته طول بکشه . دلم می‌خواد به حرف‌هام و پیشنهادم فکر کنید. الان هم دوست دارم یه جوری بهم امید بدید تا با خیالِ راحت برم. و دوباره سکوت کرد. ولی باز هم فرشته جوابی نداد. _خواهش می‌کنم یه چیزی بگید. _ببخشید ولی من قبلا هم گفتم، قصد ازدواج... و فرهاد اجازه نداد جمله‌اش تمام شود. _خواهش می کنم آن برای قبلا بود. الان چی ؟! من این همه براتون از احساسم گفتم. از روزهای سختِ زندگیم گفتم . حاضرم هر تضمینی بخواهید بهتون بدم. بعد مکثی کرد و ادامه داد: _فرشته خانم من بدونِ شما نمی‌تونم. من از روزی که شما را برای اولین بار دیدم تا الان لحظه‌ای نتونستم بهتون فکر نکنم. الان شما برای من، با آن موقع هیچ فرقی نکرده حتی وجودِ بچه‌ها من آنها را هم دوست دارم. هر چیزی که شما دوست دارید و باعثِ خوشبختی شما میشه، برای من عزیزه. خواهش می‌کنم، ردم نکنید. این بار واقعا زبان فرشته بند آمد که دوباره فرهاد پرسید: _حالا تکلیفم چیه؟! _راستش من نمی‌دونم من الان شرایطم خاصه. بچه‌هام، علی، _من که گفتم بچه‌ها را دوست دارم . تمامِ سعیم را می‌کنم کمبودِ پدرشان را حس نکنند. و دوباره ساکت شد و منتظر. _پس اجازه بدید فکرهام را کنم. ولی قولی نمیدم _ممنونم خیلی خوشحالم کردید منتظرِ جوابتون هستم. زود برمی‌گردم. اصلا به فرزاد زنگ می‌زنم . هر روز، هر ساعت، هر لحظه. آن روز فرهاد رفت ولی فکرِ فرشته را حسابی درگیر کرد واقعا نمی‌دانست چه کند. و دوباره در برزخی گرفتار شده بود. مثلِ برزخِ زمانی که علی به خواستگاریش آمده بود. آن موقع به خاطرِ عشقِ به فرهاد، نمی توانست راحت به علی جوابِ مثبت دهد و حالا به خاطرِ زندگی عاشقانه‌ای که با علی داشت؛ نمی‌توانست به فرهاد جواب مثبت دهد. مادرش و فرزاد و زهرا، اصلا راجع به فرهاد با او سخنی نمی‌گفتند و او را به حالِ خودش گذاشته بودند تا خودش تصمیم بگیرد ولی همه از ته دلشان می‌خواستند جوابش مثبت باشد. بچه‌ها هر روز سراغِ فرهاد را از فرزاد می‌گرفتند و او با خنده می‌گفت: _اتفاقا امروز تماس گرفته بود . احوال همگی را می‌پرسید. و دلِ فرشته هری می‌ریخت. یادِ حرف‌های آخر ِفرهاد می‌افتاد . _هر روز تماس می‌گیرم هرساعت. هر لحظه. سخت ذهنش درگیر شده بود . آن شب باز مثلِ هر شب سرِ سجاده بود. مشغولِ ذکر و دعا تا به سحر. به رسم هر شب برای علی، چند صفحه‌ای قران خواند. بعد از نماز صبح، از خدا خواست تا یاریش کند و بهترین تصمیم را بگیرد. از طرفی دلش می‌خواست با یادِ علی تا آخرِ عمر زندگی کند. از طرفی اصرارهای فرهاد و ابراز و عشق و علاقه‌اش و بچه ها که مهرِ فرهاد به دلشان افتاده بود. "خدایا! کمکم کن. خدایا خودم را به خودت می‌سپرم. می دانم بهترین را برام رقم خواهی زد. پروردگارا کمکم کن." سرش را روی مهر گذاشت. برای سجده شکر که ناگهان دید در اتاقش باز شد. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
┄┅─✵💝✵─┅┄ خدایا آغازی که تو صاحبش نباشی چه امیدیست به پایانش؟ پس با نام تو آغاز می کنم روزم را الهی به امید تو💚 سلام امام زمانم❤️ سلام صبحتون پر نور🌹 ✾ ✾ ✾ ══════💚══   ✨امام باقر علیه السلام فرمودند:  اسلام بر پنج پايه استوار شده است: نماز، زكات، روزه، حج و ولايت و به هيچ چيز به اندازه آنچه در روز غدير به ولايت تاكيد شده، ندا نشده است.✨ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 ┄┅─✵💝✵─┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♦️امام محمد باقر(ع): بهترین چیزی که دوست دارید دربارهٔ شما بگویند را دربارهٔ مردم بگویید. سالروز شهادت پنجمین اختر تابناک آسمان امامت و ولایت امام محمد باقر ع تسلیت باد🏴 http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
مژده‌ی آرام بخش امام.mp3
8.01M
امام باقر علیه‌السلام به کسانی که تلاش می‌کنند در دنیا با اهل بیت علیهم‌السلام زندگی کنند، مژده‌ای می‌دهند که همه‌ی دردهای دنیا را شیرین می‌کند. | @ostad_shojae |montazer.ir http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رسیدن به و 107 🌺🔹🔹✅✔️ 27 "تبدیل رنج" 🔹ما میتونیم بسیاری از رنج های خودمون رو با "مبارزه با راحت طلبی" تغییر بدیم. ✅ مثلا یکی از راه های مبارزه با راحت طلبی ، جهاد در راه خدا هست. 🔺شما وقتی جهاد در راه خدا میکنی قطعا رنج هایی میکشی. مثلا دستت مجروح میشه. خب گفتیم که طبیعت دنیا اینه که آدم رنج میکشه مثلا شما قرار بوده تصادف کنی و دستت بشکنه، اما خودت اومدی تبدیلش کردی به "رنج خوب جهاد در راه خدا". 🖲 دستت مجروح شده اما بجاش پر از نورانیت و رشد شدی.💖✨ یا در بحث مبارزه با نفس 🔸شما قرار بوده از همسایت زخم زبون بشنوی به خاطر گناهت، اما مثلا اومدی در راه خدا داری توی شبکه های اجتماعی فعالیت میکنی و در این جهاد بزرگ، ممکنه تهمت بهت بزنن، حرف زشت بزنن و... بله اینم رنجه اما یه رنج خوب... یه رنج رشد دهنده.🌺✅✔️ 🔸 بسیاری از رنج های بد رو میتونیم با مبارزه با راحت طلبی از بین ببریم✔️✔️✔️ هر چقدر این تن راحت طلبت رو تکان ندی، طبیعتا زنج های بد سخت تر و اعصاب خرد کن تری رو باید تحمل کنی. این طبیعت دنیاست. خب حالا چیکار میکنی؟!😊 بلند شو دیگه! این لوس بازیا رو تمومش کن . باشه؟! 🌱✅➖➖💖 http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
رسیدن به و 108 🌺🔹🔹✅✔️ 28 🔺استاد پناهیان میفرمودن: من توی مجلس ختم شهید علی خلیلی که به خاطر امر به معروف چاقو خورده بود شرکت کردم. 🔹در حالی که هر سال صد ها و هزاران جوان به دلایل واهی خودکشی میکنن 🖲میدیدم که خانواده ی شهید خلیلی با چه زجری به مدت دو سال برای زنده موندن پسرشون تلاش کردن اما خب نشد... ⁉️برای چی زجر میکشیدن؟ در راه خدا؟ به به! چقدر خوب...✅✔️ آفرین. رنج خوب بکش. بله اون جوان جان داد اما در راه خدا... 🔴در حالی که خیلی از جوان ها همون رنج جان دادن رو میکشن برای هیچ... چرا رنج بد میکشی؟😒 کسی که با اختیار خودش نره سراغ رنج خوب، حتما در دنیا رنج های بدی میکشه که اعصابش رو بهم میریزه. چرا نمیشینی برای رنج های خوب برنامه بریزی؟ اولیش هم مبارزه با راحت طلبی! http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سر از سجده برداشت اتاق روشن شده بود و علی وارد اتاق شده بود. با تعجب گفت: _تو؟! اینجا؟! و بغض امانش نداد و اشک‌هایش روی گونه‌هایش لغزید. و علی با لبخند نزدیک شد . کنارش نشست و مهربان پرسید: _چرا گریه می‌کنی؟ و فرشته نمی‌توانست جواب بدهد که او ادامه داد: فرشته جان یادته بهم چه قولی دادی؟ یادته قول دادی گریه نکنی؟ یه قول دیگه هم دادی. یادته؟ قول دادی تنها نمانی الان وقتشه نمی‌خوام ناراحت ببینمت. تو لایقِ یه زندگی خوب هستی . اگه می‌خوای از دستت راضی باشم . به قولت عمل کن. یادت نره بلند شد و رفت. فرشته همچنان اشک می‌ریخت که احساس کرد دستی بر روی شانه‌اش او را تکان می‌دهد. برگشت به سمتش که مادر با لیوانی آب کنارش نشسته بود و او را صدا می‌کرد و تکانش می‌داد. به خودکه آمد روی سجاده بود و اشک می ریخت. مادر او را در آغوش گرفت و بوسید . _چی شده عزیزِ دلم؟ _مامان علی اینجا بود _عزیزم خودت را ناراحت نکن . این لیوان آب را بخور . بعد بگو ببینم چی می‌گفت؟ لیوان آب را از مادرش گرفت جرعه‌ای نوشید . کمی آرام شد. به اطراف نگاه کرد. بچه‌ها نگران جلوی درِ اتاق ایستاده بودند. آغوشش را باز کرد. هر دو را در آغوش گرفت و بوسید و قربان صدقه‌شان رفت. _مامان جان چی شده؟ چقدر بابا را صدا می‌کردی توی خواب. _مامان بابا چی می‌گفت؟ _عزیزهای دلم چیزی نیست. نگران نباشید . آن روز دوباره فرشته سکوت کرده بود. نزدیک عصر که شد همه با هم سرِ مزار ِعلی رفتند. شبِ جمعه بود و هر کس با خیراتی کنارِ عزیزش آمده بود. دیسِ حلوا و خرما را روی مزار گذاشتند و بعد از دقایقی همه رفتند. کنارِ مزارِ بابا بزرگ و فرشته تنها کنارِ علی ماند. چادرش را روی صورتش کشید . دستش را روی سنگ مزار گذاشت و آهسته با علی نجوا کرد. "علی جان چرا؟! این چه خواسته‌ای است که از من داری؟! باور کن برام سخته بچه‌ها، خودم چه کار کنم؟! نگاهی به عکسِ علی روی سنگ انداخت. ولی انگار او حرفهایش را می‌شنود که لبخندی روی لبانش نشست. باورم نمیشه تو داری لبخند می‌زنی؟! و لبخندِ علی کِشدارتر ش و او متعجب می‌نگریست که بچه‌ها با سر و صدا آمدند. _مامان جان خوبی؟ 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
یک هفته از رفتنِ فرهاد می‌گذشت و امروز به گفته فرزاد قرار بود برگردد. روزِ جمعه بود و همه دور هم جمع بودند. فریبا هم با خانواده آمده بود . ناهار را دور هم خوردند و بچه ها مشغولِ بازی شدند و بزرگترها دورِ هم از هردری سخنی می‌گفتند. که صدای زنگِ تلفن بلند شد. فرزاد که منتظرِ تلفنِ فرهاد بود. از جا برخاست و به سمتِ گوشی تلفن رفت. آهسته صحبت می‌کرد و بعد از قطع کردنِ تلفن گفت: _با اجازه من باید جایی برم. مادر با نگرانی پرسید : _چیزی شده؟! _نه چیزِ مهمی نیست . یه کاری پیش آمده که حامد گفت: _از دستِ من کاری برمیاد؟! _راستش اگه کاری نداری بیا با هم تا جایی بریم و برگردیم. هر دو از خانه خارج شدند. _حامد جان من توان رانندگی ندارم . بیزحمت بشین پشتِ فرمون. _چی شده؟ اتفاقی افتاده؟ _فعلا روشن کن بریم .بهت میگم. _چشم. کمی که دور شدند. فرزاد سرش را به پشتی صندلی تکیه داد و چشمهاش را بست. _برو بیمارستان _بیمارستان برای چی؟! فرزاد آهی کشید و گفت: _متاسفانه فرهاد تصادف کرده. _چطوری؟ _فعلا چیزی نمی‌دونم. امروز قرار بود از تهران برگرده. نزدیک اینجا تصادف میکنه. چطوریش را نمیدونم فقط یک کم سریع‌تر برو .خیلی دلم شور می زنه. به بیمارستان که رسیدند. جلوی در احمد را دیدند. احمد هم از دوستان و بچه محل هاشون بود؛ همان که به فرزاد زنگ زده بود. _چی شده احمد جان؟! _فقط سریع خودتون را برسانید. حالش تعریفی نداره. خونِ زیادی ازش رفته . نیاز به خون داره. _باشه کجا باید بریم؟! آزمایش‌های اولیه انجام شد. و فرزاد روی تختِ بیمارستان دراز کشید و برای نجاتِ جان دوستش، خونش را هدیه کرد. _ببخشید فرزاد جان خونِ من بهش نمی‌خورد ولی گروه خونِ تو را می‌دانستم . _کارِ خوبی کردی بهم زنگ زدی . حالا بگو چی شده؟! _من داشتم از سمتِ باغ‌مان برای ناهار می‌آمدم خانه که یک دفعه ماشینِ فرهاد را دیدم. ماشین چپ کرده بود.کجا؟ نزدیک پرتگاه. خدا بهش رحم کرد. اگر ماشینش توی دره افتاده بود. دیگه محال بود زنده بمونه. رفتم پایین و دیدم خودش توی ماشینه. از سرش خون می‌آمد و بیهوش بود. سریع به بیمارستان و پلیس خبر دادم که آمدند و درش آوردند و منتقلش کردند اینجا. دکترها گفتند باید بره اتاقِ عمل ولی قبلش باید خونِ موردِ نیاز را داشته باشیم. ممنون که آمدی. _ وظیفه است ِفقط امیدوارم دیر نشده باشه. ساعتی بعد هرسه پشتِ درِ اتاقِ عمل منتظر بودند. حامد به خانه زنگ زد و گفت که تا شب نمی‌توانند برگردند ولی حرفی از تصادف نزد. بالاخره پزشک جراح از اتاق بیرون آمد. _دکتر جان چی شد؟! _نگران نباشید ان شاءالله که خوب میشه. براش دعا کنید . متاسفانه به سرش و نخاعش آسیب وارد شده . عملش به خوبی انجام شد ولی باید تا فردا صبر کنیم تا ببینیم نتیجه چی می شه. دیگه بقیه‌اش با خداست. و انگار داستان بیمارستان و جراحی و بیهوشی در خانواده دوباره تکرار می‌شد. و فرزاد به یاد لحظاتِ بیهوشی و جراحی علی افتاد و ناامیدانه آهی کشید که دکتر ادامه داد: بهتره یکی پیشش بمونه. شاید نیمه شب به هوش بیاد . فرزاد رو به حامد کرد و گفت: _پس حامد جان بریم خانه من یه سری وسیله بردارم. من را برگردان اینجا. خودم پیشش می مانم. _باشه داداش. ولی خانواده اش چی؟ _نمی‌دانم فعلا که شماره تماسشون را ندارم. خواهرش که یک شهرستان دوره. برادرهاش هم که یکی خارج از کشوره. و آن یکی هم تهران. نه آدرس دارم نه شماره تلفن . باید صبر کنیم به هوش بیاد. به خانه که رسیدند آخرِشب بود. همه نگران و منتظر بودند. و آنها نمی‌دانستند چطوری این خبر را بدهند. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سیاست‌های زنانه بلد نیستی🤔⁉️ بیا اینجا تا یادت بدم چطور زندگی را به کام خودت و همسرت عسل کنی😍 آموزش سیاست‌های زنانه 👏👇 http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 همین امشب وارد بشید و از ادمین 🎁 بگیرید👏👏
فقط یک زحمت هم بکشید بنر ما را توی گروه ها و کانال هاتون بگذارید و برای دوستان‌تون بفرستید👏 اسکرین بگیرید و برای ادمین بفرستید👇 @asheqemola ببینیم چه می کنید😉👌 انچه بر خود می پسندی بر دیگران هم بپسند👏
چند نفر بیشتر اسکرین نفرستادند🤔⁉️ یعنی مشتاق این دوره رایگان نیستید😊⁉️
┄┅─✵💝✵─┅┄ با توکل به اسم الله آغـــاز روزی زیبـــا با صلوات بـــر محمـد و آل محمــــد (ص) اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَ آلِ مُحَمَّد وَ عَجِّل فَرَجَهُم سلام امام زمان❤️ سلام صبح زیباتون بخیر🌹 ✾ ✾ ✾ ══════💚══   ✨امام صادق علیه السلام فرمودند: عيد غدير، روز عيد و خوشی و شادی است و روز روزه داری به عنوان سپاس نعمت الهی است.✨ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 ┄┅─✵💝✵─┅┄
YEKNET.IR - vahed - moslemie 1400 - poyanfar.mp3
8.9M
🔳 (ع) یابن عم کوفه میا در دلم درد است کوفه نامرد است 🎤 پویانفر صدایِ پایِ کاروانِ حسین می‌آید از دور کَم کَم باید رَختِ عَزا را دَستُ و پا کُنیم http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 •┈••✾◆✦✧✦◆✾••┈•
💪 آرامش، پیامد اندیشیدن نیست ! بلکه "آرامش"، نیندیشیدن به گرفتاریها و چالش هایی است که ارزش"اندیشیدن" ندارند...! الهی به امید خودت❤️ الهی شکر، الحمدلله رب العالمین🌺 ‌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خانه معشوق کجاست؟ 🍃این روزها در عالم چه خبر است؟ حاجی‌ها در مکه مشغول عشق بازی با معشوق‌اند و در عرفات، منا و دور کعبه به گرد معشوق می‌گردند. اما امام حسین علیه السلام مکه و کعبه را رها کرده به دنبال معشوق با اهل و عیال آواره بیابان‌های ناکجا آباد شده و مسلم بر بالای دارالعماره معشوق را می‌خواند. به راستی خانه معشوق کجاست؟ فرجام‌پور http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490