داستان کودکانه😍🌹
برای کوچولو های نازنین👶🌺
ومامان های مهربون ☺️🌸
#داستان_کودکانه
سجاده سبز🌹
زینب از مدرسه برگشت.
وقتی وارد خانه شد. مامان چادر سفیدِ گلدار ِ قشنگش را سر کرده بود.
زینب سلام داد ومامان جوابش را دادو گفت: دختر گلم مواظب علیرضا باش تامن نماز بخوانم .
زینب به اتاق رفت علیرضا داشت ماشین بازی می کرد.
با دیدن خواهرش خوشحال شدو خندید.
زینب لباس مدرسه اش را درآورد و کنار علیرضا نشست. وبا او بازی کرد.
اما تمام حواسش به مامان بود.
اوهم دلش می خواست نماز بخواند ولی بلد نبود.
نمازِ مامان که تمام شد.
سجاده اش را تا کردو چادر نمازش را آویزان کرد.
بعد از ناهار مامان وعلیرضا خوابیدند ولی زینب هنوز دلش می خواست مثل مامان نماز بخواند.
چادر مامان را سر کرد و سجاده مامان را باز کرد .ولی نمی دانست چه بگوید .
سرِ سجاده نشسته بود که بابا آمد.
آن روز بابا زود آمده بود.
زینب بلند شد وبه بابا سلام کردو پرید بغلِ بابا .
بابا جوابش را دادو اورا بوسید.
وگفت:
_چقدر با این چادر قشنگ شدی.
زینب گفت:
_ولی من نماز بلد نیستم.
باباگفت:
_خودم یادت می دهم. صبر کن وضو بگیرم.
بعد بابا سجاده اش را کنار سجاده زینب باز کردو گفت :
_دختر قشنگم هر چه من می گویم تو هم بگو .
وبعد زینب وبابا باهم نماز خواندند.
زینب خیلی خوشحال بود.
شب هم بابا و زینب کنار هم نماز خواندند.
فردا که بابا به خانه آمد برای زینب کادو خریده بود.
وقتی زینب کادو را باز کرد.
باخوشحالی دید که
یک چادر گلدار با گلهای صورتی و یک سجاده سبز رنگ زیبا.
از آن روز به بعد. زینب با چادر وسجاده خود نماز می خواند .
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
#گندمزار_طلائی
#قسمت_260
انگار ملیحه تصمیم گرفته بود؛ همون روز قضیه را ختم به خیر کنه. ومن دلشوره به جانم افتاده بود.
درسته که به قادر اعتماد داشتم؛ ولی می ترسیدم که زندگی با قادر من را به آرزوهام نرسونه . آرزوی زندگی در شهر وادامه تحصیل و ......
دلم می خواست بعد از ازدواج یه زندگی متفاوت داشته باشم. و دوست نداشتم برای ازدواج عجله کنم .
از دست ملیحه شاکی بودم که با این کارش من را دچار استرس کرده بود.
اما اون تصمیم خودش را گرفته بود .
وخیلی زود با قادر برگشت.
مامان در را باز کردو با ملیحه به اتاق آمدند. ملیحه یه نگاهی بهم انداخت و گفت:
_خب دیگه عروس خانم تشریف ببرید حیاط و هر چه دلتون می خواد به قادر بگید . منتظره.
باز حالم بد شده بود. که دستم را گرفت و گفت:
_ماشاءالله چقدر ناز داری خانم.
و بعد من را به طرف حیاط کشید. چادرم را محکم گرفتم و سرم را پایین انداختم.
جلوی در دستم را ول کرد و گفت:
_از اینجا دیگه خودت برو.
آهسته از در بیرون رفتم.قادر روبه باغچه ایستاده بود.آرام سلام دادم.به سمتم برگشت و سر به زیر جواب داد.
وبعد به طرف تختِ گوشه ی حیاط رفت .با اجازه ای گفت و نشست.
و گفت:
_بهتره بشینی .
منم رفتم و گوشه دیگه تخت نشستم.
نفسِ عمیقی کشید و گفت:
_امروز به اصرار ملیحه آمدم . گفت که یه حرفهایی داری. هر چی که موجبِ نگرانیت می شه را بگو. هر شرطی هم داری بگو. می شنوم .
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
#گندمزار_طلائی
#قسمت_261
نمی دونستم چی بگم. نمی دونم چرا قادر را می دیدم حرف زدن برام سخت می شد.برام سخت بود از آرزو هام بگم.
وقتی سکوتم را دید گفت:
_گندم؛ هر تصمیمی بگیری من قبول دارم. پس خودت را اذیت نکن . حتی اگه جواب منفی هم بدی؛ از دستت ناراحت نمی شم.پس راحت حرفت را بزن.
ولی بازهم سکوت کردم.
که دوباره گفت:
_از نگرانی هات بگو. چی نگرانت می کنه؟
حرفهاش یه کم آرامم کرد.
گفتم:
_راستش نمی دونم فکر می کنم این طوری نمی شه با سرعت تصمیم گرفت.
آخه من ...😔
_من که از اول گفتم هر طور که خودت راحتی . نمی خوام حتی یه ذره اذیت بشی. ببین گندم من نمی خوام باعث آزارت بشه. پس حرف دلت را بگو و خودت را خلاص کن .بهت قول می دم ناراحت نشم. هر چی هست بین خودمون می مونه . من قبول کردم که ازمن متنفر نیستی .ولی ازت توقع زیادی ندارم.اصلا دلم نمی خواد اذیت بشی.
بهتره همین جا وهمین امروز تمومش کنیم. مطمئن باش هر حرفی که بگی بین خودمون می مونه . اگر هم اذیت می شی نیاز نیست چیزی بگی. فقط یه کلمه بگو. ...😔
ببین اگر بحثِ صبر باشه من صبر می کنم ولی احساس می کنم که توداری به خاطر رعایت کردنِ حالِ دیگران این حرف را می گی. پس فکر می کنم دیگه صبر هم معنا نداره . حرفِ دلت را بگو و تمامش کن. بهت قول می دم نه من ونه خانواده ام ازت دلگیر نمی شیم . 😔
باز سکوت کرده بودم . واقعا نمی دونستم چی بگم اینی که کنارم بود به معنای تمام کلمه یک مرد بود و می تونست پشتیبانم باشه برای یه عمر زندگیِ آرام. ولی چرا زبانم نمی چرخید که بگم من بهت اطمینان دارم.😔
چند لحظه در سکوت گذشت و بعد بدونِ هیچ حرفی پاشد و همان طور که سرش پایین بود گفت:
_ببخشید این چند وقت خیلی اذیت شدی. اصلا دلم نمی خواست این طوری بشه. حلالم کن . دیگه مزاحمت نمی شم.
من هاج وواج مونده بودم 😳
یه دفعه صدای ملیحه به گوشم رسید:
_آقا داماد صبر کن دارم چایی براتون.میارم😊
_ممنونم فکر کنم لزومی نداره اینجا باشم.
و به سمت در راه افتاد.😩
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
دلنوشته 🌹
چو عشقت از ازل با من سرشتند
برایم هر چه از خوبی نوشتند
اگر تلخ است کامم ازمن است عیب
نه از تقدیر و هر آنچه سرشتند
اللهم عجل لولیک الفرج🌹
شبتون بهشت
التماس دعا 🌹
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
╭━═━⊰🍃💔🍃⊱━═━╮
#حدیث_نور
💚حضرت محمد صلیاللهعلیهوآله فرمودند:💚
خداوند فرمود: «... هرگاه بنده بگوید: بسم الله الرحمن الرحیم، خدای متعال میگوید: بنده من با نام من آغاز کرد. بر من است که کارهایش را به انجام برسانم و او را در همه حال، برکت دهم».
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون