📜 #حدیث
🔺برای تعجیل در فرج بسیار دعا کنید
🔷🔸💠🔸🔷
کانال رسمی «امور فرهنگی خواهران» آستان مقدس #حضرت_فاطمه_معصومه_سلام_الله_علیها
@astanfarhangi
🇮🇷 دهه فجر مبارک باد
🔷🔸💠🔸🔷
کانال رسمی «آستانِ مهر» حرم #حضرت_فاطمه_معصومه_سلام_الله_علیها
@astanfarhangi
Booye Gole Soosano Yasaman (128).mp3
6.02M
🔈 #صوتی
🔸سرود خاطره ساز
#دوازدهم_بهمن
#دهه_فجر 🇮🇷
#انقلاب
#پیروزی
#مقاومت
🔷🔸💠🔸🔷
کانال رسمی «آستانِ مهر» حرم #حضرت_فاطمه_معصومه_سلام_الله_علیها
@astanfarhangi
37.15M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 #کلیپ
🎞سالروز ورود تاریخی امام خمینی(رحمة الله علیه) به کشور میهن اسلامی و پیروزی انقلاب اسلامی
#دوازدهم_بهمن
#دهه_فجر 🇮🇷
#انقلاب
#پیروزی
#مقاومت
🔷🔸💠🔸🔷
کانال رسمی «آستانِ مهر» حرم #حضرت_فاطمه_معصومه_سلام_الله_علیها
@astanfarhangi
📸 #گزارش_تصویری
برگزاری محفل بنات الکریمه با موضوع ویژگی های شخصیت حضرت زهرا سلام الله علیها با سخنرانی خانم مرادی در رواق کودک و نوجوان دختران
🔷🔸💠🔸🔷
کانال رسمی «آستانِ مهر» حرم #حضرت_فاطمه_معصومه_سلام_الله_علیها
@astanfarhangi
آستانِ مهر
📖 #داستان جذاب و عاشقانه اینک شوکران (قصه شهید منوچهر مدق) 🍃قسمت چهارم🍃 گوشه ی ذهنم مانده بود که ا
📖 #داستان جذاب و عاشقانه اینک شوکران
(قصه شهید منوچهر مدق)
🍃قسمت پنجم🍃
بعد ازانقلاب سرمان گرم شد به درس و مدرسه. مسئول شورای مدرسه شدم. این کارها را از درس خواندن بیشتر دوست داشتم. تابستان کلاس خیاطی و زبان اسم نوشتم. دوستم، مریم، می آمد دنبالم، با هم می رفتیم.
آن روز می خواستیم برویم کلاس خیاطی. در را نبسته بودم که تلفن زنگ زد. با لطیفه خانم، هم سایه ی روبرویی، کار داشتند. خانه شان تلفن نداشتند. رفتم صداشان کنم. لای در باز بود. رفتم توی حیاط دیدم منوچهر روی پله های حیاط نشسته سیگار می کشد. اصلا یادم رفت چرا آن جا هستم. من به او نگاه کردم و او به من، تا او بلند شد رفت توی اتاق. لطیفه خانم آمد بیرون. گفت: «فرشته جان، کاری داشتی؟»
تازه به صرافت افتادم پای تلفن یک نفر منتظر است. منوچهر را صدا زد و گفت می رود پای تلفن. منوچهر پسر لطیفه خانم بود. از من پرسید: «کجا می روی؟»
گفتم: «کلاس.»
گفت: «وایستا منوچهر می رساندت.»
آن روز منوچهر ما را رساند کلاس. توی راه هیچ حرفی نزدیم. برایم غیر منتظره بود. فکر نمی کردم دیگر ببینمش، چه برسد به اینکه همسایه باشیم. آخر همان هفته خانوادگی رفتیم فشم، باغ پدرم.
منوچهر و پدر نشسته بودند کنار هم و آهسته حرف می زند. چوب بلندی را که پیدا کرده بود، روی شانه اش گذاشت و بچه ها را صدا زد که با خودش ببرد کنار رودخانه. منوچهر هم رفت دنبالشان. بچه ها توی آب بازی می کردند. فرشته تکیه اش را داد به چوب، روی سنگی نشست و دستش را برد توی آب ها. منوچهر روبرویش، دست به سینه، ایستاد و گفت:«من می خواهم بروم پاوه، یعین هرجا نیاز باشد. نمی توانم راکد بمانم.»
فرشته گفت: «خب، نمانید.»
گفت: «نمی دانم چطور بگویم.»
دلش می خواست آدم ها حرف دلشان رک بزنند. از طفره رفتن بدش می آمد، بخصوص اگه قرار بود آن آدم شریک زندگیش باشد. باید بتواند غرورش را بشکند. گفت: «پس اول بروید یاد بگیرید، بعد بیایید بگویید»...
🔷🔸💠🔸🔷
کانال رسمی «آستانِ مهر» حرم #حضرت_فاطمه_معصومه_سلام_الله_علیها
@astanfarhangi
💠 #کلام_ناب
🔻 حضرت آیتالله خامنهای: «سردار شهید سلیمانی» به معنای واقعی کلمه سرشناسترین و قویترین فرمانده مبارزه با تروریسم بود. کدام فرمانده دیگر قدرت داشت و میتوانست کارهایی را که او انجام داد انجام بدهد؟
۱۳۹۸/۱۰/۲۷
🔷🔸💠🔸🔷
کانال رسمی «آستانِ مهر» حرم #حضرت_فاطمه_معصومه_سلام_الله_علیها
@astanfarhangi
🔈 #اطلاع_رسانی
🔸درس اخلاق ویژه خواهران، با حضور سرکار خانم الهی پور
🔹زمان شروع: پنجشنبه ها، ساعت ۱۲:۴۵
🔹مکان برگزاری: شبستان حضرت نجمه خاتون(علیه السلام)، مدرس۶
🔷🔸💠🔸🔷
کانال رسمی «آستانِ مهر» حرم #حضرت_فاطمه_معصومه_سلام_الله_علیها
@astanfarhangi
📸 #گزارش_تصویری
🔸آماده سازی رواق کودک و نوجوان حرم مطهر برای استقبال از کودک و نوجوان دختر، در ایام الله دهه فجر
🔷🔸💠🔸🔷
کانال رسمی «آستانِ مهر» حرم #حضرت_فاطمه_معصومه_سلام_الله_علیها
@astanfarhangi
📰 #خبر
🔘 برپایی نمایشگاه ویژه ایام الله دهه فجر در حرم بانوی کرامت
نمایشگاهی ویژه ایام الله دهه فجر، که فضا سازی آن به همت امور فرهنگی بانوان در حال انجام است، برای دومین سال متوالی در صحن صاحب الزمان(عج الله تعالی فرجه الشریف) حرم مطهر حضرت فاطمه معصومه(علیهاالسلام) برپا می شود.
این نمایشگاه از ۱۷ تا ۲۲ بهمن ماه صبح ها ویژه برادران، عصرها برای بازدید خواهران و شب ها پذیرای خانواده ها خواهد بود.
🔷🔸💠🔸🔷
کانال رسمی «آستانِ مهر» حرم #حضرت_فاطمه_معصومه_سلام_الله_علیها
@astanfarhangi
آستانِ مهر
📖 #داستان جذاب و عاشقانه اینک شوکران (قصه شهید منوچهر مدق) 🍃قسمت پنجم🍃 بعد ازانقلاب سرمان گرم شد ب
📖 #داستان جذاب و عاشقانه اینک شوکران
(قصه شهید منوچهر مدق)
🍃قسمت ششم🍃
منوچهر دستش را بین موهایش کشید. جوابی نداشت. کمی ماند و رفت.
پدرم بعد از آن چند بار پرسید: «فرشته، منوچهر به تو حرفی زد؟»
می گفتم: «نه، راجع به چی؟»
می گفت: «هیچی همین جوری پرسیدم»
از پدرم اجازه گرفته بود با من حرف بزند. پدرم خیلی دوستش داشت. بهش اعتماد داشت. حتی بعد از این که فهمید به من علاقه دارد، باز اجازه میداد با هم برویم بیرون. میگفت: «من به چشم هایم شک دارم، ولی به منوچهر نه.»
بیشتر روزها وقتی می خواستم با مریم بروم کلاس، منوچهر از سر کار برگشته بود. دم در هم را میدیدیم و ما را می رساند کلاس. یک بار در ماشین را قفل کرد و نگذاشت پیاده شوم. گفت: «تا به همه ی حرف هام گوش نکنید، نمی گذارم بروید.»
گفتم: «حرف باید از دل باشد که من با همه وجودم بشنوم.» منوچهر شروع کرد به حرف زدن. گفت: «اگر قرار باشد این انقلاب به من نیاز داشته باشد و من به شما، من می روم نیاز انقلاب و کشورم را ادا می کنم، بعد احساس خودم را. ولی به شما یک تعلق خاطر دارم.» گفت: «من مانع درس خواندن و کار کردن و فعالیت هاتان نمی شوم، به شرطی که شما هم مانع نباشید.»
گفتم: «اول بگذارید من تأییدتان کنم، بعد شما شرط بگذارید.»
تا گوش هاش قرمز شد. چشمم افتاد به آیینه ی ماشین. چشم هاش پر اشک بود. طاقت نیاوردم، گفتم: «اگر جوابتان را بدهم، نمی گویید چقدر این دختر چشم انتظار بود؟»
از توی آیینه نگاه کرد. گفتم: «من که خیلی وقت است منتظرم شما این حرف را بزنید.»
باورش نمی شد قفل ماشین را باز کرد و من پیاده شدم. سرش را آورد جلو پرسید: «از کِی؟»
گفتم: «از بیست و یک بهمن تا حالا.»
منوچهر گل از گلش شکفت. پایش را گذاشت روی گاز رفت، حتی فرامش کرد خداحفظی کند. فرشته خنده اش گرفت. اصلا چرا این حرف ها را به اوگفت؟ فقط می دانست اگر پدر بفهمد خیلی خوش حال می شود؛ شاید خوش حال تر از خود فرشته.
اما دلش شور افتاده بود. شانزده سال بیش تر نداشت. چنین چیزی در خانواده نوبر بود مادر بیست سالگی ازدواج کرده بود. هروقت سر و کله ی خواستگار پیدا می شد، می گفت: «دختر هایم را زودتر از بیست و پنج سالگی شوهر نمی دهم.»
فرشته این جور وقت ها می گفت: «ما را شوهر نمی دهند برویم سر زندگیمان!» و میزد روی شانه ی مادر که اخم هایش به هم گره خورده بود، و می خنداندش. هرچند این حرف ها را به شوخی می زد، اما حال که جدی شده بود، ترس برش داشته بود. زندگی مسئولیت داشت و اوکاری بلد نبود...
🔷🔸💠🔸🔷
کانال رسمی «آستانِ مهر» حرم #حضرت_فاطمه_معصومه_سلام_الله_علیها
@astanfarhangi
📜 #حدیث
وَ أَحْسِنُوٓاْ إِنَّ اللَّه یُحِِبُّ الْمُحْسِنِینَ
و به زیباترین شکل نيكى كنيد، كه خدا نيكوكاران را دوست مىدارد.
"سوره بقره، آیه ۱۹۵"
🔷🔸💠🔸🔷
کانال رسمی «آستانِ مهر» حرم #حضرت_فاطمه_معصومه_سلام_الله_علیها
@astanfarhangi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 #ویدئو
🎞نقش زنان در رشد و شکوفایی انقلاب اسلامی
🔷🔸💠🔸🔷
کانال رسمی «آستانِ مهر» حرم #حضرت_فاطمه_معصومه_سلام_الله_علیها
@astanfarhangi
🔈 #اطلاع_رسانی
💠 مسابقه بزرگ « بی صدا فریاد کن » با دو برنامه متنوع و جذاب:
🔸کارگاه آموزش دست سازه ها، ویژه دختران همراه با مادر
🔹زمان: ایام دهه فجر از ساعت ۱۵ الی ۱۸. نمایشگاه صحن صاحب الزمان(علیه السلام)
🔸و جشن « بادبادک پیروزی » ویژه دخترخانم ها و آقا پسرای ۷ الی ۱۶ سال، به همراه اهدای ۳۱۳ جایزه نفیس به برندگان مسابقه
🇮🇷وعده ما: ۲۲ بهمن ماه، ساعت ۸ صبح، صحن جوادالائمه(علیه السلام)
🔷🔸💠🔸🔷
کانال رسمی «آستانِ مهر» حرم #حضرت_فاطمه_معصومه_سلام_الله_علیها
@astanfarhangi
#دین_و_زندگی
🔺دیدن مانع در اعضای وضو، پس از نماز
🔷🔸💠🔸🔷
کانال رسمی «آستانِ مهر» حرم #حضرت_فاطمه_معصومه_سلام_الله_علیها
@astanfarhangi
📰 #خبر
کارگاه حفظ با موضوع تبیین حفظ اصولی و کارامد برگزارشد.
در این جلسه استاد مهندسی علاوه بر بیان اصول طلایی در حفظ قرآن ، به ویژگی های یک حافظ موفق اشاره کرد، و افزود: یک حافظ قرآن باید بداند هیچگاه در مسیر پر پیچ و خم حفظ دچار مشکل نخواهد شد و حفظ قرآن زیباترین و شیرین ترین فعالیت زندگی او خواهد بود.
🔷🔸💠🔸🔷
کانال رسمی «آستانِ مهر» حرم #حضرت_فاطمه_معصومه_سلام_الله_علیها
@astanfarhangi
📸 #گزارش_تصویری
🔸حضور 60 نفر از دانش آموزان مدرسه جهان بین در مراسم ویژه دهه فجر همراه با نمایش، شعارانقلابی و مسابقه در رواق کودک و نوجوان دختران حرم مطهر حضرت معصومه سلام الله علیها
🔷🔸💠🔸🔷
کانال رسمی «آستانِ مهر» حرم #حضرت_فاطمه_معصومه_سلام_الله_علیها
@astanfarhangi
آستانِ مهر
📖 #داستان جذاب و عاشقانه اینک شوکران (قصه شهید منوچهر مدق) 🍃قسمت ششم🍃 منوچهر دستش را بین موهایش کش
📖 #داستان جذاب و عاشقانه اینک شوکران
(قصه شهید منوچهر مدق)
🍃قسمت هفتم🍃
حتی غذا درست کردن بلد نبودم، اولین غذایی که بعد از عروسیمان درست کردم، استانبولی بود. از مادرم تلفنی پرسیدم، شد سوپ. آبش زیاد شده بود. کاسه کاسه کردم گذاشتم سر سفره، منوچهر می خورد و به به و چه چه می کرد. خودم رغبت نکردم بخورم. روز بعد، گوشت قلقلی درست کردم. شده بود عین قلوه سنگ. تا من سفره را آماده کنم، منوچهر چیده بودشان روی میز و با آن ها تیله بازی می کرد. قاه قاه می خندید، می گفت: «چشمم کور، دنده ام نرم. تا خانم آش پزی یاد بگیرند، هر چه درست کنند می خوریم. حتی قلوه سنگ.» و می خورد. به من می گفت: «دانه دانه بپز، یک کم دقت کن، یاد میگیری.»
روزی که آمدند خواستگاری، پدرم گفت: «نمی دانی چه خبر است، مادر و پدر منوچهر آمده اند خواستگاری تو.»
خودش نیامد. پدرم از پنجره نگاه کرده بود. منوچهر گوشه ی اتاق نماز می خواند. مادرم یک هفته فرصت خواست تا جواب بدهد. من یک خواستگار پولدار تحصیل کرده داشتم، ولی منوچهر تحصیلات نداشت. تا دوم دبیرستان خوانده بود و رفته بود سرکار. توی مغازه ی مکانیکی کار می کرد. خانوداه ی متوسطی داشت، حتی اجاره نشین بودند. هرکس می شنید، می گفت: «تو دیوانه ای، حتما میخواهی بروی توی یک اتاق هم زندگی کنی. کی این کار را می کند؟»
خب، من آنقدر منوچهر را دوست داشتم که این کار را می کردم. یک هفته شد یک ماه. ما هم را می دیدیم. منوچهر نگران بود. برای هردویمان سخت شده بود این بلاتکلیفی. بعد از یک ماه صبرش تمام شد. گفت: «من می خواهم بروم کردستان، بروم پاوه لااقل تکلیفم را بدانم. من چی کار کنم فرشته؟»
منوچهر صبور بود. بی قرار که می شد، من هم بی طاقت می شدم. با خانواده ام حرف زدم. دایی هام زیاد موافق نبودند. گفتم: «اگر مخالفید، با پدرم می رویم محضر، عقد می کنیم.»
خیالم از بابت او راحت بود. آن ها که کاری نمی توانستند بکنند. به پدرم گفتم: «نمی خواهم مهریه ام بیشتر از یک جلد قرآن و یک شاخه نبات باشد.» اما به اصرار پدر، برای اینکه فامیل حرفی نزنند، به صد و ده هزار تومان راضی شدم. پدر منوچهر مهریه ام را کرد صدو پنجاه هزار تومان. عید قربان عقد کردیم. عقد وارد شناسنامه ام نشد که بتوانم درس بخوانم.
حالا من قربانی شدم یا تو؟
منوچهر زل زد به چشم های فرشته. از پس زبانش که برنمی آمد. فرشته چشم هاش را دزدید و گفت: «این که این همه فکر ندارد معلوم است، من.»
منوچهر از ته دل خندید. فرشته گردن بندش را که منوچهر سرعقد گردنش کرده بود، بین انگشتانش گرفت و به تاریخ «21 بهمن57» که منوچهر داده بود پشت آن کنده بودند، نگاه کرد.
حالا احساس می کرد اگر آن روز حرف های منوچهر برایش قشنگ بود، امروز ذره ذره ی وجود او برایش ارزش دارد و زیبا است. او مرد رؤیاهاش بود؛ قابل اعتماد، دوست داشتنی و نترس...
🔷🔸💠🔸🔷
کانال رسمی «آستانِ مهر» حرم #حضرت_فاطمه_معصومه_سلام_الله_علیها
@astanfarhangi
#یاد_شهدا
شهیده طیبه السادات زمانی در سال 1334 در خانواده ای روحانی در روستای گودین شهرستان کنگاور(از توابع کرمانشاه) دیده به جهان گشود. او در سنین کودکی نزد پدرش سید حسین قرآن را آموخت. استعداد سرشارش موجب شد که دوران ابتدایی و متوسطه را با درجه ممتاز پشت سر بگذارد.
این زن شهیده با تکیه بر اخلاق اسلامی در دوران دبیرستان منادی حجاب بود و در دفاع از ارزش های اسلامی بسیار تلاش می کرد.
طیبه بعد از اینکه دوران تحصیل را با موفقیت فراوانی گذراند در رشته شیمی دانشگاه فردوسی مشهد پذیرفته شد. در دانشگاه هم به فعالیت های مذهبی و سیاسی خود ادامه داد.
روز 26 دی ماه 1356 که روز آزادی زن اعلام شده بود به همراه دیگر دانشجویان پیرو خط امام در مشهد به تظاهرات پرداخت و از حجاب، این ارزش الهی حمایت کرد در نتیجه رژیم شاه آنان را دستگیر کرد که بلافاصله با پیام آیت الله شیرازی آزاد شدند.
شهیده زمانی سرانجام در تظاهرات روز 17 دی ماه 1357در کنگاور به دست دژخیمان رژیم طاغوت به شهادت رسید.
🔷🔸💠🔸🔷
کانال رسمی «آستانِ مهر» حرم #حضرت_فاطمه_معصومه_سلام_الله_علیها
@astanfarhangi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📽 #کلیپ
🎞 انقلاب اسلامی ایران، یکی از ۱۰ انقلاب بزرگ در جهان است
🔷🔸💠🔸🔷
کانال رسمی «آستانِ مهر» حرم #حضرت_فاطمه_معصومه_سلام_الله_علیها
@astanfarhangi
آستانِ مهر
💎 #هنر_زندگی 🎞 سخنان حجت الاسلام و المسلمین تراشیون با موضوع اظهار رضایت مندی در زندگی مشترک #قسم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💎 #هنر_زندگی
🎞 بخش اول سخنان حجت الاسلام و المسلمین تراشیون با موضوع زن موفق، زنی است که نقش همسر را در زندگی ایفا کند
#قسمت_هشتم
🔷🔸💠🔸🔷
کانال رسمی «آستانِ مهر» حرم #حضرت_فاطمه_معصومه_سلام_الله_علیها
@astanfarhangi
آستانِ مهر
📖 #داستان جذاب و عاشقانه اینک شوکران (قصه شهید منوچهر مدق) 🍃قسمت هفتم🍃 حتی غذا درست کردن بلد نبودم
📖 #داستان جذاب و عاشقانه اینک شوکران
(قصه شهید منوچهر مدق)
🍃قسمت هشتم🍃
هرچه من از بلندی می ترسیدم، او عاشق بلندی و پرواز بود. باورش نمی شد من بترسم. می گفت: «دختری که با سه چهارتا ژ-سه و یک قطار فشنگ دوشکا، ده دوازده تا پشت بام را می پرد، چطور از بلندی می ترسد؟»
کوه که می رفتیم، باید تله اسکی سوار می شدیم. روی همین تله اسکی ها داشتم حافظ قرآن می شدم. من را می برد پیست موتورسواری. می رفتیم کایت سواری. اگر قرار به فیلم دیدن بود، من را می برد فیلم های نبرد کوبا وانقلاب الجزایر. برایم کتاب زیاد می آورد، خصوصا رمان های تاریخی. با هم می خواندیمشان. منوچهر تشویقم می کرد به درس خواندن. خودش تا دوم دبیرستان بیشتر نخوانده بود. برایم تعریف می کرد وقتی بچه بود و می رفت مدرسه، با دوستش علی، برادر خوانده شده بود. فقط به خاطر اینکه علی روی پشت بامشان یک قفس پر از کبوتر داشت. پدرش برای اتمام حجت سه بار از منوچهر می پرسد: «می خواهی درس بخوانی یا نه؟» منوچهر می گوید: «نه.» برای اینکه سر عقل بیاید، می گذاردش سر کار توی مکانیکی. منوچهر دل به کار می دهد و درس و مدرسه را می گذارد کنار. به من می گفت: «تو باید درس بخوانی.»
می نشست درس خواندنم را تماشا میکرد. دوست داشتیم همه ی لحظه ها کنار هم باشیم. نه برای اینکه حرف بزنیم؛ سکوتش را هم دوست داشتم.
توی همان محله مان یک خانه اجاره کردیم. نیمه ی شعبان عروسی گرفتیم. دوسه روز مانده بود به امتحانات ثلث سوم. شب ها درس می خواندم. منوچهر ازم می پرسید، می رفتم امتحان می دادم. بعد از امتحانات، رفتیم ماه عسل. یک ماه و نیم همه ی شمال را گشتیم. هر جا می رسیدیم وخوشمان می آمد، چادر می زدیم و می ماندیم، تازه آمده بودیم سر زندگیمان، که جنگ شروع شد.
اول دوم مهر بود. سر سفره ی ناهار از رادیو شنیدیم سربازهای منقضی پنجاه و شش را ارتش برای اعزام به جبهه خواسته، از منوچهر پرسیدم: «منتضی پنجاه و شش یعنی چه؟»
گفت: «یعنی کسانی که سال پنجاه و شش خدمتشان تمام شده.» داشتم حساب می کردم خدمت منوچهرکی تمام شده که برادرش رسول، آمد دنبالش و با هم رفتند بیرون.
بعد ازظهر برگشت، با یک کوله ی خاکی رنگ، گفتم: «این را برای چه گرفته ای؟»
گفت: «لازم می شود.»
گفت: «آماده شو، با مریم و رسول می خواهیم برویم بیرون.» دوستم، مریم، با رسول تازه عقد کرده بودند. شب رفتیم فرحزاد. دور میز نشسته بودیم که منوچهر گفت: «ما فردا عازمیم.»
گفتم: «چی؟ به این زودی؟»
گفت: «ما جزو همان هایی هستیم که اعلام شده باید برویم.»
مریم پرسید: «ما کیه؟»
گفت: «من و داداش رسول.»...
🔷🔸💠🔸🔷
کانال رسمی «آستانِ مهر» حرم #حضرت_فاطمه_معصومه_سلام_الله_علیها
@astanfarhangi
💠 #کلام_ناب
🔺 رهبر انقلاب: شهادت حاج قاسم سلیمانی، زنده بودن انقلاب در کشور ما را به رخ همهی دنیا کشید. عدّهای میخواستند وانمود کنند که انقلاب در ایران از بین رفته است، مرده است، تمام شده امّا شهادت او نشان داد که انقلاب زنده است.
۱۳۹۸/۱۰/۲۷
🔷🔸💠🔸🔷
کانال رسمی «آستانِ مهر» حرم #حضرت_فاطمه_معصومه_سلام_الله_علیها
@astanfarhangi
🔈 #اطلاع_رسانی
🔰 ویژه برنامه های دهه فجر در رواق نوجوان
💠 مسابقه بزرگ « بی صدا فریاد کن » با دو برنامه متنوع و جذاب:
🔸کارگاه آموزش دست سازه ها، ویژه دختران همراه با مادر
🔹زمان: ایام دهه فجر از ساعت ۱۵ الی ۱۸. نمایشگاه صحن صاحب الزمان(علیه السلام)
🔸و جشن « بادبادک پیروزی » ویژه دخترخانم ها و آقا پسرای ۷ الی ۱۶ سال، به همراه اهدای ۳۱۳ جایزه نفیس به برندگان مسابقه
🇮🇷وعده ما: ۲۲ بهمن ماه، ساعت ۸ صبح، صحن جوادالائمه(علیه السلام)
🔷🔸💠🔸🔷
کانال رسمی «آستانِ مهر» حرم #حضرت_فاطمه_معصومه_سلام_الله_علیها
@astanfarhangi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 #کلیپ
🇮🇷 پیشرفت های ایران در ساخت نیروگاه خورشیدی
🔸قسمت اول
#به_سوی_افتخار
🔷🔸💠🔸🔷
کانال رسمی «آستانِ مهر» حرم #حضرت_فاطمه_معصومه_سلام_الله_علیها
@astanfarhangi