eitaa logo
آستانِ مهر
6.3هزار دنبال‌کننده
8.4هزار عکس
2.3هزار ویدیو
61 فایل
کانال رسمی «فرهنگی خواهران» آستان مقدس حضرت معصومه علیهاالسلام ✔اطلاع رسانی اخبارخواهران حرم Admin: @karimeh_135 @Mehreharam سایت 🌐astanehmehr.amfm.ir اینستاگرام: https://Instagram.com/astanehmehr ایتا: https://eitaa.com/joinchat/3163553795Cd8320e803c
مشاهده در ایتا
دانلود
📰 🔘 برپایی نمایشگاه ویژه ایام الله دهه فجر در حرم بانوی کرامت نمایشگاهی ویژه ایام الله دهه فجر، که فضا سازی آن به همت امور فرهنگی بانوان در حال انجام است، برای دومین سال متوالی در صحن صاحب الزمان(عج الله تعالی فرجه الشریف) حرم مطهر حضرت فاطمه معصومه(علیهاالسلام) برپا می شود. این نمایشگاه از ۱۷ تا ۲۲ بهمن ماه صبح ها ویژه برادران، عصرها برای بازدید خواهران و شب ها پذیرای خانواده ها خواهد بود. 🔷🔸💠🔸🔷 کانال رسمی «آستانِ مهر» حرم @astanfarhangi
آستانِ مهر
📖 #داستان جذاب و عاشقانه اینک شوکران (قصه شهید منوچهر مدق) 🍃قسمت پنجم🍃 بعد ازانقلاب سرمان گرم شد ب
📖 جذاب و عاشقانه اینک شوکران (قصه شهید منوچهر مدق) 🍃قسمت ششم🍃 منوچهر دستش را بین موهایش کشید. جوابی نداشت. کمی ماند و رفت. پدرم بعد از آن چند بار پرسید: «فرشته، منوچهر به تو حرفی زد؟» می گفتم: «نه، راجع به چی؟» می گفت: «هیچی همین جوری پرسیدم» از پدرم اجازه گرفته بود با من حرف بزند. پدرم خیلی دوستش داشت. بهش اعتماد داشت. حتی بعد از این که فهمید به من علاقه دارد، باز اجازه میداد با هم برویم بیرون. میگفت: «من به چشم هایم شک دارم، ولی به منوچهر نه.» بیشتر روزها وقتی می خواستم با مریم بروم کلاس، منوچهر از سر کار برگشته بود. دم در هم را میدیدیم و ما را می رساند کلاس. یک بار در ماشین را قفل کرد و نگذاشت پیاده شوم. گفت: «تا به همه ی حرف هام گوش نکنید، نمی گذارم بروید.» گفتم: «حرف باید از دل باشد که من با همه وجودم بشنوم.» منوچهر شروع کرد به حرف زدن. گفت: «اگر قرار باشد این انقلاب به من نیاز داشته باشد و من به شما، من می روم نیاز انقلاب و کشورم را ادا می کنم، بعد احساس خودم را. ولی به شما یک تعلق خاطر دارم.» گفت: «من مانع درس خواندن و کار کردن و فعالیت هاتان نمی شوم، به شرطی که شما هم مانع نباشید.» گفتم: «اول بگذارید من تأییدتان کنم، بعد شما شرط بگذارید.» تا گوش هاش قرمز شد. چشمم افتاد به آیینه ی ماشین. چشم هاش پر اشک بود. طاقت نیاوردم، گفتم: «اگر جوابتان را بدهم، نمی گویید چقدر این دختر چشم انتظار بود؟» از توی آیینه نگاه کرد. گفتم: «من که خیلی وقت است منتظرم شما این حرف را بزنید.» باورش نمی شد قفل ماشین را باز کرد و من پیاده شدم. سرش را آورد جلو پرسید: «از کِی؟» گفتم: «از بیست و یک بهمن تا حالا.» منوچهر گل از گلش شکفت. پایش را گذاشت روی گاز رفت، حتی فرامش کرد خداحفظی کند. فرشته خنده اش گرفت. اصلا چرا این حرف ها را به اوگفت؟ فقط می دانست اگر پدر بفهمد خیلی خوش حال می شود؛ شاید خوش حال تر از خود فرشته. اما دلش شور افتاده بود. شانزده سال بیش تر نداشت. چنین چیزی در خانواده نوبر بود مادر بیست سالگی ازدواج کرده بود. هروقت سر و کله ی خواستگار پیدا می شد، می گفت: «دختر هایم را زودتر از بیست و پنج سالگی شوهر نمی دهم.» فرشته این جور وقت ها می گفت: «ما را شوهر نمی دهند برویم سر زندگیمان!» و میزد روی شانه ی مادر که اخم هایش به هم گره خورده بود، و می خنداندش. هرچند این حرف ها را به شوخی می زد، اما حال که جدی شده بود، ترس برش داشته بود. زندگی مسئولیت داشت و اوکاری بلد نبود... 🔷🔸💠🔸🔷 کانال رسمی «آستانِ مهر» حرم @astanfarhangi
📜 وَ أَحْسِنُوٓاْ إِنَّ اللَّه یُحِِبُّ الْمُحْسِنِینَ و به زیباترین شکل نيكى كنيد، كه خدا نيكوكاران را دوست مى‌دارد. "سوره بقره، آیه ۱۹۵" 🔷🔸💠🔸🔷 کانال رسمی «آستانِ مهر» حرم @astanfarhangi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 🎞نقش زنان در رشد و شکوفایی انقلاب اسلامی 🔷🔸💠🔸🔷 کانال رسمی «آستانِ مهر» حرم @astanfarhangi
🔈 💠 مسابقه بزرگ « بی صدا فریاد کن » با دو برنامه متنوع و جذاب: 🔸کارگاه آموزش دست سازه ها، ویژه دختران همراه با مادر 🔹زمان: ایام دهه فجر از ساعت ۱۵ الی ۱۸. نمایشگاه صحن صاحب الزمان(علیه السلام) 🔸و جشن « بادبادک پیروزی » ویژه دخترخانم ها و آقا پسرای ۷ الی ۱۶ سال، به همراه اهدای ۳۱۳ جایزه نفیس به برندگان مسابقه 🇮🇷وعده ما: ۲۲ بهمن ماه، ساعت ۸ صبح، صحن جوادالائمه(علیه السلام) 🔷🔸💠🔸🔷 کانال رسمی «آستانِ مهر» حرم @astanfarhangi
🔺دیدن مانع در اعضای وضو، پس از نماز 🔷🔸💠🔸🔷 کانال رسمی «آستانِ مهر» حرم @astanfarhangi
📰 کارگاه حفظ با موضوع تبیین حفظ اصولی و کارامد برگزارشد. در این جلسه استاد مهندسی علاوه بر بیان اصول طلایی در حفظ قرآن ، به ویژگی های یک حافظ موفق اشاره کرد، و افزود: یک حافظ قرآن باید بداند هیچگاه در مسیر پر پیچ و خم حفظ دچار مشکل نخواهد شد و حفظ قرآن زیباترین و شیرین ترین فعالیت زندگی او خواهد بود. 🔷🔸💠🔸🔷 کانال رسمی «آستانِ مهر» حرم @astanfarhangi
📸 🔸حضور 60 نفر از دانش آموزان مدرسه جهان بین در مراسم ویژه دهه فجر همراه با نمایش، شعارانقلابی و مسابقه در رواق کودک و نوجوان دختران حرم مطهر حضرت معصومه سلام الله علیها 🔷🔸💠🔸🔷 کانال رسمی «آستانِ مهر» حرم @astanfarhangi
آستانِ مهر
📖 #داستان جذاب و عاشقانه اینک شوکران (قصه شهید منوچهر مدق) 🍃قسمت ششم🍃 منوچهر دستش را بین موهایش کش
📖 جذاب و عاشقانه اینک شوکران (قصه شهید منوچهر مدق) 🍃قسمت هفتم🍃 حتی غذا درست کردن بلد نبودم، اولین غذایی که بعد از عروسیمان درست کردم، استانبولی بود. از مادرم تلفنی پرسیدم، شد سوپ. آبش زیاد شده بود. کاسه کاسه کردم گذاشتم سر سفره، منوچهر می خورد و به به و چه چه می کرد. خودم رغبت نکردم بخورم. روز بعد، گوشت قلقلی درست کردم. شده بود عین قلوه سنگ. تا من سفره را آماده کنم، منوچهر چیده بودشان روی میز و با آن ها تیله بازی می کرد. قاه قاه می خندید، می گفت: «چشمم کور، دنده ام نرم. تا خانم آش پزی یاد بگیرند، هر چه درست کنند می خوریم. حتی قلوه سنگ.» و می خورد. به من می گفت: «دانه دانه بپز، یک کم دقت کن، یاد میگیری.» روزی که آمدند خواستگاری، پدرم گفت: «نمی دانی چه خبر است، مادر و پدر منوچهر آمده اند خواستگاری تو.» خودش نیامد. پدرم از پنجره نگاه کرده بود. منوچهر گوشه ی اتاق نماز می خواند. مادرم یک هفته فرصت خواست تا جواب بدهد. من یک خواستگار پولدار تحصیل کرده داشتم، ولی منوچهر تحصیلات نداشت. تا دوم دبیرستان خوانده بود و رفته بود سرکار. توی مغازه ی مکانیکی کار می کرد. خانوداه ی متوسطی داشت، حتی اجاره نشین بودند. هرکس می شنید، می گفت: «تو دیوانه ای، حتما میخواهی بروی توی یک اتاق هم زندگی کنی. کی این کار را می کند؟» خب، من آنقدر منوچهر را دوست داشتم که این کار را می کردم. یک هفته شد یک ماه. ما هم را می دیدیم. منوچهر نگران بود. برای هردویمان سخت شده بود این بلاتکلیفی. بعد از یک ماه صبرش تمام شد. گفت: «من می خواهم بروم کردستان، بروم پاوه لااقل تکلیفم را بدانم. من چی کار کنم فرشته؟» منوچهر صبور بود. بی قرار که می شد، من هم بی طاقت می شدم. با خانواده ام حرف زدم. دایی هام زیاد موافق نبودند. گفتم: «اگر مخالفید، با پدرم می رویم محضر، عقد می کنیم.» خیالم از بابت او راحت بود. آن ها که کاری نمی توانستند بکنند. به پدرم گفتم: «نمی خواهم مهریه ام بیشتر از یک جلد قرآن و یک شاخه نبات باشد.» اما به اصرار پدر، برای اینکه فامیل حرفی نزنند، به صد و ده هزار تومان راضی شدم. پدر منوچهر مهریه ام را کرد صدو پنجاه هزار تومان. عید قربان عقد کردیم. عقد وارد شناسنامه ام نشد که بتوانم درس بخوانم. حالا من قربانی شدم یا تو؟ منوچهر زل زد به چشم های فرشته. از پس زبانش که برنمی آمد. فرشته چشم هاش را دزدید و گفت: «این که این همه فکر ندارد معلوم است، من.» منوچهر از ته دل خندید. فرشته گردن بندش را که منوچهر سرعقد گردنش کرده بود، بین انگشتانش گرفت و به تاریخ «21 بهمن57» که منوچهر داده بود پشت آن کنده بودند، نگاه کرد. حالا احساس می کرد اگر آن روز حرف های منوچهر برایش قشنگ بود، امروز ذره ذره ی وجود او برایش ارزش دارد و زیبا است. او مرد رؤیاهاش بود؛ قابل اعتماد، دوست داشتنی و نترس... 🔷🔸💠🔸🔷 کانال رسمی «آستانِ مهر» حرم @astanfarhangi
شهیده طیبه السادات زمانی در سال 1334 در خانواده ای روحانی در روستای گودین شهرستان کنگاور(از توابع کرمانشاه) دیده به جهان گشود. او در سنین کودکی نزد پدرش سید حسین قرآن را آموخت. استعداد سرشارش موجب شد که دوران ابتدایی و متوسطه را با درجه ممتاز پشت سر بگذارد. این زن شهیده با تکیه بر اخلاق اسلامی در دوران دبیرستان منادی حجاب بود و در دفاع از ارزش های اسلامی بسیار تلاش می کرد.   طیبه بعد از اینکه دوران تحصیل را با موفقیت فراوانی گذراند در رشته شیمی دانشگاه فردوسی مشهد پذیرفته شد. در دانشگاه هم به فعالیت های مذهبی و سیاسی خود ادامه داد.   روز 26 دی ماه 1356 که روز آزادی زن اعلام شده بود به همراه دیگر دانشجویان پیرو خط امام در مشهد به تظاهرات پرداخت و از حجاب، این ارزش الهی حمایت کرد در نتیجه رژیم شاه آنان را دستگیر کرد که بلافاصله با پیام آیت الله شیرازی آزاد شدند. شهیده زمانی سرانجام در تظاهرات روز 17 دی ماه 1357در کنگاور به دست دژخیمان رژیم طاغوت به شهادت رسید. 🔷🔸💠🔸🔷 کانال رسمی «آستانِ مهر» حرم @astanfarhangi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📽 🎞 انقلاب اسلامی ایران، یکی از ۱۰ انقلاب بزرگ در جهان است 🔷🔸💠🔸🔷 کانال رسمی «آستانِ مهر» حرم @astanfarhangi
آستانِ مهر
📖 #داستان جذاب و عاشقانه اینک شوکران (قصه شهید منوچهر مدق) 🍃قسمت هفتم🍃 حتی غذا درست کردن بلد نبودم
📖 جذاب و عاشقانه اینک شوکران (قصه شهید منوچهر مدق) 🍃قسمت هشتم🍃 هرچه من از بلندی می ترسیدم، او عاشق بلندی و پرواز بود. باورش نمی شد من بترسم. می گفت: «دختری که با سه چهارتا ژ-سه و یک قطار فشنگ دوشکا، ده دوازده تا پشت بام را می پرد، چطور از بلندی می ترسد؟» کوه که می رفتیم، باید تله اسکی سوار می شدیم. روی همین تله اسکی ها داشتم حافظ قرآن می شدم. من را می برد پیست موتورسواری. می رفتیم کایت سواری. اگر قرار به فیلم دیدن بود، من را می برد فیلم های نبرد کوبا وانقلاب الجزایر. برایم کتاب زیاد می آورد، خصوصا رمان های تاریخی. با هم می خواندیمشان. منوچهر تشویقم می کرد به درس خواندن. خودش تا دوم دبیرستان بیشتر نخوانده بود. برایم تعریف می کرد وقتی بچه بود و می رفت مدرسه، با دوستش علی، برادر خوانده شده بود. فقط به خاطر اینکه علی روی پشت بامشان یک قفس پر از کبوتر داشت. پدرش برای اتمام حجت سه بار از منوچهر می پرسد: «می خواهی درس بخوانی یا نه؟» منوچهر می گوید: «نه.» برای اینکه سر عقل بیاید، می گذاردش سر کار توی مکانیکی. منوچهر دل به کار می دهد و درس و مدرسه را می گذارد کنار. به من می گفت: «تو باید درس بخوانی.» می نشست درس خواندنم را تماشا میکرد. دوست داشتیم همه ی لحظه ها کنار هم باشیم. نه برای اینکه حرف بزنیم؛ سکوتش را هم دوست داشتم. توی همان محله مان یک خانه اجاره کردیم. نیمه ی شعبان عروسی گرفتیم. دوسه روز مانده بود به امتحانات ثلث سوم. شب ها درس می خواندم. منوچهر ازم می پرسید، می رفتم امتحان می دادم. بعد از امتحانات، رفتیم ماه عسل. یک ماه و نیم همه ی شمال را گشتیم. هر جا می رسیدیم وخوشمان می آمد، چادر می زدیم و می ماندیم، تازه آمده بودیم سر زندگیمان، که جنگ شروع شد. اول دوم مهر بود. سر سفره ی ناهار از رادیو شنیدیم سربازهای منقضی پنجاه و شش را ارتش برای اعزام به جبهه خواسته، از منوچهر پرسیدم: «منتضی پنجاه و شش یعنی چه؟» گفت: «یعنی کسانی که سال پنجاه و شش خدمتشان تمام شده.» داشتم حساب می کردم خدمت منوچهرکی تمام شده که برادرش رسول، آمد دنبالش و با هم رفتند بیرون. بعد ازظهر برگشت، با یک کوله ی خاکی رنگ، گفتم: «این را برای چه گرفته ای؟» گفت: «لازم می شود.» گفت: «آماده شو، با مریم و رسول می خواهیم برویم بیرون.» دوستم، مریم، با رسول تازه عقد کرده بودند. شب رفتیم فرحزاد. دور میز نشسته بودیم که منوچهر گفت: «ما فردا عازمیم.» گفتم: «چی؟ به این زودی؟» گفت: «ما جزو همان هایی هستیم که اعلام شده باید برویم.» مریم پرسید: «ما کیه؟» گفت: «من و داداش رسول.»... 🔷🔸💠🔸🔷 کانال رسمی «آستانِ مهر» حرم @astanfarhangi
💠 🔺 رهبر انقلاب: شهادت حاج قاسم سلیمانی، زنده بودن انقلاب در کشور ما را به رخ همه‌ی دنیا کشید. عدّه‌ای میخواستند وانمود کنند که انقلاب در ایران از بین رفته است، مرده است، تمام شده امّا شهادت او نشان داد که انقلاب زنده است. ۱۳۹۸/۱۰/۲۷ 🔷🔸💠🔸🔷 کانال رسمی «آستانِ مهر» حرم @astanfarhangi
🔈 🔰 ویژه برنامه های دهه فجر در رواق نوجوان 💠 مسابقه بزرگ « بی صدا فریاد کن » با دو برنامه متنوع و جذاب: 🔸کارگاه آموزش دست سازه ها، ویژه دختران همراه با مادر 🔹زمان: ایام دهه فجر از ساعت ۱۵ الی ۱۸. نمایشگاه صحن صاحب الزمان(علیه السلام) 🔸و جشن « بادبادک پیروزی » ویژه دخترخانم ها و آقا پسرای ۷ الی ۱۶ سال، به همراه اهدای ۳۱۳ جایزه نفیس به برندگان مسابقه 🇮🇷وعده ما: ۲۲ بهمن ماه، ساعت ۸ صبح، صحن جوادالائمه(علیه السلام) 🔷🔸💠🔸🔷 کانال رسمی «آستانِ مهر» حرم @astanfarhangi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 🇮🇷 پیشرفت های ایران در ساخت نیروگاه خورشیدی 🔸قسمت اول 🔷🔸💠🔸🔷 کانال رسمی «آستانِ مهر» حرم @astanfarhangi
آستانِ مهر
#گام_های_خوشبختی مهارت دهگانه ضروری برای داشتن زندگی فردی و اجتماعی موفق: 🔹مهارت هفتم👇 مهارت حل مس
مهارت‌های دهگانه ضروری برای داشتن زندگی فردی و اجتماعی موفق: 🔹مهارت هشتم👇 مهارت تصمیم گیری: مسیر زندگی انسان را تصمیم‌گیری‌های او مشخص می‌کند. با آموختن این مهارت اهداف خود را واقع بینانه تعیین و از میان راه‌حل‌های موجود بهترین را انتخاب می‌کنیم و مسئولیت عواقب آن را نیز به عهده می‌گیریم. 🔷🔸💠🔸🔷 کانال رسمی «آستانِ مهر» حرم @astanfarhangi
🔻به پاس همراهی شما، به اطلاع می رسانیم: به مناسبت ایام الله دهه فجر در روزهای 19 ، 20 و 21 بهمن ماه از اعضای محترم کانال و صفحه "آستان مهر" قرعه کشی فیش تبرکی حرم حضرت معصومه سلام الله علیها انجام می‌شود. امور فرهنگی خواهران همچنان پذیرای نظرات شما نسبت به کانال و صفحه آستان مهر است. لطفا نظرات خود را به ادمین های کانال ارسال کنید. 🔷🔸💠🔸🔷 کانال رسمی «آستانِ مهر» حرم @astanfarhangi
📰 🔘 افتتاحیه نمایشگاه « حضور تا ظهور » در حرم بانوی کرامت نمایشگاه «حضور تا ظهور» ویژه ایام الله دهه فجر، با حضور معاونت فرهنگی حرم مطهر، حجت الاسلام و المسلمین احمدی در صحن صاحب الزمان(علیه السلام) حرم مطهر حضرت فاطمه معصومه(علیهاالسلام) افتتاح شد این نمایشگاه از ۱۷ تا ۲۲ بهمن ماه صبح ها ویژه برادران، عصرها برای بازدید خواهران و شب ها پذیرای خانواده ها خواهد بود. 🔷🔸💠🔸🔷 کانال رسمی «آستانِ مهر» حرم @astanfarhangi
📖 جذاب و عاشقانه اینک شوکران (قصه شهید منوچهر مدق) 🍃قسمت نهم🍃 مریم شروع کرد به نق زدن که «نه رسول، تو نباید بروی ما تازه عقد کرده ایم. اگر بلایی سرت بیاید من چکار کنم؟» من کلافه بودم، ولی دیدم اگر چیزی بگویم، مریم روحیه اش بدتر می شود. آن ها تازه دو ماه بود عقد کرده بودند. باز من رفته بودم خانه ی خودم. چشم هاش روی هم نمی رفت. خوابش نمی آمد. به چشم های منوچهر نگاه کرد. هیچ وقت نفهمیده بود چشم های او چه رنگی اند، قهوه ای، میشی یا سبز؟ انگار رنگ عوض می کردند. دست های او را در دستش گرفت و انگشتانش را دانه دانه لمس کرد. خنده ی تلخی کرد. دوتا شست های منوچهر هم اندازه نبودند. یکی از آنها پهن تر بود سرکار پتک خورده بود. منوچهر گفت: «همه دو تا شست دارند. من یک شست دارم؛ یک هفتاد.» می خواست همه ی این ها را در ذهنش نگه دارد. لازمش می شد. منوچهر گفت: «فقط یک چیزی توی دنیا هست که می تواند تو را از من جدا کند، یک عشق دیگر، عشق خدا، نه هیچ چیز دیگر.» فرشته بغضش را قورت داد، دستش را زیر سرش گذاشت و گفت: «قول بده زیاد برایم بنویسی» اما منوچهر از نوشتن خوشش نمی آمد. جنگ هم که فرصت این کارها را نمی گذاشت. آهسته گفت: «حداقل یک خط.» منوچهر دست فرشته را که بین دست هاش بود، فشار داد و قول داد که بنویسد؛ تا آن جا که می تواند. زیاد می نوشت، اما هر دفعه که نامه اش می رسید یا صداش را ازپشت تلفن می شنیدم، تازه بیش تر دلتنگش می شدم می دیدم نیست. نامه ها را رسول یا دوستانش که از منطقه می آمدند، می آوردند و نامه های منو وسایلی که براش می گذاشتم کنار، می رساندند به دستش. رسول تکنیسین شیمی بود. بخاطر کارش، هر چند وقت یک بار می آمد تهران. دوتا ماشین شدیم و بردیمشان پادگان. منوچهر هر دقیقه کنار یکی بود. پیش من می ایستاد، دستش را می انداخت دور گردن پدرم، مادرش را می بوسید. می خواست پیش تک تکمان باشد. ظهر سوار اتوبوس شدند و رفتند. همه ی این ها یک طرف، تنها برگشتن به خانه یک طرف. اولین و آخرین باری بود که رفتم بدرقه ی منوچهر. تحمل این را که تنها برگردم نداشتم. با مریم برگشتیم. مریم زار می زد. من سعی می کردم بی صدا گریه کنم. می ریختم توی خودم. وقتی رسیدیم خانه، انگار یک مشت سوزن ریخته باشند به پاهام، گزگز می کردند. از حال رفتم. فکر می کردم دیگر منوچهر مال من نیست. دیگررفت. از این می ترسیدم... 🔷🔸💠🔸🔷 کانال رسمی «آستانِ مهر» حرم @astanfarhangi
📜 🔺اهمیت و جایگاه نماز در سخنان معصومین 🔷🔸💠🔸🔷 کانال رسمی «آستانِ مهر» حرم @astanfarhangi
هدایت شده از آستانِ مهر
🔈 🔸درس اخلاق ویژه خواهران، با حضور سرکار خانم الهی پور 🔹زمان شروع: پنجشنبه ها، ساعت ۱۲:۴۵ 🔹مکان برگزاری: شبستان حضرت نجمه خاتون(علیه السلام)، مدرس۶ 🔷🔸💠🔸🔷 کانال رسمی «آستانِ مهر» حرم @astanfarhangi
🔺 زائر کوچولوهایی که این هفته، مهمان بانوی کرامت بودند 🔷🔸💠🔸🔷 کانال رسمی «آستانِ مهر» حرم @astanfarhangi
📰 اولین جشنواره مسابقات قرآنی فرزندان پرسنل در ۴ مقطع(نونهالان ۴تا۶ سال، کودکان ۷تا۹ سال، کودکان ۱۰تا۱۳ سال، نوجوانان ۱۴تا۱۸ سال) در رشته های حفظ، قرائت، معارف در تاریخ ۱۷ بهمن برگزار شد. این مسابقه ازساعت۸:۳۰ با استقبال پرشور شرکت کنندگان شروع و در ساعت ۱۳:۳۰، به پایان رسید. 🔷🔸💠🔸🔷 کانال رسمی «آستانِ مهر» حرم @astanfarhangi