eitaa logo
آستانِ مهر
6.4هزار دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
2.3هزار ویدیو
61 فایل
کانال رسمی «فرهنگی خواهران» آستان مقدس حضرت معصومه علیهاالسلام تنها کانال بانوان اعتاب مقدس Admin: @karimeh_135 @Mehreharam سایت 🌐astanehmehr.amfm.ir اینستاگرام: https://Instagram.com/astanehmehr ایتا: https://eitaa.com/joinchat/3163553795Cd8320e803c
مشاهده در ایتا
دانلود
💠 🔺️ رهبر انقلاب: ما که [روی] اصرار میکنیم، برای تهدید هیچ کشوری و هیچ ملّتی نیست؛ برای جلوگیری از تهدید است، برای حفظ امنیّت کشور است. اگر شما ضعیف باشید، دشمن تشویق میشود به اینکه آزار و اذیت بکند شما را؛ اگر شما قوی بودید دشمن جرئت نمیکند نزدیک بیاید. قوی بشویم تا جنگ نشود؛ قوی بشویم تا تهدید دشمن تمام بشود. ۹۸/۱۱/۱۹ 🔷🔸💠🔸🔷 کانال رسمی «آستانِ مهر» حرم @astanfarhangi
آستانِ مهر
#تبرکی 🔻به پاس همراهی شما، به اطلاع می رسانیم: به مناسبت ایام الله دهه فجر در روزهای 19 ، 20 و 21
🔘 اعلام نتایج قرعه کشی فیش تبرکی روز 20 بهمن ماه: 🔻ایتا: yamahdi_fm hamnafas_m M.j 🔻اینستاگرام: marziehe389 🔻تلگرام: Hamsaye Karime 🔹ضمن عرض تبریک به برگزیدگان، برندگان فیش غذای تبرکی حداکثر تا روز 22 بهمن ماه برای تحویل فیش خود به آیدی @karimeh_139 پیام دهند. 🔷🔸💠🔸🔷 کانال رسمی «آستانِ مهر» حرم @astanfarhangi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📽 🇮🇷 دستاوردهای مهم انقلاب اسلامی ایران 🔷🔸💠🔸🔷 کانال رسمی «آستانِ مهر» حرم @astanfarhangi
📚 📗 نخل سوخته این کتاب روایت گر شهیدی است که حاج قاسم بسیار از ایشان یاد می کند، و او را عارفی بزرگ می خواند. و در نهایت وصیت می کنند در کنار مزار این شهید به خاک سپرده شوند. رهبری از شهید حسین یوسف اللهی، چون عارفان بزرگ یاد می کنند. این کتاب در 184صفحه سعی کرده تصویرگر این شهید باشد. 🔷🔸💠🔸🔷 کانال رسمی «آستانِ مهر» حرم @astanfarhangi
📰 ۱۴ غرفه در نمایشگاه "حضور تا ظهور " حرم بانوی کرامت دایر است. محورهای نمایشگاه "حضور تا ظهور" سخنان مقام معظم رهبری(مدظله العالی) می باشد که توسط راوی توضیح داده می شود. غرفه کودک و نوجوان این نمایشگاه، نقاشی روی صورت، خوشنویسی و ساخت دست سازه هایی جهت استفاده کودکان و نوجوانان در راهپیمایی 22 بهمن آموزش داده می شود. سرود، نمایش و نشست های تخصصی از دیگر برنامه هایی است که در نمایشگاه "حضور تا ظهور" برگزار می شود. همچنین نمایشگاه همه روزه پذیرای اردوهای مدارس جهت بازدید می باشد، و تاکنون استقبال پرشور و بی نظیری صورت گرفته است. این نمایشگاه همه روزه تا دوم اسفند ماه، از ساعت ۹ صبح تا ۹ شب در صحن صاحب الزمان(علیه السلام) حرم مطهر پذیرای عموم زائران و مجاوران می باشد. 🔷🔸💠🔸🔷 کانال رسمی «آستانِ مهر» حرم @astanfarhangi
آستانِ مهر
📖 #داستان جذاب و عاشقانه اینک شوکران (قصه شهید منوچهر مدق) 🍃قسمت یازدهم🍃 دلم میخواست از کنارش تکان
📖 جذاب و عاشقانه اینک شوکران (قصه شهید منوچهر مدق) 🍃قسمت دوازدهم🍃 بعدازظهر رفتیم آزمایش دادیم، منوچهر رفت جواب را بگیرد من نرفتم. پایین منتظر ماندم. از پله ها که می آمد پایین، احساس کردم از خوشی روی هوا راه میرود. بیشتر حسودیم شد. ناراحت بودم منوچهر را کامل برای خودم می خواستم. گفت: بفرمایید مامان خانوم چشمتان روشن. اخم هایم تا دماغم رسیده بود گفت: دوست نداری مامان شوی؟؟ دیگر طاقت نیاوردم گفتم: نه دلم نمیخواهد چیزی بین من و تو جدایی بیندازد حتی بچه مان. تو هنوز بچه نیامده توی آسمانی. منوچهر جدی شد گفت: یک صدم درصد هم تصور نکن کسی بتواند اندازه سرسوزنی جای تو را در قلبم بگیرد تو فرشته ی دنیا و آخرت منی. واقعا نمی توانستم کسی را بین خودمان ببینم هنوزم احساسم فرقی نکرده اگر کسی بگوید من بیشتر منوچهر را دوست دارم پکر می شوم. بچه ها می دانند علی میگوید ما باید خیلی بدویم تا مثل بابا توی دل مامان جا بشویم. می گویم: هرکس جای خودش را دارد. علی روز تولد حضرت رسول بدنیا آمد. دعاکردم آنقدر استخوانی باشد که استخوان هایش را زیر دستم احساس کنم. همین طور هم بود وقتی بغلش کردم احساس خاصی نداشتم با انگشت هایش بازی می کردم. انگشت گذاشتم روی پوستش، روی چشمش، باور نمی کردم بچه من است. دستم را گذاشتم جلوی دهانش میخواست بخوردش. آن لحظه تازه فهمیدم عشق به بچه یعنی چه. گوشه دستش را بوسیدم. منوچهر آمد با یک سبد گل کوکب لیمویی. از بس گریه کرده بود چشمانش خون افتاده بود. تا فرشته را دید دوباره اشک هایش ریخت. گفت: فکر نمیکردم زنده ببینمت از خودم متنفر شده بودم. علی را بغل گرفت و چشم هایش را بوسید. همان شکلی بود که توی خواب دیده بود. پسری با چشمان مشکی درشت و مژه های بلند. علی را داد دست فرشته. روزنامه را انداخت کف اتاق و دو رکعت نماز خواند. نشست، علی را بغل گرفت و توی گوشش اذان و اقامه گفت. بعد بین دست هایش گرفت و خوب نگاهش کرد. گفت: چشم هایش مثل توست، هی تو چشم آدم خیره می شود و آدم را تسلیم میکند. تا صبح پای تخت فرشته بیدار ماند. از چند روز پیش هم که از پشت در اتاق بیمارستان تکان نخورده بود، چشم هایش باز نمی شد. از دو هفته بعد زمزمه هایش شروع شد. به روی خودم نمی آوردم. هیچ وقت به منوچهر نگفتم برو، هیچ وقت هم نگفتم نرو. علی چهارده روزه بود. خواب و بیدار بودم و منوچهر سر جانماز سرش به مهر بود و زار زار گریه می کرد. میگفت: خدایا من چی کار کنم؟ خیلی بی غیرتی است که بچه ها آن جا بروند روی مین و من این جا پیش زن و بچه ام کیف کنم. چرا توفیق جبهه رفتن را ازم گرفته ای؟ 🔷🔸💠🔸🔷 کانال رسمی «آستانِ مهر» حرم @astanfarhangi
💠 : ✍ بچه‌ها را سیاسی بار بیاورید آقایان که تربیت بچه‌ها را انجام می‌دهند، مسائل سیاسی روز را هم به آنها تعلیم بکنند. نمی‌گویم همه آن این باشد. همه چیز باید باشد. یک بچه‌ای که از یک مدرسه بیرون می‌آید، باید مسائل دینی‌اش را بداند. مسائل نماز و روزه‌اش را بداند، هم تربیت‌های علمی بشود و هم تربیت سیاسی 📙 صحیفه نور، ج۵ ص۱۰۹ 🔷🔸💠🔸🔷 کانال رسمی «آستانِ مهر» حرم @astanfarhangi
🔘 اعلام نتایج قرعه کشی فیش تبرکی روز 21 بهمن ماه: 🔻ایتا: SHIMA za1395 zayton 🔻اینستاگرام: Khda313 🔻تلگرام: زهرا 🔹ضمن عرض تبریک به برگزیدگان، برندگان فیش غذای تبرکی حداکثر تا روز 23 بهمن ماه برای تحویل فیش خود به آیدی @karimeh_139 پیام دهند. 🔷🔸💠🔸🔷 کانال رسمی «آستانِ مهر» حرم @astanfarhangi
🔈 🔸برگزاری پنجمین دوره آموزشی تغذیه سالم از منظر قرآن و عترت ویژه خواهران 🔘 مدرس دوره: استاد گلبرگ، محقق و پژوهشگر 🔹زمان: بهمن ماه ۱۳۹۸، ساعت ۹:۳۰ صبح الی ۱۱ 🔹مکان: حرم مطهر، شبستان نجمه خاتون(سلام الله علیها) ✅ خواهران جهت ثبت نام به واحد معارف مراجعه فرمایند تلفن تماس: ۳۷۱۷۵۵۱۵ 🔷🔸💠🔸🔷 کانال رسمی «آستانِ مهر» حرم @astanfarhangi
🔺 وظیفه مسافر مردّد در اقامت ده روز 🔷🔸💠🔸🔷 کانال رسمی «آستانِ مهر» حرم @astanfarhangi
📰 پنجمین دوره آموزشی تغذیه سالم، هر هفته پنجشنبه ها از ساعت ۹:۳۰ الی ۱۱ صبح در شبستان نجمه خاتون علیها السلام برگزار می شود این دوره که اولین جلسه آن هفته گذشته شروع شده است، دکتر فرهاد گلبرگ در مورد مبانی پبکر شناسی انسان، بررسی خلقت انسان از منظر قرآن و شناخت دستگاه های ۱۱ گانه بدن صحبت کرد. 🔷🔸💠🔸🔷 کانال رسمی «آستانِ مهر» حرم @astanfarhangi
آستانِ مهر
📖 #داستان جذاب و عاشقانه اینک شوکران (قصه شهید منوچهر مدق) 🍃قسمت دوازدهم🍃 بعدازظهر رفتیم آزمایش دا
📖 جذاب و عاشقانه اینک شوکران (قصه شهید منوچهر مدق) 🍃قسمت سیزدهم🍃 عملیات نزدیک بود. امام گفته بودند خرمشهر باید آزاد بشود. منوچهر آرام شده بود، که بلند شدم. پرسیدم: «تا حالا من مانعت بوده ام؟» گفت: «نه.» گفتم: «میخواهی بروی، برو. مگر ما قرار نگذاشته بودیم جلوی هم را نگیریم؟» گفت: «آخر تو هنوز کامل خوب نشده ای.» گفتم: «نگران من نباش.» فردا صبح رفت. تیپ حضرت رسول تشکیل شده بود. بعنوان آرپی چی زن و مسئول تدارکات گردان حبیب رفت. دلواپس بود. چقدر شهید می آورند. پشت سر هم مارش عملیات می زدند. به عکس قاب شده ی منوچهر روی تاقچه دست کشید. این عکس را خیلی دوست داشت. ریش های منوچهر را خودش آنکادر می کرد. آن روز، از روی شیطنت، یک طرف ریش هاش را با تیغ برده بود تا چانه، و بعد چون چاره ای نبود، همه را از ته زده بود. این عکس را به همه ی اوقات تلخی منوچهر ازش گرفته بود. منوچهر مجبور شد یک ماه مرخصی بگیرد و بماند پیش فرشته. روش نمی شد با آن سرووضع برود سپاه؛ بین بچه ها. اما دیگر نمی شد از این کلک ها سوار کند. نمی توانست هیچ جوره او را نگه دارد پیش خودش. یک باره دلش کنده شد. دعا کرد برای منوچهر اتفاقی نیفتد. می خواست با او زندگی کند؛ زیاد و برای همیشه. دعا کرد منوچهر بماند. هرچه می خواست بشود، فقط او بماند. همان روز ترکش خورده بود. برده بودندش شیراز و بعد هم آورده بودند تهران. خانه ی خاله اش بودیم که زنگ زد. گفتم: «کجایی؟ صدات چقدر نزدیک است.» گفت: «من همیشه به تو نزدیکم.» گفتم: «خانه ای؟» گفت: «نمی شود چیزی را از تو قایم کرد.» رفته بود خانه ی پدرم. گوشی را گذاشتم، علی را برداشتم رفتم. منوچهر روی پله ی مرمری کنار باغچه نشسته بود و سیگار می کشید. رنگش زرد بود. سیگار را گذاشت گوشه لبش و علی را با دست راست بغل کرد. نشستم کنارش روی پله و سیگار را از لبش برداشتم انداختم دم حوض. همین که آمدیم حرف بزنیم، پدرم با پدرومادر منوچهر وعموش، همه آمدند و ریختند دورش. عمو منوچهر را بغل کرد و زد روی بازوش. من فقط دیدم منوچهر رنگ به روش نماند. سست شد نشست. همه ترسیدیم که چی شد. زیر بغلش را گرفتیم، بردیم تو. زخمی شده بود. از جای ترکش بازوش خون می آمد و آستینش را خونی می کرد. می دانستم نمی خواهد کسی بفهمد. کاپشنش را انداختم روی دوشش. علی را گذاشتیم آنجا و رفتیم دکتر. کتفش را موج گرفته بود. دستش حرکت نمی کرد. دکتر گفت: «دوتا مرد می خواهد که نگهت دارند.» آمپول های بزرگی بود که باید می زد به کتفش. منوچهر گفت: «نه، هیچ کس نباشد. فقط فرشته بماند، کافی است.»... 🔷🔸💠🔸🔷 کانال رسمی «آستانِ مهر» حرم @astanfarhangi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📽 #زنده_از_حرم | هم اکنون 💠 گرامیداشت پیروزی انقلاب اسلامی ◾️ و اربعین شهادت سردار بزرگ اسلام حاج قاسم سلیمانی و ابومهدی المهندس و همرزمان شهیدشان شعرخوانی حاج میثم #مطیعی @astanqom
🦋 تو را چون حضرت عمار دیدم شبیه میثم تمار دیدم تو را ای شیر مرد عرصه‌ی عشق به چشم دشمنان چون خار دیدم از دست خدا گرفت حاجت آخر شد عاقبتش به خیر و برکت آخر او مالک اشتر علی بود و رسید در راه ولایت به شهادت آخر! سردار بدون واهمه… یعنی تو محبوب قلوب ما همه... یعنی تو گفتی بنویسند فقط سربازی سرباز عزیز فاطمه… یعنی تو ای صبحِ ظفرمندی در شامِ پریشانی نام آور دورانها، در رسمِ مسلمانی صد دسته گلِ نرگس، باعرض ادب دارم تقدیم نگاهِ تو سردار، سلیــــمانی 🔷🔸💠🔸🔷 کانال رسمی «آستانِ مهر» حرم @astanfarhangi
🔈 🔘 همایش قاسمیون (اجتماع عظیم نسل سلیمانی ها، رهپویان شهدای جبهه مقاومت) 🔹زمان برگزاری: چهارشنبه ۲۳ بهمن ماه، ساعت ۱۵:۳۰ 🔹مکان برگزاری: حرم مطهر حضرت فاطمه معصومه(سلام الله علیها)، شبستان بزرگ امام خمینی(رحمة الله علیه) 🔷🔸💠🔸🔷 کانال رسمی «آستانِ مهر» حرم @astanfarhangi
4_5873071519025859242.mp3
6.93M
🔈 🔸سرود عطر بصیرت 🔷🔸💠🔸🔷 کانال رسمی «آستانِ مهر» حرم @astanfarhangi
📸 🔸برگزاری ویژه برنامه چهل و یکمین سال پیروزی شکوهمند انقلاب اسلامی در رواق حضرت خدیجه سلام الله علیها 🔷🔸💠🔸🔷 کانال رسمی «آستانِ مهر» حرم @astanfarhangi
آستانِ مهر
📖 #داستان جذاب و عاشقانه اینک شوکران (قصه شهید منوچهر مدق) 🍃قسمت سیزدهم🍃 عملیات نزدیک بود. امام گف
📖 جذاب و عاشقانه اینک شوکران (قصه شهید منوچهر مدق) 🍃قسمت چهاردهم🍃 پیراهنش را در آورد و گفت شروع کند. دستش توی دستم بود. دکتر آمپول می زد و من و منوچهر چشم دوخته بودیم به چشم های هم. من که تحمل یک تب منوچهر را نداشتم، باید چه می دیدم. منوچهر یک آخ نگفت. فقط صورتش پر از دانه های عرق شده بود. دکتر کارش تمام شد نشست. گفت: «تو دیگر کی هستی؟ یک داد بزن من آرام شوم. واقعا دردت نیامد؟» گفت: «چرا، فقط اقرار نمی خواستید. عین اتاق شکنجه بود.» دستش را بست و آمدیم خانه. ده روزی پیش ما ماند. از آشپزخانه سرک کشید. منوچهر پای تلویزیون نشسته بود و کتاب روی پایش باز بود. علی به گردنش آویزان شد، اما منوچهر بی اعتنا بود. چرا این طوری شده بود؟ این چند روز، علی را بغل نمی کرد. خودش را سرگرم می کرد. علی می خواست راه بیفتد. دوست داشت دستش را بگیرند و راه برود. اگر دست منوچهر را می گرفت و ول می کرد، می خورد زمین، منوچهر نمی گرفتش. شب ها چراغ ها را خاموش میکرد، زیر نور چراغ مطالعه تا صبح دعا و قرآن می خواند. فرشته پکر بود. توقع این برخوردها را نداشت. شب جمعه که رفته بودند بهشت زهرا، فرشته را گذاشته بود و داشت تنها برمی گشت. یادش رفته بود او را همراهش آورده. اینبار که رفت، برایش یک نامه ی مفصل نوشتم. هرچه دلم می خواست، توی نامه نوشتم. تا نامه به دستش رسید، زنگ زد و شروع کرد عذر خواهی کردن. نوشته بودم: «محل نمی گذاری. عشقت سرد شده. حتما از ما بهتران را دیده ای.» می گفت: «فرشته، هیچ کس برای من بهتر از تو نیست در این دنیا، اما می خواهم این عشق را برسانم به عشق خدا. نمی توانم سخت است. اینجا بچه ها می خوابند روی سیم خاردارها، می روند روی مین. من تا می آیم آرپی چی بزنم، تو و علی می آیید جلوی چشمم.» گفتم: «آهان، می خواهی ما را از سر راهت برداری.» منوچهر هر بار که می آمد و می رفت، علی شبش تب میکرد. تا صبح باید راهش می بردیم تا آرام شود. گفتم: «می دانم نمی خواهی وابسته شوی. ولی حالا که هستی، بگذار لذت ببریم. ما که نمی دانیم چقدر قرار است با هم باشیم. این راهی که تو می روی، راهی نیست که سالم برگردی. بگذار خاطره خوش بماند.» بعد از آن، مثل گذشته شد. شوخی می کرد، می رفتیم گردش، با علی بازی می کرد. دوست داشت علی را بنشاند توی کالسکه و ببرد بیرون. نمی گذاشت حتی دست من به کالسکه بخورد. نان سنگک و کله پاچه را که خریده بود، گذاشت روی میز. منوچهر آمده بود. دوست داشت هرچه دوست دارد برایش آماده کند. صدای خنده ی علی از توی اتاق می آمد. لای در را باز کرد. منوچهر دراز کشیده بود و علی را با دو دستش بلند کرده بود وبا او بازی می کرد. دو انگشتش را در گودی کمر علی می گذاشت و علی غش غش می خندید. باز هم منوچهر همانی شده بود که می شناخت. 🔷🔸💠🔸🔷 کانال رسمی «آستانِ مهر» حرم @astanfarhangi
💠 🔺️ رهبر انقلاب: انتخاب ما اگر یک انتخاب قوی و درست و عمومی باشد، به نظر من همه‌ی مشکلات بتدریج حل خواهد شد. این نشان‌دهنده‌ی اهمّیّت است. 🔷🔸💠🔸🔷 کانال رسمی «آستانِ مهر» حرم @astanfarhangi
آستانِ مهر
#گام_های_خوشبختی مهارت‌های دهگانه ضروری برای داشتن زندگی فردی و اجتماعی موفق: 🔹مهارت هشتم👇 مهارت ت
مهارت دهگانه ضروری برای داشتن زندگی فردی و اجتماعی موفق: 🔹مهارت نهم👇 مهارت تفکر خلاق: مهارت تفکر خلاق، همان قدرت کشف، نوآوری و خلق ایده‌ای جدید است تا در موارد گوناگون بتوانیم راهی جدید و موثر بیابیم. با آموختن تفکر خلاق، هنگام مواجهه با مشکلات و دشواری‌ها احساسات منفی را به احساسات مثبت تبدیل می‌کنیم. هنگامی که تفکر خلاق را می‌آموزیم دیگر مشکلات زندگی مزاحم ما نیستند، بلکه هر کدام فرصتی هستند تا راه‌حل‌های جدید بیابیم و مشکلات را به گونه‌ای حل کنیم که کسی تاکنون این کار را نکرده باشد. 🔷🔸💠🔸🔷 کانال رسمی «آستانِ مهر» حرم @astanfarhangi
هدایت شده از آستانِ مهر
🔈 🔸درس اخلاق ویژه خواهران، با حضور سرکار خانم الهی پور 🔹زمان شروع: پنجشنبه ها، ساعت ۱۲:۴۵ 🔹مکان برگزاری: شبستان حضرت نجمه خاتون(علیه السلام)، مدرس۶ 🔷🔸💠🔸🔷 کانال رسمی «آستانِ مهر» حرم @astanfarhangi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞 اجتماع بیش از ۳۰۰۰ نفره دختران و پسران نوجوان در همایش بزرگ قاسمیون با رجزخوانی کربلایی سید در شبستان امام خمینی(ره) حرم مطهر 🔷🔸💠🔸🔷 کانال رسمی «آستانِ مهر» حرم @astanfarhangi
آستانِ مهر
📖 #داستان جذاب و عاشقانه اینک شوکران (قصه شهید منوچهر مدق) 🍃قسمت چهاردهم🍃 پیراهنش را در آورد و گفت
📖 جذاب و عاشقانه اینک شوکران (قصه شهید منوچهر مدق) 🍃قسمت پانزدهم🍃 بدنش پر از ترکش شده بود، اما نمی شد کاری کرد. جاهای حساس بودند. باید مدارا می کرد. عکس های سینه اش را که نگاه می کردی، سوراخ سوراخ بودند. به ترکش هایی که نزدیک قلبش بودند، غبطه می خوردم. می گفت: «خانم، شما که توی قلب مایید.» دیگر نمی خواستم ازش دور باشم، بخصوص که فهمیدم خیلی از خانواده های بچه های لشکر، جنوب زندگی می کنند. توی بازدیدی که از مناطق جنگی گذاشته بودند و بچه های لشکر را با خانواده ها دعوت کرده بودند، با خانم کریمی، خانم ربانی و خانم عبادیان صمیمی شدیم. آنها جنوب زندگی می کردند. دیگر نمی توانستم بمانم تهران. خسته بودم از اینهمه دوری. منوچهر دوسه روزآمده بود مأموریت. بهش گفتم: «باید ما را با خودت ببری.» قرار شد برود خانه پیدا کند و بیاید ما را ببرد. شروع کردم اثاث ها را جمع و جور کردن. منوچهر زنگ زد که خانه پیدا کرده؛ یک خانه ی دوطبقه در دزفول. یکی از بچه های لشکر، آقای موسوی، با خانمش قرار بود با ما زندگی کنند. همه ی وسایل را جمع کردم. به کسی چیزی نگفتم تا دم رفتن. نه خانواده ی من نه خانواده ی منوچهر؛ هیچ کس راضی نبود به رفتن ما. می گفتند: «همه جای دنیا جنگ می شود، زن و بچه را برمی دارند می روند یک گوشه ی امن. شما می خواهید بروید زیر آتش؟» فقط گوش می دادم آخر گفتم: «همه حرف هاتان را زدید، ولی هرکس یک راهی دارد. من می خواهم بروم پیش شوهرم.» پدر و مادرم خیلی گریه می کردند، بخصوص پدرم. منوچهر گفت: «من اینطوری نمی توانم شما را ببرم. اگر اتفاقی بیفتد، چطوری توی روی بابا نگاه کنم؟ باید خودت راضیشان کنی.» با پدرم صحبت کردم. گفتم منوچهر اینطوری می گوید. گفتم اگر ما را نبرد بعد شهید شود، شما تأسف نمی خورید که کاش می گذاشتم زن و بچه ش بیشتر کنارش بمانند؟» پدر علی را بغل کرد و پرسید: «علی جان، دوست داری پیش بابایی باشی؟» علی گفت: «آره، من دلم برای بابا جونم تنگ می شه.» علی را بوسید. گفت: «تو که این همه پدر ما را درآورده ای، این هم روش. خدا به همراهتان. بروید.» صبح زود راه افتادیم. هنوز نرسیده، قالشان گذاشته بود. به هوای دو سه روزه مأموریت رفته بود و هنوز برنگشته بود. آقای موسوی و خانمش دو سه روز بعد از رفتن منوچهر رفتند تهران. با علی تنها مانده بودند توی شهر غریب. کسی را آنجا نمی شناختند. خیال کرده بود دوری تمام شد. اگر هر روز منوچهر را نبینند، دو سه روز یک بار که می بیند... 🔷🔸💠🔸🔷 کانال رسمی «آستانِ مهر» حرم @astanfarhangi
📜 🔺خواستگار دین دار و بااخلاق 🔷🔸💠🔸🔷 کانال رسمی «آستانِ مهر» حرم @astanfarhangi