📜#خاطرات_چادریها
🌹یا علی بن موسی الرضا علیه السلام 🌹:
زمان کشف حجاب رضاخانی،مادربزرگم مارال همراه برادرش فرج پیاده از روستای سر کهریز به روستای قایش که وطن همسرش بود برمیگشت در میان راه سرباز امنیتی تفنگ به دوش جلوی راه اونارو میگیره و شروع به فحاشی و بدگویی میکنه و میگه که باید روسری وحجابتو از سرت برداری مادربزرگم که یه زنی باغیرت و جسور وشجاع بود خودشو به کری میزنه وبا اشاره به اون میفهمونه که من نمیشنوم چی میگی سرباز فک میکنه که کم شنواست با ادا واشاره نشون میده که روسریتو از سرت بردار باز مادر بزرگم اشاره میکنه که اصلا متوجه نمیشم باید جلوتر بیایی سرباز جلوتر اومده با عصبانیت و فریاد وفحش اشاره میکنه مادربزرگم که روسریتو برداری .
مادربزرگم همیشه برا احتیاط سیخ( میله فلزی) نانوایی تنور رو که ۲ متر بود وسرش حالت قلاب تیزی بود همراهش بود همینکه داشت مامور امنیتی روی اسب فحاشی میکرد میله رو محکم دوش اون سرباز میزنه قلاب به لباس مامور گیر میکنه میکشه از اسب میفته پایین واسب رو میزنه اسب فرار میکنه و مامور رو اونقد میزنه ومیگه که مرتیکه تو میخواهی من روسریمو در بیارم به من دستورمیدی؟تو کی هستی میخواهی روسریمو دربیاری؟! وبه قصد کشت میزنه دادو فریاد مامور بلند میشه میگه بس کن غلط کردم😂😂تفنگ مامور رو برمیداره و تن نیمه جان مامور رو زمین میمونه، به روستای قایش میرسه .بعد چن روز مردم روستا از ماجرا خبردار میشن کشاورزا جمع میشن میگن بریم بگیم مارال تفنگ رو به مامور برگردونه و الا جون مارو هم ممکنه تو خطر بندازه. راه افتادن رفتن خونه مارال گفتن چن روزه تفنگ مامور رو نگهداشتی که چی میخوای جون مارو هم تو خطر بندازی؟دیگه هرچی بوده گذشته، مارال میگه غیرت شما کجا رفته اون مامور میخواست حجابم رو کنار بگذارم من چطور میتونم بگذرم بعد بالاخره با اصرار ریشسفیدان تفنگ رو برمیگردونه.
آمنه چراغی ارشاد از رزن همدان ۳۹ ساله
🌸〰〰〰〰〰〰〰🌸
@astanehmehr
شماهم خاطرات قشنگ خودتون درمورد حرم و زیارت ، چادر وحجاب، پیاده روی اربعین و... رو برای خواهرانتون به آیدی 👇ارسال بفرمایین
@astanee_mehr
تا ان شاء الله با اسم و نشان خودتون درکانال آستان مهر قرار بگیره 😊
#ارسالی_شما
📜 #خاطرات_چادریها
من در یک خانواده مذهبی و سنتی پرورش یافته ام و از این بابت خدا را شکر می کنم.
من و خواهرم از همان دوران نوجوانی که قبل از انقلاب بود، چادر مشکی می پوشیدیم.
خاطره ای از آن سال ها دارم.
عید سال ۱۳۵۶ بود که قرار شد همراه خانواده با قطار از تهران به اهواز برویم.
خانه عمه بزرگم آنجا بود و ما چند سال بود که آنها را ندیده بودیم و از اینکه به مسافرت می رفتیم خیلی خوشحال بودیم.
خدا بیامرز مادربزرگم و مادر و خواهرم و مرحوم پدرم و دو برادرم در ایستگاه قطار، منتظر بودیم که اعلام کنند تا سوار شویم.
در همین موقع آقایی با نگرانی به طرف ما آمد و از مادرم سوالی کرد. او تبریزی بود و به ترکی به مادرم گفت: « نیه جره جییب سیز»
مادرم متوجه صحبت او نشد و به مادربزرگم که ترک زبان بود گفت ببین این آقا چه می گوید؟
معلوم شد که آن آقا با دیدن ما چهار خانم که همه مان چادر مشکی پوشیده بودیم نگران شده بود که شاید ما عزاداریم که مادربزرگم گفته بود برای سفر نوروزی به اهواز برای دیدن دخترم و خانواده اش می رویم.
معنی سخن آن آقا این بود: «چرا شماها سیاه پوشیده اید ؟»
بعد از گذشت چهل و شش سال از آن موقع هنوز این خاطره را برای هم تعریف می کنیم.
آن موقع چادر مشکی پوشیدن بخصوص از دختران نوجوان و جوان آن هم در ایام عید نوروز خیلی تعجب آور بود.
📝 شکوه شکری کریملو
متولد سال ۱۳۴۴
شیراز
〰🔹〰🔹〰🔹〰
بانوی مهربان
خاطرات زیبای شما از موضوع حجاب وچادر ، زیارت و سفر اربعین خود را برای ما ارسال بفرمایین تا بانام شما درکانال قرار داده شود
@astanee_mehr
🌐 مابانوان #تمدن_ساز_جامعه_مهدوی هستیم ان شاء الله
----------------------------------
@astanehmehr
📨#ارسالی_شما
#خاطرات_چادریها
اولین باری ڪه یه چادر دیدم فڪرنمیڪردم یه روزی زندگیم وصل بشه بهش.
مادرم چادر میپوشید دوست داشتم منم چادری باشم اما هنوز به سن تکلیف نرسیده بودم توی رویاهای خودم هرجا میرفتم یه چادر رو سرم بود به همین دلیل احساس میکردم رو ابرها راه میرم.
مادربزرگم ٤۰ روزبه مڪه رفت و برگشت حس خوبی به رفتنش داشتم و حسی بهتراز اون به برگشتنش.
صدام زد رفتم تو اتاق یه کیسه بهم داد و گفت"اینم سوغاتی شما"با خودم گفتم شاید روسری یا لباسی باشه اما با ناباوری تمام دیدم چیزی ڪه تو دستمه اونیه ڪه چند ماھه آرزوش رو دارم "چادر بود"
زبونم گیرکردنمیدونستم چطوری تشڪرڪنم.
با چادرم همه جا میرفتم تمام احکامات را رعایت میکردم هرجا میرفتم احساس میکردم سرشار از آرامشم و خوشحالی و امنیتم.
"تا اینکه چادرم کوچیک شد و من موندم و یه دنیای کسالت بار .
ظهر عاشورا بود و من دوست داشتم تو عزای
امام حسین "علیه السلام" با چادرم حضور پیدا ڪنم و به آقا بگم منم راهمو پیدا ڪنم اما چادر نداشتم :
خیلی دلگیر بودم رو صندلی خونه دایی مادربزرگم نشسته بودم یه آقایی تقریبا ۲۰..۲۱ ساله اومد ڪنارم نشست و سلام ڪرد منم خیلی سرد جوابشو دادم گفت: اسمت چیه گفتم فاطمه گفت اسمت چه خوشگله گفتم ممنون گفت تو ڪه اینقدر باحجابی چرا چادر نداری گفتم: داشتم کوچیک شد هنوز نخریدم گفت من برات میخرم بعد رفت.
من بدون هیچ حرفی فقط از پشت نگاهش میڪردم با خودم گفتم شوخی میڪنه ول ڪن .
چند روز گذشت قرار بود بریم"آقام شهید در استان فارس"
منتظر پدربزرگم بودم ڪه دیدیم یه ماشین دیگه هم اومد نگاش ڪردم هرلحظه حس میڪردم چهارتا چشم دارم"پدرهمون اقایی بود ڪه اون روز دیدم"من تعجب ڪردہ بودم مامانم و مادربزرگم با لبخند نگام میڪردن با هر جون ڪندنی بود سلام ڪردم خانمش اومد جلو بهم گفت:
سید یه قولی بهت داده الانم برات اینو فرستاده ڪیسه رو از دستش گرفتم باورم نمیشد چادر بود زبونم قفل شده بود انگار با این قفل ڪتابی های بزرگ بسته بودنش نمیدونستم چطوری بگم ممنون هرجور بود گفتم
و با چادرم رفتم آقام شهید و تا آخر عمرم ممنون سید شدم
هیچ وقت فڪر نمیڪردم ڪسی ڪه یه چادر به من هدیه میده سید باش.
#فاطمه_جنگجو_15_ساله
#فیروز_آباد_فارس
➿⚜➿⚜➿⚜➿
بانوی عزیز
خاطرات زیبای شما با موضوع چادر و حجاب ، زیارت و سفر اربعین خود را برای ما ارسال بفرمایید تا با نام شما در کانال قرار داده شود
@astanee_mehr
➖➖➖➖➖➖
@astanehmehr
📨#ارسالی_شما
#خاطرات_چادریها
سلام.ما سه تا خواهر بودیم ،درخانواده ای بزرگ شده بودیم که ازهمون سنین پایین باچادر بیرون می رفتیم.
درشهر ما مقبره ایت الله بهبهانی قرارداره مادرم پنج شنبه ها ماروسر مزارشون میبرد.تومقبره یک پیرمرد مسن ازاهالی عراق خادم اون محل بود.
من وخواهرکوچیکم با چادر رنگی نشسته بودیم فاتحه میخوندیم،خانم مسنی خواهرم رو،زد کنار وگفت اینجا چی میخوای بیخود نشستید.
مادرم گفت فاتحه میخونن،اون خانم باورنمیکرد، ماباسن کم چیزی بلد باشیم .خادم اومد جلو وازخواهر کوچیکم پرسید: میشه برای من بخونی.خواهرم حمد وسوره روقشنگ خوند پیرمرد یک اسکناس بهش داد وبه اون خانم گفت :اینها ازخیلی بزرگترها بهتر میخونن وروبه خواهرم گفت :افرین «ام الچادر».دیگه هروقت میرفتیم ،اونجا،با این لقب، صدامون میکرد.
لقبی که بعدازگذشتن سالها حتی زمانی که دیگه من ازشهرم دورم، تکرارش به من حس خوبی میده.«ام الچادر».
✍ زهرا زرگران ۵۴ ساله از اصفهان
@astanehmehr
📨#ارسالی_شما
#خاطرات_چادریها
سلام
روزی در یکی از روزهای گرم بهاری به دانشگاه برای شرکت در کلاسی رفته بودم. کلاس در طبقه سوم واقع شده بود و طبق معمول دستان من پراز کتاب و البته کیف سنگین لپ تاب.
ازقضا آسانسور دانشگاه خراب شده بود ومتاسفانه از آسانسور خبری نبود، از طرفی چون با اتوبوس خودم رو به دانشگاه رسونده بودم هم بسیار گرمم شده بود و هم تاخیر داشتم.
چاره ای نداشتم جز اینکه بالا رفتن از پله هارو برای رسیدن به کلاس انتخاب کنم، خدا می داند که چقدر برایم سخت بود.
اول به خودم گفتم چادرم رو در میارم تا حداقل زودتر و البته با سختی کمتر به کلاس برسم وبعد از رسیدن به درب کلاس سر میکنم ولی یاد داستان حضرت زهرا(س)و مرد نابینا افتادم و پشیمون شدم...
نفس نفس زنان به در کلاس رسیدم و کمی خودم رو مرتب کردم و وارد کلاس شدم.
اوضاع کلاس ما متاسفانه مثل خیلی از دانشگاه ها به لحاظ وضعیت پوشش خیلی چنگی به دل نمی زدو ناگفته نماند که همیشه با نگاه بدی از سمت همکلاسی هایم مواجه می شدم و همین مسئله پوشش باعث شده بود که خیلی با من صمیمی نشوند.
بعد از ورود به کلاس و کسب اجازه از استاد به محض اینکه می خواستم قدم بعدی رو بردارم یکی از دوستان لطف کردن و با لحن بسیار بد و تمسخر آمیز فرمودند:حداقل چادرت رو در می آوردی که به فلاکت نیوفتی! و در پی صحبت ایشون اکثر دانشجویان به اتفاق استاد خندیدند.
من که بسیار عصبانی شده بودم و البته تا حدودی گرمازده به خودم گفتم باید جواب خوبی برای طرح این مسئله داشته باشم، به قول معروف با منطق خودش اگر جواب بدم حتما به نتیجه می رسم والا که....
بدون پاسخ دادن رفتم و روی صندلی نشستم.
از خدا که پنهان نیست از شما چه پنهان که اصلا متوجه تدریس استاد نشدم و تمام مدت به پاسخی که می خواستم بدم فکر کردم.
این همکلاسی من تازه با یکی از همین همکلاسی ها نامزد کرده بودن ، دختری بسیار زیبا و خوش صدا والبته با عشوه .
نیمه کلاس که شد استاد به اصطلاح آن ترک یا همون زنگ تفریح دادند همه به جز من از کلاس خارج شدند و بعداز ورود استاد و دیگر دانشجویان از استاد اجازه خواستم که اجازه بدن در مقابل توهینی که به من و اعتقادم شد دفاعی داشته باشم و استاد با بی میلی اجازه دادند.
رو به همکلاسیم کردم و گفتم: می خوام ی اعترافی بکنم! کلاس در سکوتی عجیب فرو رفت و همه منتظر ادامه گفتار من بودند.
در ادامه گفتم: من نامزدت رو خیلی دوست دارم و البته خودتوروهم خیلی دوست دارم.
باعصبانیت گفت: غلط کردی نامزد منو دوست داری ، ولی هم من و هم نامزدم از تو و امثال توچادریابیزاریم....
من بعداز افاضات همکلاسیم، در کمال آرامش گفتم: شما اجازه ندادی من کلامم رو تموم کنم، کمی صبور باش و در انتها قضاوت کن.
اگر به زندگی تو علاقه ای نداشتم با طرفندهای زنانه ام که خدا در وجود من و تمام دختران و زنان قرار داده طوری طنازی می کردم که همسر تو و امثال او به طرفم متمایل می شدند و اونوقت بود که دیگه تو ، ی عنصر تکراری می شدی و نفرات جدیدتر جذاب تر می شدند،
ولی من چون به عشق و زندگی تو احترام
می ذارم و نمی خوام خواسته یا ناخواسته وارد این حریم بشم تو گرمای تابستون و سرمای زمستون این سختی رو به خودم تحمیل میکنم که مبادا لطمه ای به زندگی شما و امثال شما وارد بشه.
کلاس در سکوتی سخت فرو رفت و بعداز گذشت لحظه ای تمام همکلاسی هام البته به اتفاق استاد بلند شدند و کف زدن، الان ما یک تیم همفکر در دانشگاه شدیم و با وجود سلایق مختلف در کنار هم هم درس می خونیم وهم ....
✍نجمه پیروی ۳۴ ساله از قم
@astanehmehr
📨#ارسالی_شما
#خاطرات_چادریها
به نام خدا یکی از خاطرات جالب در مورد چادرم این بود که یک روز که رفته بودم بازار تا برای خودم کفش بخرم وقتی وارد یکی از مغازه ها شدم آقای فروشنده خیلی محترمانه بهم کفش ها رونشان دادند.
مانند یک خانم متشخص بامن رفتار میکردند ، مدتی بعداز ورود من یک خانم بدحجاب وارد مغازه شدند.
آن آقای فروشنده تا ایشون وارد مغازه شدند به سمت شان رفت با ایشون گرم گرفتند.
گاهی اوقات هم شوخی های بدی با آن خانوم میکردند.
وقتی کفشم را انتخاب کردم وخریدم تمام شد از مغازه آمدم بیرون به خودم گفتم :
چقدر خوبه من چادریم چقدر خوبه چادرم از من محافظت میکند دربرابر نگاه برخی آدم ها.
آن روز خیلی احساس آرامش خاصی داشتم.
✍زهرا لطیفی ۱۹ ساله از اصفهان
@astanehmehr
📨#ارسالی_شما
#خاطرات_چادریها
من دختری ۱۳ ساله هستم از همون کودکی به چادر خیلی علاقه داشتم وبه مادرم میگفتم دوست دارم تا آخر عمر همیشه چادر بپوشم .
چون در یک خانواده مذهبی بزرگ شدم وحافظ چند جز, از قرآن هستم وهمیشه در مسابقات قرآن با چادر بودم وحتی وقتی هم با ماشین نیسان که داریم به خونه مادربزرگ میرفتیم مادرم بهم میگفت داخل ماشین لازم نیست چادر بپوشی هم اینکه کثیف میشه ومن نمیتونم هر روز برات بشورمش وهم اینکه لباسهات با حجاب هستن لزومی نداره همیشه چادر سر کنی ولی من زیر بار نمیرفتم ومیگفتم اگه کثیف شد خودم میشورم .
خاطره من از چادر بر میگرده به یک شب که با مادرم به پیاده روی میرفتیم .
مادرم هر شب با دوستانش که از همسایه ها هستن به پیاده روی میره منم چون به خاطر کرونا این یک سال باشگاه نرفتم تصمیم گرفتم با رعایت کامل پروتکل های بهداشتی باشون برم.
شب اول طبق معمول چادر پوشیدم زن همسایه مان که چادری نبود هم به من وهم به مادرم گیر داد که چرا چادر پوشیدی پیاده روی که چادر نمیخواد ؟
خودتون اذیت میشین منم گفتم اتفاقا با چادر راحت ترم وقتی چادر سرم نباشه انگار هیچی نپوشیدم .
دختر همسایه هم که دختر همون زن بود وهم کلاس من بود خیلی به چادر من حسودی میکرد وروز بعد مادرشو مجبور کرد که آن هم با چادر بیاد پیاده روی .
مادرش هم هر کاری کرد که منو منصرف کنه که چادر نپوشم فایده نداشت همین علت برای دخترش با نارضایتی چادر خرید ومن از اینکه توانسته بودم با چادر خودم یک نفر را به پوشیدن چادر تشویق کنم خیلی خوشحال بودم.
از آن شب به بعد من با دوستم با چادر با هم به پیاده روی میرفتیم .
✍نرگس عبداللهی ۱۳ ساله از ایلام
@astanehmehr
📨#ارسالی_شما
#خاطرات_چادریها
نُه ساله که شدیم به رسم جشن های تکلیف هر ساله مدارس
مدرسه ما رو هم برای برگزاری جشن مرسوم به حرم حضرت معصومه سلام الله علیها بردن.
و قرار بر این بود که در برنامه حرم پک های سجاده و چادر رو به دخترا بدن .
خیلی از دخترهای کلاس ما با فرم مدرسه و مقنعه بودن و از خونه شون چادر دیگه ای سر نکردن اما من چادر رو از کلاس دوم ابتدایی سر میکردم و اون روز هم مثل همیشه از خونه سر کردم و با چادر به مراسم حرم رفتیم.
وقتی داخل حرم شدیم آقای راستگو عزیز
( خداوند رحمتشان کند) به من گفتن گل دختر آفرین بر تو به خاطر حجاب زیبایی که داری و یک گل رز 🌹 خیییلی زیبا به من هدیه دادن .
البته لازمه بگم حجاب بچه های دیگه هم کامل بود
اما حجاب من که چادر بود برتر بود.
✍فاطمه رئیس عبداللهی ۲۱ ساله قم
@astanehmehr
📨#ارسالی_شما
#خاطرات_چادریها
روزی با مادرم و پدرم به حرم مقدس حضرت معصومه سلام الله علیها واقع در شهر قم رفتیم.
در آنجا خانمی چادری با چهره ای گشاده و خندان به من نگاه کرد و گفت دختر ناز من تو خیلی زیبا هستی و حجابت خیلی کامل است اما عزیز دلم من از تو خواهش میکنم چادر حضرت زهرا سلام الله علیها را هم بپوش تا حجابت کامل تر باشد!
بعد از آن من و ایشان به بازار قم رفتیم و ایشان برای من یک چادر زیبا خریداری کرد بعد از آن مدت من همیشه حجابم را رعایت میکردم و چادرم هم بر سر میکردم.
چادر من بهترین هدیه خداست ، این هدیه بهشتی نعمتی از جانب خداست.
✍فاطمه علیرضایی ۱۵ ساله_ خمین
➿🌸➿🌸➿🌸➿🌸
بانوی عزیز
خاطرات زیبای خود را با موضوع چادر وحجاب ، را برای ما ارسال بفرمایید تا با نام شما در کانال قرار داده شود.
@astanee_mehr
➖➖➖➖➖➖
@astanehmehr
📨#ارسالی_شما
#خاطرات_چادریها
سلام
من کلاس دوم ابتدایی بودم مانند بیشتر دوستانم چادر نمی پوشیدم همان موقع ها بود که به کلاس بسیج به مسجد حضرت ابوالفضل علیه السلام رفتم آن روز تولد دختر معلم کلاس بسیجمان بود خانم ما رو به پارک برد و گفت هرکس چادر بپوشه خدا اورا بیشتر دوست دارد آن موقع من با چادر آشنا شدم .
وقتی به مادرم گفتم اول مخالفت کرد و گفت الان برای تو زود است که چادر بپوشی ولی من اصرار کردم که بلاخره راضی شد وبرایم چادر ملی خرید .
و از آن روز به بعد با افتخار برای همیشه چادر پوشیدم
✍طاهره محمدی ۳۹ ساله از همدان
➿🌸➿🌸➿🌸➿🌸
بانوی عزیز
خاطرات زیبای خود را با موضوع چادر وحجاب ، را به آیدی زیر برای ما ارسال بفرمایید تا با نام شما در کانال قرار داده شود.
@astanee_mehr
➖➖➖➖➖➖
@astanehmehr
📨#ارسالی_شما
#خاطرات_چادریها
اولین باری ڪه یه چادر دیدم فڪر نمیڪردم یه روزی زندگیم وصل بشه بهش...
مادرم چادر میپوشید دوست داشتم منم داشته باشم اما هنوز به سن تکلیف نرسیده بودم توی رویاهای خودم هرجا میرفتم یه چادر رو سرم بود به همین دلیل احساس میکردم رو ابرها راه میرم و همینطور امنیت سراسر وجودم رو گرفته بود .
مادربزرگم ٤۰ روز به مڪه رفت و برگشت حس خوبی به رفتنش داشتم و حسی بهتر از اون به برگشتنش.
صدام زد رفتم تو اتاق یه ڪیسه بهم داد و گفت"اینم سوغاتی شما"با خودم گفتم شاید روسری یا لباسی باشه اما با ناباوری تمام دیدم چیزی که تو دستمه اونیه ڪه چند ماھه آرزوش رو دارم "چادر بود" زبونم گیر کرد و نمیدونستم چطوری تشکر ڪنم..
با چادرم همه جا میرفتم تمام احکامات را رعایت میکردم هرجا میرفتم احساس میکردم سرشار از ارامشم و خوشحالی و امنیت"
تا اینکه چادرم کوچیک شد و من موندم و یه دنیای کسالت بار ظهر عاشورا بود و من دوست داشتم تو عزای امام حسین علیه السلام با چادرم حضور پیدا ڪنم و به آقا بگم منم راهمو پیدا ڪنم اما چادر نداشتم 😔
خیلی دلگیر بودم رو صندلی خونه مادربزرگم نشسته بودم یه آقایی تقریبا ۲۰..۲۱ ساله اومد ڪنارم نشست و سلام ڪرد منم خیلی سرد جوابشو دادم گفت اسمت چیه گفتم فاطمه گفت اسمت چه خوشگله گفتم ممنون گفت تو ڪه اینقدر باحجابی چرا چادر نداری گفتم داشتم کوچیک شد هنوز نخریدم گفت من برات میخرم بعد رفت من بدون هیچ حرفی فقط از پشت نگاهش میڪردم با خودم گفتم شوخی میڪنه ول ڪن .
چند روز گذشت قرار بود بریم"آقام شهید در استان فارس" منتظر پدربزرگم بودم ڪه دیدیم یه ماشین دیگه هم اومد نگاش ڪردم هر لحظه حس میڪردم چهارتا چشم دارم "پدر همون اقایی بود ڪه اون روز دیدم" من تعجب ڪردہ بودم مامانم و مادربزرگم با لبخند نگام میڪردن با هرجور جون ڪندنی بود سلام ڪردم خانمش اومد جلو بهم گفت سید یه قولی بهت داده الانم برات اینو فرستاده ڪیسه رو از دستش گرفتم باورم نمیشد چادر بود زبونم قفل شده بود انگار با این قفل ڪتابی های بزرگ بسته بودنش نمیدونستم چطوری بگم ممنون هرجور بود گفتم
و با چادرم رفتم آقام شهید و تا آخر عمرم ممنون سید شدم.
هیچ وقت فڪر نمیڪردم ڪسی ڪه یه چادر به من هدیه میده سید باشه
✍فاطمه جنگجو ۱۵ ساله فیروزآباد فارس
➿🌸➿🌸➿🌸➿🌸➿
مهربانوان و همراهان عزیز
خاطرات زیبای خود با موضوع چادر وحجاب ، را به آیدی زیر برای ما ارسال بفرمایید تا با نام شما در کانال قرار داده شود.
@astanee_mehr
➖➖➖➖➖➖
@astanehmehr
📨#ارسالی_شما
#خاطرات_چادریها
من در خانواده ای به دنیا اومدم که هیچ کدام چادر سر نمیکردند.
اما خودم به چادر علاقه زیادی داشتم.
مادرم از دوران دبیرستان یواشکی و به دور از چشم مادر و پدرشون چادر سر می کرده و بعد از ازدواج با پدرم به خواست خودشون چادری می شوند.
یه روز دوران دبیرستان توی مدرسه جلسه اولیاء مربیان تشکیل شد مدیرمون زنگ زده بود به مامانم که بیاد.
از میون مادرهای بدون چادر هم کلاسیهام مادرم با چادر روی سرش اولین جرقه رو در ذهن من زد.
معصومیت و زیبایی که چادر به مادرم داده بود و این که مثل یه ملکه میان مادر های دوستانم بود.آرامشی که توی چهره اش بود و هست همه و همه..
و این که می دونستم خدا من رو این طوری بیشتر دوست داره باعث شد من هم در این باره تصمیم بگیرم.
پیش دانشگاهی رو تموم کرده بودم که یه شب دور میز شام به خانوادم گفتم که می خوام چادر سرم کنم مادرم خوشحال شد اما پدرم یه دنیا با هام حرف زد و ازم خواست که بیشتر در مورد تصمیمم فکر کنم .
اما نیازی به فکر کردن نداشت چون تصمیمم رو گرفته بودم .
فردای آن شب همراه مادرم به بازار رفتیم و یه قواره پارچه چادری برام خرید ؛ به خیاط داد تا برام بدوزد.
همون هفته یه مهمونی خونه عمه بزرگم دعوت بودیم و من چادرم رو سرم کردم .
وقتی وارد مهمونی شدم فکر می کردم که همه از دیدنم به ذوق میان خوشحال می شن اما این طور نشد عمه ام رو به مادرم کرد و گفت که چرا مجبورم کرده که چادری بشم؟
من از مادرم خواستم که خودم حرف بزنم و توضیح دادم که این تصمیم خودم بوده و خودم خواستم.
دوران دانشجوی تنها فردی بودم تو کلاس که چادر داشتم، چون دانشگاه کردستان بودم همه استادان باهام فارسی حرف میزدند.برایشون جای تعجب داشت یک نفر کرد در محیط دانشگاه و بیرون دانشگاه با چادر بگردد.
الان نزدیک 15 سال از اون زمان می گذره .
هر چند که خیلی سخته توی یه جمعی جز من و مادرم چند نفر دیگه هیچ کس حجاب نداره اما من به داشتن چادرم افتخار می کنم. چون برام امنیت فراهم کرده و از چشم نامحرم ازم محافظت میکند.
من شکایت دارم…
از آن ها که نمی فهمند چادر مشکی من یادگار مادرم زهراست
از آن ها که به سخره می گیرند قـداسـتِ حجابِ مادرم را ؛
چـــــرا نمی فهمی؟
این تکه پارچه ی مشکی، از هر جنسی که باشد
حـــُرمــت دارد !
✍بیان ناصری ۳۷ ساله ازدیواندره کردستان
🍃🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁
بانوی عزیز
خاطرات زیبای خود را با موضوع چادر وحجاب ، را برای ما ارسال بفرمایید تا با نام شما در کانال قرار داده شود.
@astanee_mehr
➖➖➖➖➖➖
@astanehmehr
📨#ارسالی_شما
#خاطرات_چادریها
خاطره من مربوط به دوران کودکی من است .
من ازبچگی به علت جو خانواده که مذهبی بودند ومادر وخواهربزرگترم که نوجوان بودچادری بودن، منم عاشق چادربودم .
شش سالم بود که بهانه ی چادر گرفتم اماچون جثه ای ریزوکوچکی داشتم وباچادرزمین میخوردم مادرم میگفت: هنوزچادربرای بیرون رفتن تو زود است ، وباهمین چادر گل گلی تو خونه بازی کن ولی من ول کن نبودم.
یادم یکشب این قدرگریه کردم وباچادرمشکی مادرم خوابیدم که مادرم صبح زود رفت وبا یک چادرعربی بنفش زیباکه روی سرش شکوفه های سفیدبود برگشت ومن خیلی خوشحال شدم هنوزهم که سال آخردکترای دندانپزشکی هستم چادر خود را به عنوان یک نماد عفاف و حجاب وهویت زن مسلمان حفظ کردم و علی رغم طعنه و متلک بعضی افراددردانشگاه به چادرم میبالم .
و آن رایادگارمادرم زهرای اطهرمیدانم .
✍ فاطمه حاتم زاده از شیراز
🍃🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁
بانوی عزیز
خاطرات زیبای خود را با موضوع چادر وحجاب ، را برای ما ارسال بفرمایید تا با نام شما در کانال قرار داده شود.
@astanee_mehr
➖➖➖➖➖➖
@astanehmehr
📨#ارسالیشما
#خاطرات_چادریها
(السلام علیک یا فاطمه المعصومه)
چادرم تاج بندگی من است و یادگار مادرم حضرت زهراست.
ازهمان کودکی به حجاب و چادر علاقه داشتم. اولین بار که مادرم برای جشن تکلیفم چادر و مغنعه برایم دوخت خیلی ذوق داشتم تا پایان دوره ابتدایی هرجا که میخواستم بروم با آن میرفتم.
در دوره راهنمایی مادرم برایم چادر مشکی نخی خرید ودیگر همه جا آن را میپوشیدم ،با وجود چادر حس بزرگ شدن داشتم وخود را دیگر بچه نمیدانستم تا آن که کلاس نهم بودم و از طریق اتحادیه انجمن های اسلامی دانش آموزان با یک هیئت هفتگی ومذهبی در شهرخودمان در یکی از مساجد آشنا شدم.
از آن موقع به بعد هرگز چادر را ترک نکردم حتی وقتی به تفریگاهها یا جنگل هم میرویم آن را میپوشم با وجود آنکه خاکی و یا کثیف میشود وپوشیدنش در گرمای تابستان سخت است اما من مدام میپوشم.
تعبیر من ازچادر همیشه این بوده است،"چادر برای یک زن همانند یک سپر یا یک اسلحه است در برابر دید و هجوم نامحرمان."
یکی از خاطرات زیبای من ازچادر ،مربوط به اولین اردوی دسته جمعی بچه های هیئت در سال1382به مشهد مقدس بود که 7تا اتوبوس بودیم و هرروز مسیر خیابان طبرسی تاحرم مطهر امام رضا (ع)را پیاده میرفتیم .
خیلی احساس خوبی داشتم و حس زیبای غرور آفرینی ازاین حجاب ،که من هم در میان این جمعیت 300نفری ازخانمهای محجبه بودم و خیلی سنگین و باوقار قدم برمیداشتم تا به حرم میرسیدم و چادرم را روی صورتم می انداختم تا یک گوشه بشینم ودور ازچشم همه یک دل سیر گریه کنم و با امام رئوف و مهربانم درد و دل کنم.
انشاءالله بتوانم در این هیاهوی روزگار این حجاب و چادرم را تا آخرعمرم حفظ کنم.
✍الهام مختاری ۳۶ ساله از مرودشت استان فارس
➿🌸➿🌸➿🌸➿🌸
بانوی عزیز
خاطرات زیبای خود با موضوع چادر وحجاب ، را برای ما ارسال بفرمایید تا با نام شما در کانال قرار داده شود.
@astanee_mehr
➖➖➖➖➖➖
@astanehmehr
📨#ارسالی_شما
#خاطرات_چادریها
همیشه مادرم چادر مشکی به سر می کرد و من همیشه آرزو داشتم یک چادر داشته باشم و با افسوس یک چادر میخوابیدم .
یک روز مادرم مرا به خیاطی کنار خانه برد و برایم یک چادر سفید با گلهای صورتی دوخت که اصلا باورم نمی شد یک چادر سفید دارم .
همیشه چادرم را توی بغلم می گذاشتم و می خوابیدم یک روز بیدار شدم دیدم چادرم نیست خیلی گریه کردم و از مادرم سراغ چادرم را گرفتم ؟؟!! گفت دختر خاله ات می خواست به اردو برود و چادر برای نماز نداشت آن را به او قرض دادم .
خیلی ناراحت شدم و هر کس در میزد سریع می رفتم تا ببینم خاله ام هست یا نه ؟! اما خبری از چادرم نشد .
بهانه ی چادرم را میگرفتم که مادرم مجبور شد من را به خانه ی خاله ام ببرد .
وقتی رسیدیم و سراغش را گرفتم خاله ام با خونسردی گفت : لیلا چادر را در اردو گم کرده است ، آنقدر ناراحت شدم و گریه کردم انگار که دنیا برایم تمام شده بود .
ناگهان خاله ام مرا بوسید و معذرت خواهی کرد و یک چادر سفید این بار با گلهای بنفش که دو تا بود برای من و لیلا دوخته بود را سرم کرد و گفت : دخترم ببخش من و لیلا را که تو را ناراحت کردیم .
از آن روز به بعد هنوز که هنوز است به یاد اون روز میخندم که دنیای کودکانه چه اندازه زیبا و خالصانه و پاک بود .
✍سیده آینا قطبی ۱۴ ساله از اهواز
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
@astanehmehr
📨#ارسالی_شما
#خاطرات_چادریها
من ۸سالم بود یا کمتر دقیق یادم نمیاد.
رفتیم ی شهر بازی که بالاشهر بود ، اون موقع تازه خانه بازیهای سرپوشیده باب شده بود.
من با چادر بودم و چون کوچیک بودم مسول اونجا با دیدن من خیلی ذوق کرد و گفت بخاطر حجاب زیبایم بازی رایگان داد .
من خیلی خوشحال شدم و این خاطره همیشه در ذهن من ماندگار شد.
➿🌸➿🌸➿🌸➿🌸
بانوی عزیز
خاطرات زیبای خود با موضوع چادر وحجاب ، را برای ما ارسال بفرمایید تا با نام شما در کانال قرار داده شود.
@astanee_mehr
➖➖➖➖➖➖
@astanehmehr