🌠☫﷽☫🌠
این کاخ کرملینه
صد سال گنده های کمونیست
مثل لنین استالین گورباچوف چخوف
میشستن تو این کاخ
میگفتن اصلا خدایی وجود نداره
دینی وجود نداره
دین افیون توده هاست
بعد گذشت و گذشت
آدم های انقلاب اسلامی رفتن تو این کاخ
ستون دین یعنی نماز و اقامه کردن
تو زمین خودشون تو کاخ خودشون نماز خواندن
قربونت برم خدا
برای دومین بار یک نماز پر معنای دیگر در کاخ کرملین خوانده شد...
یه بار حاج قاسم
یه بار رئیسی
#حاج_قاسم گفت؛ یه روزی تو این کاخ برای نابودی اسلام نقشه میکشیدن...حالا من دارم اینجا نماز میخونم... #سردار_دلها #قهرمان_من روحت شاد🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#تنها_میان_داعش
قسمت نهم
به این سادگی نمیشد نگاه خواهرانه ام را در همه این سالها تغییر دهم که خودش فهمید و دست دلم را گرفت :ببین دخترعمو! ما از بچگی با هم بزرگ شدیم، همیشه مثل خواهر و برادر بودیم. من همیشه دلم میخواست از تو و عباس حمایت کنم، حتی بیشتر از خواهرای خودم، چون شما امانت عمو بودید! اما تازگیها هر وقت میدیدمت دلم میخواست با همه وجودم ازت حمایت کنم، میخواستم تا آخر عمرم مراقبت باشم! نمی فهمیدم چِم شده تا اونروز که دیدم اون نانجیب اونجوری گیرت انداخته، تازه فهمیدم نمیتونم تحمل کنم کس دیگه ای... نتوانست ادامه دهد و حرف را به
جایی جز هوای عاشقی برد :همون شب حرف دلم رو به بابا زدم، اونقدر استقبال کرد که میخواست بهت بگه. اما من میدونستم چیکار کردم و تو چقدر ازم ناراحتی که گفتم فعلا حرفی نزنن تا یجوری از دلت در بیارم! سپس از یادآوری لحظه ریختن شربت روی سرش خنده اش گرفت و زیر لب ادامه داد :اما امشب که شربت ریخت، بابا شروع کرد!
و چشمانش طوری درخشید که خودش فهمید و سرش را پایین انداخت. دوباره دستی به موهایش کشید، سرانگشتش را که شربتی شده بود چشید و زیر لب زمزمه کرد : چقدر این شربت امشب خوشمزه شده!
سپس زیر چشمی نگاهم کرد و با خنده ای که لبهایش را ربوده بود، پرسید : دخترعمو! تو درست کردی که انقدر خوشمزه اس؟
من هم خنده ام گرفته بود و او منتظر جوابم
نشد که خودش با شیطنت پاسخ داد:فکر کنم چون ازدست تو ریخته، این مزه ای شده!
با دست مقابل دهانم را گرفتم تا خنده ام را پنهان کنم و او میخواست دلواپسی اش را پشت این شیطنتها پنهان کند و آخر نتوانست که دوباره نگاهش را به زمین انداخت و پرسید :دخترعمو! قبولم میکنی؟
حالا من هم در کشاکش پاک احساسش، به چشم همسر به او نگاه کنم ک نه به زبان،بلکه با همه قلبم قبولش کردم
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#تنها_میان_داعش
#قسمت_دهم
از سکوت سر به زیرم، عمق رضایتم را حس کرد که نفس بلندی کشید و مردانه ضمانت داد :نرجس! قول میدم تا لحظه ای که زنده ام، با خون و جونم ازت حمایت کنم!
او همچنان عاشقانه عهد میبست و من در عالم عشق امیرالمؤمنین علیه السلام خوش بودم که امداد حیدری اش را برایم به کمال رساند و نه تنها آن روز که تا آخر عمرم، آغوش مطمئن حیدر را برایم انتخاب کرد به یُمن همین هدیه حیدری، ۱۳ رجب عقد کردیم و قرار شد نیمه شعبان جشن عروسیمان باشد و حالا تنها سه روز مانده به نیمه شعبان، شبح عدنان دوباره به سراغم آمده بود نمیدانستم شماره ام را از کجا پیدا کرده و اصلا از جانم چه میخواهد؟ گوشی در دستانم ثابت مانده ونگاهم یخ زده بود که پیامی دیگر فرستاد :من هنوز هر شب خوابتو میبینم! قسم خوردم تو بیداری تو رو به دست بیارم و میارم!
نگاهم تا آخر پیام نرسیده، دلم از وحشت پُر شد که همزمان دستی بازویم را گرفت و جیغم در گلوخفه شد. وحشتزده چرخیدم و در تاریکی اتاق، چهره روشن حیدر را دیدم. از حالت وحشتزده و جیغی که کشیدم، جا خورد. خنده روی صورتش خشک شد و
متعجب پرسید : چرا ترسیدی عزیزم؟ من که گفتم سرکوچه ام دارم میام!
پیام هوسبازانه عدنان روی گوشی و حیدر مقابلم ایستاده بود و همین کافی بود تا همه بدنم بلرزد.
دستش را از روی بازویم پایین آورد، فهمید به هم
ریخته ام که نگرانِ حالم، عذر خواست :ببخشید نرجس جان! نمیخواستم بترسونمت!
همزمان چراغ اتاق را روشن کرد و تازه دید رنگم چطور پریده که خیره نگاهم کرد. سرم را پایین انداختم تا از خط نگاهم چیزی نخواند اما با دستش زیر چانه ام را گرفت و صورتم را بالا آورد. نگاهم که به نگاه مهربانش افتاد، طوفان ترسم قطره اشکی شد و روی مژگانم نشست. لرزش چانه ام را روی انگشتانش حس میکرد که رنگ نگرانی نگاهش بیشتر شد و با دلواپسی پرسید :چی شده عزیزم؟
و سوالش به آخر نرسیده، پیامگیر گوشی دوباره به صدا درآمد و تنم را آشکارا لرزاند.رد تردید نگاهش از چشمانم تا صفحه روشن گوشی در دستم کشیده شد و جان من داشت به لبم میرسید که صدای گریه زنعمو فرشته نجاتم شد. حیدر به سمت در اتاق چرخید و هر دو دیدیم زنعمو میان حیاط روی زمین نشسته و با بیقراری گریه میکند.
🙏 حكم معاوضه طلا با طلای دیگر چيست؟
❓ سؤال: برای تبدیل طلا به طلای دیگر، چگونه عمل کنیم تا احیانا گرفتار ربا نشویم؟
✅ جواب:
🔸 اگر در ضمن دو معاملۀ جداگانه انجام گیرد، اشکالی پیش نمی آید؛ به این صورت که ابتدا یک طلا فروخته شده و سپس طلای دیگر خریداری گردد.
📚 منطبق با فتواي رهبر معظم انقلاب
#احكام
حضرت زهرا(س):
《 بهترین زنان کسی است که جز در ضرورت،نامحرم او را نبیند. 》
#حدیث_یازهرا_س
CQACAgQAAxkDAAFVqZJh6FlTxvVjO6Q6JGuiXJq1xm8aVwACnQYAAlQvMVLP6Kf5Mf7eoSME.mp3
11.16M
🌸 #میلاد_حضرت_زهرا(س)😍🎈
💐ای آرامشم مـٰآدر
💐تنها خواهشم مـٰآدر(:
🎤 #محمدرضا_طاهرے
@madahi_۲۰۲۲_۰۱_۲۱_۱۹_۰۵_۲۳_۲۵۰.mp3
5.64M
🎼شور_ولادتی💐💐💐
پسرت مهدی میاد و واسه تو...
🎤 #کربلایی_حنیف_طاهری
🎉 ویژهٔ #ولادت_حضرت_زهرا💐
•°🌺
-زهراییوبتولیوریحانهرسول
ایبرترینزجملهنسوانخوشآمدی..😍🎊
#ویژهولادتبانویدوعالم🎈
❝
پایانِ حیاتِ من و تو،
ختم بھ خیر است...؛ این :
خاصیّتِ دوستےِ حضرتِ زهراست..!
‹رُوحےفِدٰاڪْیٰافٰاطِمَةَالزَّهرٰاءۜ💖›
『#تولدمادرمونھ🌸』
عید همگی مبارک😍
دلدار حیدر بودن ، فقط فقط کار توئه ..._۲۰۲۲_۰۱_۲۱_۱۹_۴۰_۱۲_۶۶۹.mp3
20.92M
دلدار حیدر بودن ، فقط فقط کار توئه ...
حاج محمود کریمی🎤
ولادت حضرت زهرا سلام الله💝
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#تنها_میان_داعش
#قسمت_یازدهم
عمو هم مقابلش ایستاده و با صدایی آهسته دلداری اش میداد که حیدر از اتاق بیرون رفت و از روی ایوان صدا بلند کرد :چی شده مامان؟
هنوز بدنم سست بود و به سختی دنبال حیدر به ایوان رفتم که دیدم دخترعموها هم گوشه حیاط کِز کرده و بیصدا گریه میکنند. دیگر ترس عدنان فراموشم شده و محو عزاخانه ای که در حیاط برپا شده بود، خشکم زد. عباس هنوز کنار در حیاط ایستاده و ظاهراً خبر را او آورده بود که با صدایی گرفته به من و حیدر هم اطلاع داد : موصل سقوط کرده! داعش امشب شهر رو گرفت!
من هنوز گیج خبر بودم که حیدر از پله های ایوان
پایین دوید و وحشتزده پرسید : تلعفر چی؟!
با شنیدن نام تلعفر تازه یاد فاطمه افتادم. بزرگترین دخترِ عمو که پس از ازدواج با یکی از ترکمن های شیعه تلعفر، در آن شهر زندگی میکرد. تلعفر فاصله زیادی با موصل نداشت و نمیدانستیم تا الان چه بلایی سر فاطمه و همسر و کودکانش آمده است.عباس سری تکان داد و در جواب دل نگرانی حیدر حرفی زد که چهارچوب بدنم لرزید:داعش داره میره سمت تلعفر. هر چی هم زنگ میزنیم جواب نمیدن.
گریه زنعمو بلندتر شد و عمو زیر لب زمزمه کرد :این حرومزاده ها به تلعفر برسن یه شیعه رو زنده نمیذارن!
حیدر مثل اینکه پاهایش سست شده باشد، همانجا روی زمین نشست و سرش را با هر دو دستش گرفت.دیگر نفس کسی بالا نمی آمد که در تاریک و روشن هوا، آوای اذان مغرب در آسمان پیچید به {أشْهَدُ أنَ عَلِیاً وَلِیُّ الله} که رسید، حیدر از جا بلند شد. همه نگاهش میکردند و من از خون غیرتی که در صورتش پاشیده بود، حرف دلش را خواندم که پیش از آنکه چیزی بگوید، گریه ام گرفت. رو به عمو کرد و با صدایی که به سختی بالا می آمد، مردانگی اش را نشان داد :من میرم میارمشون.
زنعمو ناباورانه نگاهش کرد، عمو به صورت گندمگونش که از ناراحتی گل انداخته بود، خیره شد و عباس اعتراض کرد :داعش داره شخم میزنه
میاد جلو! تا تو برسی، حتماً تلعفر هم سقوط کرده! فقط خودتو به کشتن میدی!
اعتراض عباس قلبم را آتش زد و نفس زنعمو را از شدت گریه بند آورد. زهرا با هر دو دست مقابل صورتش را گرفته بود و باز صدای گریه اش به وضوح شنیده میشد.
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#تنها_میان_داعش
#قسمت_دوازدهم
زینب کوچکترین دخترِ عمو بود و شیرین زبان ترینشان که چند قدمی جلو آمد و با گریه به حیدر التماس کرد : داداش تو رو خدا نرو! اگه تو بری، ما خیلی تنها میشیم!
و طوری معصومانه تمنا میکرد که شکیبایی ام از دست رفت و اشک از چشمانم فواره زد. حیدر حال همه را میدید و زندگی فاطمه در خطر بود که
با صدایی بلند رو به عباس نهیب زد :نمیبینی این زن و دخترا چه وضعی دارن؟ چرا دلشون رو بیشتر خالی میکنی؟ من زنده باشم و خواهرم اسیر داعشی ها بشه؟
وعمو به رفتنش راضی بود که پدرانه التماسش کرد :پس اگه میخوای بری، زودتر برو بابا!
انگار حیدر منتظر همین رخصت بود که اول دست عمو را بوسید، سپس زنعمو را همانطور که روی زمین نشسته بود، در آغوش کشید. سر و صورت خیس از اشکش را میبوسید و با مهربانی دلداریاش میداد :مامان غصه نخور! ان شاءالله تا فردا با فاطمه و بچه هاش برمیگردم!
حالا نوبت زینب وزهرا بود که مظلومانه در آغوشش گریه کنند و قول بگیرند تا زودتر با فاطمه برگردد. عباس قدمی جلو آمد و با حالتی مصمم رو به حیدر کرد :منم باهات میام.
وحیدر نگران ما هم بود که آمرانه پاسخ داد :بابا دست تنهاس، تو اینجا بمونی بهتره.
نمیتوانستم رفتنش را ببینم که زیر آواری از گریه، قدمهایم را روی زمین کشیدم و به اتاق برگشتم. کنج اتاق در خودم فرو رفته و در دریای اشک دست و پا میزدم که تا عروسیمان فقط سه روز مانده و دامادم به جای حجله به قتلگاه میرفت.تا میتوانستم سرم را در حلقه دستانم فرو میبردم تا کسی گریه ام را نشنود که گرمای دستان مهربانش را روی شانه هایم حس کردم. سرم را بالا آوردم، اما نفسم بالا نمی آمد تا حرفی بزنم.! خیلی زود برمیگردم! تلعفر تا آمرلی سه چهار ساعت بیشتر راه نیس، قول میدم تا فردا برگردم!
شیشه بغض در گلویم شکسته و صدای زخمی ام بریده بالا می آمد :تو رو خدا مواظب خودت باش...
و دیگر نتوانستم حرفی بزنم که با چشم خودم میدیدم جانم میرود.
مردمک چشمانش از نگرانی برای فاطمه میلرزید و میخواست اضطرابش را پنهان کند که به رویم خندید و عاشقانه نجوا کرد :تا برگردم دلم برا دیدنت یه ذره میشه! فردا همین موقع پیشتم!
و دیگر فرصتی نداشت که با نگاهی که از صورتم دل نمیکَند، از کنارم بلند شد.
Nebarek.mp3
15.71M
🌼 مولودی عربی بسیار زیبا محمد فصولی
نبارک لابوالزهرا ،نبارک
#میلاد_حضرت_زهرا و #روز_مادر مبارک