eitaa logo
داستان📚 حکایت🗂🗃 پند🔑 (عطــرِدِلنشــینِ عِشــق)
1.4هزار دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
538 ویدیو
11 فایل
﷽ 👑 @Atredelneshin_eshgh 👑 کانال های پیشنهادی ما 👇 🇮🇷 بصیرت عمار🚩 🔭🔍 @basirrat_ammar کانال دانشجو🎓 🎓 @Official_Daneshjou مطالب زیبا 💝 🌍 http://eitaa.com/joinchat/59637781Ce849d29b1f انتقادات وپیشنهادات👇 @serfanjahateettla
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🕊🍃🕊 🕊🍃🕊 🍃🕊 🕊 441 کوتاه_آموزنده روزی حاکم نیشابور برای گردش به بیرون از شهر رفته بود که مرد میانسالی را در حال کار بر روی زمین کشاورزی دید . حاکم پس از دیدن آن مرد بی مقدمه به کاخ برگشت و دستور داد کشاورز را به کاخ بیاورند . روستایی بی نوا با ترس و لرز در مقابل تخت حاکم ایستاد. به دستور حاکم لباس گران بهایی بر او پوشاندند. حاکم گفت یک قاطر راهوار به همراه افسار و پالان خوب به او بدهید. حاکم که از تخت پایین آمده بود و آرام قدم میزد به مرد کشاورز گفت میتوانی بر سر کارت برگردی ، ولی همین که دهقان بینوا خواست حرکت کند حاکم کشیده ای محکم پس گردن او نواخت . همه حیران از آن عطا و حکمت این جفا ، منتظر توضیح حاکم بودند. حاکم از کشاورز پرسید : مرا می شناسی؟ کشاورز بیچاره گفت : شما تاج سر رعایا و حاکم شهر هستید. حاکم گفت: آیا بیش از این مرا میشناسی؟ سکوت مرد حاکی از استیصال و درماندگی او بود. حاکم گفت:بخاطر داری بیست سال قبل که من و تو با هم دوست بودیم در یک شب بارانی که در رحمت خدا باز بود من رو با آسمان کردم و گفتم خدایا به حق این باران و رحمتت مرا حاکم نیشابور کن و تو محکم بر گردن من زدی و گفتی که ای ساده دل! من سالهاست از خدا یک قاطر با پالان برای کار کشاورزیم می خواهم هنوز اجابت نشده آن وقت تو حکومت نیشابور را می خواهی؟ یک باره خاطرات گذشته در ذهن دهقان مرور شد. حاکم گفت: این قاطر و پالانی که می خواستی ، این کشیده هم تلافی همان کشیده ای که به من زدی. فقط می خواستم بدانی که برای خدا حکومت نیشابور یا قاطر و پالان فرق ندارد. فقط و من و توست که فرق دارد.... از بخواه فقط بخواه و زیاد هم بخواه خدا بی نهایت و است و در بخشیدن بی انتهاست ولی به خواسته ات داشته باش     ┈┈••☘🍃🐣🍃☘••┈┈ 💫 @Atredelneshin_eshgh💫 🕊 🍃🕊 🕊🍃🕊 🍃🕊🍃🕊
🌸 تا نیایی گره از کار بشر وا نشود 🌸 گل نرگس     ┈┈••☘🍃🐣🍃☘••┈┈ 💫 @Atredelneshin_eshgh💫 🌙
💐 مهدی جان 🌺تو بیایی 🌻بهار می‌آید 🌸    ┈┈••☘🍃🐣🍃☘••┈┈ 💫 @Atredelneshin_eshgh💫
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شب بود و اشک بود و علی بود و چاه بود فریاد بی ‌صدا، غم دل بود و آه بود   دیگر پس از شهادت زهرا به چشم او صبح سفید همچو دل شب سیاه بود       ┈┈••☘🍃🐣🍃☘••┈┈ 💫 @Atredelneshin_eshgh💫
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
☁️🌞☁️🌞 🌞☁️🌞 ☁️🌞 🌞 442 📚وزن افکار! استادی ﺩﺭ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﻼﺱ ﺩﺭﺱ، ﻟﻴﻮﺍﻧﻲ ﭘﺮ ﺍﺯ ﺁﺏ ﺑﺪﺳﺖ ﮔﺮﻓﺖ آﻥ ﺭﺍ ﺑﺎﻻ ﮔﺮﻓﺖ تا ﻫﻤﻪ ﺑﺒﻴﻨﻨﺪ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺷﺎﮔﺮﺩﺍﻥ ﭘﺮﺳﻴﺪ ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﺷﻤﺎ ﻭﺯﻥ ﺍﻳﻦ ﻟﻴﻮﺍﻥ ﭼﻘﺪﺭ ﺍﺳﺖ؟ ﺷﺎﮔﺮﺩﺍﻥ ﮔﻔﺘﻨﺪ ﻧﻤﻲ ﺩﺍﻧﻴﻢ ﺍﺳﺘﺎﺩ ﮔﻔﺖﻣﻦ ﻫﻢ ﺑﺪﻭﻥ ﻭﺯﻥ ﮐﺮﺩﻥ ﻧﻤﻲﺩﺍﻧﻢ ﺩﻗﻴﻘﺎً ﻭﺯﻧﺶﭼﻘﺪﺭﺍﺳﺖ اﻣﺎ ﺳﻮﺍﻝ ﻣﻦ ﺍﻳﻦ ﺍﺳﺖ ﺍﮔﺮ ﻣﻦ ﺍﻳﻦ ﻟﻴﻮﺍﻥ ﺁﺏ ﺭﺍ ﭼﻨﺪ ﺩﻗﻴﻘﻪ ﻫﻤﻴﻦ ﻃﻮﺭ ﻧﮕﻬﺪﺍﺭﻡ، ﭼﻪ ﺍﺗﻔﺎﻗﻲ ﺧﻮﺍﻫﺪاﻓﺘﺎﺩ؟ ﺷﺎﮔﺮﺩﺍﻥ ﮔﻔﺘﻨﺪ ﻫﻴﭻ ﺍﺗﻔﺎﻗﻲ ﺍﺳﺘﺎﺩ ﭘﺮﺳﻴﺪﺧﺐ،ﺍﮔﺮ ﻳﮏ ﺳﺎﻋﺖ ﻫﻤﻴﻦ ﻃﻮﺭ ﻧﮕﻪ ﺩﺍﺭﻡ، ﭼﻪ؟؟ ﻳﮑﻲ ﺍﺯ ﺷﺎﮔﺮﺩﺍﻥ ﮔﻔﺖﺩﺳﺖ ﺗﺎﻥ ﺩﺭﺩ ﻣﻲ ﮔﻴﺮﺩ - ﺣﻖ ﺑﺎ ﺗﻮﺳﺖ ﺣﺎﻻ ﺍﮔﺮ ﻳﮏ ﺭﻭﺯ ﺗﻤﺎﻡ ﺁﻥ ﺭﺍ ﻧﮕﻪ ﺩﺍﺭﻡ؟ ﺷﺎﮔﺮﺩ ﺩﻳﮕﺮﻱ ﮔﻔﺖﺩﺳﺖ ﺗﺎﻥ ﺑﻲ ﺣﺲ ﻣﻲ ﺷﻮﺩ ﻋﻀﻼﺕ ﺗﺤﺖ ﻓﺸﺎﺭ ﻗﺮﺍﺭ ﻣﻲ ﮔﻴﺮﻧﺪ ﻭ ﻓﻠﺞ ﻣﻲ ﺷﻮﻧﺪ ﻭ ﮐﺎﺭﺗﺎﻥ ﺑﻪ ﺑﻴﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﮐﺸﻴﺪ ﺍﺳﺘﺎﺩ ﮔﻔﺖ ﺩﺭﺳﺖ ﺍﺳﺖ ﻭﻟﻲ ﺁﻳﺎ ﺩﺭ ﺍﻳﻦ ﻣﺪﺕ ﻭﺯﻥ ﻟﻴﻮﺍﻥ ﺗﻐﻴﻴﺮ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ؟ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩﻧﺪﻧﻪ ﺍﺳﺘﺎﺩ ﮔﻔﺖﺩﻗﻴﻘﺎً ﻣﺸﮑﻼﺕ ﺯﻧﺪﮔﻲ ﻫﻢ ﻣﺜﻞ ﻫﻤﻴﻦ ﺍﺳﺖ،اﮔﺮ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﭼﻨﺪ ﺩﻗﻴﻘﻪ ﺩﺭ ﺫﻫﻦ ﺗﺎﻥ ﻧﮕﻬﺪﺍﺭﻳﺪ، ﺍﺷﮑﺎﻟﻲ ﻧﺪﺍﺭﺩﺍﮔﺮﻣﺪﺕ ﻃﻮﻻﻧﻲ ﺗﺮﻱ ﺑﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﻓﮑﺮ ﮐﻨﻴﺪ، ﺑﻪ ﺩﺭﺩ ﺧﻮﺍﻫﻨﺪ ﺁﻣﺪ و ﺍﮔﺮ ﺑﻴﺸﺘﺮ ﺍﺯ ﺁﻥ ﻧﮕﻪ ﺷﺎﻥ ﺩﺍﺭﻳﺪ ﻓﻠﺞ ﺗﺎﻥ ﻣﻲ ﮐﻨﻨﺪ و ﺩﻳﮕﺮ ﻗﺎﺩﺭ ﺑﻪ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﮐﺎﺭﻱ ﻧﺨﻮﺍﻫﻴﺪ ﺑﻮﺩ️     ┈┈••☘🍃🐣🍃☘••┈┈ 💫 @Atredelneshin_eshgh💫 🌞 ☁️🌞 🌞☁️🌞 ☁️🌞☁️🌞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلامِ صبح🌤 طلایے ترین کلیــد🌹🍃 براے ورود بہ قلبهاست.. پس صمیمےترین سلام تقدیم بہ شمامهربان ها.. امیدکہ طلـوع امروز آغازخوشےهایتان باشد با آرزوی شنبه و اول 🌹🍃 هفتہ ای زیبا برای شما عزیزان     ┈┈••☘🍃🐣🍃☘••┈┈ 💫 @Atredelneshin_eshgh💫
🔻🔺🔻🔺 🔺🔻🔺 🔻🔺 🔺 443 📚وعده چهارم! تقریبا ۵ سالم بود، خیلی رو داداش بزرگترم حساس بودم و خیال میکردم خانواده ام اون رو بیشتر از من دوست دارند. یه جورایی توهم توطئه داشتم! تقصیر خودشون هم بود؛ مثلا اگر جایی میخواستند بروند که من را نبرند، به برادرم یاد داده بودند که بگوید میرویم آمپول بزنیم. همیشه خیال میکردم مثلا برا اون چیزایی میخرند و از من پنهون میکنند. رمضان شده بود و من اصلا نمی دونستم روزه و سحری خوردن و اینا یعنی چه؟! یه شب نیمه های شب از خواب بیدار شدم! دیدم داداشم نیست رفتم اینور اونور نگاه کردم دیدم هیچکس تو جایش نخوابیده! و چراغ آشپزخونه هم روشنه. آروم آروم رفتم جلو و دیدم مامان و بابا و پسر عزیزشون نشسته اند دور هم توی آشپزخونه سر سفره و دارن غذا میخورند. من رو با لبخندهای روی لبشون نگاه میکردند و من هم مبهوت نگاهشون میکردم. تمام سالهای عمرم جلوی چشمم مرور شد! این همه سال فکر میکردم برادرم رو بیشتر دوست دارند و همیشه تکذیب میکردند. مچشون رو گرفته بودم. اونها این همه سال به من گفته بودن فقط سه وعده غذا داریم، صبحونه و ناهار و شام! این همه سال یه وعده غدای دیگه که نصف شب بیدار میشدند و می خوردند رو از من پنهون کرده بودن.     ┈┈••☘🍃🐣🍃☘••┈┈ 💫 @Atredelneshin_eshgh💫 🔺 🔻🔺 🔺🔻🔺 🔻🔺🔻🔺
❣❄️❣❄️ ❄️❣❄️ ❣❄️ ❄️ 444 📚یه روز پدر بزرگم قفل کمدش رو باز کرد و یه پیپ قدیمی رو نشونم داد و گفت: مهمترین چیزی که یه مرد باید بدونه اینه که نباید یه زن همه چیز رو بدونه، و البته نباید هم از همه چیز بی خبر باشه! حس بین دونستن و ندونستن واسه اون ها خوشاینده، باید اجازه بدی زن ها همیشه سوال کنن، با ذهنشون بازی کن، خودشون هم این رو می خوان... فکر کنم واسه همین بود که وقتی مادربزرگم از پدر بزرگم می پرسید که هنوزم دوسم داری؟ پدربزرگم بهش می گفت: اون پیپ من رو پیدا کن تا بهت بگم! اما خب پیپ که قطعا پیدا نمی شد، مادربزرگ هم جواب سوالش رو نمی گرفت، سوالی که می دونست جوابش چیه اما باز هم می پرسید.     ┈┈••☘🍃🐣🍃☘••┈┈ 💫 @Atredelneshin_eshgh💫 ❄️ ❣❄️ ❄️❣❄️ ❣❄️❣❄️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸نماهنگ شب قدر 🔹بدنم خسته، گنَهَم سنگین، رَه طولانی چه کنم یا رَب... 🔹ز سیَه کاری، شده روزم چون شب ظلمانی، چه کنم یا رَب...    ┈┈••☘🍃🐣🍃☘••┈┈ 💫 @Atredelneshin_eshgh💫
یاعلی ویاعظیم مهدی رسولی.mp3
3.39M
یتیم یتیم سفارش اخرِ پدره😔 مهدی رسولی اللّهُمَّ‌صَلِّ‌عَلي مُحَمَّدوَآلِ‌مُحَمَّدوَعَجِّل‌فَرَجَهُــم ناطق حیدرست فقط حیدر است
☘🌾☘🌾 🌾☘🌾 ☘🌾 🌾 445 📚 داستان کوتاه پند آموز کسى مى‌خواست زیرزمین خانه‌اش را تعمیر کند . در حین تعمیر، به لانه مارى برخورد که چند بچه مار در آن بود . آنها را برداشت و در کیسه‌اى ریخت و در بیابان انداخت .وقتى مادر مارها به لانه برگشت و بچه‌هایش را ندید ، فهمید که صاحبخانه بلایى سر آنها آورده است ؛ به همین دلیل کینه او را برداشت . مار براى انتقام ، تمام زهر خود را در کوزه ماستى که در زیرزمین بود ، ریخت .از آن طرف ، مرد ، از کار خود پشیمان شد و همان روز مارها را به لانه‌شان بازگرداند . وقتى مار مادر ، بچه‌هاى خود را صحیح و سالم دید، به دور کوزه ماست پیچید و آن قدر آن را فشار داد که کوزه شکست و ماست‌ها بر زمین ریخت. شدت زهر چنان بود که فرش کف خانه را سوراخ کرد . این کینه مار است ، امّا همین مار ، وقتى محبّت دید ، کار بد خود را جبران کرد ، امّا بعضى انسان‌ها آن قدر کینه دارند که هر چه محبّت ببینند ، ذرّه‌اى از کینه‌شان کم نمى‌شود. امام علی علیه السلام: دنيا كوچك تر و حقير تر و ناچيز تر از آن است كه در آن ازكينه ها پيروى شود.   ┈┈••☘🍃🐣🍃☘••┈┈ 💫 @Atredelneshin_eshgh💫 🌾 ☘🌾 🌾☘🌾 ☘🌾☘🌾
◼️◾️ شبی که همه حوادث معین میشود....     ┈┈••☘🍃🐣🍃☘••┈┈ 💫 @Atredelneshin_eshgh💫
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕊 حسین جان این دل تنگم هوای کربلا دارد‌ شبی گر زائرت باشم چقدر آن شب صفا دارد 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷🌴🌷🌴🌷 🌴🌷🌴🌷 🌷🌴🌷 🌴🌷 🌷 446 ✨امام عادل✨ در زمان خلافت و زمامداری امام على (علیه السلام) در کوفه، زره آن حضرت گم شد. مدتی بعد زره در حالی پیدا شد که در اختیار مردی مسیحى (یا یهودی) بود. حضرت به او فرمود: این زره برای من است، ولی آن مرد انکار کرد و گفت: زره در دست من است، شما که ادعا می‌کنید باید دلیل بیاورید. امام او را به محضر قاضى برد و اقامه دعوى کرد که این زره از آن من است، نه آن را فروخته ام و نه به کسى بخشیده ام و اکنون آن را در نزد این مرد یافته ام . شُریح، قاضى دادگاه، به آن مرد گفت: خلیفه ادعاى خود را اظهار کرد، تو چه مى گویى؟ او گفت: این زره مال خود من است و در عین حال، گفته مقام خلافت (امیر المؤمنین) را تکذیب نمى کنم [ممکن است خلیفه اشتباه کرده باشد]. قاضى رو به امام کرده و عرضه داشت: شما مدّعى هستید و این شخص منکر است، به همین جهت، ارائه شاهد بر عهده شماست. علی علیه السلام خندید و فرمود: قاضى راست مى گوید، اکنون باید شاهد آورم، ولى من شاهدی ندارم. قاضى روى این اصل که مدّعى شاهد ندارد، به نفع مسیحى (یا یهودی) حکم کرد و او هم زره را برداشت و روانه شد . ولى مرد مسیحى که خود بهتر مى دانست زره برای چه کسى است، پس از آنکه چند قدم برداشت، برگشت و گفت: این طرز حکومت و رفتار از نوع رفتارهاى بشر عادى نیست، از نوع حکومت انبیاست سپس اسلام آورد و اقرار کرد که زره برای على (ع) است . حضرت علی (ع) از اسلام آوردن او خوشحال شد و زره را به او هدیه داد. طولى نکشید که او با شوق و ایمان در زیر پرچم على (ع) و به همراه او با خوارج در جنگ نهروان جنگید.     ┈┈••☘🍃🐣🍃☘••┈┈ 💫 @Atredelneshin_eshgh💫 🌷 🌴🌷 🌷🌴🌷 🌴🌷🌴🌷 🌷🌴🌷🌴🌷
💥💥💥 💥💥 💥 ✨﷽✨ 447 ✅حکایتی از پیر پالان دوز ✍یک روز شیخ بها در بازار قدم میزد و پیر مردی را دید که مشغول دوختن پالان پاره مردم بود و از این راه امرارمعاش میکرد. شیخ دلش به حال پیرمرد سوخت و جلو رفت وگفت : سلام سپس دستش را به پالان پیرمرد زد و بلافاصله از طرف غیب پالان پیرمرد پر شد از سکه های اشرفی. پیرمرد وقتی این حرکت شیخ را دید ناراحت شد و فریاد زد چکار کردی؟ یالا سکه ها را بردار که به درد من نمیخورد. شیخ گفت : من نمی توانم سکه ها را غیب کنم. پیرمرد چوب دستی خود را به پالان زد و سکه ها غیب شدند و رو به شیخ گفت تو که نمی توانی غیب کنی چرا ظاهر میکنی؟ شیخ بها فهمید پیرمرد صاحب علم و کمالات بسیار است. پیرپالان دوز سپس رو به شیخ می کند و می گوید: "دلت را کیمیا کن!" کما اینکه خدای رحمان در حدیث قدسی می فرماید : " یا عبدی اطعنی اجعلک مثلی انا اقول کن فیکون انت تقول کن فیکون : بنده من مرا اطاعت کن تا تو را مانند خود کنم. من می گویم باش پس بوجود می آید تو هم می گویی باش پس می شود." سرانجام عالم ربانی، محمد عارف عباسی در سال 985 ه. ق جان به جانان تسلیم نمود. مقبره‌ی این عارف بزرگ جنب حرم رضوی در مشهد مقدس واقع و در شمال شرقی حرم مطهر، واقع در ابتدای خیابان نواب صفوی (پایین خیابان)، زیارتگاه بسیاری از شیفتگان اهل بیت عصمت و طهارت می‌باشد     ┈┈••☘🍃🐣🍃☘••┈┈ 💫 @Atredelneshin_eshgh💫 💥 💥💥 💥💥💥
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خداحافظ ای نخــــل ها چاها دگر نشـــنوید از علـــــی آه ها که شام علـی گشته دیگر سحــر که امشـــــب رود نزد پیغمــــــبر شهادت (ع) تسلیت باد 🏴 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌     ┈┈••☘🍃🐣🍃☘••┈┈ 💫 @Atredelneshin_eshgh💫
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💚به جز از علی نباشد 🖤به جهان گره‌گشایی 💚طلب مدد از اوکن 🖤چو رسد غم و بلایی 💚چو بکار خویش مانی 🖤درِ رحمت علی زن 💚بجز او به زخم دل‌ها 🖤ننهد کسی دوایی 💚شهادت حضرت علی(ع) تسلیت باد 🖤التماس دعا 💚 شبتون معطر به یاد خدا     ┈┈••☘🍃🐣🍃☘••┈┈ 💫 @Atredelneshin_eshgh💫 🌙